نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2018-08-12

نویدنو  21/05/1397 

 

 

  • نویدنو : ایرج شریعت از زندانیان رژیم شاهنشاهی بخشی از خاطرات خود را در فیس بوک به اشتراک خوانندگان گذاشته است . نویدنو این خاطرات را بعنوان سندی از تاریخ سیاسی ایران برای خوانندگان خود باز انتشار می دهد .

 

 

 

 

نویدنو : ایرج شریعت از زندانیان رژیم شاهنشاهی بخشی از خاطرات خود را در فیس بوک به اشتراک خوانندگان گذاشته است . نویدنو این خاطرات را بعنوان سندی از تاریخ سیاسی ایران برای خوانندگان خود باز انتشار می دهد .

 

 حکایت های ایرج شریعت از زندان شاه

قرنطینه

ایرج شریعت

یک بنددرزندان عمومی قصر بعنوان قرنطینه، برای زندانیان سیاسی اختصاص داده بودندکه پس ازیک درگیری باپلیس تصمیم گرفتند قرنطینه رابه زندان ضدامنیتی شماره 1 زندان قصر منتقل سازند(داستان این درگیری راشاید درموقع دیگرشرح بدهم)همگی مارابه بند2و3منتقل کردند.بند2و3درسمت شرقی حیاط بصورت دوطبقه برروی هم قرارداشت.نخست کناردیوارمارابه صف کرده وکلیه لباس هارارابالباس تازه زندان تعویض کردیم.وسپس به طبقه بالا منتقل شدیم.سرهنگ زمانی سخنرانی کوتاهی ایرادکردکه دادستانی ارتش شمارابه ماسپرده واگرمقررات زندان رامراعات بکنید،مشکلی نخواهیم داشت و..(یک سری حرفهای خوشگل که بعداماهیت آن برایمان ملموس شد).غروب شام آوردند.عدس بود .اماازقاشق خبری نبود.من باصدای بلنداعتراض کردم که:اگرخودشان بودند،چگونه می توانستند عدس بادست بخورند؟زندانبان داخل بندشنید وگفت :کی بود؟.لحظاتی سکوت.گفتم من بودم.(امکان داشت که مرابه زیرهشت به بردکه نتیجه جز تنبیه باباطوم وکابل نبود)زندانبان گفت:خب اینجا خونه عمه تان نیست که .زندان است"حشمت رئیسی برای اینکه بگومگو موجب رفتن من به زیرهشت نشود،درواقع خودراسپر قرارداده وگفت :خب مگرقراره زندان عدس رابادست بخورند؟کسی که این غذارامیده نمی فهمه که قاشق هم لازمه؟.زندانبان کوتاه اومد.وسط بند طبق وظیفه شروع به قدم زدن کرد.پیرمردی ازیکی ازروستاهای کردستان نیزدراتاق مابود روی آرنج راست درازکشیده بود.پیرمردقامتی بلندواندکی خمیده داشت،باکمی انحناء.موهائی پرپشت وبه سفیدی برف باچشمان آبی.مجموعه این ها جذابیت وویژگی خاصی به اومیداد.چندین قبضه سلاح برای یک گروه چپ فراهم کرده بود،که لورفته ویک تیم ازتهران،ازجمله منوچهری جلاد(بازجو)برای دستگیری وی رفته بودند.چون ماشین رونبوده بااسب تاپشت کوههای سربه فلک کشیده روستارفته وپیرمردبگمان اینکه مهمان هستند،برایشان گوسفندکشته وحسابی پذیرائی کرده بود.پس ازاینکه خوب چریدند،پیرمردرادستگیر کرده وخودسواراسب وپیرمردپیاده جلو سینه اسبها، بخاطراینکه فرارنکند.سپس برای بازجوئی به کمیته مشترک برده بودند."علی"یکی ازهم پرونده های اوتعریف میکرد،برای مدتی که بازجوئی بودیم وتقریبابه مراحل آخررسیده بود،منوچهری(بازجو)آمدوگفت بیابه این پیرمردبگوکه حرفهاگفته شده .وی نیز حرفش رابزند،تاپرونده رابه بندیم وبفرستیم دادرسی ارتش.علی می گفت وقتی مراپیش پیرمرد بردند،خیلی اذیتش کرده بودند.علاوه برکابل و..بیضه هاش لای دوتخته چوبی سائیده .به کردی گفتم کاکا حرف بزن.بگو.پیرمردگفت:"اگه من بگم ،برای شمامشکلی پیش نمیاد؟"گفتم نه بگو.مابخاطرحرف نزدن تواینجاموندیم.
زندانبان وقتی جلواتاق رسید،بااخم پرسید:پیرمرد،چکارکردی؟.وپیرمردحتی سرخودرابلندنکرد.باغروریک عقاب کوهستان جدی ومحکم گفت:"چریک بودم.چریک"نگهبان درجاخشکش زد.اندکی تامل کردودوباره براه افتاد.
پس از حدود20روز دوباره مرابه کمیته مشترک بردندوبرای مدتی آنجابودم.پس ازدادگاه اول به زندان قصر عودت داده شدم .بند8بودم که دادگاه تجدید نظررفته وحکم4سال زندان تایید شدوبه بند7منتقل شدم(درضلع غربی زندان)دوباره پیرمردرادیدم .بخاطرکبرسن(زیادی سن.احتمالادوروبر90سال داشت)2سال زندان گرفته بود.همچنان ساکت ومحکم واستوار.می گفت من درروستاتریاک مصرف میکردم .اینجا خواهم مرد.روزی درحالی که میخواست دستشوئی برود،ازقضاسرهنگ زمانی رئیس زندان سیاسی(به قول خودشان ضدامنیتی)نیز برای بازدید،داخل بندبود.وی به زعم اینکه پیرمردرابرای درخواست عفوویاهرنیتی که داشت(چون درخواست عفوموردبسیارنادری بود)،دست خودراروی شانه پیرمردگذاشت وبالحنی ملایم گفت :"توچکارکردی بابا"؟پیرمرد،به تندی ونفرت دست سرهنگ زمانی راازروی شانه خود پرت کردودوباره جدی ومحکم گفت:"چریک بودم.چریک" زمانی تحقیرشده راه افتاد. مدتی بعدپیرمردمریض شد.حال خوبی نداشت.بچه ها وکشیک داخل بندبه زیرهشت اطلاع دادند.یداله بلدی(که کشتی گیر بوده ومعروف به داشی بود)پیرمردراکول کرده وبه زیرهشت بردتابه به بهداری زندان منتقل بشود.چندروزی گذشت.ازپیرمردخبری نبود.تااینکه ماموری بابرگه ای دردست واردبندشدهمراه کشیک داخل بند، گفتندوسائل پیرمردرابدهید.سپس درحالیکه ورقه رانگاه میکردند،بایکدیگرگفتند:"سنش هم زیادبوده"آری پیرمرد همانگونه که خودمی گفت،چریک،دیگرزنده نبود.یادش گرامی.

