نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2018-07-07

نویدنو  16/04/1397 

 

 

  • - گفته بودی که دویست هزار تومن که ....
    -
    بله ، گفتم‌ این یکی خیلی بهتره هم سیزده سالشه هم همه کار خونه رو بلده ... حسن بزرگش هم‌اینه که لاله ... فارسی هم نمی فهمه اصلا.
     

 

 

شیربها

 علی مجتهد جابری


- گفته بودی که دویست هزار تومن که ....
-
بله ، گفتم‌ این یکی خیلی بهتره هم سیزده سالشه هم همه کار خونه رو بلده ... حسن بزرگش هم‌اینه که لاله ... فارسی هم نمی فهمه اصلا.
خنده ای کرد به تمام پهنای صورتش. دندان های طلایی اش درخشیدند. آفتاب داغ بیایان برهوت در دهانش فرو مرد.
آخرین دست انداز هردو را بالا پراند و سرشان خورد به سقف ماشین.
-
شناسنامه و کارت ملی چی؟ ... با هواپیما می خام ببرمش تهرون
-
ها ... می دونم ... خیالت تخت ... همه چی آماده‌است. تا ظهر که برگردیم زاهدان محضر داداشم عقدنامه حاضره امضا و به سلامتی ببرش تهران. پرواز شب برات جا دادم نگهدارن... (دوباره خندید) ..تا منو داری غم ‌نداشته باش.
جیپ جلوی یک در فلزی کوچک که بیشتر زنگ زده بود تا آبی رنگ‌ ایستاد. ساعت حدود نه و نیم صبح بود، اما نور تند آفتاب دیوانه کننده بود. مرد بی تاب نشسته بود تا واسطه برود و با دختر برگردد. چند پسر بچه هشت ده ساله کنار دیوار ایستاده بودند ومات به او نگاه می کردند. اما واسطه با خونسردی تمام و بی هیچ شتابی پول ها را می شمرد.
-
زود باش پنجاه تومن دیگه رو بده
مرد با بی میلی و از سر ناچاری یک تراول پنجاه هزار تومانی از جیبش در آورد و داد به او. دوباره دندان های طلا درخشیدند، اما نه بازتاب آفتاب که خودشان هریک آفتابی بودند در کهکشانی تیره و بد بو و بی انتها.
واسطه از بین اسکناس های کهنه ده تا ده هزار تومانی کمی تمیزتر را جدا کرد، با یک تراول پنجاه هزار تومانی و تراولی که از مردگرفته بود؛ با دقت کنار هم مرتب شان کرد. یک تا زد و گذاشت در جیب پیراهنش. بقیه را هم در لفاف کاغذی شان پیچید.
چند دقیقه بعد برگشت. پشت سرش دختری که اندام یک دختر بیست ساله را داشت، اما با چهره کودکی پنج ساله، سربه زیر می آمد.
-
سر قیمت خیلی چانه زدم .... باباش سختش بود ...اما خوب روش عیب گذاشتم ... لاله دیگه !
و دوباره دندان های طلایی درخشیدند.
دختر بی آن که سرش را بلند کند رفت و صندلی عقب نشست.
نگاهی به پسر بچه ها انداخت و لبخندی نیمه جان زد.
نگاه مرد به جیب واسطه افتاد. تراول ها و ده هزار تومانی های تر و تمیز تر برجسته شده بودند.
۱۳۹۷/۴/۱۴

برگرفته از فیسبوک نویسنده

عکس تزئینی است
 

 

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: