نویدنو24/04/1399
چاپ مطلب
سه نوشتار از ارژنگ
شماره 7 خرداد ماه 1399/
نقدی بر دفتر از میانِ ریگها وُ الماسها
(ترانههای خوابگونه؛ سرودۀ احسان طبری)
محمد مجلسی
ارژنگ:
از زندهیاد احسان طبری تا سال 1361 در ایران، سه مجموعه شعر متفاوت:
مجموعه نخست شامل 16 شعر با صدای نغز شاعر و همراهی تار جادویی
زندهیاد لطفی به صورت نوار کاست پس از پیروزی انقلاب، مجموعه دوم با
عنوان "از میان ریگها و الماسها- ترانههای خوابگونه" شامل 18 سروده
در سال 1360 و سپس دفتر "با پچپچۀ پاییز- نثر موزون شاعرانه در 14 بند"
که در آبان 1361 انتشار یافته است. اشعار دیگری نیز از سالهای دور
توسط طبری سروده و در نشریات گوناگون به چاپ رسیده که از سوی دوستداران
شعر در حال گردآوری است اما تا کنون سرودههای وی جز در موارد معدود،
کمتر مورد نقد هنری و بررسی ادبی جدی قرار گرفته اند. آنچه در ادامه
می خوانیم، نقدی بر دفتر "از میان ریگها و الماسها" به قلم محمد
مجلسی است که در پاییز 1360 در فصلنامه شورای نویسندگان و هنرمندان
ایران به چاپ رسیده است. البته می توان با برخی از نظرات و تعابیر ناقد
محترم در این نوشتار موافق نبود اما "نقد" آثار ادبی و هنری یک ضرورت و
به تعبیری "فازمترِ هنر" است و در این راستا ماهنامۀ
ارژنگ
آمادگی دارد تا نقدها و نظرات خوانندگان چه در بارۀ این نوشتار و دفتر،
و چه در بارۀ دیگر سرودههای این فیلسوف- شاعرِ فرزانه را انتشار
دهد.
***
دانای قَلَندری فرمود: "دانشمندان را با شاعری چه کار؟". ایرج میرزا،
شازدۀ شیرینزبان، حتی دانستن فنونِ شعر را برای صاحبِ یک طبعِ روان
زاید می دانست. از این اغراق های شاعرانه و قلندرانه که بگذریم، در این
نکته تردید نباید داشت که شاعر به دانایی و معرفت کافی نیاز دارد، اما
وقتی او بر ستیغِ فرزانگی و اندیشه ایستاده باشد، کار به گونهای دیگر
است.
در ترانههای خوابگونۀ خردمندِ مردم دوست و انسانِ گرانمایۀ روزگارِ
ما، درگیریِ خِرَدِ
سرشار و احساسِ شاعرانه به اوج میرسد. در این مجموعه، کلمات و تعبیرات
زیبا و دلنشین به فراوانیِ ریگِ بیابان و به درخشندگیِ خرده های الماس
در کنار هم نشسته است، اما به اعتقادِ من، خوانندۀ ناچیزِ کتاب، معجونی
که از این ترکیباتِ گاهی ناهمجوش به دست آمده، با همۀ خوبی و شکُفتگی
و کمال، در تمامِ موارد به شعر و ترانه و کلامِ مخیّل نزدیک نیست و در
مجموع، گزیدهای است از قطعات یا نوشته های ادبی و اتودهای شاعرانه.
شاعرِ ارجمند و متفکر، در قطعۀ "و من فرزندِ گرگ وُ میش" که بیش از
تمامِ قطعات به دلیلِ حقیر نشسته، میگوید: میخواهم چَکامهای
بسُرایم از سنگ
زیرا روانیِ سیمابگونِ شعر
هرگز بی گرانشِ اندیشه نتواند بود
به گمان من، در ترانههای خوابگونه، "گرانشِ اندیشه" گاهی "روانیِ
سیمابگونِ شعر" را چنان زیرِ سنگینیِ خود می گیرد که بدنِ نازکتر از
گلِ او را لِه می کند و این ستیز و ناهمآهنگی را در بخشِ بزرگی از این
شعرها و شعرگونهها می توان یافت. در پارهای از سطور، زیباییِ کلام به
آن اندازه میرسد که نفس را بند میآورد. برای مثال در "خشمِ تاریکِ
ابر":
در انتظارِ تو
و آوای ابریشمنات که میگوید
در آغوشِ منی
و شاید اگر همین دو سه خط، تنها و قرص و محکم روی پای خود می ایستاد،
شعر کامل بود. افسوس که این سطورِ تُرد و ظریف چنین ادامه مییابد:
هنگامی که در مرزِ خواستن و نخواستن
با ژکیدنِ اعصابی فرسوده
و خیزابِ سبزِ رنج
چون شبحی پریدهرنگ و بیمار... و و و...
و بدین گونه، انسان از دنیای پر رمز وُ رازِ شعر با تیپایی به سویی
پرتاب میشود. و از این دست سخنانِ زُمُخت لابهلای ترانههای
خوابگونه کم نیست. مانندِ اینها که به درسنامه نزدیکتر است تا
کلامِ مخیّل:
بین سنگهای جهل و غرض
استخوانهای ما به هم ساییدند
تا از عصارۀ آن چراغِ خود را روشن کنند.
(آتشگون میتپد ستارهای در سینه)
اینجا طبیعت و مدنیّت قرینِ هم
هر یک
جمالِ خویش به ما عرضه داشتند
اینجا سترده
لیک، در آنجا نگاشتند
رزمیدهاند سخت،
تکمیل کردهاند؛
با یکدیگر عجین شده، تبدیل کردهاند...
(شعر موزون انسان، درخت، آسمان)
ای چه بسا روانِ آدمی
در برابر پدیدههای پیرامون در بسته است
ناگهان چیزی رخ میدهد
و روان به ناگاه
بِسترِ خویش را ترک میگوید
و در سپهرِ رازناک به گشت میپردازد
(و ساعتی پس از برآمدنِ خورشید)
***
از میان ریگها و الماسها، گُلواژههایی دارد با عطری ناآشنا. عطری
غریب. گاهی عطرِ سرزمینهای پُر باران و پر گل و گیاهِ سواحلِ رودخانۀ
راین، و گاهی نیز طعمِ تلخِ رنج را دارد. اما رنجی در لایههای هزارتوی
کلماتی به درخشندگیِ گوهر و بویاییِ گُل. پنداری همه چیز در پردهای از
مِهِ شیریفام و بخاری لطیف پنهان شده است. در پویاییِ این
گُلواژهها، گاهی همه چیز گم میشود. وقتی شاعر تعبیرِ زیبای "ژرفای
پارگین" را به جای "اعماقِ لجنزار" مینشاند، بوی بدِ لجن را از او
میگیرد. پچپچۀ فرشتگانِ، خشاخشِ خرسندِ سبزهها، تابشِ پرنیانیِ لادن،
منجوقِ برّاقِ چکهها، کوچِ نَژَندِ دُرناها، بیشههای مهتابپوش،
نوشیدنِ ارغوانیِ اُفق، آن چنان زیبا و عطرآلود است که اگر در پس و پیش
یا لابلای این تعبیراتِ پرندین، از غمی ژرف چیزی گفته شود، در
پچپچههای وَهمآمیز و خیال انگیز، گیرندگیاش را از دست میدهد، و حتی
در این میان، "پارسِ خشمآلودِ سگان" و "زندگی گذرانِ خوکان که نوالۀ
گندیده را لیف میکشند" و "لیکهای زشت" در لاجوردِ ابدیِ رازها رنگ
میبازند. و گاه این تصویرها و تصورات چنان بالا و معطّر است که با
زندگی، به استواری جوش نمی خورد: در غزل وارۀ
۱۵،
مردی روستایی در لُندلُندِ پیرزنان پای در
حجله
مینهد. نوازندگان آوای زِه را در فضای
ده
به راه میاندازند و
پژواکِ روشناش
در بیشههای آغشته به عطرِ سیسَنبَر
میپیچد و با پرندۀ ماه در میآمیزد و این تصوّرات و تصویرها با آنکه
آغشته بع عطرِ سیسنبر است، به دامانِ مُندرس و فقرآلودِ دهکدههای
خودمان نمی چسبد. و در همین غزلواره، عروسِ دهاتی را شاعر
با گردنبندِ سکّه
چشمانِ عسلی
کرته ملیله
و دامنِ پُر نگار
تصویر میکند و در این گوشه میتوان شادمانه، مغلوبشدنِ خِرَد و
پیروزی زیبایی و احساس را همراهِ عروس جشن گرفت و این پیروزیِ شعر و
کلام مُخیّل و چربیدنِ بر "گرانشِ خرد" جابهجا و گاه به گاه دیده
میشود و میتوان از این لحظهها و جرقهها شواهد و امثالِ فراوان به
چنگ آورد. مانند اینها:
بی زمزمۀ باران نیز میتوان رازِ فروردین را دانست (از
نویافتِ خویش)
در نگاهِ تو ملامت است
در نگاهِ من ملالت است
و ملالِ روح را جامههای گُلدار نمی پوشاند
(چون پروانههای برخاسته از پورۀ خود)
بانگی نبود بر بامِ من از ستارگانِ دروغگو
(و من فرزندِ گرگ و میش)
رعشۀ دائمی علفهای لاغر و خمیده
و شعرِ بی سرانجامِ گُلهای قاصد
و چرخشِ ناگزیرِ برگهای رها شده در بادِ سرنوشت
(سخن گو از بهار)
برای تکرارِ خویش در آینههای بیشمار
و یافتِ خود در آبگیرهای ژرف
در میانِ ناپیداها
(غزلوارۀ 9)
ستارگان بر چینابها نشستهاند
و از دوردست
ماهیگیری گمنام نوایی ناشناس می خواند
(غزلواره
۶)
خسته ام از انتظار، ای برادرِ غمگین
و از اشکهای جاوید در آستانۀ خدایانی تاریک
و از آرزوی بازگشتِ پرتوهای گمشده
در گورگاهِ سینۀ خویش
(چون پروانهای برخاسته از پورۀ خود)
سرشکی مژگانم را ستارهنشان ساخت
از شادیِ دلدادگی
یا اندوهِ شکوه یا هراسِ ناکامی؟!
(غزل واره
۱۳)
کلمات در دستهای ورزیدۀ شاعر، مثلِ موم به هزار شکل در میآیند، پیچ و
تاب میخورند و به صورتِ صدفین، رمزآگین، گچین، گُلآیین، رازناک،
گِرهناک و به هر صورتی که دلخواهِ اوست نرمش پیدا میکند؛ با این وصف،
آنچه بیش از شکلِ ظاهری کلمات اهمیّت دارد، نقشِ دیگری است که شاعرِ
خردمند بر دوشِ ظریفشان نهاده، [و] به خوبی احساس میشود که در پسِ هر
کلمه و هر سطر، دنیایی تجربه و دانش و بینش پنهان شده است. شاعر هرگز
وظیفۀ آموزشی و اجتماعی خود را از یاد نمیبرد، تا حدی که گاهی رختِ
برازندۀ شعر را از تنِ کلمات در میآورد و شعرش را عُریان به رزمگاه
می فرستد:
خوشبختی
نه حرفۀ عاجزان است
و نه عُصارۀ خواری وُ بردگیِ دیگران
آن را
اینسوی مرگ،
با سه سِلاحِ اعجازگرِ کار و پیکار و همبستگی
می سازند
(شعر و رویا)
وانگهی، شاعر که به مغارب و مشارقِ دانش دست یافته، در هنگام سرودنِ
این شعر یا اتود های شاعرانه، آنقدر مطلبِ گفتنی در اختیار دارد که
نظم دادن و یافتنِ قالبِ مناسب برای آنها، گاه کارِ دشواری مینماید.
درست مثل آنکه آبهای زایندهرود در طغیانِ بهاری به جای
سی وسه
چشمۀ پُل، بخواهند از یک چشمه بیرون بریزند، یا در اتاقی به جای آنکه
یک شمعِ کوچک روشن کنند تا برای خود اشک بریزند و تاریکی را بشویند،
دهها شمع برافروزند و افسوس که پارهای از اوقات، دهها شمع قادر نیست
روشناییِ ظریف و حقیر و پرسوزِ شمعی یگانه و کوچک را به اتاقی سرازیر
کند و در این حال، اگر شاعرِ بسیار داننده
چون گرگِ گرسنه
لَهلَهزنان
در پیِ الهامِ خویش
با کمندِ مشکین
در "زیجِ تیرۀ دریا" بنشیند، یارای آن را نخواهد داشت که همیشه و در
همه حال پیکرِ لطیفِ شعر را ماهرانه از گزندِ "گرانشِ اندیشه" برهاند.
گمان میکنم این نکته را شاعر، خود به درستی دریافته است چون در مقدمه
با فروتنیِ درخورِ خردمندانِ بزرگ و مردمدوست می گوید: "شاید گاه
موزاییکی از آن در چارچوبِ سخنی، نثری، نقلِ قولی جای گیرد؛ بهتر
بتواند هماهنگیِ درونیِ خود را نشان دهد."
اما پس از این اندیشههای خام که در نگاهِ اول در ذهنِ خوانندۀ کنجکاو
جای میگیرد، به گفتۀ خودِ شاعر می رسیم که در مقدمه کتاب می گوید:
"نباید محو و مبهوتِ همنواییِ واژهها و شگِفتیِ پندارها شد و از
مضمون و جوهرِ شعرها غافل ماند."
با این رهنمودِ عزیز، ردّپایِ کلمات را می گیریم. از دیارهای مِهآلود
و شناور در رویا می گذریم تا به ژرفایی، اگر یارا باشد، دست یابیم:
طبری بدون تردید از اعجوبههای عصرِ ماست. آثار متعدد در زمینۀ شعرِ
کلاسیک و نو، قصه و رمان، تحقیقاتِ ادبی و فلسفی و بررسیهای لغوی و
زبانی و فولکلوریک دارد. نوشتههای سیاسی و اجتماعیاش را شماره
نمیتوان کرد. از ابتدای جوانی دل در گروِ محبتِ محرومان نهاده، به
انسان عشق ورزیده، به خاطرِ اعتقاداتش در ایّامِ شباب به زندان افتاده،
سالها رزمیده،
سی
سال به ناچار دور از میهن زیسته است و در غربتِ هر خاطرهای، هر بوی
آشنایی، هر رنگِ مانوسی، مرغِ روحش را تا این سوی ارس پرواز داده است:
بوی پشم های رنگرزان بر الوارها
هُرمِ حمامها با سردرِ منقّش
عطرِ راسته بازارهای سرپوشیده
و چوبهای رنده شدۀ درودگرِ پیر
بانگِ اذانِ پگاه
و مدّاحانِ صحنهای آیینهکاری
و دورهگردانِ خستگیناپذیر
هر عطری، هر بانگی، یادآورِ خاطرهای
(ایران)
او به برکتِ انقلابِ شکوهمند، به مرز و بومِ مهربان و دردمندِ خود
بازگشته تا قامتِ شکوهمند را در زربقتِ قدرت ببیند:
هنگامی که قَرَنفُل در دودِ شکّ میپژمرد
و بر سنگفرشِ دروازه جسدی گام نهاده است
ای حقیقت، ای پامالِ دیرینِ ستم
بالا فراز و نیرو گیر
بالا فراز ای نکبتزدۀ اعصار!
که قامتِ شکوهمندت در زربفتِ قدرت زیباست.
(تا ارمغانِ گلوله چیست؟)
غمی که در او لانه بسته، ژرف و نجیب و احترامانگیز است. او همیشه با
جمع زیسته و به جمع اندیشیده. داستانِ او، عمری در میانِ سنگبارِ
حوادث سربلند و آزاد زیستن است و در خود گریستن. سوختن و شبِ دیگران را
با شعلۀ امید برافروختن. دردِ خود را به دردِ انسان گره بستن و در عشقِ
محرومان، خود را شکستن و شکستن و شکستن:
سوگوارِ دردِ انسان و سوگوارِ دردِ خویش
از شکافِ چشمانی بیباور
به این گسترۀ ملوّن می نگرم
به جهشِ فواره در آینۀ برکه
به رقصِ لاجورد در پردۀ ابر
به بازی لاقیدِ پرندۀ گُمنام
شعر برای او، نوعی حرفه و فن نیست. تفنّن و بازیچه هم نیست. شعر
دستگیرِ اوست. مرهمِ زخمهای پنهانِ اوست. تسکیندهنده و تسلّیبخشِ
اوست. در شعر پناهی میجوید و آنچه را نمیتواند در نوشتههای دقیق و
عبوس و عالمانه باز گوید، در این دنیای فراخ و بیکرانه و غمگُسار و
دلنواز، آسودهتر به زبان میآورد:
سپاس بر آنان که بر من رحمت آوردهاند
سپاس بر شعر که دستگیرم شد
و به باران که تسکینام داد
( از آتشگون میتپد ستارهای در سینه)
افسوس که وقتی فراغتی حاصل میکند و در این دنیای رازگونه و مِهآلود و
رویایی قدم میگذارد، از دانشِ گستردۀ خود، از گفتهها و نوشتههای
جدّیِ خود چمدانِ سنگینی به همراه می آورد. پنداری از ذهنِ گرانبارش،
فزونیِ دانش سرریز میکند و در این ماجرا به گفتۀ نازنین دوستی، مولوی
را با آن جذبههای بیخودانه و در عین حال آکنده از حکمت و معرفت به
یاد میآورد. طوفانِ اندیشه کوهی از امواجِ بلند را در اقیانوسِ روحِ
مولانا برمیانگیخت و از این کران به آن کران میبُرد، [و] در برابرِ
چنین شکوهِ بُهتناکی، امواج کوچک و مسخرۀ اوزان و قوافی حقیر می نمود.
حتّی مولانا الفاظِ نامانوس و خلافِ قیاس، تعبیراتِ ناآشنا و گاهی
ناهنجار را به چیزی نمی شمُرد. او میخواست اندیشه و پندارِ غولآسایش
را در فراخنای بیکران به جولان درآورَد و در این تندباد، تفاوتهای
آشکار بین کلماتِ نامأنوس و مانوس، و هنجار و ناهنجار، چون غباری از
میان برمی خاست.
ذهنِ طبری نیز دُرشتیها و نرمیهای سخن را به چیزی نمیگیرد و در
چرخشِ گردونۀ عظیمِ پندار و خِرَدِ او، همنواییها و همگونیها چندان
اعتبار و ارزشی ندارد. و اگر با این معیار پیش برویم، به پاسخِ بسیاری
از خُردهبینیها خواهیم رسید. طبری شیفتۀ طبیعت است. این شیفتگی، او
را به منوچهری دامغانی نزدیک میکند. منوچهری نیز سالهای جوانی را در
کنارههای دریای خزر و دامنههای البرز بهسر آورده، عشق به طبیعت را
از این دوران، در دل و جان پذیرفته بود. شاید طبری نیز عشق به طبیعت را
از ایّامِ کودکی و استشمامِ سرسبزیهای طبرستان آموخته است. بیشترِ
اشعارِ او مانند منوچهری با وصفِ طبیعت آغاز میشود. و اگر هم در آغاز،
طبیعت صورت زیبایش را نشان ندهد، از گوشهای دیگر سر میکشد، لبخندی
میزند و محو میشود، و گاه به گاه رطوبتِ لطیف و شکنندهاش را تا به
آخر نگاه میدارد. گردش در یک روزِ بارانی در سرزمینهای پر آب و گیاهِ
مغرب زمین، شاید یادِ طبرستان را در شاعر بیدار میکند و به این بهانه،
از محرومیت و رنجدیدگیهای مردمِ سرزمیناش چیزها میگوید و در همه
حال با غمِ خردمندانهاش، به شعرِ خود ژرفا میبخشد.
اما طبیعت در شعرِ طبری، جسمی زیبا و بیحرکت نیست که زیرِ نگاهِ ما
دراز کشیده و منظوری جز عرضۀ وجاهتاش به زیباپرستانِ شیدا ندارد.
طبیعت برای طبری، زنده و پویاست. در جوش و خروش است و لبریز از اسرار و
رموز. در آن وحدتی و پیوندی شگفت دیده میشود که گویی با ریسمانی، تمام
اجزای طبیعت و تمامِ ذرّاتِ آفرینش را مانند دانههای تسبیح به هم ربط
دادهاند و به تعبیری دیگر، اُرکستری است که در نهایت ِمهارت و ظرافت،
آهنگِ جادوییِ بغرنجی را مینوازد و در گوشِ جانهای آگاه، طنینی
بیدارکننده و هوشیاریدهنده دارد. در این ارکسترِ همآهنگ، نه تنها
کبوتران و دُرناها و مرغابیان، بلکه ماهیخوارانِ حریص و زاغهای چالاک
هم نُتهای نغمۀ دلنشینی هستند و سازی همنوا با دیگران ساز می کنند:
کاش دُرنایی میبودم سپیدبال وُ رعنا
همراهِ این دستۀ کبوتران
تا در ساحلِ مُردابی باصفا
بال میگشودم
نگرانِ پروازِ هزاران کلاغ در تَنگِ غروب
و عشقبازیِ مرغابیان در سایۀ کنگرها و بوتهها
و با نشستِ سُرختاجِ خورشید در ابرِ ذغالآلود
در آشیانِ باشکوهِ خویش جای میگزیدم
و به امواجِ همآهنگ
و یورشِ ماهیخوارانِ حریص
و دانهچیدنِ زاعهای چالاک گوش می دادم
(چون پروانهای برخاسته از پورۀ خود)
در ارکسترِ بزرگِ طبیعت، انسان نیز از عشیرۀ گلها و بوته هاست، و از
زُمرۀ پرندههای کوچیده بر فراز، و دایرۀ شعاع درخشان و ابرِ نازکی بر
افقِ رونده... . طبری در این سیر و سفرِ دور و دراز عارفانه در "چروکِ
غمهای خود" مینشیند. از گلهای وحشیِ تنهایی و درد و حسرتِ خویش دسته
میبندد و حتّی با شیرینترین سخنان، تلخکامیِ خردمندان را به ما می
چشاند. بوی ناخشنودیِ یک انسانِ همیشه جوینده و پوینده را از کلامِ او
می توان استشمام کرد، امّا هرگز این افسوس و دریغ، به ناامیدی و دلسردی
نمیگراید:
گیرم ملالِ شکیب بر قلّۀ سفید بنشیند
و چراغهای شب بر تپّههای خاکی خاموش شود
و گلهای کبودِ گونها
از لابهلای سنگریزه نتابد
ولی من در رسنِ امید چنگ میزنم.
او مانندِ هدایت که از دنیای لکّاتهها در عذاب است، از شکمبارگان و
نفسپرستان احساسِ بیزاری میکند
و شکمپرستها مانندِ یابوهای سر بهزیر
تنها فروچیدنِ یونجۀ خود را میشنیدند
(آتشگون میتپد ستارهای در سینه)
و او نیز در این کشاکشِ دیرینه پژمرده میشود، اما در پژمردهگیِ او
طراوتِ یاسهای سفید خفته است. می افسرد، اما حرارتِ روزهای خوشِ بهاری
را در خود نهان میدارد و ذوقِ عشق و طغیان هرگز از او جدا نمیشود:
ای دلِ تنها مانده
با ذوقِ عشق و طغیانِ شعر بسُرای
شعری که به پذیره رَوَد
شعری که به بدرقه رَوَد
در خواندنِ دفترِ رویاها
و با دندانهای ناب
فشرده بر اَمرودِ سخن
(ای دلِ تنها مانده شعری بسُرای)
و شعر میسُراید، "تود[توت]های شادابِ پندار" را از شاخهها میتکاند،
چون تود ها رسیده و آبدار شدهاند و دیگر تابِ ماندن بر شاخه را
ندارند.
شاعر خزانِ ناگزیر را حسّ میکند. حسّ میکند [که] در این خزانِ
مِهآلود، بهارها در او سبز میشود. پیامی دارد. پیامی غمبار و لبریز
از امید. به انسان پیام میدهد. به هممیهنانِ خود که به مِهرشان
دلبسته پیام میدهد. به جوانان، به آیندگان پیام میدهد. شاید پیامِ
او، وداعِ تلخ و باشکوهِ خورشیدی است در غروبِ خود. خورشیدی که میداند
پس از او، روزهای تابناک از دلِ تاریکی خواهند رویید و دنیا را عطرآگین
خواهند کرد. او در سینۀ پُر شَرارِ نسلهای آینده از نو سبز خواهد شد.
عطرِ اندیشههایش، پندارهایش، باورهایش، آیندگان را مست خواهد کرد و چه
بهارها خواهد آفرید.
در سراشیبیِ عُمر حس میکند که شانههای خستۀ او هنوز پُر تاب و توان
است، و افسوس که او در دَمدَمِههای غروبِ خود، بانگِ شیپورِ سپیدهدم
را میشنود:
ای مسافر قصّه بس کن!
کرانِ بیابان شیریرنگ شده
بانگِ شیپورِ سپیدهدم را نمیشنوی؟
کولهبارت را بردار وُ به راهِ خویش برو
(آتشگون میتپد ستارهای در سینه)
او عمری از پلّکانِ اُمید بالا رفته است تا به پرستنگاهِ ستارگان راه
یابد، غافل از آنکه خود به آن فرازستان دست یافته و پرستنگاهِ
ستارهها شده است و داستانِ سیمُرغ و سیمُرغ زندگیِ دوبارهای
یافته... او به یقین، سالهای سال، شبِ ستارهجویان را ستارهباران
خواهد کرد.
شاعر در مقدمهای کوتاه، به روشنی و سادگیِ کودکانِ دبستانی میگوید که
"از جهتِ مضمون از فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی، و از جهتِ شکل تحتِ
تاثیرِ کسانی مانند والت ویتمَن، هولدِر لین، پابلو نِرودا،
فدریکوگارسیا لورکا، سَن ژان پِرس و دیگران" است اما همانگونه که خود
به پاکی و دلنشینی باز گفته، "همه چیز از پالایشگاهِ پندار و اندیشۀ"
او گذشته است و بدون هیچگونه تردید، ترانههای خوابگونه از جهتِ شکل
و مضمون در شاعران و هنرمندانِ این روزگار و آنها که هنوز نیامده اند،
تاثیری ژرف خواهد گذاشت و چراغی فراراهِ هنرجویانِ امروز و فردا خواهد
بود.
در پایان از خودِ شاعر مدد میگیریم که می فرماید:
در هر سخنی رمزیاست
و در هر رمزی اشارتی
و در هر اشارتی بشارتی
(شهابالدین سهروردی شهید)
در این مجموعه، رمز و راز و اشارت و بشارت بسیار است و ای کاش، یکی دو
بارِ دیگر، شاعر بزرگوار و گرانقدر این بادۀ مستیبخش را تقطیر میکرد
تا گیرندگیِ آن
هزار
برابر میشد و بادهنوشانِ تشنهکام را مستانه تر از خُمخانه به
کلبههای نیمتاریکشان می فرستاد.
(برگرفته از فصلنامۀ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفترپنجم،
زمستان 1360)
***
لینک دانلود کتاب از میان ریگ ها و الماسها
(چاپ سوم/ خرداد1390/ با دو افزوده شامل پیشگفتار ناشر و واژهنامه)
https://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/ehsan-tabari-az-miane-righa.pdf
برای دریافت ارژنگ شماره
7 کلیک کنید
دولتي براي پايان همۀ دولتها
نگاهی به کتاب "در بارۀ انسان و جامعۀ انسانی"
|