|
||
نویدنو - سیاست - اقتصاد- کتاب - زنان -صلح - رحمان هاتفی - فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها - -دیدگاه نظری - ویژه نامه | ||
اسمش را پراکندهگویی بگذاریم!! |
||
نویدنو:06/8/1385 |
||
اسمش را پراکندهگویی بگذاریم!! هادی پاکزاد Hadi.pakzad@yahoo.com چند روزی هوا صاف و نیمه ابری شده بود، دیگر برف نمیبارد، اما هنوز کمی سرد است. شکوفهها علیرغم آن همه برف که بر رویشان جا خوش کرده بودند، حالا مغرورانه خودنمایی میکنند و حضور بهار را فریاد زدهاند. امروز دیگر دید و بازدیدهای نوروزی تمام شده و آغاز سال کاریِ دیگری شروع شده است. هر روز صبح خیلی زود برای قدمزدن به خیابان میروم و در پارک گردش میکنم و دوست دارم آدمها را ببینم، هرچه بیشتر باشند، هرچه شلوغتر باشد بیشتر کیف میکنم. کنارش نشستم، گویی که فکر مرا خوانده است نگاهی پُر معنا کرد و فکر مرا ادامه داد: وقتی آدمها را پُراذهام میبینی، کیفی وصفناپذیر به انسان دست میدهد. بهخصوص بچهها که همیشه مشغول بازی هستند. کاش همهی آدمهای بزرگ هم میتوانستند بازی کنند، اما متاسفانه همانطور که همهی بچهها را در خیابانها و سرچهار راهها مشغول بازی نمیبینی، آدم بزرگها هم عموماً مجبور شدهاند تا با بازی برای همیشه وداع گویند. آدمبزرگها فکر میکنند زندگیاشان خیلی جدی است. همهاش میدوند و بعد از مدتی به این نتیجه میرسند که چرا بیخودی کفش پاره کردهاند. این حرفها را از خیلی از همین آدمها شنیدهام و شنیدهاید. و اما بچههایی که بازی نمیکنند جای بسی تأسف دارد، آنها همگی هماندازه و شبیه یکدیگر هستند، گویی کارخانهای مخفی دایما در حال تولید این بچههای چهار راهی است. در هر چهار راه دو سه نفر، گاهی چهار پنج نفر، بعضی اوقات هفت هشت نفر در لابلای ماشینها میلولند تا کسی از درون ماشین پولی به آنها بدهد. بعضی از آنها گُل میفروشند. گویا شبکهی خاصی برای این بچههای ماشینی گل تولید میکند. معلوم نیست درآمد اینجور گداییها به جیب چه کسانی میرود. قضیه خیلی دردآور است. این بچهها اصلاً بازی نمیکنند، آنها خیلی خیلی زود بزرگ شدهاند. آنها با حقارت دزدی میکنند، گدایی میکنند... آنها دلِ آدم را بهدرد میآورند. همه با تأسف به آنها نگاه میکنیم و با توجیهِ خیال خود، از آنها فاصله میگیریم. گویی آنها از سرشت ما آدمها نیستند، آنها باید که گدا باشند. آنها حق ندارند که بازی کنند، آنها مثل ما بزرگها، خیلی زود بزرگ شدهاند با این تفاوت که ما حق داریم وسایل گدایی را خلق کنیم و دزدیهایمان را توجیه سازیم. تو دوست عزیز که امروز داری با خیال راحت روزگار حقیرانهات را میگذرانی واقعاً در گدایی این بچههای خیابانی با آنها شریک نیستی؟! آیا واقعاً اسم این گذران کمیت عمرت را «زندگی» میگذاری؟ آیا تو واقعاً انسان هستی؟ تو داری زندگی میکنی؟ تو خانواده، وطن، کشور و مردم جهان را دوست داری و آنان را بهخود وابسته میدانی؟ تو کی هستی ای انسان؟. وقتی به این چیزها فکر میکنم از مجموعهی روابط حاکم بر این جهان که همهی این چیزها را توجیه میکند و دارد از همهی این امور به عنوان وسایل بقای خودش استفاده میکند و جالب اینجاست که از همهی این استفادهها نیز سود و برداشتی حقیرانه و نکبتبار نصیب میبرد، سرم گیج میخورد و بی اختیار دلم میخواهد باز هم دربرابر حیوانی نجیب به نام الاغ سر تعظیم فرود آورم. واقعاً معلوم نیست که چرا این آدمها زندگی را تا این اندازه پیچیده و مشکل کرده اند. این چند روزه عمر ارزش این همه دردسر و بدبختی را دارد، همهاش باید کلک زد، حقهبازی کرد، از کار دیگران بهره برد، تجاوز کرد، حیلهگر بود و کلاه خود را سفت نگه داشت تا باد آن را نبرد، همهاش همین است؟ آیا واقعاً آدمها در راه چگونه زیستن خود با بنبست مواجه شدهاند؟ آیا درست مثل فیلم عصر جدید چارلی چاپلین، سرمایهداری جهانی همهی مردم جهان را ماشینی و مسخ کرده است؟ آیا خوشیها همین چیزهایی شده است که آدمها به آنها مشغول هستند! همه دنبالِ موفقیتهایی بهسر میبرند که دایماً برای دستیابی به آنها باید تا آخر عمر ماشینوار تلاش کنند و درکی از تلاشهایشان نداشته باشند؟ من نمیدانم، آیا برای جهان سرمایهداری تعریفِ دیگری وجود دارد؟ که واقعاً براساس خدعه و فریب استوار نباشد؟ یکی دوتا ازدوستانم اخیراً از سفر اروپا بازگشتهاند. آنها دنیایی را تعریف میکنند که کم و بیش جالب و قابل قبول است. از روابط انسانها، قوانین، پیشرفتها و حرفهایی که همه میدانند، اما نکتهای که فراموش میشود این است که بشریت چه بهایی را در طول تاریخ پرداخت کرده که تازه به چیزی شبیه دموکراسی اروپایی و بگوییم آمریکایی رسیده است؟ تازه این کشورها چرا این چنین از تروریسم خود ساخته وحشت دارند و چرا هنوز که هنوز است همه چیز را به پای منافع خودشان فدا میکنند و همه چیز را از دیدگاه منافع خود مینگرند. آنها چرا اضطراب دارند، درصد بالای خودکشیهای ابتدا بهساکن این اهالی متمدن برای چیست، آیا توانستهاند تعریف جامعی از رفتارهای انسانی و توسعهی پایدار و همهجانبه در رابطه با کشور خودشان و جامعهی جهانی ارایه دهند؟ آیا با این همه قوانین بازدارنده و این همه دوربینهای کنترل کننده و این همه ماهوارههای تجسسی توانستهاند آسایش و رفاه خودانگیختهای را برای اتباع خود و دیگر مردم جهان بهوجود آورند؟ من شک دارم که تمام این کشورها پیشرفته باشند! آنها هنوز که هنوز است چپاولگر و عقب افتاده هستند، آنها اشکال نوینی از مناسبات امپریالیستیاشان را اعمال میکنند که اگر کوچکترین خدشهای به آن وارد شود دوباره دست هیتلرها را از پشت خواهند بست. این ما آدمهای عقب نگهداشته شدهی بسیار محرومِ کشورهای جهانِ سومیِ تحقیر شده هستیم که با دیدن آنها دست و پایمان را گم میکنیم و فکر میکنیم که آنها چیزی هستند!.
نمیدانم چهقدر در حرفهایم تناقض وجود دارد! مثلاً وقتی آدم کارش به اینجا برسد که در برابر الاغ سر تعظیم فرود آورد چه معنا میدهد؟ آیا میخواهد بگوید که الاغ از بسیاری که نیاز به تعظیم دارند، با ارزشتر است؟ و یا دارد با تمام وجودش فریاد برمیآورد که ای بابا از این زندگی کثیف خسته شدهام، از این موجودات انسانی که خیال میکنند دارند زندگی میکنند اما در سادهترین معنای آن در رابطه با حتا منافع فردی خود واماندهاند، خسته شدهام، از دروغگویی، حیلهگری، دسیسه چینی برای هم، نقشه کشی برای کلاهگذاری بر سر یکدیگر، حسادت، کینهها، بغضها، حسرتها، کمبودها، بیکاریها، آدمهای آواره و بیخانمانها، در غربت نشستهها، تکبرها، عقدههای حقارتها، ثروتهای باد آورده، ارثیهها، نابرابری در دیهها، دستهبندی آدمها بر اساس امتیازها، فخر و غرورها، چاپلوسیها، دادگاهها، زندانها، نیروهایی که همگی بینهایت ارزش دارند و دارند مفت و مجانی نابود میشوند و نیروهایی که توطئه میکنند تا ارزشها را نابود کنند، نیروهایی که برای منافع گذران و پوشالیاشان مرتباً خطوط قرمز رسم میکنند و آدمها را به بند و زنجیر میکشند و بالاخره نیروهایی که الکی به استمرار بقایشان دل خوش کردهاند!... از همهی این ها خسته شدهام. حالم دارد از «این بودن» بههم میخورد. واقعاً هیچ چیزِ این تمدنِ شگفتانگیز انسانها که در آغاز هزارهی سوم قرار گرفته، نمیتواند برایم جاذبهی «بودن» ایجاد کند، اما اگر واقعاً بتوانم آن را توضیح دهم و آن را تغییر دهم... توانستهام همهی «بودن» را بهدرستی بوده باشم!. در این صورت است که درست گفتهاند: «زندگی لذت نام دارد».
از جایش بلند شد. سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت.
مطلب مرتبط:
|
||
Free Web Counters & Statistics |