آ ستا نه
عشق
‹ مهرگان ›
زادم
با چتري از را مش
باران !
پيرا نه سر
و برنا د ل
بي
پيراهني
عشق را به آ ستا نه آمده
ام.
تمام راه ، غو ل ِ
بيا بان بود
ودر حصار ِ آ وا رها
،
نا مردما
ني
كز هوهوي نفسهاي شو
مشان
جز سموم نفرت نمي زاييد
.
سفری
بود
زان گونه
دشوار
که جز به خوناب
دل
توان رفتنش نبود
.
اما كه
،
تبخيرآرزوهاي نيك
قرونم
وانتظار
باران
بر گسل هاي
فاصله
وآمده ام از توفان حادثه
ها
بر آستانه ی
عشق
برهنگي ام را به تاراج
تمسخر سپرده ام
چندان كه جان را به
شلاق رنج
تا بيخردان ِ هماره را
تفرجي باشد .
درخرفت بيداري ها
یشان
مي پرسم
!
با رسا ترين آوازها مي
پرسم
چه كسي آيا هياهوي درونم
را
یارای تفسیر خواهد داشت
؟
وسخن های ماسیده بر لبان
ورم کرده ام را
در تهاجم
سکوت
کدام نقاش نجیب ِ خاموشی
ها
نقش خواهد زد
؟
‹ مهرگان › زادم
.
با چتري از را مش
باران
بي وهن آرایه ای
،
همه
جان
عشق را به آستانه امده ام
.
تا بي خردان همیشه
را
در نقش هاي بزرگ
دروغشان
نشانه اي
باشم
از سرود بي گسست هماره ي
انسان .
1384/7/18
|