نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

2019-09-19

نویدنو  28/06/1398 

 

  • ماریا اینس بوسی خواهر زاده محبوب سالوادر آلنده بود که در هنگام ریاست جمهوری اش در کنار او زندگی می کرد و پس از مرگ آلنده از چنگ سربازان پینوشه گریخت. در این جا او برای نخستین باراز جزئیات سرگذشتش سخن می گوید.

 

 

خواهرزاده آلنده:" شنبه پیش از کودتا، از دایی ام خواستم که اسلحه ای به من بدهد" مصاحبه با ماریا اینس بوسی Maria Ines Busi

مصاحبه کننده : النا باسو Elena Basso- برگردان: امید نسیمی

چهاردهم سپتامبر 2019

ماریا اینس بوسی خواهر زاده محبوب سالوادر آلنده بود که در هنگام ریاست جمهوری اش در کنار او زندگی می کرد و پس از مرگ آلنده از چنگ سربازان پینوشه گریخت. در این جا او برای نخستین باراز جزئیات سرگذشتش سخن می گوید.

 

در یازدهم سپتامبر سال 1973 ، به کاخ لاموندا (La Moneda) در سانتیاگوی شیلی حمله شد: نظامیان طی کودتایی دست به شورش زدند که هدفش سرنگونی دولت قانونی سوسیالیستی سالوادر آلنده بود. هفتاد نفر برای حفاظت از جان رییس جمهور در داخل کاخ سنگر گرفتند، و تصاویر این رویداد به سراسر جهان مخابره شد: تانک ها خیابان های سانتیاگو را اشغال کردند، ورزشگاه ملی به یک بازداشتگاه اسرای جنگی(حامیان آلنده وکمونیست ها - م.) بدل شد، و پناهندگان ازبیم جان به محوطه های سفارت خانه های گوناگون گریختند. یورش وحشیانه کاملا بی امان بود، و سرانجام آلنده به خود شلیک کرد. رزمندگان در کاخ لاموندا بازداشت، شکنجه و کشته شدند، و سیاه ترین روزهای تاریخ شیلی تحت سلطه دیکتاتوری نظامی سبعانه به رهبری آگوستینو پینوشه آغازشد.

اما درآن روزبرنزدیکان رییس جمهوری چه گذشت؟ برسر خانواده اش چه آمد؟ اینس خواهر زاده رییس جمهور که در آن زمان بیست و شش سال داشت به سبب دیدارهایی از کاخ لاموندا دور بود. دختر جوان اکنون به خانمی برازنده تبدیل شده: ماریا اینس بوسی. اینس بلندقد، لاغر، با موهای بلوند به فرم شینیون، و چشمان درشت آبی رنگ، مغروربه نظر می رسد. او بر این شده است که برای نخستین بار داستانش را برای جهان روایت کند. "آن روز صبح من با شریک زندگی ام که یک رهبر سیاسی بود در خانه ام بودم. به او تلفن شد، به سویم برگشت و گفت: " نیروی دریایی در والپاریزو شورش کرده و کودتا آغاز شده است". و به این گونه بود که همه چیز آغاز شد.

- شما خواهر زاده رییس جمهور بودید، و شریک زندگی تان یک رهبر مهم (جنبش چپ انقلابی M.I.R.) بود، خود شما به میگوئل انریکز – رهبر M.I.R. یاری می رساندید، و سال های طولانی در خانه دایی تان، پرزیدنت آلنده، زندگی می کردید. شما قاعدتا باید در صدر فهرست کسانی می بودید که قرار بود در یازدهم  سپتامبر بازداشت شوند. درباره آن روز چه به یاد می آورید؟

- آن روز من نمی دانستم که چه باید بکنم. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. این آشکار بود که نظامیان مرا دستگیر می کردند. به یاد می آورم که آن روز دخترم را نزد بستگانم گذاشتم و در خانه دوستی پنهان شدم. بعد از ظهر همان روز، احتمالا بی آن که از خطری که بالای سرمان می چرخید تصوری داشته  باشم، به خانه خودم بازگشتم تا ببینم آیا سربازان مرا گیر آورده اند یا نه؟ در جلویی خانه از چوب سیاه سخت ساخته شده بود، وهنگامی که قصد باز کردنش را داشتم صدای عجیبی شنیدم، انگارکه چیزی لغزیده باشد. این بود که هنگامی که سربازان را دیدم که مسلسل به دست به سوی خانه من می دوند تقریبا دست خالی گریختم. هنوز در حالی که خطر را کاملا در نیافته بودم، بلافاصله برای دیدن دخترم به خانه  والدینم بازگشتم، اما به محض ورود پدرم نزدم آمد و مرا وادار به فرار کرد. رییس من تلفنی به آن ها هشدار داده بود که مردان مسلح برای دزدیدن من به دفتر کارم آمده اند. خانه والدینم دیگر محل امنی نبود. این تنها آغازهمه چیز بود.    

- شما چگونه فرارتان را برنامه ریزی کردید؟

- روز بعد برای دریافت کمک به دفترسازمان ملل متحد که در آن جا کار می کردم رفتم. اما دیدم که درست در بیرون ساختمان یک وانت که آشنا به نظر می رسید ایستاده است. این همان وانتی بود که روز پیش نزدیک خانه ام کمین کرده بود. صدای شلیک تیری را از داخل وانت شنیدم. همه چیز تمام شده بود. آن ها مرا یافته بودند. تنها فکری که در آن لحظه ازسرم گذشت این بود که نمی خواستم این گونه، درست پیش چشم آن ها، بی آن که توان انجام کاری را داشته باشم، بمیرم. به خودم تلقین آرامش کردم و به  راه رفتن ادامه دادم. درآن لحظه، یک مقام ارشد با اتومبیل کنارم آمد، مرا سوار کرد و به محل امنی برد. باری دیگر در آخرین لحظه نجات یافته بودم.

از آن لحظه به بعد، همه همکارانم در دفتر سازمان ملل متحد برای یاری رسانیدن به من به تحرک در آمدند، و از زنی به نام مارگاریتا که معشوقه یکی از وکلای پینوشه در آن زمان بود، در خواست کردند که مرا در آپارتمانش پنهان سازد. هیچ کس هرگز آن جا را جستجو نمی کرد.

به یاد می آورم زمانی که در آن جا بودم، تنها یک قاعده برمن حاکم بود، حق نداشتم گنجه ها را بازکنم. روزی قاعده را زیر پا گذاشتم و آن ها را باز کردم . گنجه ها لبریز ازمواد غذایی بودند که کسی دیگر نمی توانست در بازار پیدایشان کند. آن روزها روزهای ترس آوری بودند، می خواستم ازآن خانه فرار کنم، اما هیچ کاری نمی توانستم بکنم. پس ازمدتی، روشن شد که یک همکار فرانسوی همسری داشت که بسیار به من شبیه بود. پس ترتیبی داده شد که من با گذرنامه او به  سفارت فرانسه بروم، و دو ماه پس از آن در هواپیمایی به مقصد پاریس بودم. ازآن روزها خاطره خاصی وجود دارد که هنوز از یادم زدوده نشده است. مادر یکی از همکارانم به دخترش که داستان مرا بازگو می کرد گوش می داد. سپس او به من نگاهی کرد و با لحنی شگفت زده گفت:" اما نه! باید اشتباهی در کار باشد. به او نگاه کن، چشمانی آبی دارد. او نمی تواند یک کمونیست باشد".

من عمدا خاطراتم وچهره ها و نام اشخاصی که در خانه دایی ام دیده  بودم را از ذهن پاک کرده ام. بزرگ ترین ترس من این بود که آنان از طریق من شناخته و بازداشت شوند.

- دو ماهی که در سفارت فرانسه بودید بر شما چگونه گذشت؟

- احساس می کردم که حالا یک زندانی هستم. حتی اگرچه من در یک سفارت خانه بودم، اما اطمینان داشتم که سرانجام مرا دستگیر خواهند کرد. نظامیان آشکارا مایل نبودند که به خواهرزاده آلنده اجازه فرار بدهند. و بدین گونه هر روز در طول آن دو ماه برای پاک کردن حافظه ام تمرین می کردم. خودم را به زدودن چهره ها و نام های همه کسانی که در خانه دایی ام دیده بودم وادارمی ساختم. بزرگ ترین هراس من این بود که ممکن بود باعث دستگیری کسانی که می شناختم بشوم. تنها می خواستم همه کسانی را که می شناختم فراموش کنم. پس ازدوماه توانستم که همراه با دخترم سوارهواپیمایی به مقصد پاریس بشوم. می بایست سیزده سال و سه ماه و هجده روزمی گذشت تا بتوانم دوباره به شیلی بازگردم.

- وضع شما به عنوان یک پناهنده در پاریس چگونه بود؟

- من در آن جا بی اندازه تنگدست بودم. نمی توانستم شغلی پیدا کنم وبا من همچون یک پدیده نامتعارف رفتار می شد. زیرا زنی بودم تنها، با یک دختر. من تنها آن اندازه پول داشتم که روزی یک ظرف ماست بخرم. هیچ گاه دوره ای خاص را فراموش نخواهم کرد. من دردانشگاهی برای درخواست کمک هزینه تحصیلی بودم؛ کارمند مربوطه با صدای بلند غضبناک و با لحنی غیر مودبانه گفت:" اما ببینید او چقدر برازنده وشیکپوش است. اوشبیه یک مدل است. آیا از درخواست کمک هزینه  خجالت نمی کشد؟". او نمی توانست از پشت در مرا ببیند که تمام وقت دست دخترم را در دست گرفته بودم و شهامت این را نداشتم که به آن خانم بگویم که نظامیان خانه مرا اشغال کرده و هرچه در آن داشتم را به غارت برده اند. برای آن که تصوری از این امر به شما بدهم، باید بگویم که درآن سال ها در شیلی شما اگر می خواستید کسی را احمق برشمارید به او می گفتید "تو خنگ تراز یک  سرباز بی ماشین هستی". هرگاه که جستجویی برای تصاحب اموال صورت می گرفت، سربازان آزاد بودند که هرچه به دست شان می رسد از جمله اتومبیل ها را بدزدند. بنا بر این اساسا غیر ممکن بود که  یک سرباز دست کم  یک اتومبیل نداشته باشد.

- شما گفتید که در پاریس غیر متعارف بودید، زیرا زنی بودید جوان و تنها با یک دختر بچه، شریک زندگی شما کجا بود؟ 

- او نمی توانست با ما باشد. می بایست در شیلی بماند. آن ها او را در یازدهم اکتبر سال 1975 کشتند. در آن زمان من در مکزیکو کاری پیدا کرده  بودم، و آن روز صبح پشت میز نشسته و در حال مطالعه بودم که مردی یک روزنامه با چنین تیتری را جلوی رویم گذاشت: " یکی از رهبران عمده M.I.R. کشته  شد." این گونه بود که من دانستم شریک زندگی ام مرده است. آن ها پنج برادر بودند که چهارتای شان به دست دیکتاتوری به قتل رسیدند.

- آیا شما خود یک رزمنده بودید؟

- نه، من رزمنده نبودم. من همواره می خواستم مستقل باقی بمانم. اما به میگوئل انریکو، رهبر M.I.R.  که یک  سال پیش از قتل شریک زندگی ام ترور شد، یاری می رساندم. من وظیفه ای ویژه داشتم. "کمک خلبان" میگوئل بودم. از آن جا که من قد بلند، بلوند و چشم آبی بودم، هنگامی که با میگوئل در اتومبیل بودم، شبیه زوج جوان خرده بورژوایی به نظر می آمدیم. هیچ گاه کسی ما را متوقف نمی کرد، و این ما را ازهرخطری رهانید. نظامیان تصور می کردند ما "آدم های خوبی" هستیم و ظاهرمان شبیه کمونیست های عقب افتاده فناتیک نبود. ما تجانسی با تصویر کاریکاتورمانند آنان از چیزی که چپ ها قراربود آن شکلی به نظر آیند نداشتیم (این تصّور مضحک ظاهرا درهمه جا مرسوم است! - م). من به میگوئل که به عنوان رهبر M.I.R. می بایست در جلسات مخفی شرکت کند و پیام هایی را از یک سر شهر به سر دیگر برساند، کمک می کردم. من پوشش او بودم.

- پیش از آن که با شریک زندگی تان زندگی کنید، سال ها در خانه رییس جمهور آلنده به سر می بردید. چرا؟

- در دوران جوانی ام در دانشگاه شیلی جامعه شناسی می خواندم. وضع تحصیلی ام خیلی خوب بود، و بنا براین زمانی برای مدتی اقامت تحصیلی در نیویورک برگزیده شدم. از آن جا که خواهر زاده رییس جمهور بودم، در آن جا بسیاری از کارها را برایم مشکل می کردند: آن ها مرا درسال های جداسازی نژادی و در اوج درگیری های مربوط به آن، برای زندگی با یک خانواده سیاه پوست به برانکس (محله فقیر نشین با عمده ساکنان سیاه پوست در نیویورک - م.) فرستادند. در پایان دوره اقامتم دانشگاه و دولت هرچه می توانستند کوشیدند که مرا برای مدت بیشتری برای تحصیل در نیویورک نگهدارند، اما من چنین نمی خواستم و به سانتیاگو فرار کردم. در فرودگاه نه پدر و مادرم بلکه دایی سالوادر و همسرش را دیدم که به پیشوازم آمده بودند و از من خواستند که به خانه شان بروم. این روشن بود که من برخی از آزمون های دشوار را از سر گذرانیده  بودم، و این شیوه آنان برای قدردانی از من بود.

آلنده مردی بسیارشوخ طبع بود. من اغلب اوقات همکلاسی های دانشگاهم را برای درس خواندن همراه خود به خانه می آوردم. زمانی که او به خانه باز می گشت هرگز خشمگین نمی شد، به ما می پیوست و با همه ما سخن می گفت.  

- سال هایی که در آن خانه گذراندید چگونه بودند؟

- زمان بسیارشادی بود: دلتنگش هستم و یادمانده های زیادی از آن دوران دارم. نخست من با آن ها و سه فرزند شان زندگی می کردم، که بعد آن هرسه ازدواج کردند و ازآن جا رفتند، و من به عنوان تنها "بچه ی خانه"، آن گونه که دایی ام می گفت، در آن جا باقی ماندم. او بسیار شوخ طبع بود. در زندگی روزمره مردی بسیار جالب و خندان و سرحال بود. او بسیار خوش قلب بود. اغلب اوقات من هم کلاسی هایم را برای مطالعه جمعی به آن جا می بردم، زیرا می دانستم آنان برای دیدن خانه رییس جمهورکنجکاو بودند. هنگامی که او به خانه می آمد و آن جا را پر از دوستان من می دید، خشمگین نمی شد. به ما می پیوست و با همه گفتگو می کرد. گاه وقتی به خانه می آمد مرا در حال مطالعه در سالن ناهارخوری می دید و خیلی شاد می شد. می گفت: " اینس، مجسم کن یک پدر چه اندازه شرمزده می شود اگر ببیند بچه اش مایل به درس خواندن نیست. اما تو درس خواندن را دوست داری و خیلی هم دوست داری! یالّا بیا بلند شو با هم برقصیم!". او دستم را می گرفت تا با او تانگو برقصم. او شیوه رقصیدن را به من می آموخت و می خندید. او واقعا شگفت آور بود.

- آخرین بار کی او را دیدید؟

- شنبه پیش از کودتا، من برای دیدنش به لاموندا رفتم تا از او تقاضای یک اسلحه کنم. من در محله ای زندگی می کردم که همسایگانم دست راستی بودند و می دانستند که من خواهر زاده رییس جمهورهستم. بنا براین برای ترسانیدنم به سراغم می آمدند. این بود که از دایی ام درخواست یک اسلحه کردم. اما او به من نگاه کرد، لبخندی زد و گفت : "چرا دوباره نمی آیی با ما زندگی کنی؟". تنها پاسخ او به درخواست من همین بود و بس. او بسیار جدی بود. کوشید تا دوباره  بخندد، اما اندوهگین بود. هنگامی که او را ترک کردم یقین داشتم که دارد چیزی را از من پنهان می کند. احتمالا او آن موقع می دانست که آن ها در حال سازمان دادن کودتا هستند. این حس درهوا جریان داشت. می شد آن را استشمام کرد. امیدوارم توانسته باشم بیان کنم که شرایط درآن روزها درشیلی چگونه بود. این نخستین بار است که من درباره رویداد های آن ایام با جزئیات حرف می زنم. هرگز تا این لحظه قادر به انجام چنین کاری نبوده ام. حتی وقتی گابریل مصرّانه از من خواست که این داستان را روایت کنم. او می گفت که باید این داستان را با هم بنویسیم.

- گابریل کیست؟

- گابریل گارسیا مارکز.

 

منبع : ال مانیفستو

 

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: