نویدنو - سیاست - اقتصاد-  کتاب -  زنان -صلح  - رحمان هاتفی فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها -  -دیدگاه نظری - ویژه نامه

مكتب فرانكفورت

نویدنو:01/9/1385

مكتب فرانكفورت

سیامک طاهری

منبع : مجله رونا شماره 5

"موسسه پژوهش‌هاي اجتماعي فرانكفورت" در سال1932 به عنوان مركزي براي پژوهش‌هاي سوسياليستي طي فرماني از سوي وزارت آموزش و پرورش در سال‌هاي اوليه جمهوري و ايمار بنيان نهاده شد و به دانشگاه فرانكفورت وابسته شده با به قدرت رسيدن هيتلر، اعضاي اين مكتب روانه تبعيد در ايالات متحده گرديدند، والتر بنيامين، لئولوونتال(جامعه شناس ادبيات) اريك فروم(روانكاو)، كارل ويت فوگل(چين شناس) از بنيان گذاران اين مكتب و تئودور آدرنو، ماركس هوركهايمر و هربرت ماركوزه از چهره‌هاي اصلي اين مكتب بودند. عقايد آنان هر چند كه با هم تفاوت‌هايي داشت ولي مضمون‌هاي مشتركي هم داشته.

پي‌ريزي اين پژوهشكده در شرايط ويژه ناشي از پيروزي انقلاب بلشيويكي در روسيه و شكست انقلاب‌هاي اروپاي مركزي و به ويژه آلمان(جمهوري و ايمار) صورت گرفت و شايد بتوان آن را بخشي از سيستم نظري‌اي دانست كه به ماركسيسم غربي معروف است. اما اين موسسه در مراحل اوليه خود مكتبي متمايز را به وجود نياورد و همان گونه كه سارتين چي مي‌گويد: انديشه ايجاد يك مكتب مشخص تا زماني كه اعضاي موسسه مجبور به ترك فرانكفورت گرديدند شكل نگرفته بود. عنوان مكتب فرانكفورت نيز تا موقعي كه اعضاي موسسه در سال1950 به آلمان مراجعت كردند مورد استفاده قرار نگرفته بود. سال1956 سال ظهور چپ نو در آمريكا و اروپا بود. در سال‌هاي دهة50و60 ميلادي در ميان جوانان و دانشجويان وعده‌اي از روشنفكران اروپايي كه ويژگي اصلي آنان انتقادهاي صريح و بي‌پرده و شديد الحن از نظام سرمايه‌داري بود، انديشه‌اي شكل گرفت كه بنام چپ نو مشهور شد. بنيادهاي نظري و ايدئولوژيك اين گروه‌هاي روشنفكري و دانشجويي بيشتر بر انديشه افرادي چون آنتونيو گرامشي، گئورك لوكاچ، تئودور آدرنو و هربرت ماركوزه قرار داشت. كه دو نفر آخر به مكتب فرانكفورت تعلق داشته: از اوايل دهة1970 از تاثير و نفوذ مكتب فرانكفورت به آرامي كاسته شد و با مرگ آدرنو در سال1969 و سپس هوركهايمر در سال1973 عملاً حيات آن به عنوان يك مكتب متوقف گرديد. اين مكتب در سال‌هاي پاياني عمر خويش آن چنان از ماركسيسم فاصله گرفته بود كه به گفته مارتين جي،((ديگر نبايد آن را در زمره شاخه‌هاي ماركسيسم دانست.)) به نظر هربرت ماركوزه تضاد ميان نيروها و مناسبات توليد ديگر تضاد محسوب نمي‌شود، زيرا نيروهاي مولده چنان ثروت عظيمي توليد كرده‌اند كه نه تنها با مالكيت خصوصي در تضاد قرار نمي‌گيرند، بلكه مي‌توانند به تقويت آن نيز كمك كنند، اين ثروت براي توليد محصولات كاذب و رفع نيازهاي بيهوده به كار گرفته شده است. رشد انحصارها و مداخله دولت اعمال كنترل پيچيده‌تر و موفق‌تري بر زندگي مردم را در مقياس وسيع و در سطح ملي و بين‌المللي را موجب شده است. اين انديشه‌ها در روزگاراني شكل گرفتند كه اين امكان تقريباً براي همه دولت‌هاي غربي وجود داشت كه به شهروندان خود امكانات بهداشتي، آموزشي و رفاهي رايگان ارائه دهند، اما آن‌ها ثروت خود را در راه گسترش تسليحات يا توليد انواع و اقسام كالاهاي كاذب مصرفي از جمله23مارك پودر لباسشوئي و تبليغات خرج مي‌كردند در حالي كه توليد يك نوع از آن‌ها كافي بود ولي اين ثروت در راه خدمات بهداشتي و آموزشي و.... خرج نمي‌شد. ماركوزه هر شكلي از دموكراسي كه تا به امروز شناخته شده است را نفي مي كرد و مورد حمله قرار مي داد او بر اين اعتقاد بود كه حتي اگر طبقه كارگر هم ديگر نتواند عامل تحول اجتماعي باشد- زيرا كه بوسيله سيستم حكومتي به علت كره‌اي كه بر نان آنان ماليده شده است منافع‌اش با منافع نظام در هم تنيده شده است- گروه‌هاي ديگري مي‌توانند جرقه لازم براي بيدار شدن ديگران را روشن كنند، يعني روشنفكران، دانشجويان، گروه‌هاي اقليت و ملت‌هاي از نظر او جوامع فعلي سرمايه‌داري چيزي نيستند جز باز توليد سلطه و نابرابري. شايد يگانه هدفي كه پيش روي افراد وجود دارد شكستن اين نظام توتاليتر پنهان باشد. وي در رابطه با دموكراسي‌هاي سرمايه‌داري مي‌گويد: «شما در اين جوامع آزاد هستيد كه ارباب‌تان را براي چهار سال انتخاب كنيد و بعد از آن ديگر هيچ آزادي وجود ندارد.» ماركوزه دموكراسي‌هاي سرمايه‌داري را قبول نداشت و گمان نمي‌برد كه اين دموكراسي‌ها به آزادي و برابري منجر شوند. اگر لوكاچ به گسترش شيء شدگي و توانايي طبقه كارگر در متوقف كردن و در هم شكستن دامي بود كه اين شيء شدگي در اطرافش گسترده بود، مكتب فرانكفورت پيروزي‌هاي شيء شدگي را فهرست مي‌كرد. يكي از مضمون‌هايي كه در ميان هوادران مكتب فرانكفورت به عنوان عامل ثابت و متحد كننده قابل توجه است، موضوع سلطه‌گري است. متاسفانه در هيچ يك از نوشته‌هاي بنيان گذاران و مشاهير اين مكتب ما با تعريف دقيقي از سلطه‌گري مواجه نمي‌شويم. بطور خلاصه آنان معتقدند كه اگر كسي بر ديگري سلطه داشته باشد به شيوه‌اي و يا گونه‌اي قادر است كه فرد دوم را به انجام كاري وادار كند. از انواع سلطه از ديد آنان مي‌توان سلطه مرد بر همسر، معلم بر شاگرد، مدير بر كارمند و.... را نام برد و سپس به بررسي و چگونگي شيوه اعمال سلطه نظام مانند فريب دادن مي‌پردازند. نياز به سلطه‌گري- سلطه‌گري صرفاً ذاتي صنعت‌هاي فرهنگ نيست، بلكه آن را مي‌توان مستلزم نوعي ساختار شخصيتي دانست. شخصيتي كه نه تنها سلطه‌پذير است بلكه عملاً آن را جستجو مي‌كند. ماركوزه در تدوين اين نظر از فرويد بهره بسيار مي‌برد، فرويد معتقد بود كه تمدن به سركوب بستگي دارد، لذا ضرورتاً متضمن رنج است. اگر ما سعي مي‌كرديم همة اميال خود را اعم از جنسي و غيرجنسي به محض بروز آن ارضاء كنيم جامعه و تمدن و فرهنگ يك شبه نابود مي‌شدند و زندگي صحنه آشوبي مي‌شد كه در آن از يكديگر فقط براي ارضاء استفاده مي‌كرديم، نوعي عيش و عشرت بي‌پايان كه به ويراني مي‌انجاميد. هم آدرنو و هم ماكس هوركمايمر و هم هربرت ماركوزه معتقد به سه پهنه سلطه‌گري‌اند. 1- چگونگي نگاه به جهان كه سلطه مردم بر يكديگر و نظام بر مردم را توجيه مي‌كند. 2- شيوه‌اي كه فرهنگ توده‌اي مدرن مردم را در نظام ادغام مي‌كند. 3- ساختار شخصيتي كه نه تنها سلطه را مي‌پذيرد بلكه حتي آن را جست و جو و طلب مي‌كند. در اين تفكر به تمام اشياء و افراد و حتي دانش به عنوان وسيله‌اي كه قدرت را تحكيم و گسترش مي‌دهند نگريسته مي‌شود. اما ماركوزه، شخص آدرنو و هوركهايمر را متهم مي‌كرد كه وجود نظام‌هاي نابرابري و سلطه‌گررا در جامعه شوروي آن روز برجسته كرده و وجود شرايط مشابه با ظاهر فريبنده را در كشورهاي دموكراسي غربي در نظر نمي‌گيرند. در هر حال آدرنو و هوركهايمر معتقد بودند كه نظام‌هاي بورژروايي غربي بهر حال بهتر از نظام شوروي هستند. بخش اعظم كار مكتب فرانكفورت حول محور فرهنگ متمركز شده است و فرهنگ نيز به مفهوم شيوه‌هايي كه جوامع و افراد ديدگاههاي خود را دربارة جهان تدوين مي‌كنند شناخته مي‌شود. ماركوزه از روشي سخن مي‌گويد كه در آن صنعت فرهنگ"نيازهاي كاذب" را توليد و ارضا مي‌كند(انسان تك ساحتي). و اما تفاوت بنيادين اين مكتب با ماركسيسم را مي‌توان در دو نقل قول متفاوت درباره نازيسم مشاهده كرد. فرانتس بويمان كه ماركسيست است، نظام اقتصادي، زيستي نازيسم را اينگونه تعريف مي‌كند: "نظام انحصارگرانه‌اي و نيز اقتصادي دستوري است. اقتصاد سرمايه‌داري كه دولت توتاليتر آن را سازمان داده و به نظم در آورده است، ما عنوان" سرمايه‌داري انحصاري توتاليتر" را به عنوان مناسبترين نام براي توصيف اين نظام پيشنهاد مي‌كنيم." و اما پولوك(كه به حلقه دروني مكتب فرانكفورت تعلق داشت) همين پديده را چنين توصيف مي‌كند. "نظام "سرمايه داري دولتي"كه در آن انگيزه سود"جاي خود را به انگيزه قدرت" داده است و به عنوان"نظم نويني" تلقي مي‌شود" همانطور كه ملاحظه مي‌شود از نظر منتقدان به مكتب فرانكفورت انگيزه قدرت در نظام سرمايه‌داري مي‌تواند جانشين انگيزه سود باشد. درست همين جابجايي انگيزه‌هاست كه اختلاف و انحراف را در مكتب فرانكفورت ايجاد مي‌كند و به همين دليل است كه ماركوزه، روشنفكران و دانشجويان را جانشين طبقه كارگر مي‌كند. تئوري‌اي كه با شكست شورش‌هاي دانشجويي سال1968 در اروپا و آمريكا رو به انحطاط مي‌گذارد و در هيچ نقطه‌اي از جهان پياده نمي‌شود. به رغم شكست اين انديشه بايد اذعان داشت كه اين مكتب هر چند كه در سطح كلان دچار انحرافي جدي شده، اما در سطح خرد، در شناخت مقوله قدرت دستاوردهايي را به همراه داشته است.

 

سایر نوشته ها:

 نامه به یک رفیق

تحلیل طبقاتی مناسبات قدرت در ایران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست  


Free Web Counters & Statistics