نویدنو:21/06/1390  

 

 نویدنو  21/06/1390

 

 

سوسیالیسم به جای بربریت - بخش پنجم

پروفسور دکتر هانس هاینتس هولتس -  برگردان : شین میم شین

(مدخلی بر بحث در باره آینده(


تفکیک قوای سه گانه

نظریه پردازان دموکراسی بورژوائی، اصل به اصطلاح «تفکیک قوای سه گانه»، یعنی استقلال نسبی قوه مقننه (قانونگذاری، پارلمان)، قوه مجریه (حکومت، اداره کشور) و قوه قضائیه (قضاوت، دادگاه ها) را به درجه معیار اصلی دموکراسی ارتقا می دهند.
این امر به لحاظ تاریخی ـ منطقی، به همان اندازه خطا و اشتباه آمیز است، که بستن حقوق بشر به دم انقلاب آمریکا و فرانسه.  در هر دو مورد، پدیده خاص جامعه بورژوائی، به مثابه یک هنجار عام، برای کلیه فرماسیون های اجتماعی جا زده می شود.
تفکیک قوا، که به وسیله مونتسکیو و بعد جان لاک فرمول بندی شده، شعار مبارزاتی بورژوازی، بر ضد خودکامگی فرم های فئودالی و استبدادی بوده است.
شعار مونتسکیو، مبنی بر عدم وابستگی دادگاه ها و استقلال قوه مقننه از رژیم حاکم، در آن زمان، هنوز حاوی گرایشات اشرافی ـ فئودالی بود، که به مثابه حربه ای بر ضد افزایش قدرت سلاطین مستبد به کار می رفت.  بورژوازی، بعدها، همین طرح مونتسکیو را به نفع خود به خدمت گرفت.
  " تفکیک قوای سه گانه، زمانی امکان پذیر شد، که طبقه حاکمه قدیم، دیگر قادر نبود، که به تنهائی حکومت کند و طبقه جدید قدرت جو، به اندازه کافی نیرومند نبود، تا تمامی قدرت را قبضه کند."  چنین شرایط مبتنی بر «تقسیم قدرت»، هرگز پایدار نبوده است.  سرانجام آن، همیشه یا برگشت به وضع سابق (تسخیر همه قدرت از سوی طبقه قدیم) و یا تسخیر قدرت بوسیله طبقه جدید بوده است  (مراجعه کنید به اثر اولریش هوار ص 16)
تفکیک قوای سه گانه در دموکراسی بورژوائی نیز افسانه ای بیش نیست.
در سوئیس، برای مثال، قضات از سوی احزاب پیشنهاد می شوند.  دردولت های دیگر، قضات از کارمندان دولتی تشکیل می یابند، یعنی از سوی دولت (قوه مجریه) منصوب می شوند و در موارد معینی نیز بر طبق دستور روی کار می آیند.
در پارلمان، یعنی در قوه مقننه، تعداد نمایندگانی که از دستگاه اداری دولتی (یعنی قوه مجریه) می آیند، بسیار بالا ست.
احزاب سیاسی در پارلمان (یعنی در قوه مقننه) مسئولیت دولتی نیز دارند، یعنی هم زمان به قوه مجریه تعلق دارند و یا به مثابه اپوزیسیون، در تلاش رسیدن به قدرت و تعلق داشتن به قوه مجریه اند.
این ادعا، که تفکیک قوای سه گانه، به معنی کنترل متقابل و لذا به معنی جلوگیری از طبقه حاکمه در سوء استفاده از قدرت است، توهمی بیش نیست، که فقط به درد سرپوش نهادن بر قدرت های تعیین کننده سیاسی مؤثر در کاپیتالیسم می خورد.
این توهم در خدمت ایدئولوژی طبقه حاکمه ای است، که ادعا می کند، که «منافع بنیادی سرمایه داری واپسین و معاصر تعمیم پذیر است و فقط باید روش اجرا را اصلاح کرد، تا این منافع بطور (عینی)اوبژکتیف تعمیم پذیر، هرچه بهتر در قالب هنجارهای حقوقی سوبژکتیف (ذهنی) ریخته شوند.
پیش داوری محبوب در این زمینه عبارت از این است، که به جای صحبت کردن از یک جامعه مبتنی بر جدایی طبقاتی، حاکمیت طبقاتی و مبارزه طبقاتی، باید ازهمبود تبادل نظر جهانی سخن گفت:  همبودی که در آن هیچ اجبار اجتماعی غیر از قدرت استدلال بهتر وجود ندارد.  همبودی که اعضای آن، مراجع هنجاری فردا هستند و هر کدام از آنها می تواند از طریق یک تبادل نظر فارغ از سلطه (یعنی برابر حقوق) برای یافتن بهترین راه حل مبتنی بر همکاری به مقام مجری هنجارها ارتقا یابد  (هرمان کلنر، «از حقوق طبیعی تا طبیعت حقوق»)
 «
از آنجا که تظاهر به اوبژکتیویته طبقاتی (برابربینی همه طبقات) و یا (به یک چشم دیدن همه) و جا زدن دولت به مثابه حامی همه شهروندان به فرم اصلی حاکمیت مدرن تعلق دارد، از آنجا که حاکمیت یک اقلیت انگشت شمار، بر اکثریت دم به دم فزاینده، تنها و تنها ازطریق ظاهرسازی امکان پذیر است، ارگان های دولتی دستور اکید می گیرند، که این اوبژکتیویته طبقاتی را به هر وسیله ممکن به رخ مردم بکشند  (ویلهلم بایر، «فلسفه دولت»، ص 94)
 
تفکیک قوای سه گانه یکی از فرم های مهم سازمان حاکمیت در کاپیتالیسم است و طبقه حاکمه بکمک آن به سه هدف استراتژیک خود جامه می پوشاند:

1 اولا اختلاف منافع طبقه حاکمه در کاپیتالیسم از دیده ها پنهان می ماند.

2 ثانیا منافع کلی مبتنی بر حفظ سیستم مورد حراست قرار می گیرند.

3 - ثالثا به توده های تحت ستم حقنه می شود، که آنها نیز برای احقاق حقوق خویش، به مبارزه طبقاتی نیازی ندارند:
وقتی توده مردم، دایه مهربانی به نام دولت ملی دارد، دیگر چه نیازی به مبارزه طبقاتی خواهد داشت.
اگر حفظ سیستم ایجاب کند، هر از گاهی، یکی از سه قوه، به جرم تخطی از حیطه عمل خویش و کار کردن به نفع خویش و یا به اتهام مداخله در کار قوه دیگر مورد حمله قرار می گیرد و با شکایت به دادگاه قانون اساسی، عالی ترین مرجع قضائی و یا تصویب قوانینی در پارلمان گرد و خاک عوام فریبانه ای به راه انداخته می شود، تا ضمنا وعده های سیاسی داده شده بازپس گرفته شوند و همه چیز به روال سابق ادامه یابد.
تصویب قوانین اجتماعی جدید و تخریب شبکه خدمات اجتماعی برای اثبات صحت این ادعا کافی اند.
حق با ویلهلم بایر است، وقتی که می نویسد:   «هرگز نباید کردوکار ارگان های دولتی بر مبنای تصمیم های منفرد متخذه و یا بر اساس حمایت آنها از منافع بی اهمیت فردی از ملت در مقابل منافع کلی دولت مورد ارزیابی قرار گیرد و سرسپردگی استراتژیک آنها به طبقه حاکمه فراموش شود.  بلکه باید کل ارگان های دولتی و موضع گیری و فونکسیون کلیه آنها را در نظر گرفت، که در مجموع، سازمان دولتی را تشکیل می دهند  (ویلهلم بایر، «فلسفه دولت»، ص 95)
وگرنه، ارگان های دولتی می توانند، درموارد منفرد، اینجا و آنجا، که ضمنا خطری جدی برای منافع طبقه حاکمه در کار نباشد، به «دیدن همه با یک چشم» تظاهر کنند.
سیستم مبتنی بر سه قوه، در هر حال، به اصل مقدس دموکراسی بدل شده و با فرم حاکمیت کاپیتالیسم در جامعه بورژوائی پیوند تنگاتنگ برقرار کرده است.
تئوری جدید دموکراسی، علنا بدان اعتراف می کند:   «اکنون یک تئوری رئالیستی دموکراسی که خاستگاهش ایالات متحده آمریکا ست، تشکیل شده است.  این تئوری بر آن است، که شناخت منافع مردم نه امکان پذیر است و نه لازم.  دموکراسی اکنون به متدی تقلیل داده می شود، یعنی در متدی خلاصه می شود.  مکانیسم دموکراسی همان طور در نظر گرفته می شود، که مکانیسم بازار. این دست افزار، کلا برای تئوری و پراتیک دموکراسی پارلمانی در آلمان فدرال نیز تعیین کننده است
(ئووه ینز هوئر «دموکراسی پارلمانی بورژوائی و قانون اساسی در پنجاهمین سالگرد آلمان فدرال»، ص 417)
ئووه ینز هوئر خصلت مبتنی بر تظاهر و ظاهرسازی دموکراسی بورژوائی موجود در آلمان فدرال را در چهار نکته زیر برملا می سازد:

نکته اول:  «رابطه مردم و پارلمان به صحنه انتخابات یکباره محدود می شود. تأثیر مستقیم در قوه مجریه، تنها از طریق نوشتن عریضه و یا شکایت به دادگاه امکان پذیر است و لاغیر.

نکته دوم : مهمترین اقدام در این زمینه، تشکیل مواضع احزاب در سیستم سیاسی و فراکسیون های مربوطه در پارلمان بوده است.  احزاب و نمایندگان آنها در پارلمان، نه به جامعه، بلکه به دولت تعلق دارند.

نکته سوم : صدر اعظم، قدرت خود را بر طبق قانون اساسی، از پارلمان منتخب مردم دریافت می کند.  این واقعیت امر، که دیگر اعضای کابینه دولت از سوی صدر اعظم عزل و نصب می شوند، استقلال قوه مجریه را به وضوح نشان می دهد.  استقلال قوه مجریه را می توان با تجزیه و تحلیل روند قانون گذاری، که مهم ترین وظیفه پارلمان است، به وضوح بیشتر دید. طرح و پیشنهاد قوانین، عمدتا، نه از سوی پارلمان، بلکه یا از سوی دولت و یا از طرف شورای کشوری صورت می گیرد، که ارگان دولت مرکزی است.

نکته چهارم : استقلال نسبی عرصه سیاسی قادر به غلبه بر نقش نهایتا تعیین کننده اقتصاد نیست

*****

اکنون می توان فهمید، که دولت سوسیالیستی چرا نباید مدل فرم های دموکراسی بورژوائی را مبدأ حرکت خود قرار دهد.  از این رو ست، که شونبرگ و زیبر می نویسند:
«
پارلمان های بورژوائی فقط قادر به تصویب قوانین اند.  اجرای قوانین به عهده دستگاه دولتی است، که مستقل از پارلمان است و خودفرما ست.  کنترل دولت نیز کلا، نه در حیطه مسئولیت پارلمان، بلکه در حیطه مسئولیت قوه قضائیه است.  با این اصل «تفکیک سه گانه قوا» باید در پارلمان انقلابی ـ دموکراتیک خلق قطع رابطه بنیادی شود
(شونبرگ و زیبر، « طبقه کارگر و پارلمان»، ص 165)
دموکراسی سوسیالیستی باید بر مبنای قانون تشکیل خاص خود، بر مبنای خصلت طبقاتی پرولتری دستگاه دولتی سوسیالیستی آغاز به کار کند و هدف دولتی آن باید فراهم آوردن شرایط قانونی برای استقرار یک جامعه سوسیالیستی، به مثابه شالوده آغازین برای کمونیسم باشد.  
چون در جوامع بزرگ، شرکت بلاواسطه شهروندان در عالی ترین ارگان دولتی عملی نیست، پس باید سیستم سلسله مراتبی ئی از نمایندگان مردم پدید آید، که ارگان های اجرائی دولت بر مبنای آن تنظیم شوند و نه فقط به طور کلی، بلکه علاوه بر آن، در هر مورد منفرد پاسخگو باشند و در صورت لزوم تعویض شوند.
اولریش هوار برای جامعه گذار به سوسیالیسم «در سیستمی متشکل ازاحزاب مختلف و سازمان های دموکراتیک توده ای»، شاخص های زیرین را بر می شمارد:

1 -  «سیستم پارلمانی بورژوائی با تفکیک قوای سه گانه کنار گذاشته می شود.

2 - به جای آن، سیستم پارلمانی دیگری، بر پایه خود مختاری خلق می نشیند، که در آن، نماینده خلق، عالی ترین ارگان دولتی است و قوه قضائیه و دستگاه اداری تابع آن اند.

3 - کلیه احزاب دموکراتیک، برحسب قدرت فراکسیونی خود، در حکومت شرکت می کنند و مسئولیت های لازمه را به عهده می گیرند.

4 - به جای اصل اکثریت، اصل هم نظری رایج می شود.

5 - توده های خلق باید در دایره وسیعی، به شکل گروه های منتخب، کمیسیون ها و سازمان های توده ای، درکلیه عرصه های جامعه، عرصه های اجتماعی، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، ورزش و غیره در تشکیل نظر و اتخاذ تصمیم شرکت کنند
(هوار ایضا همانجا، ص 36)
با این تشخیص هوار می توان موافق بود.  او به استنتاج کلی از این قضیه دست می زند:

1 -  «فرم های مختلف مالکیت موجب پیدایش منافع طبقاتی و قشری متفاوت در جامعه خواهد شد، که باید در سیاست بازتاب یابند و بازگو شوند.

2 - باید میان اقشار مختلف طبقه کارگر و هم چنین میان طبقه کارگر و روشنفکران و مولدین ساده کالائی، هر بار از نو، هم نظری تحصیل شود.

3 - دموکراسی غیربورژوائی فرم سیاسی ممکنه ای را تشکیل می دهد، که طبقه کارگرباید در آن، برای تأمین سرکردگی خود در عرصه اجتماعی و سیاسی مبارزه کند و از سرکردگی خود حراست به عمل آورد، تا بتواند شرایط لازم برای گذار به سوسیالیسم را فراهم آورد»
(هوار ایضا همانجا، ص 36)
طرح های کلی، که اکنون از ساختارهای سیاسی دموکراسی غیر بورژوائی ارائه داده می شوند، هنوز فرم توسعه یافته دموکراسی سوسیالیستی نیستند، بلکه تعیین کننده سمت و سو و گرایش دوره گذارند.
در سوسیالیسم پیشرفته، برای مثال، سیستم چند حزبی وجود نخواهد داشت و در عوض، به احتمال قوی، نقش سازمان هائی رشد خواهد کرد، که نماینده زیرعرصه های حیات اجتماعی اند.  (مفهوم «زیرعرصه» به تقید از مفهوم ریاضی «زیرمجموعه» ساخته شده است. مترجم)
فرم های مؤسسه بندی (نهادینه کردن) سیاسی حیات اجتماعی، لیکن به عوامل زیر وابسته خواهند بود:

1 - خصوصیات توسعه هر مرحله گذار

2 - سنن فرهنگی

3 - تجارب کسب شده
این عوامل را نمی توان (و نباید هم) از قبل برنامه ریزی کرد.
زیرا در جریانات تاریخی، تأثیرات تصادفی و غیر قابل پیش بینی بی شماری نقش بازی می کنند.  ضمنا نباید فراموش کرد، که فرم های سازمان دولتی هر جامعه سوسیالیستی نوبنیاد، به نحوه و نوع حفظ امنیت جامعه، در مقابل جوامع کاپیتالیستی پیرامون، بستگی خواهند داشت.  نکته بسیار مهم و تعیین کننده این است که روندهای سیاسی در مرحله گذار، باید چنان قوام یابند، که آنها را «رهائی طبقه کارگر، بوسیله خود طبقه کارگر» (انگلس)به پیش راند.

4 - بوروکراسی

هیچ مؤسسه بندی دولتی ـ سیاسی و یا اداری حیات اجتماعی نمی تواند در خطر انجماد در مکانیسم های بوروکراتیک قرار نگیرد.  اما هیچ جامعه ای هم نمی تواند بدون مؤسسات و نهادها، توده های مردم را در تولید، رفت و آمد، آموزش و خدمات اجتماعی سازمان دهد.
اگر چنین جامعه ای در همزیستی و داد و ستد با جوامع نوع دیگر قرار داشته باشد و یا از خارج مورد تهدید قرار گیرد، نهادها و مؤسسات جدیدی به آنها اضافه خواهند شد، که برای کردوکار خود، نوعی خود مختاری کسب خواهند کرد و ضمنا بر برنامه ریزی و هم کاری فراگیر اجتماعی تأثیر خواهند گذاشت:  برای مثال، تجارت خارجی، دفاع و امنیت داخلی سیستم هائی را تشکیل خواهند داد، که از سوئی، با سمتگیری جامعه ای که در پی ساختمان سوسیالیسم است، به راحتی جور در نخواهند آمد و از سوئی دیگر، در جهان متشکل از سیستم های اجتماعی مختلف صرفنظر ناپذیر خواهند بود.
درست به همین خاطر است، که سیستم های فرعی از این دست، در ساختار درونی خود با سیستم رهائی بخش جامعه در تضاد قرار خواهند گرفت، به تشکیل نظام رهبری خاص خود و به گسترش نفوذ خود بر دستگاه های دولتی تمایل خواهند داشت.  اما نه فقط این عناصر سیستم - بیگانه، بلکه بخش اعظم جامعه سوسیالیستی در حال ساختمان، روندهای بورو کرا تیزاسیون به راه خواهد انداخت.
هر مؤسسه و نهاد ساختارهای سازمانی خاص خود را به وجود خواهد آورد و به طور مشروع، در جهت حفظ کارآئی خود و بالاخره، حتی فراتر از آن، در جهت حفظ فونکسیون خود ـ به طور کلی ـ عمل خواهد کرد و در نتیجه، در را به روی عوامل مزاحم از خارج خواهد بست.  این امر به بوروکراتیزه کردن انجام فونکسیون و به مقاومت در برابر کنترل منجر خواهد شد.
درست به خاطر این که مؤسسه ای، روی هم رفته، به طور رضایت بخشی کار می کند، فساد آن از دیده ها پنهان خواهد ماند و تا انتقاد اوج بگیرد، کار از کار خواهد گذشت و مؤسسه خود را به شکل «دولت در دولت» توسعه خواهد داد.
برای تکمیل مطلب، باید یادآور شد، که تکنیک حلاجی داتاها (داده ها) بوروکراتیزاسیون را تسهیل خواهد کرد و بهانه هائی تحت عنوان «ناگزیری های کار» به وجود خواهد آورد، که برای حل آنها باید مؤسسه دیگری پدید آید، که به نوبه خود، از کنترل سیاسی بیرون خواهد ماند و فرم بیگانه فرمائی فنی به عنوان پیشرفت علمی جا زده خواهد شد.
اگرچه کنترل سیاسی بوروکراتیزاسیون امکان پذیر است، ولی سدهای قانونی نیز می توانند مانع آن شوند.
کنترل و هنجارهای حقوقی ـ دولتی، تنها در صورتی می توانند مؤثر واقع شوند، که از سوی جمعیت به لحاظ سیاسی آگاه و فعال به کار انداخته شوند.
تاریخ بارها و بارها نشان داده، که قوانین اساسی خوب دچار پوسیدگی شده اند، چون اجرای آنها با بی تفاوتی شهروندان و عدم آمادگی آنها به دخالت فعال در امور مواجه شده است. دموکراسی معانی دیگری نیز دارد:

1 - دموکراسی، یعنی پیه دردسرهای زیادی را به تن مالیدن.

2 - دموکراسی، یعنی در مقابل عواقب زیان بار ممکن و محتمل اقدام خویش، جا خالی نکردن.

3 - دموکراسی، یعنی در مقابل تهدیدها استوار ماندن.

4 - دموکراسی، یعنی مبارزه در راه حقیقت.

5 - دموکراسی، یعنی آمادگی برای تحقق آلترناتیوهای مثبت در مقابل جنبه های معیوب.
فساد سیستم های اجتماعی، تنها از طریق عمل آگاهانه افراد اجتماعی گشته قابل جلوگیری است.  از این رو ست که ایمانسیپاسیون (استقلال اندیشه و عمل و خودمختاری) به مثابه آماج اجتماعی، برای پیروزی دموکراسی سوسیالیستی ضرورت بنیادی دارند.
ایمانسیپاسیون (استقلال اندیشه و عمل و خودمختاری) در دو سطح تحقق می یابد:

سطح اول ، عبارت است از شناخت روندها و ساختارهای اجتماعی

سطح دوم ، عبارت است از پیوند دادن آن شناخت با فعالیت های سیاسی ـ اجتماعی مسئولانه مبتنی بر خودفرمائی
دولت سوسیالیستی باید پیش شرط های ضرور را برای هر دو سطح یاد شده، به طرق زیر فراهم آورد:

1 - از طریق برنامه آموزشی فراگیر و فراتر از اتمام دوره تحصیلی.

2 - از طریق اینتگراسیون ( پیوند)شهروندان در روندهای تصمیم گیری بخش های مختلف حیات دولتی.
هر دو مورد یاد شده، شروط اصلی تحقق دموکراسی سوسیالیستی محسوب می شوند. هر دو مورد یاد شده، فرم زندگی در هر جامعه سوسیالیستی را تشکیل می دهند.  با تحقق بخشیدن به این دو شرط، در جریان ساختمان سوسیالیسم، فرهنگ سیاسی نوینی پدید خواهد آمد. آنگاه تعریف امانوئل کانت از روشنگری جامه عمل خواهد پوشید:

روشنگری، عبارت است از خروج انسان از الکنیتی که تقصیر خود او ست!
الکنیت عبارت است از ناتوانی در استفاده از فهم خود، بدون رهبری دیگران.
چنین الکنیتی تقصیر خود فرد است، وقتی که علت آن، نه در ناقص العقل بودن او، بلکه در مصمم نبودن و فقدان شهامت او در استفاده مستقل از فهم خود باشد!

انترناسیونالیسم
1
مقدمه

«کمونیسم ـ به لحاظ امپیریکی (تجربی) ـ فقط به مثابه کنش خلق های مسلط «به یکباره» و همزمان امکان پذیر می گردد و پیش شرط آن عبارت است از توسعه یونیورسال (جهانی) نیروهای مولده و داد و ستد جهانی پیوسته بدان. »
این فرمول بندی از کتاب «ایدئولوژی آلمانی» در واقع، نتیجه نهائی تز اصلی ماتریالیسم تاریخی است، که بنا بر آن، نوع هر فرماسیون اجتماعی به وسیله فرم مناسبات تولیدی تعیین می شود.
جامعه بورژوائی، اولین جامعه در تاریخ بشری است، که ساختار اقتصادی اش، فقط به طور منطقه ای تشکیل نمی شود.  ساختار اقتصادی جامعه بورژوائی به چارچوب محدودی قناعت نمی کند، بلکه تحت فشار غول آسای انباشت سرمایه ـ به ناگزیر ـ سراسر جهان را زیر سلطه قانون خویش در می آورد.
 «
بورژوازی از طریق به سازی سریع کلیه ابزارهای تولیدی و از طریق ارتباطات بی نهایت تسهیل شده، وحشی ترین ملت ها را از ریشه می کند و به دامن تمدن می اندازد.
 
خدنگ قیمت کالاهای آن، توپخانه سنگین اوست و بدان وسیله همه دیوارهای چین را ـ حتی ـ با خاک یکسان می سازد و سرسخت ترین نفرت اقوام وحشی نسبت به بیگانه را ذوب می کند. بورژوازی کلیه ملت ها را وامی دارد، که شیوه تولید بورژوائی را از آن خود کنند، اگر می خواهند جان سالم بدر برند.  بورژوازی کلیه ملت ها را به پذیرش به اصطلاح «تمدن»، یعنی به بورژوا شدن وامی دارد. سخن کوتاه، بورژوازی جهان را به سلیقه خود می سازد
در این روند، که کلیه کشورها و خلق های جهان به زیر یوغ مناسبات تولیدی سرمایه داری کشیده می شوند، دولت های به لحاظ اقتصادی ـ تکنولوژیکی توسعه یافته، کشورهای عقب مانده را تحت سلطه خود قرار می دهند و آنها را به مستعمرات و در جریان بعدی توسعه، به وابستگان خود بدل می سازند.  دولت های به لحاظ اقتصادی قوی تر، با تکیه بر قدرت مالی خویش، از ممالک تحت سلطه و استثمار، مناطق نفوذی برای خود تشکیل می دهند. (استعمار نو)
با نظام سرمایه داری، جهان زیر چتر قانون اساسی اجتماعی واحدی قرار می گیرد.
 «
این، توسعه نیروهای مولده است، که با آن، در آن واحد زندگی محلی ـ منطقه ای انسان ها جای خود را به حیات امپیریکی تاریخی ـ جهانی آنها می دهد.   از این رو ست، که این روند، خصلت مطلقا ضرور کسب می کند. برای این که تنها با این توسعه جهانی نیروهای مولده است، که داد و ستد جهانی انسان ها ممکن می گردد.  و بالاخره، با این توسعه نیروهای مولده است، که به لحاظ تاریخی ـ جهانی، افراد از حیث  امپیریکی جهانی، جای افراد محلی ـ منطقه ای را می گیرند
تا زمانی که در جامعه جهانی ـ کلا و یا عمدتا ـ مناسبات تولیدی سرمایه داری نقش تعیین کننده بازی می کنند، پیروزی های محلی ـ منطقه ای شیوه تولید سوسیالیستی نمی توانند برای مدت مدیدی تضمین شوند.  چون، «هر گسترش داد و ستد، ضربه ای بر پیکر کمونیسم محلی ـ منطقه ای وارد خواهد آورد
 «گلوبالیزاسیون» گرایش سرمایه داری است، که بیش از 150 سال پیش از سوی مارکس و انگلس کشف و فرمولبندی شده است.
به همین علت است که بر آتش رقابت میان فراکسیون های ملی طبقه کارگر دمیده می شود، رقابتی که وحدت ضرور طبقه کارگر برای مبارزه طبقاتی پیروزمند را تخریب می کند و تسخیر «یکباره و همزمان» قدرت را در کلیه دولت های پیشرفته دشوار می سازد.
اینجا هم نوشتارهای مارکس و انگلس در باره مبارزه طبقاتی در واحدهای ملی، از اعتبار عظیمی برخوردارند :  «رقابت میان خود کارگران، به مثابه انفجارات پیاپی، سازمان یابی پرولتاریا به شکل طبقه و بعد به شکل حزب سیاسی را نقش بر آب می سازد
کمونیست ها با این تفرقه خانه بر انداز کارگران، به مخالفت سرسختانه برمی خیزند.
مارکس در «انتقاد از برنامه گوتا» می نویسد :   «شکی نیست، که طبقه کارگر، برای این که اصلا بتواند مبارزه کند، باید خود را در خانه خود، به مثابه طبقه سازمان دهد و کشور او (کشور ملی او، مترجم) میدان مبارزه بی واسطه او باشد و لذا مبارزه طبقاتی طبقه کارگر، نه به لحاظ محتوا، بلکه همان طور که در «مانیفست کمونیستی» آمده، به لحاظ فرم، ملی است.  اما چارچوب «دولت ملی معاصر»، مثلا دولت آلمان، خود در «چارچوب بازار جهانی» قرار دارد و از نظر سیاسی، در چارچوب سیستم دولت هاقرار دارد  
علاوه بر این، کارگران کشورهای متروپول، از استثمار کشورهای وابسته سهم می برند و از این رو به طور خود به خودی، در حفظ ساختارهای سلطه سیاسی ـ جهانی موجود ذینفع هستند.  امروزه، این دره حتی عمیق تر شده است.
این دره اگر هم در جریان گلوبالیزاسیون، رفته رفته پر شود، باز هم بررسی روندهای اقتصادی و تشکیل و توسعه شعور طبقاتی لازم خواهد بود، تا علیرغم تضادهای واقعی موجود میان منافع بلاواسطه ملی طبقه کارگر، همبستگی بین المللی پایداری میان کارگران کشورهای مختلف بوجود آید.  همبستگی بین المللی ئی که علیرغم تفاوت های ملی، به درک موقعیت تاریخی مشترک و جبهه مبارزه طبقاتی همه کارگران جهان منجر شود.
اهمیت آموزش تئوریکی برای تشکیل و توسعه شعور طبقاتی و نقش صرفنظر ناپذیر حزب، به مثابه مجری این آموزش سازمان یافته از همین نکته معلوم می شود. (مراجعه کنید به کتاب «کمونیست ها اکنون)

2
همبستگی میان جوامع سوسیالیستی

در مقابل قانون منطقی دارای اعتبارعام ، مبنی بر برقراری «یکباره و همزمان» سوسیالیسم در کلیه کشورهای پیشرفته سرمایه داری، اکنون این واقعیت امر تاریخی قرار دارد، که تضادها و رویاروئی های اجتماعی در کشورهائی ، که استثمار بی رحمانه تر است و ستم فرم های دهشت انگیزتری به خود گرفته است تا حد غیرقابل تحملی تشدید می شوند.
وحدت منطقی و تاریخی، خود یک وحدت دیالک تیکی است.  این بدان معنی است، که آن خود آبستن تضادها ست، تضادهائی که باید در جریان روند تاریخی حل شوند.
(به عبارت ساده تر، ما با دیالک تیک منطقی ـ تاریخی سر و کار داریم، یعنی با وحدت و تضاد هم زمان منطقی و تاریخی به مثابه دو قطب دیالک تیک واحد.  و در دیالک تیک منطقی ـ تاریخی، نقش تعیین کننده از آن تاریخی است. مترجم)
پس این امکان واقعی وجود دارد، که انقلابی با سمتگیری سوسیالیستی، نه در کشورهای متروپل، بلکه در ممالک وابسته صورت گیرد.  وقوع انقلاب سیاسی را در ممالک وابسته، بیشتر می توان انتظار داشت، تا در کشورهای به لحاظ اقتصادی پیشرفته تر. زیرا طبقه کارگر کشورهای پیشرفته در استثمار کشورهای فقیر ذینفع است.  آموزش های «پاره شدن زنجیر در سست ترین حلقه» قدرت های سرمایه داری و «امکان ساختمان سوسیالیسم در یک کشور» بازتاب این تضاد هستند.  شکی نیست، که در این رابطه، تضادهای خاصی در مرحله ساختمان سوسیالیسم بروز خواهند کرد. (مراجعه کنید به کتاب هولتس تحت عنوان «شکست سوسیالیسم و آینده آن»)
اگر به دنبال پیروزی انقلاب در یک کشور به لحاظ اقتصادی عقب مانده، سلسله ای از انقلاب ها در کشورهای متروپل صورت نگیرد (همانطور که بعد از پیروزی انقلاب اکتبر، بر خلاف انتظارهای اولیه لنین، در آلمان، اطریش و مجارستان شکست خورد و در انگلستان و فرانسه حتی گامی در جهت انقلاب برداشته نشد)، انقلاب پیروزمند در آن واحد بار دو وظیفه مهم را بر دوش خواهد داشت:  وظیفه اول عبارت خواهد بود از رسیدن به سطح توسعه فنی کشورهای پیشرفته ،و وظیفه دوم عبارت خواهد بود از پی ریزی شیوه تولید جدید.
اما انجام این وظایف دوگانه، به مراتب دشوارتر خواهد شد، اگر کشورهای سرمایه داری دور و بر به مبارزه با ساختمان سوسیالیسم در آن کشور برخیزند، از هر توطئه ضد انقلابی حمایت به عمل آورند و از برتری مادی خود بهره برداری کنند.  این وضع در اتحاد شوروی  حاکم بود و در چین، کره شمالی، ویتنام و کوبا هنوز هم حاکم است.
در دوران جهانشمولی وسایل ارتباط جمعی ، سمپاشی تبلیغاتی بی امان و بی وقفه نیز بدان اضافه خواهد شد و گوش مردم کشور در حال ساختمان سوسیالیسم از بوق و کرنای رفاه خارق العاده کذائی رایج در کشورهای سرمایه داری کر خواهد شد.
از سوئی، شرایط فنی، سطح آموزشی و وسایل حکومتی در کشورهای پیشرفته سرمایه داری ـ اغلب ـ چندان توسعه یافته اند، که براندازی انقلابی بهترین شرایط را برای ساختمان سوسیالیسم در اختیار توده ها قرار خواهد داد.
از سوی دیگر تضادهای حاد در بهره وری سرمایه منجر بدان می شوند، که طبقه کارگر حتی حقوقی را که به ازای مبارزه طبقاتی پرتلفات و پر رنج و درد به دست آورده، از دست بدهد و اقشار وسیعی از آن، به شرایط اجتماعی اسفناکی گرفتار شوند، که حتی به تصور کسی نمی رسید.  بحران دموکراسی سیاسی، تخریب شبکه خدمات اجتماعی، بیکاری توده ای و بی دورنمائی از آن جمله اند.
توان صف آرائی افزایش می یابد.  قدرت نشان دادن واکنش و ارائه آلترناتیف های متناسب با سطح شیوه تولیدی مدرن نیز وجود دارد.
پرسش بی پاسخ هنوز این است، که در آینده، کجا وضع انقلابی پدید خواهد آمد.
از این رو ست، که مسئولیت احزاب کمونیست در کشورهای متروپل در جهت آماده سازی طبقه کارگر، به مثابه قدرت سازمان یافته، برای انجام تحولات اجتماعی افزایش می یابد.
اگر ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، تحت شرایط دشوار انجام گیرد، یکی از گشتاورهای مهم بقا و شکوفائی آن، برخورداری از حمایت طبقه کارگر کشورهای هنوز سرمایه داری، بویژه در ممالک پیشرفته خواهد بود.
منظور من فقط اهمیت ایدئولوژیکی همبستگی بین المللی برای توسعه شعور سوسیالیستی و یا قوت قلب ناشی از آن نیست، بی آنکه بخواهم بدان کم بها دهم.  منظور من حمایت مالی نیز هست، که نقش بسیار مهمی می تواند بازی کند. اما مهمتر از همه این است، که سازمان های دموکراتیک در دول سرمایه داری و طبقه کارگر بتوانند، از طریق احزاب و سندیکاها رژیم کشور خود را تحت فشار قرار دهند و جلوی مداخلات تجاوزگرانه را بگیرند و یا نیروهای مداخله گر را تضعیف کنند.
ما در سال های اخیر، وقتی که رژیم سوسیال ـ دموکرات به تجاوز امپریالیستی علیه یوگو سلاوی مبادرت ورزید شاهد یکی از واماندگی های طبقه کارگر آلمان بودیم.  بدترین واماندگی تاریخی طبقه کارگر آلمان اما عبارت بود از رفتار آن، به هنگام حمله آلمان فاشیستی بر اتحاد شوروی، در سال 1941.
انترناسیونالیسم طبقه کارگر ـ اما ـ بیمه ای برای وضع غیرعادی نیست، که هر وقت، سوسیالیسم در جائی به خطر افتاد، به کار گرفته شود.  انترناسیونالیسم طبقه کارگر به معنی آمادگی مدام وابستگان طبقه و سازمان های آن است، برای پشتیبانی از برادران طبقاتی و سازمان های آنها در سراسر جهان، برای حمایت از مبارزه آنان و فداکاری در راه آنان.
پیش شرط انترناسیونالیسم، شعور طبقاتی است.  انترناسیونالیسم گشتاوری از شعور طبقاتی در حال توسعه و تحکیم است. اگر کسی بداند، که ستم بر دیگری، ناشی از سیستمی است که خود او را هم تحت ستم قرار داده است و تنها تفاوتی که هست، در کمیت ستمگری است، آنگاه، فقط به احساس همدردی گذرا با ستمکشان همسرنوشت خویش قناعت نخواهد کرد، بلکه خود را در صف گردان پیکار سیاسی قرار خواهد داد. از این رو ست، که انترناسیو نا لیسم بیش از همدردی عاطفی صرف و خشک و خالی است. تردیدی نیست، که انترناسیو نا لیسم به شالوده ای از احساس و عاطفه نیاز دارد.
انترناسیونالیسم، به مثابه یک نیروی سیاسی، باید بر شناخت تجاوزگری بین المللی سرمایه داری، بر شناخت موقعیت طبقاتی و منافع طبقاتی مشترک پرولتاریا در سرتاسر جهان استوار باشد.  انترناسیونالیسم در همکاری سازمان یافته پرولتاریا، در انطباق دادن استراتژی های ملی احزاب کارگری با یکدیگر و در اتحاد آنها برای عمل مشترک قوام می یابد.  پرولتاریا، گیرم که شرایط زندگی او (و به همین دلیل، منافع بی واسطه او) از مونیخ تا ژوهانسبورگ، از سانفرانسیسکو تا جاکارتا متفاوت باشد، ولی با این حال، یک دشمن واحد، به نام سرمایه و یک هدف واحد، به نام محو استثمار دارد.
اگر گذار به سوسیالیسم، نخست در یک کشور و یا یک منطقه جهان صورت گیرد، آنچه که مارکس و انگلس ـ به طور کلی ـ در باره مبارزه به خاطر سوسیالیسم گفته اند، اعتبار خود را ـ بی تردید ـ حفظ خواهد کرد.
مارکس در پاسخ به «تریبون» گفت:  «معلوم شد، که سوسیالیسم نه فقط یک مسئله محلی، بلکه یک مسئله بین المللی است، که باید از طریق کنش بین المللی کارگران حل شود
و انگلس در نامه ای به لافارگ، تأکید کرد، که «رهائی پرولتاریا تنها از طریق یک کنش بین المللی می تواند تحقق یابد.  دشمن از طبقه دارا تشکیل می یابد، از زمین داران و سرمایه داران
این موضع بی تغییر مارکس و انگلس، از زمان تدوین «مانیفست» بوده است.
در «مانیفست» راجع به پرولتاریا چنین می خوانیم :   «کنش متحد، حداقل در کشورهای متمدن، یکی از شروط اولیه رهائی است
انترناسیونالیسم، یکی از نقاط مرکزی استراتژی کمونیستی است، که بر این شناخت استوار است، که تضاد طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا ساختار تعیین کننده دوران تاریخی در مقیاس جهانی است، دورانی که ما در آن به سر می بریم.
 «
سوسیالیست ها اثبات کرده اند، که مبارزه عام، میان سرمایه و کار، در همه جای جهان جاری است.  سخن کوتاه، خصلت کوسموپولیتیکی (جهانشمول) دارد
آن چه مارکس، اینجا، «کوسموپولیتیکی» می نامد، ما امروز «گلوبالیزاسیون» می نامیم، گرایشی که او 120 سال پیش تشخیصش داده است.  اشاره به این نکته که «سرمایه داران، هر چه بیشتر کوسموپولیتیکی تر می شوند»، از این واقعیت امر حکایت می کند، که او در مراحل آغازین این روند، توسعه ای را پیش بینی می کند، که با انسجاج تمام ارضی سرمایه ، در پایان قرن بیستم، به شاخص چشمگیر امپریالیسم بدل شده است.  این حقیقت امر را که علیه استراتژی تمام ارضی سرمایه، تنها از طریق تشکیل جبهه متحد طبقه کارگر و با استراتژی مشترک هم بستر با استراتژی های ملی متمایز آنان، می توان مبارزه کرد، بنیان گذاران سوسیالیسم علمی از آغاز می دانستند.

3
سیاست انترناسیونالیستی دولت های سوسیالیستی

 

انترناسیونالیسم اما، فقط همبستگی بین المللی میان احزاب کارگری مبارز و یا میان آنان و جوامع در حال ساختمان سوسیالیسم نیست.  سیاست هر دولت سوسیالیستی نیز باید انتر نا سیونالیسم را در سرلوحه کار خود قرار دهد.
درست است، که هر دولت سوسیالیستی باید برای حفظ خود، سیاستی مبتنی بر منافع ملی خویش در پیش گیرد، این دولت، اما به مثابه یک دولت سوسیالیستی، باید در عین حال، با جنبش های سوسیالیستی در سراسر جهان، با رزمندگان در حال پیکار، با مبارزات رهائی بخش در مناطق تحت ستم، علیه بربریت ضد انسانی امپریالیسم به تشکیل همبود مبتنی بر همبستگی اقدام کند.
مثال دول سوسیالیستی و قبل از همه، اتحاد شوروی و آلمان دموکراتیک نشان داد، که هر دولت با مؤسسات موجود خویش، چه خدمتی می تواند در حق خلق های تحت ستم و مبارز انجام دهد.  از آن جمله اند :
گذاشتن مراکز آموزشی، در اختیار آنان.
امدادهای پزشکی، داروئی و درمانی.
گذاشتن امکانات درمانی، استراحت و معالجه در اختیار آنان.
کمک های مالی در حد توان خویش.
کمک های فنی و سازمانی برای کشورهای در حال توسعه، تحت شرایط غیر استثماری.
کمک های سیاسی در مبارزه علیه امپریالیسم، مثلا در جنگ سوئز.
هر دولت سوسیالیستی وظیفه دارد، لیست بلندی از نیازمندی های مبارزه سیاسی به خاطر سوسیالیسم را برآورده سازد.  تلاش برای حفظ خود، با مبارزه به خاطر سوسیالیسم در سراسر جهان پیوند تنگاتنگ دارد.  پیروزی و شکست سوسیالیست ها در هر کشور، با ساختمان سوسیالیسم در یک کشور دیگر، گامی به پیش و یا به پس برمی دارد.
اما برای کمک در جای دیگر، باید آماده فداکاری و چشم پوشی بر برخی انتظارات خود بود.  و این امر نه تنها به جامعه به طور کلی و به برنامه ریزی آن، بلکه به فرد فرد افراد آن مربوط می شود، که برنامه ریزی شامل حال شان می گردد.
همبستگی بین المللی، بویژه برای کشور به لحاظ اقتصادی ضعیف که در حال ساختمان سوسیالیسم است، می تواند فشار مادی جدی محسوب شود.  این باری بر دوش شهروندان کشور سوسیالیستی خواهد بود، اگر ما آنها را بخش لاینفک ساختمان سوسیالیسم تلقی کنیم و اگر آنها، اصولا طرفدار گذار به سوسیالیسم باشند.
انترناسیونالیسم ـ در وهله اول ـ یک رفتار سیاسی است، که از ضرورت همبستگی و پیکار کلیه سوسیالیست های جهان، علیه گسترش تمام ارضی سرمایه داری سرچشمه می گیرد.
فقط منافع اقتصادی بلاواسطه نیستند، که انترناسیونالیسم را الزامی می سازند، بلکه بر عکس، تفکر ریزبین است، که ضرورت آن را نشان می دهد.  آنچه که انترناسیونالیسم پرولتری را الزامی می سازد، درک تئوریک عامیت (یونیورسالیته) مبارزه طبقاتی است.
تدارک و تدوین این درک تئوریک، استدلال و اثبات آن و تبلیغ و ترویج آن میان توده ها وظیفه اصلی حزب کمونیست در هر جامعه سوسیالیستی است.
پراتیک انترناسیونالیسم، همبستگی پرولتری در مقیاس جهانی و فرم سازمان یافته آن در عمل مشترک احزاب کمونیست از قبل هرچه شالوده مندتر بوده باشد، حزب کمونیست به همان میزان بهتر از عهده انجام این وظیفه برخواهد آمد.
انگلس در نامه ای به آگوست ببل، آن را به مثابه یکی از افتخارات کمونیست های آلمانی در تاریخ برجسته می کند:   «موضع کارگران آلمانی در رأس جنبش اروپا، عمدتا، بر موضع گیری انترناسیونالیستی اصیل آنان در ایام جنگ (جنگ آلمان و فرانسه 1870 ـ 1871، مترجم) استوار بوده است.  هیچ پرولتاریائی نمی توانست این چنین شایسته، رفتار کند. اگرچه حزب کارگری آلمان ـ در وهله اول ـ در چارب مرزهای دولتی خویش عمل می کند، ولی هرگز از احساس همبستگی با کارگران کشورهای دیگر غافل نبوده است. در آینده نیز به همان سان، حاضر به انجام وظایف انترناسیونالیستی خویش خواهد بود

4
همکاری برابرحقوق احزاب کمونیستی


بسته به سطح توسعه مبارزه طبقاتی بین المللی، کفه ترازو می تواند به نفع این و یا آن بخش ملی جنبش جهانی کمونیستی سنگین تر شود.  بدین طریق بود، که بعد از انقلاب اکتبر، نقش رهبری در کمونیسم جهانی، بدون سؤال و جواب، به عهده بلشویسم، حزب کمونیست اتحاد شوروی افتاد. آنها اولین نیروئی بودند، که انقلاب سوسیالیستی را به پیروزی رسانده بودند و ساختمان سوسیالیسم را در کشور خود شروع کرده بودند. اتحاد شوروی به کعبه سیاسی ـ جهانی مبارزه طبقاتی بدل شد. طور دیگر هم نمی توانست باشد.
انترناسیونال سوم بیانگر این وضع تاریخی ـ جهانی بود.  در مبارزه علیه فاشیسم آلمانی، تجاوزگرانه ترین ارتقای امپریالیسم آلمان، در جنگ جهانی دوم، نقش اصلی نظامی به عهده اتحاد شوروی افتاد. اتحاد شوروی به قطب نیرومند ضد سرمایه داری بدل شد. بدین طریق، مسئله همزیسی مسالمت آمیز دو سیستم اجتماعی نیز در سطح جدیدی طرح شد و خطر تمام ارضی برای بشریت، به سبب احتمال استفاده از تسلیحات اتمی تشدید گردید.
سیاست خارجی دولت شوروی با استراتژی مبارزه طبقاتی احزاب کمونیست در سطح ملی جوش خورد. این که این پدیده پرورشگاه تضادهائی باشد، اجتناب ناپذیر بود. تضادها هسته هر روند دیالک تیکی را تشکیل می دهند.
اما وقتی بازتاب معیوب این تضادها منجر بدان شود (همانطور که منجر بدان هم شد)، که احزاب کمونیست واحدهای ملی تابع حزب رهبر و منافع دولتی باشند که آن نماینده اش است، این امر به تضعیف جنبش جهانی کمونیستی می انجامد.
انترناسیونالیسم باید رشد و نمو کند و پویا شود.  انترناسیونالیسم هرگز نباید دیکته شود.
هرجا، در آینده، ساختمان سوسیالیسم در کشوری آغاز شود، باید به این مسئله دشوار انطباق میان منافع دولتی ـ ملی یک جامعه سوسیالیستی با منافع مبارزاتی ـ طبقاتی بین المللی جنبش کمونیستی، در ویژگی های ملی متفاوت آن توجه جدی شود.

انگلس به این مسئله توجه جدی مبذول می داشت.  او در نامه قابل ذکری به پل لافارگ، با این مسئله که یک حزب ملی قیم و یا سردسته جنبش جهانی کمونیستی باشد، مخالفت می ورزد.
انگلس بر طبق شرایط آن زمان، رفقای فرانسوی را مورد انتقاد قرار می دهد:   «نه فرانسوی ها، نه آلمانی ها و نه انگلیسی ها افتخار آن را خواهند داشت، که سرمایه داری را به تنهائی سرنگون سازند.  وقتی که فرانسه ـ احتمالا ـ بر شیپور انقلاب می دمد، در آلمان، در کشوری که بنیادی تر از بقیه، متولی سوسیالیسم شده است و تئوری، بنیادی تر از هر کشوری در توده نفوذ کرده است، سرنوشت مبارزه رقم خواهد خورد.  بر خلاف این ها همه، نه فرانسوی ها و نه آلمانی ها قادر به تضمین قطعی سوسیالیسم نخواهند بود، اگر انگلستان در چنگ بورژوازی بماند. اگر شما ما را، در نبرد علیه بورژوازی سلطنت طلب آلمانی یاری دهید، ما هم در نبرد علیه بورژوازی جمهوری خواه فرانسه، مددکار شما خواهیم بود. اینجا صحبت از یک رابطه دوجانبه است و حرفی از آزاد سازی نوکران فقیر سلطنت زده آلمانی توسط جمهوری خواهان بزرگمنش فرانسوی در میان نیست.. چنین بر خوردی با ایده انترناسیونالیسم ناسازگار است
اگر هم در یک کشوری، به طریق معینی، راه سوسیالیسم طی شود ـ صرف نظر از آنچه، که بسته به شرایط آغازین این کشور رخ داده باشد ـ با این حال، راه طی شده آن کشور نسخه مطمئن بی چون و چرائی برای احزاب و کشورهای دیگر نخواهد بود.  رخداد انقلابی در آن کشور، فقط مثالی خواهد بود و تجاربی را، که در سینه خود جمع کرده است، در اختیار بشریت ترقی خواه قرار خواهد داد.  از آن باید در هر مورد نو، مستقلا آموخته شود. یعنی از طریق مقایسه وضع کشورخویش ـ بر مبنای تجزیه و تحلیل دقیق ـ با وضع نهائی کشور یاد شده.
مارکس، پس از کنگره هاگر، در سال 1872، با صراحت تمام می گوید:   «کارگر باید روزی برای تشکیل سازمان نوین کار، قدرت سیاسی را تسخیر کند.  او باید سیاست سابق را، که حافظ مؤسسات سابق بوده، سرنگون کند، اگر نمی خواهد که مثل مسیحیان باستان (که از این حقیقت امر غافل و بدان بی اعتناء بودند)کبریای سماوی را به ذلت زمینی ببازد.  ما اما هرگز ادعا نکرده ایم، که راه های دست یابی به این آماج، در همه جا یکسان خواهد بود. ما می دانیم که باید مؤسسات، آداب و رسوم، و سنن کشورهای مختلف را در نظر گرفت
مارکس، در آن دوره، فقط می بایستی کشورهای از حیث اقتصادی پیشرفته اروپا و آمریکای شمالی را در مد نظر داشته باشد، که میدان جنبش های کارگری سازمان یافته نیرومندی بودند.  اکنون، صد سال بعد، باید دولت ها و جوامعی را نیز در نظر گرفت، که در کشور های مستعمره سابق و یا در مناطق نیمه مستعمره وابسته تشکیل یافته اند.
ویتنام، کره شمالی و کوبا باید سوسیالیسم را بر طبق سنن خاص خویش برپا دارند.
چین از زمان تشکیل جمهوری خلق چین، راهی در پیش گرفته است، که همیشه، از مراحل توسعه معمول نمی گذرد، ولی همواره با فرهنگ چینی هزاران ساله هم بستر بوده است.
تنوع فرهنگ ها با امکانات گذار به سوسیالیسم مغایرتی ندارد.  در این میان، متغیرهای بی شماری وجود دارند، که بی اعتنائی به آنها، به معنی عدم درک درست ماتریالیسم تاریخی خواهد بود و به اشتباهات سیاسی منجر خواهد شد.
اما ثابت ها را باید همه جا در مد نظر داشت و هرگز نباید به آنها برخورد سرسری کرد و گرنه فاتحه گذار به سوسیالیسم خوانده خواهد شد.
از این رو ست، که باید در معاملات انترناسیونالیستی میان احزاب برادر، این ثابت ها و به قول انگلس، این «نقشه و برنامه» با صراحت تمام و بدون سازشکاری مطرح گردند.
این ثابت ها، این نقشه و برنامه، اگرچه خود را با شرایط متفاوت هر ملت و هر کشور ساز گار می سازد، ولی در اصول بنیادی اش، همان می ماند، که هست و بدین طریق نیات واحد و هم نظری همگانی در مورد وسایلی که برای نیل به آماج مشترک، یعنی ایمانسیپاسیون طبقه کارگر، بوسیله خود طبقه کارگر، تضمین می شود«.(انگلس)
 
(مقوله «ایمانسیپاسیون» یکی از مرکزی ترین مقولات مارکسیستی است و به معنی رهائی از هر نوع وابستگی و کسب خود مختاری، استقلال اندیشه و عمل است. مترجم)
بدون یقین سوبژکتیف توده ها به این حقیقت امر، که دولت، دولت خود آنها ست و تأثیر گذاری اجتماعی آنها، قبل از همه، برای خود آنها ست، کسی حاضر به شرکت آگاهانه و داوطلبانه در ساختمان سوسیالیسم نخواهد بود.  بدون بسیج سوبژکت ها، پیشرفت اجتماعی وجود نخواهد داشت!

فصل هشتم
تجارب ساختمان سوسیالیسم در آلمان دموکراتیک

مقدمه

مسئله مربوط به دورنمای آتی سوسیالیسم را نمی توان بدون حلاجی تاریخ آلمان دموکراتیک ، با خودویژگی های آن در اردوگاه سوسیالیسم درک کرد.  آلمان دموکراتیک اولین دولت در خاک آلمان بود، که بر امپریالیسم آلمان غلبه کرد، امپریالیسمی که تجاوزگری سیاسی ـ جهانی اش به دو جنگ جهانی منجر شده بود.
آلمان دموکراتیک با سلب مالکیت از بانک ها و کنسرن های صنعتی، که مسئولیت سیاست جنگی را به عهده داشتند، با سنن دول ویلهلمی و هیتلری که ریشه در گذشته دور آلمان داشتند و از زمان بیسمارک به بعد، با ساختمان صنایع سنگین و سرمایه مالی آلمان، «سودای تبدیل شدن به قدرت جهانی» را بر سر داشتند، نه فقط در حرف قطع رابطه کرد، بلکه ریشه های مادی آنها را نیز از بیخ و بن نابود ساخت.
درفش سرخ سوسیالیسم بر خاک «آلمانی دیگر»، بر خاک آلمان روشنگری و آلمان هومانیسم  کلاسیک برافراشته شد و ساختمان سوسیالیسم آغاز گشت.
دولت، برای اولین بار، در خدمت خلق قرار گرفت.  برای اولین بار، دست رد بر سینه استراتژی های حاکمیتی زده شد، که بر ضد خلق های دیگر بودند.
ضمنا حاملین و ریزه خواران این استراتژی ها سلب قدرت شدند.
آلمان دموکراتیک، حتی در کشورهائی که قربانی استعمار و استعمار نو متروپول های سرمایه داری بودند و هستند، به مثابه کشوری دموکراتیک و صلح جو در مقیاس بین المللی کسب احترام کرد.
کسی که در صدد توسعه تصوراتی راجع به سوسیالیسم فردا ست، بدون حلاجی شکست این تلاش نخستین در راه ساختمان سوسیالیسم، نمی تواند کامیاب شود: برای این که آلمان دموکراتیک سوسیالیستی، در مقایسه با کلیه دولت  های سابق و آلمان فدرال رقیب، به مثابه دولتی پیشرفته تلقی می شود و سوسیالیست های آلمانی آن را ـ علیرغم انتقاد از نواقص و نارسائی هایش ـ میراث بزرگ خویش می شمرند و به عنوان سوسیالیست، به مثابه بخشی از هویت تاریخی خویش ارزیابی می کنند.

صرفنظر از برخورد منفی مخرب برخی از شهروندان آلمان دموکراتیک و قبل از همه، کسانی که اکنون در آلمان فدرال نقش سیاسی به عهده می گیرند و یا می خواهند به عهده بگیرند، کسانی که تاریخ پنجاه ساله خود را و همراه با آن، هویت بیوگرافیک دو نسل را دور می اندازند، درک هشیارانه این مسئله برای حفظ هویت روحی خود و برای نوسازی معنوی خود از اهمیت زیادی برخوردار است.  این مسئله، با توجه به آینده، برای همه کمونیست ها در سراسر آلمان، از اهمیت چشمگیری برخوردار است، بویژه با توجه به این واقعیت امر، که آلمان اکنون بار دیگر همان استراتژی هائی را احیا می کند، که دو بار به فاجعه منجر شده اند.

1
وضع غیرعادی برای ساختمان سوسیالیسم در آلمان دمکراتیک

شکی نیست که تاریخ آلمان دموکراتیک را نباید بطور مجزا در نظر گرفت. سوسیالیسم در آلمان دموکراتیک، نتیجه پیروزی اتحاد شوروی در جنگ جهانی دوم و اشغال آلمان شرقی از سوی ارتش سرخ بوده است.  دولت آلمان دموکراتیک، از آغاز تشکیل، بخش لاینفک اردوگاه سوسیالیستی بوده و از آزادی عمل محدودی برخوردار بوده است.  در آلمان دموکراتیک، سوسیالیسم مستقل از اتحاد شوروی هرگز وجود نداشته است. از این رو باید برای کشف علل شکست سوسیالیسم در آلمان دموکراتیک، برای درک علل خودداری اکثریت شهروندان آلمان دموکراتیک، از دفاع از سیستم اجتماعی موجود، به دو نکته توجه داشت:

نکته اول عبارت از این است که سوسیالیسم در آلمان دموکراتیک، نه نتیجه یک انقلاب، بلکه پی آمد یک شکست نظامی بوده است.

نکته دوم عبارت از این است، که سوسیالیسم با دولتی وابسته به اتحاد شوروی در پیوند بوده است.
این مسئله برای تاریخ آلمان دموکراتیک، از اهمیت خاصی برخوردار است. چون از سوئی کل سامانه دولت آلمان دموکراتیک، در عمر چهل ساله اش، تحت تأثیر ساختار سیاسی ـ جهانی فراگیر همزیستی دو سیستم اجتماعی آشتی ناپذیر قرار داشته است، همزیستی ئی که مبارزه ای بدون توسل به جنگ بوده است، نه همزیستی مبتنی بر همکاری.
آلمان دموکراتیک، از سوی دیگر، غربی ترین مرز اردوگاه سوسیالیسم بوده است، آنهم در این مورد خاص، مرز میان یک ملت دو شقه شده.  از سوی دیگر، آلمان دموکراتیک، از همان آغاز تشکیل دولت سوسیالیستی، فاقد طبقه کارگر مجهز به شعور طبقاتی بوده است.
چون شالوده تحول اجتماعی در آلمان دموکراتیک، نه نتیجه یک انقلاب از سوی توده ها و یا حداقل، از سوی اقلیت مبارزی از جمعیت آلمان، بلکه نتیجه پیروزی ارتش سرخ بر فاشیسم آلمان بوده است.
از این رو، شعور طبقاتی در بستر مبارزه طبقاتی شکل نگرفته بود و به برکت تجارب حاصله تقویت و تحکیم نشده بود، بلکه می بایستی از سوی اقلیت کوچکی از کمونیست ها، که از ترور نازی ها، جان سالم بدر برده بودند، آموزش داده می شد و لذا به ناگزیر حاوی خطوط بوروکراتیک بود.
چون تحت شرایط جدید نیز امکان کسب تجربه اصیل در مبارزه طبقاتی، از پائین نمی توانست صورت گیرد.  در شرایط جدید، طبقه کارگر و دهقانان حامل دولت بودند و نقش رهبری حزب متحده آلمان را بر طبق قانون اساسی، به طور صوری، نمایندگی می کردند.
البته در زمینه تشکیل شعور طبقاتی، در این سال ها، کار عظیم ارزشمندی صورت گرفته بود. اما این کار ارزشمند، به نحوی از انحاء، در حد «کار تئوریکی»، در حد «کار معرفتی انتزاعی» باقی مانده بود.  زیرا جای تجارب حاصل از کشمکش مبارزاتی با سرمایه  داری و با انسان ستیزی بورژوائی هم چنان خالی می ماند.
دولت جدید از محبوبیت خاصی برخوردار بود.  در سال های بعد از جنگ، منطقه تحت اشغال اتحاد شوروی، در مقایسه با بخش تحت اشغال غرب، موفقیت های چشمگیری به دست آورده بود.  رفع نیازهای مردم، در زمستان های مشقت بار بعد از جنگ (1945 ـ 1946 و 1946 ـ 1947)، در آلمان شرقی بهتر از آلمان غربی بود.  مسئله ای که امروز به کلی نادیده گرفته می شود و تنها کسانی که هر دو منطقه را دیده اند، بدان اشاره می کنند.
برطبق موافقت نامه پوتسدام میان ائتلاف ضد هیتلری، در کنفرانس های تهران و یالتا، اشغال خاک آلمان برنامه ریزی شده بود.  در سال 1945 متفقین در متلاشی کردن امپریالیسم آلمان هم نظر بوده اند.  تغییر موضع قدرت های غربی، بعد از سخنرانی چرچیل در فالتون و سخنرانی وزیر امور خارجه آمریکا، بایمز در اشتوتگارت صورت گرفت و بدین طریق جبهه ضد شوروی غرب تشکیل و «جنگ سرد» آغاز شد و راه برگشت امپر یالیسم آلمان به دامن ایالات متحده آمریکا گشوده شد.
با مداخله قدرت های اشغالگر غربی، جلوی تحولات اجتماعی (اجتماعی کردن  صنایع پایه ای و بانک ها و اصلاحات ارضی)، که به نوعی در قانون اساسی آلمان غربی نیز وجود داشت، گرفته شد. در میان اکثریت عظیم مردم، به استثنای بورژوازی، شرایط لازم برای پذیرش سامانه  نوین دولتی آماده بود.  وحدت احزاب بورژوائی با حزب متحده آلمان، در جبهه ملی آلمان دموکراتیک، شالوده واقعی برای رفراندوم خلق بود. این امر اما به معنی محو شیوه تفکر و رفتار بورژوائی نبوده است.  وجود سیستم چند حزبی در آلمان دموکراتیک  نیز حاکی از این واقعیت امر است.
پای بندی همه احزاب عضو جبهه ملی آلمان دموکراتیک بر آنتی فاشیسم و شناخت فاشیسم به مثابه بیانگر سرمایه داری امپریالیستی و نه عنوان «پدیده ای تصادفی در تاریخ» باعث واپس راندن تضادهای طبقاتی موجود شد.
در نتیجه، مبارزه طبقاتی به عرصه کشمکش سیاسی ـ خارجی با دولت های متعلق به سیستم متخاصم منتقل شد، دولت هائی که خصومت و خرابکاری آنها  آلمان دموکراتیک را در وضعیتی مشابه با محاصره دائم قرار داده بود.  مقاومت آشکار و معنوی بورژوازی به لحاظ سیاسی مغلوب، ولی از حیث اجتماعی حاضر در جامعه، بر ضد ساختمان سوسیالیسم و سرعت آن، می بایستی در مبارزه بی وقفه و آشکار، برای حفظ و تحکیم سرکردگی طبقه کارگر تضعیف شود.  بورژوازی آلمان دموکراتیک تحت این شرایط مبتنی بر فشار از خارج، تحت نفوذ عناصر غرب قرار گرفت و تا حد خیانت پیش رفت.  هم بزرگ نمائی سازمان امنیت آلمان دموکراتیک و هم خودمختاری آن در این رابطه قابل درک است.
تقدم سیاست جهانی بر مسائل خاص توسعه داخلی و لذا تقدم مسائل بین المللی بر مسائل ملی سبب شد، که اتحاد شوروی به مرجع مطلق و نه نسبی عمل سیاسی در کل اردوگاه سوسیالیستی بدل شود.  راه خاص چین از سال های 60 میلادی به تجزیه و تحلیل جداگانه نیاز دارد و ما در رابطه با بررسی آلمان دموکراتیک بدان نمی پردازیم.
(در زمینه انقلاب فرهنگی چین، مراجعه کنید به اثر هانس هاینتس هولتس، تحت عنوان «تضاد در چین»، 1970)
چارچوب عمل سیاسی احزاب کمونیست را تصمیمات متخذه در اتحاد شوروی تعیین می کرد.  وجود آلمان دموکراتیک، به مثابه دولت، بیشتر اوقات با دوره ای از تاریخ اتحاد شوروی انطباق پیدا می کند. پدیده ای که بعدها نام «رکود» به خود گرفت.
برای بررسی عواقب ناشی از این امر بر ساختمان سوسیالیسم در آلمان دموکراتیک، باید بطور خلاصه شرایطی را در نظر بگیریم که سرنوشت سوسیالیسم را در شوروی رقم زده اند.  اگرچه بدین طریق، چیز زیادی در باره راه آتی سوسیالیسم گفته نمی شود، ولی این گریز برای پاسخ به این پیش داوری، که گویا تسلیم آلمان دموکراتیک به معنی بطلان سوسیالیسم به طور کلی است، لازم است.

2
تضادهای ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی

انقلاب اکتبر در کشوری رخ داد، که در آستانه صنعتی کردن کشور و گذار به سرمایه داری توسعه یافته بود. کشوری که فاقد سنت های دموکراتیک بورژوائی بود. کشوری که حتی در سال 1926 میلادی، 50 در صد افراد بالغ آن بی سواد بودند. کشوری که در آن، میراث آموزش و فرهنگ راسیونالیستی روشنگری اروپا فقط به قشر فوقانی باریکی رسیده بود و توده ها از مذهبیت تاریک اندیش و اسطوره ای کلیسای ارتدوکس مسموم بودند.
مبارزه خستگی ناپذیر لنین با «روحانیت» به دلیل این وضع خاص بوده است. سنت کلیسای ارتدوکس فاقد گشتاورهای رهائی بخش بود، که در مسیحیت کلیسای غرب، به مثابه مبارزه زیر زمینی شکست ناپذیر بر ضد کلیسای رسمی وجود داشته است.
مراجعه کنید به اثر هانس هاینتس هولتس، تحت عنوان «بیغوله های های بزرگ رهزنان»: مذهب و مبارزه طبقاتی در قرون وسطی، 1999
شرایط آغازین لازم برای گذار به سوسیالیسم، یعنی سطح به درجه عالی توسعه یافته نیرو های مولده، سطح آموزش توده ای و مؤسسات دموکراتیک متناسب با آن، در روسیه وجود نداشت. تز لنین مبنی بر «سست ترین حلقه در زنجیر سرمایه داری»، حلقه ای که قبل از همه و سهل تر از همه می بایست گسسته شود، با واکنش زنجیری در رابطه بود، که او انتظار وقوعش را داشت.
نخستین انفجار در ضعیف ترین نقطه می بایستی انقلاباتی را در کشورهای صنعتی توسعه یافته به دنبال بیاورد. سیستم جوامع ناشی از آن می توانست شالوده اقتصادی نیرومندی در اختیار داشته باشد. اما نه در فرانسه انقلابی رخ داد و نه در انگلستان. انقلاب نوامبر در آلمان شکست خورد و رهبری سوسیال ـ دموکراسی به سرمایه داران پیوست. از این رو، ساختمان سوسیالیسم می بایستی در یک کشور واحد، آنهم کشوری عقب مانده صورت گیرد.
کاش فقط اشکال کار همین یکی می بود.
اتحاد شوروی از همان آغاز، در شرایط نظامی استثنائی به شرح زیر قرار گرفت:

1-   دفاع در مقابل ارتش های مداخله گر

2-   محاصره سیاسی

3-   تحریم اقتصادی

4-   محاصره تجاوزگرانه از سوی قدرت های سرمایه داری و تهدید نظامی از سوی پیمان فاشیستی ضد کمینترن

در این کشور دهقانی پهناور، بدون در اختیار داشتن خودگردانی های توسعه یافته و در این شرایط دشوار بود، که به ناگزیر سانترالیسم و بوروکراسی تمام عیار شکل گرفت.
در غیر این صورت، آرزوی صنعتی کردن سریع کشور را می بایستی به گور برد. طبقه کارگر به لحاظ کمی (تعداد) ضعیف بود و پایگاه آغازین کافی برای توسعه دموکراتیک اقتصاد سوسیالیستی را تشکیل نمی داد. تشکیل فرم های اجتماعی کردن سوسیالیستی ساختمان اقتصاد نوین می بایستی طی مبارزه طبقاتی سختی، با توسل به زور صورت گیرد.
به جای دیکتاتوری پرولتاریای متکی بر توده های خلق، دیکتاتوری حزب تشکیل گردید.
چون حزب می توانست و می بایستی پیشاهنگی پیشرفت تاریخی را به عهده گیرد. در این نقش رهبری حزب (در واقع اما ارگان رهبری حزب) و یکی شدن وظایف حزبی و دولتی بود که حاکمیت «سران حزب» تحکیم یافت.
بر تضادهای تعیین کننده دوره بیست ساله اتحاد شوروی، حمله آلمان هیتلری از خارج اضافه شد و ده ها میلیون نفر کشته و معلول و خرابه های بی حد و حصر به جا گذاشت.
اتحاد شوروی در سال 1945 میلادی، به ظاهر بر دشمنان خود پیروز شد و به مثابه سردمدار سیستم دولت های سوسیالیستی جلوه کرد، که در کشورهای تحت اشغال ارتش سرخ برپاشده بود.اتحاد شوروی، اما در واقع، از لحاظ اقتصادی به طرز فجیعی واپس رانده شده بود. سیل خون غیرقابل تصوری از اندام ضعیف اتحاد شوروی ریخته بود و زیر بار کمک به دولت های سوسیالیستی جوان قرار داشت که از لحاظ اقتصادی بسیار ضعیف و به سبب جنگ تخریب شده بودند.
اتحاد شوروی به جای این که بتواند از سیستم همکاری اقتصادی در مقیاس جهانی و هم ترازسازی مادی( که به تصویب سازمان ملل جدید التأسیس رسیده بود) بهره مند شود، با خصومت لگام گسیخته و بی رحمانه امپریالیسم آمریکا مواجه شد و به مبارزه رقابت آمیز دو سیستم جهانی کشانده شد و زیر فشار طاقت سوز مسابقه تسلیحاتی قرار گرفت. بحث در این مورد که آیا ادامه دادن به کورس ساختمان جامعه با فرم های سیاسی و کمبودهای جدی کمونیسم جنگی، برای نسل بعدی امکان غلبه بر عقب ماندگی های اردوگاه سوسیالیسم را فراهم می آورد و یا نه، مفید فایده ای نیست.
واقعیت در هرحال، عبارت ازاین است، که خروشچف با برنامه دوگانه مبتنی بر توسعه در بخش کالاهای سرمایه گذاری و کالاهای مصرفی در پلنوم بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی، منابع این کشور صدمه دیده از جنگ را بیش از حد تحت فشار قرار داد و حاصلی جز برنامه ریزی توهم آمیز و خودنمائی توأم با خودفریبی به دنبال نیاورد.
کسی که امروز سخنرانی خروشچف در 13 ژوئیه 1957 در پراگ را بازخوانی می کند، آنجا که او از پیروزی «کمونیسم نان و کره» دم می زند، به ابتذال تجزیه و تحلیلی پی می برد، که از اوضاع به عمل آمده است. این سقوط تجزیه و تحلیل جدی علمی به قهقرای ابتذال و بی معنائی بوده که از سوی شخصیتی در مقام رهبری ارائه داده می شد. بعد از برکناری خروشچف نیز چرخش اصولی پلنوم بیستم لغو نشد.
دو دهه تمام، تا زمان انتخاب گورباچف، را می توان دوره «سرگردانی» در بیراهه ها نام داد، که با فشار از خارج در فرم مسابقه تسلیحاتی همراه بوده و بخش اعظم وسایل سرمایه گذاری در مسیر غیرمولد را بلعیده است.
اتحاد شوروی رفته رفته از پیوستن به قافله انقلاب علمی و فنی در اغلب عرصه ها هم عقب می ماند و بدین طریق شالوده اقتصادی آن کشور رو به زوال می رود. این در حالی است که متروپول های اردوگاه سرمایه داری به جهش های روزافزون فنی نایل می آیند که در عرضه مواد مصرفی نیز خود را نمایان می سازد. توسعه اجتماعی به شالوده اقتصادی نیاز دارد.
با تحت فشار قرار دادن خود و با اراده گرائی صرف نمی توان کامیاب شد. بر عقب ماندگی های اقتصادی، اما می توان با انضباط و زحمت انسانی فائق آمد. ساختمان موفقیت آمیز اتحاد شوروی تا جنگ جهانی دوم دلیل بر صحت این ادعا ست.
در روندهای تاریخی، شرایط اوبژکتیف (عینی) و فاکتورهای سوبژکتیف دست در دست هم می روند.
این که جمعیت اتحاد شوروی بعد از جنگ جهانی دوم بار دیگر برای دوره ای طولانی بسیج نشد ـ کاری که تحت تأثیر پیروزی بر آلمان هیتلری امکان پذیر بود ـ باید دلیل طبقاتی داشته باشد.
در طول جنگ کبیر میهنی، مسئله ملی و وحدت کلیه طبقات، اقشار و اقوام اتحاد شوروی، حتی آشتی میان حزب و کلیسای ارتدوکس در مد نظر قرار داشته اند. کسانی که با جهان بینی طبقه کارگر و با شیوه زیست سوسیالیستی بیگانه بودند، در مبارزه برای دفاع از میهن، به جانفشانی های ارزنده ای دست زدند و به مقامات حزبی و دولتی ارتقاء یافتند.
جبهه های مبارزه طبقاتی که سی سال تمام برقرار بودند، برای دفاع از میهن در مقابل تجاوزگران فاشیستی آتش بس دادند. پیروزی بر فاشیسم دولت و حزب را تحکیم کرد، ولی شعور طبقاتی را تقویت ننمود.
دو باره و تدریجا سر و کله شیوه های تفکر و زندگی ماقبل سوسیالیستی، ایندیویدوئالیستی ـ اگوئیستی (فردگرایانه ، خودخواهانه) و دار و دسته ای ـ اگوئیستی پیدا شد. جریانات ایراسیونالیستی (خردستیز) مذهبی وارد عرصه شدند.
برتری غرب در علوم فنی و علوم طبیعی زمینه را برای واردات ایدئولوژیکی بورژوائی واپسین هموار ساخت و در غیاب «سرچشمه ها و منابع مارکسیسم«( سه منبع و سرچشمه مارکسیسم. مترجم)با مقاومتی مواجه نشد. نظر معیوب و بی پایه ژدانوف در زمینه تاریخ فلسفه برای مدت مدیدی بر آموزش جامعه شوروی حاکم شد. توصیه اکید لنین بر مطالعه آثار هگل فراموش گردید.(آثار لنین، جلد 19، ص 3)
یاوه احمقانه مبنی بر طرفداری هگل از دولت پروس دهن به دهن گشت و دیالک تیک غول آسای هگل فراموش گردید.  بدین طریق، در زیر پوسته جامعه ای با مناسبات مالکیت سوسیالیستی، آمیزه و معجونی از شیوه تفکر و رفتار بورژوائی با محتوای آموزشی به ظاهر سوسیالیستی و رسمی تشکیل یافت و به گنداب پرورش شیوه زندگی و معیارهای ارزشی غیر سوسیالیستی بدل شد.
فرمول بندی خروشچف مبنی بر «کمونیسم نان و کره» را می توان نشانه ای برای یک طرز تفکر مصرفی تلقی کرد. بی مایگی و فقر تئوریکی در شعور طبقاتی جامعه شوروی سبب به زانو در آمدن جهان بینانه آن در مقابل سرمایه داری مهاجم شد، پدیده ای که در دوران بحران سیاسی خود را به عیان نمایان ساخت.
به سکه نقد گرفتن هر یاوه بیگانه با تحلیل ماتریالیستی ـ تاریخی گورباچف و پذیرش بی چون و چرای دیکلمه سیون (دیکلمه کردن) پروسترویکای خالی از هر دورنمای سوسیالیستی او نشانگر مرحله نهائی روند زوال درازمدت بوده است.
این شرح مختصر (و به ناچار ناقص و نادقیق) از علل شکست سوسیالیسم در اتحاد شوروی، فقط یک طرف قضیه است، فقط صفحه ای است، از یک تاریخ هفتاد ساله. طرف دیگر قضیه، دستاوردهای عظیم و کامیابی های بزرگ زیر در ساختمان این جامعه است:

1-   در عرض بیست سال ـ یعنی تا شروع جنگ جهانی دوم ـ صنعتی کردن کشور جامه عمل پوشید و بر عقب ماندگی چندین قرنی در مقابل غرب غلبه شد. بدون انجام این کار نه حفظ کشور شوراها در مقابل تجاوزگران هیتلری امکان پذیر می گشت و نه پیروزی در جنگ جهانی دوم.

2-   تبدیل اتحاد شوروی به قدرت جهانی درجه دوم درکنار ایالات متحده آمریکا

3-   توسعه و تکامل بخشیدن به مناطق عقب مانده در سیبری و آسیای مرکزی و ارتقاء مردم آن سامان ها به سطح بالائی از کارآئی و آموزش.

4-   جامه عمل پوشاندن به آموزش فراگیر همگانی و بالا بردن سطح فکری توده ها.

5-   تشکیل انفرا ساختار اجتماعی (زیربنای اقتصادی و سازمانی ضرور برای اقتصاد توسعه یافته)، که از تأمین محل کار شروع می شد و به خدمات پزشکی و بهداشتی می رسید

6-   فراهم آوردن شرایط محتوامند و کیفی جدی برای شکوفائی شخصیت انسان ها در جریان کار و در ایام فراغت

بی کمترین تردید، در مقایسه با کشورهای ثروتمند سرمایه داری، در اتحاد شوروی عرصه هائی وجود داشته که امکانات زندگی به مراتب انسان گراتری برای مردم فراهم آمده بود.
اما این کامیابی ها تنها در صورت ترقی راندمان تولید می توانستند توسعه داده شوند.
شالوده اقتصادی برای سه وظیفه مهم زیر به قدر کافی نیرومند نبود:

1-توازن نیروهای نظامی

2-انقلاب علمی و فنی

3-پیشرفت اجتماعی.
به لحاظ تمام اجتماعی، کلیه فرم های نمودین منفی از قبیل «بی لیاقتی فردی»، «ضعف رهبری شخصی» و عیوب و نارسائی های مؤسسه ای عواقب ثانوی و عوارض ضعف ساختاری اقتصاد و فرم کنسرواتیو دولت مداری ناشی از آن بوده اند.
مثال اتحاد شوروی نشان می دهد، که گذار به سوسیالیسم در کشوری که اقتصاد توسعه یافته ای ندارد و با معضلات خارجی دست به گریبان است، تضادهای خاص زیر را به دنبال می آورد:

1-   مردم چنین کشورهائی مجبور می شوند که برای مدت مدیدی زندگی دشواری را تحمل کنند.

2-   عرضه مایحتاج مصرفی همگانی ـ در مقایسه با کشورهای سرمایه داری ـ در سطح نازل تری می ماند.

3-   بدون تغییر ساختار اوبژکتیف (عینی) نیازمندی ها نمی توان انتظارات تحول یافته سوبژکتیف را جامه عمل پوشاند.

این پدیده ها زمینه مناسبی را برای ادامه حیات نظرات خرده بورژوائی مبتنی بر اگوئیسم فردی پدید می آورند و اگر به سبب سمتگیری ایدئولوژیکی غلط، دیالک تیک تضادها در سوسیالیسم و ادامه مبارزه طبقاتی در مقیاس ملی و بین المللی فراموش شود، می توانند ـ حتی ـ تقویت شوند و نیرو گیرند.
مراجعه کنید به اثر هانس هاینتس هولتس، تحت عنوان «شکست سوسیالیسم و آینده سوسیالیسم» و آثار مائوتسه تونگ راجع به تضاد
سانترالیسم (مرکزیت گرائی) دولتی و حزبی، که در مرحله ساختمان سوسیالیسم و یا به هنگام جنگ لزوم پیدا می کند، بعدها می تواند خود را به شکل بوروکراسی تحجر بخشد.
مکانیسم های بوروکراتیک می توانند ضد مؤسسه ای ـ دموکراتیک سانترالیسم را تخریب کنند و مانع تشکیل سانترالیسم دموکراتیک گردند.
مراجعه کنید به اثر ورنر هوفمن، تحت عنوان «سوسیالیسم و آنتی کمونیسم» (1967)و اثر لئو کوفلر، تحت عنوان «سوسیالیسم و بوروکراسی» (1970)
این روندهای ساختاری در تاریخ اتحاد شوروی به چشم خورده اند. اما درهر کشور دیگری هم که ساختمان سوسیالیسم تحت شرایط آغازین غیرعادی انجام گیرد، یعنی در هر جامعه با اقتصاد عقب مانده، که وظیفه ساختمان سوسیالیسم، نه محو جامعه بورژوائی توسعه یافته، بلکه نفی فرم های ماقبل بورژوائی نیرومند باشد، این روندهای ساختاری، خطری خطیر محسوب می شوند و باید برای حل آنها کار تئوریک پیگیر انجام گیرد.
چشم پوشی بر پیش راندن انقلاب سوسیالیستی( هم از لحاظ اقتصادی ـ فنی و هم از نقطه نظر مؤسسه ای) ـ بی شک ـ تصمیم یک شبه نبوده، بلکه در جریان سیر در جاده رکود، تدریجا قوام یافته و بعد از پایان سال های 60 و حتی بسیار پیش تر، به وضوح خودنمائی کرده است.
می توان گفت، که دولت های(RGW) شورای کمک های متقابل اقتصادی، در مجموع، به زودی در جاذبه این گرایش رکود دولت رهبر (اتحاد شوروی) قرار گرفته اند. از این رو، می توان تاریخ آلمان دموکراتیک را به دو برهه اصلی متفاوت زیر تقسیم بندی کرد:

1-مرحله توسعه انقلابی

2-مرحله چسبیدن تدافعی به وضع موجود.

 

سوسیالیسم به جای بربریت- بخش چهارم

سوسیالیسم به جای بربریت -3

سوسیالیسم به جای بربریت -  بخش دوم

سوسیالیسم به جای بربریت - بخش اول

 

 

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter