|
||
نویدنو - سیاست - اقتصاد- کتاب - زنان -صلح - رحمان هاتفی - فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها - -دیدگاه نظری - ویژه نامه | ||
کاش بنیآدم اعضای یکدیگر بودند! |
||
نویدنو:18/8/1385 |
||
کاش بنیآدم اعضای یکدیگر بودند! هادی پاکزاد hadi.pakzad@yahoo.com
با همسرم شتاب داشتیم تا چند موضوع آماده شده برای «فرهنگ توسعه» را سامان دهیم و آن را به روی سایت آوریم که صدای ضعیف و نالهمانندش تمامی حواسم را ربود. با سرعت از کامپیوتر فاصله گرفتم و خودم را که در دو قدمیاش بودم به او نزدیک کردم. بهیکباره بیحس شده بود. درحالیکه بر روی تخت خوابیده بود کمترین ارادهای بر ارگانهای حرکتی خود نداشت. لحظهای نپایید که به حالت تهوع افتاد. همهاش میگفت گیج شدهام... در آن صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود و ساعت عددِ نزدیک به پنج را به سختی نشان میداد، اولین فکری که به ذهنم یورش آورد تلفن به اورژانس بود. با عجله شمارهی 115 را گرفتم و مشکل را درمیان گذاشتم. خوشبختانه ماشین اورژانس تهران در کمتر از یکربع ساعت زنگ درب منزل را بهصدا درآورد. با عجله به استقبالشان رفتم و حضور دو جوان قوی هیکل که لباس فرم پوشیده بودند و برای کمک آمده بودند اضطراب و هیجانم را کاهش داد. با خوشرویی از آنان استقبال کردم و با عجله آنان را به اتاق بیمار راهنمایی نمودم. چند سؤآل و جواب شد و از بنده که تنها بودم خواسته شد تا دو سه نفر کمک بیاورم! من هم هرگونه ملاحظه را کنار گذاشتم و به سراغ دو همسایهی طبقهی بالا رفتم. آنان با شنیدن ماجرا خودشان را با سرعت به ما رساندند. از اینجا بهبعد وظایف من و همسایهها شروع میشد. یکی از آن دو جوان قویبنیهی اورژانس به مردِ همسایه گفت که همراهش تا آمبولانس برود و صندلی بیمار را با خود بیاورد!! این کار با سرعت توسط همسایه انجام شد. بعد لازم بود که بیمار را به روی صندلی بنشانیم... این عمل هم توسطِ بندهی همسرِ بیمار و دوخانم همسایه انجام پذیرفت. سپس دستور داده شد که آن مرد همسایه با بنده که دیگر بالای شصت سال از عمرم گذشته و آن مرد همسایه که دقیقاً 55 سال را پشت سر گذاشته بود، دستههای صندلی را که برای همین کار درست شده بود بگیریم و بیمار را از هفت هشت پلهی زیر زمین بالا ببریم و او را در سطح صاف حمل کنیم تا به ماشین اورژانس برسیم. در حالی که آن دو جوان نسبتاً قوی ناظر بر کار ما بودند، خوشبختانه توانستیم دستورات آنان را به دقت انجام دهیم!! و بالاخره با هر جانکندنی بود بیمار را به کف آمبولانس خواباندیم. از همسایهها که در آن وقتِ بیموقع مزاحمشان شده بودم عذرخواهی و تشکر کردم که پاسخهای بسیار صمیمانهای را شنیدم. سپس خود را درون آمبولانس در کنار همسرم که ناتوان و بسیار رنجور برروی تخت درازکِشَش کرده بودیم نشستم و آن دو جوانِ نسبتاً تنومند در اتاقک جلوی آمبولانس کنار هم جای گرفتند و به راه بیمارستانی که من کمترین ارادهای در انتخابش نداشتم حرکت کردند. وقتی جهت حرکت ماشین را مطابق میل خود ندیدم به شیشهی کوچک پشت راننده زدم و از او پرسیدم چرا ما را به نزدیکترین بیمارستان که نامش «بیمارستان مدرس» است نمیبرد! او در پاسخ گفت ما با بیمارستان رسول اکرم هماهنگ هستیم و باید به آنجا برویم. مسیرِ یکدقیقهای بیمارستان مدرس جایش را به مسیر یکربعی بیمارستان رسول اکرم داد. خوشبختانه چون صبح زود بود و هنوز عبور و مرور شروع نشده بود ما توانستیم یکربع بعد دَمِ درِ بیمارستان یاد شده باشیم. ماشین توقف کرد و چون دیگر همسایهای درکار نبود یکی از آن جوانهای اورژانسی به کمکِ من آمد تا مریض را از آمبولانس تخلیه کنیم!!. نگاهی به آن دو جوان نسبتاً تنومند کردم و سپس به اطراف بیمارستان نظری انداختم، دیدم چندین نفرکه کنجکاوِ محمولهی آمبولانس بودند داشتند ما را تماشا میکردند. کمی بهخود آمدم؛ تازه بهیاد آوردم که ای مرد حسابی تو دو سه سالی نیست که قلبت را عمل کردهای و هنوز که هنوز است تحت درمان هستی... باید مواظب باشی و نباید بار سنگین بلند کنی... موضوع را با آن دو جوان تنومندِ اورژانسی در میان گذاشتم و مؤدبانه وظیفهاشان را یادآور شدم. یکی از آن دو شانهای بالا انداخت و با تمسخر زیر لب گفت: «قلب عمل کرده، برو کنار آقا». کنار رفتم و آن دو، دوطرف تخت را که همسر نیمه بیهوشم بر رویش ول شده بود، مثل پَر کاهی بلند کردند و آن را بر روی تخت چرخداری که از داخل اورژانس بیمارستان آورده شده بود قرار دادند. تب و تاب ماجرای پیشآمده، دردِ کمر را تحتالشعاع قرار داده بود. حال که به دَمِ در بیمارستان رسیده بودم، گویی به دستاورد بزرگی نایل شده باشم بیاعتنا به رفتار آن دو جوان نسبتاً تنومند، دستهی تخت را گرفتم و با سرعت بهطرف داخل اورژانس بیمارستان رفتم. پیش خود فکر میکردم که حالا دیگر کارِ من تمام شده و از این بهبعد پرسنلِ بیمارستان امور را در دست خواهند گرفت و خیلی فوری به معضل پیش آمده برای بیمار رسیدگی خواهند کرد. با این احساس وارد محوطهای تسبتاً بزرگ شدم که در وسط آن ستاد اداریِ اجراییِ پرستاری قرار داشت که از آنجا میبایست بیشتر امور سامان مییافت. درکناری، تختِ چرخدار بیمار را رها کردم و با سرعت بهطرف مورد اشاره رفتم. در آنجا کسان دیگری بودند که میبایست به سؤالات و مشکلات آنها پاسخ داده میشد. کمی انتظار کشیدم. نگاهی به همسرم که حالت تهوع امانش نمیداد انداختم. احساس شدید نیاز وادارم کرد که دیگر منتظر نوبت برای تکلیفخواهی نشوم. با صدایی ملتمسانه گفتم؛ مریض آنجاست، وضعی اورژانسی دارد. ماشینِ اورژانس او را آورده... چه کنم. پاسخی نشنیدم! گویی قرار نبود کسی به حرف کسی گوش کند. اگر کمی انصاف هم بدهید برای نشستگانِ دور آن ایستگاهِ پرستاری امکان نداشت تا در یک لحظه به چند نفر پاسخ دهند. اما مسأله آن بود که آن مردم هم چارهای نداشتند تا هر چه زودتر پاسخی بشنوند. همیشه فکر میکردم وقتی آمبولانسی در ترافیک گیر میکند و راه عبور نمییابد... ممکن است چه فجایعی بهبار آید. این فکر چندان هم بیراه نبود چرا که درک و فرهنگِ عمومی چنین است که اگر بیماری اورژانسی هر چه سریعتر به بیمارستان رسانده شود شانس زنده ماندنش بیشتر است. اما در همینجا بگویم که در کمال تأسف دیگر چنین اضطرابی را بر خود روا نخواهم داشت که اگر مریض زود به بیمارستان برسد از شانس بیشتری برای زنده ماندن برخوردار میشود!. موضوع این است که مثلِ مورد بنده که شانس آوردم و صبح خیلی زود که ترافیک هنوز شروع نشده بود و شرایط یار بود که بیمارم بهجای یک ساعت در ترافیک ماندن زودتر از بیستدقیقه به بیمارستان رسید... اما واقعاً زود رسیدنش به بیمارستان با دیر رسیدنش چندان فرقی نکرد. پس از اینکه نوبت به پاسخگویی رسید؛ قرار شد به مکانی دیگر به نام «پذیرش» بروم و پس از پرداخت مبلغی مراسم پذیرش را به انجام برسانم. بعد از آن باز هم مدتی گذشت تا انبوهی از دکترها که تعدادشان به مراتب بیش از بیماران بود و معلوم نبود برای چه این همه دکتر دارند در هر گوشهای از این محوطهی اورژانس دور خود میگردند... بالاخره دو سه نفری هم به سراغ همسر بنده آمدند. در این مدت که دیگر بیمار از شدت تهوع و ضعف رمقی برایش باقی نمانده بود و ابداً نمیتوانست به راحتی حرف بزند، دکترها مرا سؤالپیچ کردند. خوشحال از اینکه بالاخره کسانی سپید پوش به سراغم آمده بودند که این خود توانسته بود همهی امیدم را در نجات همسرم، که تمام شواهد حکایت از سکتهی او داشت، به واقعیت نزدیک سازد، با دقت به سؤآلهای آنان پاسخ میدادم. حالا دیگر هوا کم کم روشن میشد. مریض در گوشهای از سالن بر روی همان تخت چرخدار دراز کشیده بود و من نگران و مضطرب به این سو و آن سو سرک میکشیدم تا شاید فرجی حاصل شود. همسرم پیوسته در حال تهوع بود و احساس داشتم که دارد زجر میکشد و ازبین میرود... و من، چرا کاری از دستم برنمیآید؟. سعی داشتم برخود مسلط شوم و اجازه ندهم تا فشار عصبی مرا از کنترل بهدر برد و کار را از وضع موجود هم خرابتر کند. پس بهتر دیدم که به فرزند کوچکترم تلفن کنم. او و همسرش پس از نیم ساعت، با عجله، خودشان را به بیمارستان رساندند. از اینجا بهبعد، آن دو کارهای جاری را که باید وظیفهی همراه بیمار باشد بهعهده گرفتند و مرا از تنهایی زجر دهندهای نجات دادند. با این که یک بیمارستان با همهی عظمتش در کنارم بود ولی من خودم را کاملاً تنها و بیکس احساس کرده بودم. کم کم همه چیز روال عادی بهخود گرفت. معنای روال عادی این بود که شما باید بدون این که دورهی پرستاری دیده باشید، باید بتوانید به عنوان یک پرستار دلسوز برای بیمار خودتان انجام وظیفه کنید. باید بتوانید بهعنوان یک دستیار پرستار که آمپولی را میخواهد تزریق کند به او کمک کنید: آن آمپول را شما خودتان رفتهاید و از داروخانه به دستور پزشک تهیه کردهاید و حال که او میخواهد تزریق کند باید بروید و تکه پنبهای الکلی را که آدرسش را در فلان اتاق میدهد بیاورید تا عمل تزریق بهداشتی انجام شود. شما باید به محض ورود به بیمارستان از همهی کارها سردربیاورید. باید مکانها را خوب بشناسید. خودتان مریض را به اتاق سیتیاسکن ببرید او را از تختش بردارید و در جای مناسب برای اسکن شدن قرار دهید. خودتان در اتاق اشعه درکنارش باشید و او را در کنترل داشته باشید. برای MRI باید مریض را خودتان با آسانسور حمل کنید و به طبقهی پایینی ببرید و درآنجا چند ساعتی- واقعاً چند ساعتی- در نوبت بمانید تا آقای دکترِ مسؤل کار، نیازش را به دو سه نفر همراه اعلام کند و شما مجبور شوی تا فرزند بزرگت را که تازه جایی جدید برای اجاره پیدا کرده و دارد اسبابکشی میکند صدا بزنی که همگی کمک کنند تا مادرِ بهناگهان بیمار شده بر روی دستگاه MRI جای گیرد و باز شما درکنارش بمانی و یک گوشی بر گوشت بگذارند که صداهای بسیار زیاد دستگاه خیلی آزارت ندهد و تکرار ماجرا که مریض را خودتان جابهجا کنید و بهجای اولش باز گردانید و باز در گوشهای بهانتظار بمانید که بالاخره کار به کجا میانجامد و فرجام چه خواهد بود!. حالا دیگر ساعت حدود یازده شبِ جمعه 11/8/85 است. بیش از 15 ساعت از ورودم به بیمارستان گذشته است. دیگر رمقی برایم نمانده بود. قرار شد بیمار در گوشهای دیگر که ویژهی مراقبت بود و خوشبختانه تختی خالی شده بود برده شود تا شب را در آنجا بگذرانیم. چون کلِ مجموعه اورژانس نام داشت، مشکلی برای زن یا مرد بودنِ همراه درست نشده بود! از این بابت شانس آوردم که توانستم تمام شب را در کنار تخت بیمار بمانم و داوطلبانه وظایف یک پرستار عاشق را اجرا کنم. تا صبح با تمام بیرمقی لگن گذاشتم و برداشتم... استفراغها را پاک کردم و ناظر زجر و بیتابی و گیجی همسرم بودم... و هنگامیکه برای تخلیهی لگنِ ادرار بهبیرون میرفتم... شاهد فجایعی به مراتب دلخراشتر و وحشتناکتر از موقعیت و وضعِ پیشآمده برای خود بودم. دریافتم که در آن روز و شب بیش از هفتاد نفر مجروح تصادفی، بیمار از هر نوع و گونهای به اورژانس آورده شد که اکثر آنها از شکستگی دست و پا گرفته تا سر و صورت و چشم... که همه در بخش اورژانس آواره و بیپناه، نالان و سرگردان بودند و نمیدانستند که چه کنند و به چه کسی مراجعه کنند. و البته کسی هم نبود که عملاً دردها را به موقع درمان کند و پاسخگو باشد. گویا قرار بر این بود که همه و بدون استثنا باید در انتظار بمانند و در این انتظار کمترین توجهی نمیشد که چه نالههایی به هوا بلند میشد و چه فریادهایی ازتَه دل برمیخواست و گاهی چه دعواهایی که برآمده از اعتراضاتی بود، این محوطهی پُر از درد و زجر را تحت تأثیر قرار میداد. در این جور مواقع نگهبانان فعالانهتر وارد گود میشدند و ارباب رجوع را که عمدتاً همراهان بیماران بودند سرجایشان مینشاندند. بیجهت نبود که اکثر نگهبانان هیکلهایی درشت و قوی داشتند. از آن صبح بسیار زود تا ظهر روز بعد با هر پرسنلی که در آن بیمارستان مواجه شدم خودم را بدهکار یافتم!. همه و واقعاً اکثر آنها با تحکم برخورد میکردند و گویی آنان مسؤل اجرای مجازات کردنِ مراجعین هستند!!. اکثر آنان عصبی، خسته، بیاعتنا به موجودات جانداری به نام انسانهایی که به هر دلیلی به درمان نیازمند شدهاند بودند... و در یک کلام بیشتر آنان گرفتار و اسیر کارشان بودند. راستش نتوانستم از هیچیک از آنان دلگیر شوم. خودم را جای دکترها، انترنها، پرستارهای در ردههای متفاوت، مستخدمها، کادر اداری، حسابداری، نگهبانی و... هر که و هر کس گذاشتم؛ دیدم اگر بهجای آنان بودم همان میشدم که آنان هستند!!. موضوع و اصل موضوع مربوط به مدیریتِ کلان است که مسؤل امر بهداشت و درمان این مردمِ، بهقولی که گفته میشود، مستضعف است. آنان که دارند و یامفت هم دارند، نیم نگاهی هم به این بیمارستانها که فقط زجر و مرگ را تسریع میکنند ندارند. در آن روز و شب دوازده نفر مُردند که بیشتر آنها فقط و فقط بهخاطر عدم رسیدگی بوده است. کافیست مسئولی، نه بهعنوان مسؤل، بلکه بهعنوان یک مراجعه کننده به این بیمارستانها برود و چند برابرِ همهی آنچه را که در این نوشته آوردم از نزدیک ببیند. یاد یکی از داستانهای بزرگ نویسندهی ترکیه، عزیز نسین، افتادم. اسم داستان یادم نیست. او در داستان کوتاهی ماجرای آدمی را تعریف میکند که با هزار جان کندن خود را به حاکم میرساند و به او میگوید آقای حاکم وضع چنین است و چنان، همه دارند دزدی میکنند، حق مردم را میخورند، کاغذ بازی بیداد میکند، ظلم و جور از حد گذشته است، اجازه نمیدهند شما از وضع مردم مطلع بشوید، آنان میترسند که اگر شما بدانید نانشان آجر بشود... مردِ بیچاره که با قیافهای حق بهجانب و با خوشحالی همهی حرفهایش را زده بود در انتظار واکنش حاکم ماند. جناب حاکم که دیگر از آن حرفها عصبانی و خسته شده بود کنترل خودش را از دست داد و با فریاد به آن مرد گفت: مَردک تو فکر کردهای که من احمق هستم و از چیزی خبر ندارم؟! از ادامهی ماجرای داستان بگذریم چرا که بالاخره مردِ بیچاره متوجه شد که خودش احمق بوده است که تا کنون این صفتِ حماقت را با خود حمل میکرد و از آن خبر نداشت. آخر چگونه ممکن است مسؤلان کشور ندانند که بر همین مردم ناتوان و مستضعف و بگوییم استثمار شده چه میگذرد؟. آیا برآیند این همه پیشرفت ادعایی در بارهی علوم و فنون و بهویژه در بارهی کارهای پزشکی همین است که این مردمِ واقعاً درمانده و بیچاره با آن مواجه میشوند؟ کافیست بودجهی بهداشت و درمان را با بودجهی خریدِ میلیاردی بنزین مقایسه کنید. بنزینی که ماشینها را بهحرکت وامیدارند تا ترافیک خلق کنند که برآیندش توقف در حرکت باشد و ایجاد تصادفهای بیشمار که حاصلشان مجروحهایی است که نالان و دردمند در این گوشه و آن گوشهی بیمارستانهای – بگوییم دولتی- رها میشوند و برآمار مرگ و میرهای ناشی از تصادفات رانندگی میافزایند. باور کنید نه آن دو جوان تنومند که ماشین آمبولانس را به سرعت به منزل آوردند و بیمار را به بیمارستان رساندند خطای چشمگیری دارند و نه تک تک پرسنل بیمارستان که نمیتوانستند به کدام مریض برسند. من در اینجا به موارد استثنایی نمیپردازم که بعضی از افراد بیمارستان فداکاری میکردند و از جان مایه میگذاشتند و تلاش خودشان را در جهت خدمترسانی انجام میدادند و کاری ازپیش نمیبردند. مسأله باید از بنیاد مورد توجه قرار گیرد. باید که بیمه همگانی شود؛ تا این همه کاغذ بازی برای بیمه و هر کار دیگر وقت نکشد و بیمار را بیمارتر نکند و این دور تسلسل، منابع مملکت را به هرز ندهد. باید که... بگذریم ظهر روز بعد دکتر نظر داد که یک روز دیگر همسرم در بیمارستان و آن هم در بخش اورژانس بماند. راستش نتوانستم به هیچ چیز آن بیمارستان اعتماد کنم. رضایت دادم و بیمار را با خود به منزل برگرداندم. تا باشد که به مرور مایعاتِ گوش میانی که این همه دردسر درست کرده بود با همان قرصهای ضد تهوع و دیگر درمانهای آن دوستانِ دکتر و دیگر پرسنلِ اسیر در این بیمارستان خوب شود. امروز که چند روز از آن ماجرا گذشته، حالِ همسرم کم کم دارد رو بهبهبودی میرود. اما کاش بستر و شرایطی فراهم شود تا این بیماری بزرگتر اجتماعی هرچه زودتر بهبود یابد تا اسرای «سرمایه» این چنین سرگردان و بیپناه باقی نمانند... مطالب مرتبط: اسمش را پراکندهگویی بگذاریم!!
|
||
Free Web Counters & Statistics |