روز دستگیری

ایرج شریعت

19مرداد54،حدوداساعت 9صبح توسط ساواک دستگیرشدم.4خردادهمین سال نیز به دلیل جداگانه ای دستگیرشده وپس از2روزبه همراه دوستان آزادشده بودم.دردقایق نخست گمان میکردم که این نیزبه دستگیری خردادماه مربوط میشود.ولی پس ازچنددقیقه متوجه شدم قضیه جدی ترازآنست.بلافاصله دهانم رابافشاردست بازکردند.البته نیازی به این کارنبوداگرمی گفتند خودم همین کاررامیکردم .فکرمیکردندسیانوردارم.وقتی وارداداره ساواک در بن بست روبروی بیمارستان شفیعیه زنجان شدیم پس ازگذشتن ازراهرو،وارداتاق سمت راست شدیم،یکباره دونفری نیزبه جمع آنهااضافه شد.یکی شان "معینی"معاون ساواک بارنگ پریده که به سفیدی می زد.احتمالابیماری خاصی داشت.خطاب به من که:روبه دیواردستات بذار روی دیوار،بالاتر،بالاتر.سپس آستین های پیراهنم راکه تاکرده بودم،بازکرده و وارسی کرد. بادستبند دست راستم رابه بالای تخت که کناردیواربود بستند.تشک تخت باپارچه راه راه سفید وسیاه ...ولی خیلی سفت بود.همگی رفتند.وقتی تنهاشدم ،باخود فکرکردم هرچی هست دستگیری من مربوط به زنجان نیست.نه تنهاکسی رابامن دستگیرنکرده بودند(چون بادوستانی که محشوربودم اکثراسابقه زندان داشته وخودم نیز3بارسابقه بازداشت داشتم)ازاین گذشته وارسی دهان وآستین پیراهن ،یعنی دنبال سیانور.پس قضیه نه تنها به زنجان مربوط نبوده بلکه خود ساواک زنجان نیزکاملادرجریان علت دستگیری من نیست.پس تنها یک مورد باقی میماند:تهران.بله دستوردستگیری من بااین حساب میتواندازتهران باشد .مخصوصا که ازقرائن پیداست که بازجوئی ای درکارنیست.من تاحدودی نسبت به دستگیری ها وبازجوئی، خوانده وشنیده بودم.دراینگونه موارد ساواک شهرستان بازجوئی انجام نمیدادمگراینکه تیم دستگیری وبازجوئی ازتهران اعزام شده باشند.
تاظهرچندین باربه من سرزده وهربارمن اعتراض میکردم که چرامن دستگیر کرده اید؟تااینکه معینی به سراغم آمده وگفت:تو اینجامهمون ماهستی .دستگیری تومربوط به تهران میشود.سپس اضافه کرد،نهارهرچی دوست داری بگوتابرات بگیرند.گفتم فرقی نمیکنه هرچی باشه.برایم سخت بودتاازساواک درخواستی بکنم.کلا فضا ی مبارزه آندوره چنین بود.برایم ساندویچ زبان آوردند.موقع غذا دستبندبازمیکردند.امابرای دستشوئی دستبد داشتم (کمربندگرفته بودند)لذااعتراض کردم ونتیجه داد.بعدازظهرنیزبهمان ترتیب میامدند سرمیزدند.وگاهی نصیحت،که" رفتی تهران حرفهات بزن."یا"این هنوز ازنتایج سحراست/باش تاصبح دولتت بدمد"بقول ترکها :دلاکی شان راسرمن می آموختند.شب نیز برایم غذاازبیرون تهیه کردند.سمت راست بدنم ،بخصوص ازناحیه کتف درد داشتم چون دست راستم بادستبند به تخت بسته بودوتشک هم خیلی سفت بود.گرماهم ازیک طرف .به هرصورت شب راصبح کردم درحالیکه میدانستم مادرم چشم به دردرانتظارمن است.ولی میدانستم که مبارزه چنین مسائلی راهم دارد وطبیعی آن است.
صبحانه راخورده وبه همین منوال تا حدود 5یا6بعداز ظهر.سپس صدائی شنیدم که یکی احتمالا دوش گرفته وبیرون آمده وپرسید:زندانی شهربانی است یا اینجاست؟.پاسخ دادنداینجاست.3نفر آمدند سراغ من هرسه ترک بودند.دستبند باز کردندومن وسط دوتن ویکی پشت سر،راافتادیم .لندرووردرخیابان،سرکوچه پارک شده بود.اول من ویکی که جوانتر(احتمالا سرتیم یابازجو)سوارعقب ماشین شدیم .مردک بلافاصله ازکف ماشین دستبند(که احتمالا پابندبود)که هردوحلقه با زنجیزریز وبلند به هم وصل بودند،دستم را به دستگیره داخل درب عقب بست ودونفرجلونشستند.مردک جوان نیز روبروی من .خواستیم راه بیفتیم ،سواری پیکان ،درسمت مقابل که چندجوان داخل آن بودند وخیره به مانگاه میکردند،دورزد وراه افتاد.راننده سراسیمه به مشایعت کنندگان ساواک زنجان که:شماره این پیکان بردارید.مشکوک است و....آنهانیز باپوزخند که که باشه .باشه.راه افتادیم .اماشخصی که کنارراننده نشسته بودتوجه مراجلب کرد.اسم فامیلی او"علیزاده"بود .باکله تاس وقدمتوسط .اهل روضه وعزاداری.
پدرم اهل روضه وهیئت عزاداری و..بود تقریبا شهره درتمام شهر.وضع مالی نسبتا خوبی داشت.خانواده مادری ام مهاجر آذربایجان شوروی .ازخانواده فرودست.پدربزرگ مادری ودائی ام به دلیل عضویت درفرقه دموکرات آذربایجان ،هرکدام 3سال پس ازشکست فرقه ،زندانی بوده اند.پدرم رفتاربسیارناجوانمردانه بامادرم داشت .مرزطبقاتی ازدرون خانواده مامی گذشت.من،برادرم،خواهرم،احساس مثبتی به پدرنداشتیم ولی عاشق مادر بودیم.
پدرتقریبا هر4شب هفته اوباش مداح و...راجمع میکرد.بعضی ازتبریزواردبیل میامدندوبرخی ،تبریزی های مقیم تهران.وعلیزاده جزو اراذل اخیربود
علیزاده که خود جاخورده بود وقتی اززنجان دورشدیم ،گفت :من خونه شمااومدم.گفتم :یادم نیست(آمدن وی به منزل ما دا ستانی داردکه بماندتادروقت دیگر).هرسه موجود رذل وپستی بودند.وقتی درجاده،داخل یک سواری،زنی راحتی کنار شویش میدیدند،بلااستثناء دستان خودرابازکرده ومزخرفات می گفتند.شام ،جنب پمپ بنزین تاکستان،سلف سرویس خوردیم،که برق قطع شد وسراسیمه ازدور میز هرکدام دست وشانه مراگرفتند.وقتی راه افتادیم دیدندکه خیلی خیط کاشتند،راننده گفت:میدونی چراهول شدیم؟ماکه نمیدونیم چی کردی وکی هستی امااگرفرارمیکردی ،جاکشها می گفتن خواهرزاده استالین بود.برای شام وخرید انگور و.. معطل شدیم.بالاخره رسیدیم تهران .نزدیک توپخانه که رسیدیم مردک جوان گفت سرت رابذارروی زانوت هی پیچ وتاب میرفتند.شاید بخاطر اینکه من که مسیرراشناسائی نکنم..تااینکه یکی ازبیرون باصدای بلند گفت:"ایست"مردک جوان پیاده شد وپس ازصحبت برگشت وگفت برویم .اندکی معطل شدیم یکی آمد ومراتحویل گرفت..باچشم بند ،داخل کمیته مشترک راهنمائی کرد.اتاق افسر نگهبانی همه وسائل ولباسهاراتحویل گرفته شلواروفرنج طوسی رنگ راپوشیدم.شخصی باپوست تیره وهیکلی تنومند درحالیکه چشم بند داشتم ،پشت گردنم راگرفته وبایک پس گردنی وناسزای:کپی اوغلی(بافتحه ک .منظورش به ترکی:پدرسگ)واردزیرهشت شدیم وکلیددارکشوی درراکه داخل بندطنین خاصی داشت بازکرد..شخص تنومند مراتحویل زندانبان داد وگفت سلول8.به زندانبان گفتم میخوام برم دسیشوئی .وقتی ازدستشوئی حارج شدم پرسید بچه کجائی؟.گفتم زنجان .توبچه کجائی ؟گفت همدان.ساعت پرسیدم.یک نصف شب بود.کشوی درب سلول راکشید باهمان صدای منحوس.وارد سلول شدم تاریک بود.تنهاازیک لامپ کم سوازسوراخ بالای سلول نورضعیفی به سقف می تابید و تاحدودی داخل سلول رانیزروشن میکرد.جوان هم سن وسال من درازکشیده بود بلندشد ودست داد وخودرامعرفی کرد:"علی سیدی"پوست روشن،باچشمان آبی به رنگ دریا.باصورت ورم کرده،دورچشمها ابشدت ورم کرده.بینی بادکرده که به زحمت نفس می کشید.بخش جلو وتقریبا نصف زیلو،خیس قرمز کمرنگ بود.مثل اینکه چائی ریخته باشند.من نیزخودرامعرفی کردم .علی درحالیکه خجالت میکشید گفت:باکابل زدند بینی من ودهان من ،خون رفته داخل معده ام وبالاآورده ام .پرسید برای چه گرفتنت ؟گفتم نمیدونم فقط هرچی هست مربوط به تهران است.متقابلا پرسیدم تورابخاطر چی گرفته اند؟گفت :امروز صبح درقم دستگیرکردند.درشناسائی یک ترورشرکت داشتم(اون موقع برخلاف امروزه،موارد ومفادپرونده رادرحدی که لورفته بود به همدیگه می گفتند وراهنمائی میکردند).علی گفت :وقتی رفتی بازجوئی تاحدودی برات معلوم میشه.تاساعتی گپ زدیم.برادرش دانشجوبوده وسال53 ضمن کوهنوردی فوت کرده بود.که دانشجویان درمراسم تشییع جنازه شعارداده وراهپیمائی کرده بودندکه یکی ازدانشجوهاتوسط شلیک گلوله یک پاسبان جان باخته بود..من اعلامیه ای که دراین رایطه پخش شده بودخوانده بودم.تقریبا سرخودراپرت کردیم زمین که تا فرداچه پیش آید وخودرا به خواب سپردیم.جز این راهی نبود.
صبح بعدازصبحانه ،علی رابرای بازجوئی بردند.صدای فریاد وناله وکابل فحش های رکیک بازجوهاو....علی نزدیک ظهربرگشت.به زحمت راه می رفت .پاها ورم کرده وکف پاخون مردگی ...گفت بازجویم ،هوشنگ است.سیمین صالحی هم آنجابود برایم بادست علامت پیروزی داد.ولی یک چشم خودراازدست داده(درانفجار)علی چندعددسنجاق ته گرد از اتاق بازجو کش رفته بود.بعدازظهرنیز برای بازجوئی رفت.شب نیز گپ زدیم واز وضع جنبش و...صبح مجددا علی رفت ودیگربازنگشت.چون باید تنها میماندم ونوبت من بود....
(فردا19 مرداد سالروزدستگیری ام بوده ،مطلب اندکی طولانی شد.لذاازدوستان ورفقا پوزش می خواهم)

نقل از فیس بوک نویسنده

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: