|
||
نویدنو - سیاست - اقتصاد- کتاب - زنان -صلح - رحمان هاتفی - فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها - -دیدگاه نظری - ویژه نامه | ||
كارگران مشغول كارند؟! |
||
نویدنو:20/10/1385 |
||
يك روايت مستند احمد زاهدي لنگرودي بخار گرم با صداي دلچسب و لطيفي از شيار جوي آب بيرون زد. پير مرد خنديد و براي آني، گرما فرصتاش داد تا دستها را از جيب پارهاش بيرون بياورد. دستها تا جایي كه آستين مندرس و نارنجي روپوشاش شروع ميشد، چرك و سياه بودند. كف دستهاش قهوهاي روشن بود. اتومبيلي در برابر خشكشویي ايستاد. پيرمرد هرچه تلاشكرد نتوانست نام اتومبيل را بهياد بياورد، بهياد نميآورد قبلاً چنين ماشيني ديده باشد! زن جواني پياده شد و لباس مشكي شب خود را به درون مغازه برد. بار ديگر بخار از شيار جوي بيرون زد و مرد به طرف لبهي جوي كه در آنطرفاش اتومبيل پارك شده بود رفت تا گرم شود. صداي دزدگير اتومبيل و بعد كه برگشت و با تعجب درون مغازه را نگاه كرد، نگاههاي ملامت بار زن و صاحب مغازه كه يعني آنطرف ميرفتي چهكار؟ آزارش داد. ديگر اميدي نمانده بود، پيمانكار چهارماهي ميشد كه حقوقاش را نميداد. چهار بچه و همسرش، همسري كه هميشه دستهاش درد ميكرد و از رخت شستن در سرما ميناليد را همين حدودها بود كه نديده بود. ميترسيد به حرف شاطر گوش كند. شاطر ميگفت حالا كه چندم ماه است، تا حالا حقوقات را ندادهاند، ديگر نميدهند. برو و آخر ماه بيا و حقوقت را طلب كن. سري به زن و بچهات بزن، هوایيهم عوض ميكني... ميترسيد، اگر يكروز سركار نميآمد، اخراجاش ميكردند؛ آنوقت كارگر افغاني ميگيرند. به شاطر گفت. شاطر هم فحشي داد به افغانيها. پير مرد رنجيد. نه شاطر، آن بيچارهها هم كار ميكنند كه كارشان هم سختتر است و دستمزدشان هم كمتر. شاطر خجالت كشيد، خميرگيرش كه سال پيش اخراج شده بود. افغان بود و ميدانست كه پيرمرد راست ميگويد. دستهاي خميرگير زرد و پوست پوست شده بودند و بهداشت به شازده كه لقب مالك دكان بود ايراد گرفته بود كه بايد درمان كند. خميرگير هم كه كارش با آب و نمك بود، دستهاش پوست پوست ميشد. علتي نداشت اخراجاش كند، هر خميرگير ديگري اينطور ميشود. اما به نالهها و التماسهايش توجهي نكرد، مردك افغان هم كه دستش بهجایي بند نبود... زن از مغازه بيرون آمد و پول خردي به سوي پيرمرد گرفت. نديد چهقدر بود؟ نگاه نميكرد. گفت كه كارگر شهرداري است و روپوش نارنجياش را محكم مشت كرد. زن بيتوجه گذشت. باز هم بخار از لاي شيار خارج شد و نرمي مطبوعي از لاي ريش و سبيل انبوه پيرمرد گذشت و بردش تا مزرعهي كودكي، به دستهايش نگاه كرد. شيارهاي صورتي درو دستش را هاشور زده بودند. آفتاب بود و روشني گندمزار. از اينكه زن قصد داشت به او پول بدهد سر در نياورد، او كه گدایي نميكرد. از وقتي يادش بود، از همان كودكي و در گندمزار شهرشان، كار ميكرد. اما گدایي هرگز. ميدانست كه اگر گدایي هم هست، بهخاطر همان ماشينهاي عجيب و غريبياست كه بعضيها دارند. برادر كوچكترش هميشه ميگفت: به خاطر يك لقمه نان بايد جان بكنيم؛ راستي تا كي بايد اين گونه باشيم!! هلش داد، كارگر مغازه خشكشویي بود كه ميراندش و ميگفت آمدهاي تا آشغالها را جمع كني يا مردم رو ديد بزني؟ و مرد رفته بود و وقتي ميرفت نگاه كرد به ابري كه از لاي جوي سر ميكشيد و حوالي تابلوي مطب دكتري كه بالاي مغازه، دكان باز كرده بود محو ميشد. همان بود كه وقتي از او پرسيد براي درد دست زناش چه بخرد جواب داده بود بايد خودش را بياوري و مرد نميتوانست. و وقتي گفته بود، دكتر هم گفت كه نميتواند كاري برايش بكند. اما وقتي از مطب بيرون ميرفت، دكتر به او گفته بود كه بايد پول حق وزيت بدهد، چون وقتاش را گرفته است. و وقتي پيرمرد پول نداد، فرياد زده بود و از مطب بيرونش كرد. به زناش هم فكر ميكرد. و فكر ميكرد كه چه خوب كه در محل آنها هنوز خشكشویي باز نكردهاند. و هنوز با دست رخت ميشورند و هنوز زنش ميتواند كمي كار كند تا خرج زندگي را دربياورند. وقتي به پيمانكارش گفت كه مرخصي ميخواهد و وام براي درمان زناش؛ گفته بود ديگر چه ميخواهي؟ نون اضافه؟ و قاه قاه خنديده بود. به شاطر گفت: همين پيمانكاران حقوق مارا دير به ديرپرداخت ميكنند و ازهمين راهها سوار ماشينهاي آخرين مدل ميشون. و شاطر اشاره كرد به تابلوي چرك ديوار نانوایي كه بحث سياسي ممنوع است. و پير مرد خنديد، وقتي با كلي تلاش توانسته بود بخواند. با شاطر زياد حرف ميزدند از هر دري و از زندگي، كه براي آنها تنها و تنها اسمش مانده بود. شاطر ميگفت: از ساعت 7 صبح تا 9 شب كار ميكنم. آنوقت شازده كه ميآيد پولهايش را بگيرد ميگويد: تعطيلي در كار نيست؛ آخر مردم نان ميخواهند. و پيرمرد: هيچ كسي مراعات كارگر بيپول و بيپارتي را نميكند. ـ از حقوقمان كه كفاف زندگي را نميدهد بگذريم؛ مشكل كمخوابيمان عذاب ميدهد . ـ خواب سرشان را بخورد، به ما لباس و دستكش درست و درمان هم نميدهند. ـ باز كار شما، ما گاهي وقتها كارمان به دكتر ميكشد و مجبوريم براي سرپا ايستادن قرص آرامبخش بخوريم . ـ صبحها بايد زود از خانه خارج شويم و شبها دير به خانه برويم؛ آن وقت حقوقمان چي؟! و غالباً اين گفتگو با تمام شدن خوردن ناني كه پيرمرد از شاطر گرفته بود، تمام ميشود. مشتريها هم هركدام جسته گريخته در بحث چيزي ميانداختند و ميرفتند. بيشتر به دولت و ریيسجمهور بند ميكردند و آنوقت بود كه شاطر كاغذي را كه روي ديوار چسبانده نشانشان ميداد و هر دو ميخنديدند. هوا هر روز سردتر ميشود. به ياد ميآورد زمستان دو دهسال پيش كه زمين را براي برادر بزرگش گرو گذاشت تا از زندان بهدر بيايد. اما نيامد و بعد فقط لباسهايش را دادند و نشاني جایي در بيابان و او و مادرش كه آخر از غصه دق كرد و مرد ندانستند كه چرا آن جوان، اينگونه رفت؟ او كه هميشه فقط كتاب ميخواند، ميگفتند درس ميخواند تا براي كنكور... و اين سرما بهياد پيرمرد ميآورد كه زمستاني از آن دست در راه است. آفتاب بيرمق پایيزي پهن شده بود روي بقالي دو نبش درياني و مردم در صف شير ايستاده و نشسته چرت ميزدند. با خود انديشيد كه گاو همان گاو بود، گاو خودش كه شيرش خشك شده بود، اما وقتي فروخت ديگر شير نداد، با خود انديشيد درحاليكه لباسهاي نارنجي چرك را در ميآورد و نيمتنه طوسياش را مرتب ميكرد. چكمهها را كند و انداخت لاي شيار جوي، راه بخار بندآمد. فرياد صاحب مغازه بلند شد. چوب جارويش را برداشت و چارو را كه با نوار لاستيكي، محكم به آن بسته بود باز كرد. و كناري گذاشت. چوب به دست راه افتاد به سمت پایین خيابان.
توضيح: اين روايت با تمام اجزاء و گفتگوهايش مستند است رجوع كنيد به: http://ilna.ir/print.asp?code=369540 http://ilna.ir/print.asp?code=368087
|
||
Free Web Counters & Statistics |