|
||
خانه - سیاست - اقتصاد- کتاب - زنان -صلح - رحمان هاتفی - فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها - تماس وهمکاری - ویژه نامه | ||
این یک داستانِ خیالی نیست |
||
نویدنو:23/7/1385 |
||
هادی پاکزاد Hadi.pakzad@yahoo.com آرام در کنار هم نشسته بودیم و داشتیم به چشماندازهای زیبای پارک محله نگاه میکردیم که گسترهای مفرح از چمن و سبزه و درخت را در هر جایش به نمایش گذاشته بود و انبوهِ آدمها را که عدهای بر روی نیمکتهای به فاصله ردیف شدهاش نشسته بودند و جمعی هم داشتند با وسایلِ ورزشیِ کار گذاشته شده، در آن سوی دیگر، خود را سرگرم و مشغول میکردند. صدای آب که از فرو ریزی فوارهی کم ارتفاع ولی نسبتاً قطورِ وسط استخرچهی پارک شنیده میشد، مرا در آرامشی لذتبخش و دلچسب میخکوب کرده بود و اجازه نمیداد تا همهی اطراف خود را که انبوهی از آدمها را که دو به دو و بعضیها هم سه چهار نفری در مسیر تکراری تعیین شده قدم میزدند و هر کدام با هم مشغول گفتگو بودند، با دقت تماشا کنم. اما با این همه حس میکردم که در این مکان همهی چیزها با هم از یک هماهنگی مناسب برخوردار هستند. راستش ظاهر آدمها با ظاهرِ محیطی که آنان را در خود جای داده بود تناسبِ قشنگی را در دل و ذهن حک میکرد و در اینجا کمتر میشد وصلهی ناجوری را یافت که حکایت از رنگهای تیره و پریشان را به یاد بیآورد. یکسانی محیط و آدمها، توانسته بود احساساتِ شادی را که همه به هم انتقال میدادند چند برابر کند و انسان را از آنچه برای انسان و بشر در آرزو دارد امیدوارتر سازد که به واقع میشود از هماهنگی آدمها و محیط، آنهم با تمام تنوعی که در اشکالِ به نمایش گذاشته شده دارند، برخورداری و آسایش و کار و تحرک و نشاط را برای همگان بهوجود آورد و روزی فرا رسد که همگان از آوردههایشان برخوردار و مسرور شوند. در این عوالم بودم که صدای آشنای کنارم را شنیدم که از سرگردانی پسر، عروس و نوهاش که تازه دوسالگیاش را پشت سر گذاشته و هنوز معنی سرگردانی را نمیدانست گوشم را به خارش انداخت! تا جایی که دیگر نتوانستم خود را در حال و هوای چند لحظهی قبل قرار دهم، پس نتوانستم از تلفیق رویا و واقعیتهایی که در آن غوطه خورده بودم و داشتم به نتایج مورد نیاز و دلخواهی میرسیدم چیزی دستگیرم شود. گفت: «فکرم را این بچه اشغال کرده، دلم برایش میسوزد، الان دو ماه است که دنبال خانه میگردد و هنوز موفق نشده، ما باید کاری کنیم، میترسم در اثر زحمت زیاد سکته کند!، چرا امسال اجارهی خانهها اینقدر بالا رفته، حالم از هرچه صاحبخانه است بههم میخورد، چهجوری این پولها از حلقومشون پایین میرود، اینکه فقط ماهی سیصد تومان درآمد دارد چهکاری کند که ماهی چهارصد وپنجاه تومان اجارهی یک آپارتمانِ شصت هفتاد متری را بدهد، بَچم رفت کرج تا شاید در آنجا کاری، فرجی حاصل شود، شاید یک آپارتمانِ پنجاه شصت متری با وام بانکی در یکی از نقاط دورافتاده پیدا کند تا دیگر از شّر اجاره دادن خلاص شود... نشد که نشد!، با این پولی که دارد دست از پا درازتر بعد از دوماه پرسه زدن و جستجو کردن در حومههای کرج دوباره مجبور شده تا در این تهران بزرگ که در آن بهدنیا آمده و بزرگ شده و سی و چهار پنج سالی از عمرش در آن گذشته و اکنون محل کارش در آنجا است، باز بهدنبال خانه بگردد تا برای استمرار «بودن» معنایی دیگر بیابد و برای چپاولگران و مفتخوران هم آسودگیِ مالی فراهم کند. لعنت به این مناسباتِ کثیف!، داخل هر بنگاه که میروی، معیار رفتار آقایانِ بنگاهدار جیبِ ارباب رجوع است. گویی همهی خانهها مالِ اربابانی بهنام بنگاهداران است و آنها هستند که براساس میزان داراییاشان باید فخر بفروشند و نقشِ آقاییِ «سرمایه» را به رُخ آنان که ندارند بکشند!. برای پیدا کردن خانه و دیدنِ آن باید یا یک وسیلهی نقلیه داشت که بچهی من ندارد و یا باید یک ماشین را برای مدتی از آژانسی کرایه کرد که هزینهاش سرسامآور است. راستش را بگویم همهی این اوضاع و احوال ما و این دو بچه، تقصیر خودِ ماست. تقصیر ماست که باید در این سن و سال در یک زیرزمین سقفکوتاهِ شصت متری که بیشتر شبیه قفس میماند تا یک محل مسکونی زندگی کنیم و خدا را هم شکر کنیم! کجای این زندگی شکر کردن دارد؟ خانهای که یخچالِ آن را باید در تنها اتاقش گذاشت و ماشین لباسشوییاش را در کنار دستشوییِ داخل هال قرار داد و درِ ورودی را که باز میکنی نگاهت به درهای انباریها و موتورخانه بیافتد... کجای آن شکر کردن دارد؟ وقتی تو میگویی «احساس میکنی در کاخ زندگی میکنی منعجب میشوم!! و از خود میپرسم آیا او انسان معقولی است؟!! آیا این مکان که ما در آن بهسر میبریم و بابت آن نود درصد حقوقِ معلمی را پرداخت میکنیم و با چشم خود میبینیم که چگونه مفتخوران با ماشینهای آنچنانیاشان رژه میروند و دُردانههایشان با خیال راحت آدم زیر میگیرند و دیهاش را میدهند و باز آدمکشی میکنند و والدینشان سرمست و بیخیال به زمین و زمان فخر میفروشند... درحالیکه الف را از ب تشخیص نمیدهند، اما خود فروشی و کاسهلیسی را آنچنان آموختهاند که نزد اربابانشان موش میشوند و نزد پایینیها گرگ. مشاهدهی چنین اوضاعی زجر دهنده نیست؟ این که همیشه گفتهای انسان بهای کارش را میپردازد، کاملاً صحیح است، ما امروز داریم بهای کارمان را میپردازیم. اما در شگفتم که چرا تو زندگی را به گونهی من نمیبینی؟ آیا واقعاً در کاخ زندگی میکنی؟ آیا وضع موجود من و تو و بچههایمان را نمیبینی که چگونه سگدو میزنند تا سروته قضیه را به هم وصل کنند و الکی شاهد شمردنِ روزها باشند تا فرجی حاصل شود و زندگی روی دیگرش را به ما هم نشان دهد. تو چرا ایناندازه بیخیالی و در تخیل بهسر میبری؟ من اعتقاد دارم که انسان میتواند محیط را هر اندازه که متعارف نباشد تحمل کند و آن را بهنفع خود سازماندهی نماید و به قول تو خوش بگذراند، اما اعتقاد ندارم که واقعیت را نبیند و زیرزمین را کاخ تصور کند و بر این اندیشه پافشاری و اصرار بورزد و با هزارو یک دلیل موجه و غیر موجه کوشش کند که نظر خود را به کرسی بنشاند، و مرا متعجب و حیران به جای خود میخکوب کند!!...» این حرفها تمامی نداشت، چندبار خواستم تا «گیومه» را ببندم، اما موفق نشدم!. ترجیح دادم با گذاشتن سه نقطه، او حرفهایش را همچنان بزند و من هم که دیگر از آن عوالم آغازین که در کنارش بر روی نیمکت پارک نشسته بودم دور شده بودم، خود را با فکر و خیالهای او مشغول کردم. اجازه میخواستم که اجازه دهد من هم حرفهایم را بزنم. وقفهای در ردیفِ گفتارش میداد و با شروعِ کلامِ من، گویی چیزی از تَه ذهنش او را نیشگون گرفته باشد، وسط حرفم میپرید و با حالتی نیمه عصبی در نفی گفتاری که هنوز آغاز نکرده بودم دادِ سخن میداد. وضعِ موجود چنگی بهدل نمیزد. کمکم داشتم متقاعد میشدم که واقعاً کوخ با کاخ فرق دارد!. اما هنوز که هنوز است نتوانستهام بفهمم که بهرهوری از کوخ یا کاخ آنگونه امکان دارد که کاخ نشین خود را در کوخ حس کند و از شدت کمبود بنالد که کوخنشین خود را در کاخ بیابد که از بینیازی احساس آرامش نماید. فکر کردم که آیا مفهومِ این مقوله که انسان میتواند با شعورش زندگی کند چیست؟ آیا این انسانِ با شعور است که از زندگی در کاخ لذت میبرد و یا کاخ است که موجب لذتِ زندگی برای این انسان میشود؟ آیا نمیشود کاخ و کوخ را با هم قاطی کرد تا این دو مشکلِ یکدیگر را حل کنند؟! آیا حال که عمر میآید و نگاهِ ایستایی به کاخ و کوخ نمیاندازد... پس بهتر نیست که آدمی بتواند با درک نسبی خود از آنچه دارد بهبهترین وجه استفاده کند و نیازهای فردیاش را به حداقل برساند و در برابر بر نیازهای اجتماعیاش آنقدر بیافزاید که پایانی برآن متصور نباشد؟. فکر میکنم اگر چنین کند و بتواند چنین شود و کوشش کند که در این راه گام بردارد، همهی زندگی را در چنگالِ خود دارد و میتواند در کوخ باشد، اما خود را در کاخی به بزرگی این جهان ببیند و اگر بدین کار موفق شود کاخی را بنا خواهد ساخت که در آن تمام انسانها دَرش جا گیرند و خود نیز خواهد توانست که نام خود را انسان بگذارد. نمیدانم آنکه کنار دستم نشسته است و دارد همچنان برایم حرف میزند حرفهای مرا که دیگر در سکوتِ ذهنم زیر و رو میشود حس خواهد کرد و یا باز باید پذیرفت که او در عوالم واقعی خود باشد و من در دنیای خیالی و غیر واقعی که همیشه به آن متهم شدهام!. راستش با آن همه تأسفِ همسرم که از تنگناها و محرومیتهای موجود بهوجود آمده است مخالفتی ندارم، اما همیشه فکر کردهام که آیا اگر اوضاع چنین نمیبود و ما هم خانهای و ماشینی و امکاناتی مناسب داشتیم باز هم چنین میاندیشیدیم و چنین میگفتیم و چنین ناله سرمیدادیم؟ تردید ندارم که پاسخ منفی است! ما هم اگر کرایهی خانه نمیدادیم، به دنبال پیدا کردن یک خانهی کوچک و معمولی سگدو نمیزدیم و آخر ماه برای رفع حداقل نیازهایمان کم نمیآوردیم... نه تأسفی درکار بود و نه مغزی که بتوان با آن بد را از خوب تمیز داد و چشمی که بتواند پایین و بالا را واقعی و حقیقی ببیند. ... و اینجاست که فکر میکنم ما از نظر شخصی آدمهای خوشبختی هستیم که به دلیل شرایطِ خود توانستهایم چیزهایی را ببینیم که متأسفانه دیدنش برای بسیاری از آدمها امکانِ کمی دارد. اشتباه نشود، فقر شعور نمیآورد! فقر شاید بتواند به شعور کمک کند تا زیبایی زندگی را در آنچه وجود دارد یافت و از آن لذت برد بدون این که در حرص، طمع، آدمفروشی، جنایت، دزدی، خیانت، چپاول؛ حیله و فریب و... بسیار اعمال و افکاری بهسر برد که در این زمانه ثروتمندان و یا آنانی که فقط در فکر رسیدن به ثروت هستند مجبور میشوند تا خودشان را با آن اعمال و رفتار همسو گردانند. راستش به همین دلیل است که بسیار خوشحالم که ما نداریم و میاندیشم که باید همه داشته باشند. بگذار پسر، عروس و نوهی کوچکم باز هم به دنبال خانهای برای ادامهی یک زندگی آزاد و سرفراز بگردند و از این کار تا زمانیکه زندگی، معنای واقعی خودش را برای بشریت آشکار نکرده است، خود را سرزنش نکنند. زیرا یک روزِ زندگی مفرح و زیبا و رضایتمندانهی واقعی و حقیقی که مبارزه برای ایجاد جهانی دیگر را در پی داشته باشد، به دهها سال زندگیِ پوشالی و غیر واقعی که همهاش حرص و طمع و وحشت از آینده است... میارزد.
|
||
Free Web Counters & Statistics |