نویدنو 01/04/1397
آن چه در پی میآید یادداشتی است که به عنوان مترجم کتاب «فوتبال در
آفتاب و سایه» چندی پیش به درخواست دوستان گردانندهی نشریهی اینترنتی
«منجنیق» در شأن نرول ترجمهی این کتاب نوشتهام. مطالب نشریه به
مناسبت برگزاری جام جهانی جاری فراهم آمده و یادداشت من در صفحهی 50
آن نشریه آمده است. در متن حاضر، یکی دو جاافتادگی جزیی را اصلاح
کردهام. آن چه در گیومهها آمده مستقیماً از «تقدیم نومچه و یادداشت
مترجم» نقل شده است.
____________________________
آنچه در «تقدیم نومچه»ی مترجم بر ترجمهی «فوتبال در آفتاب و سایه»
ادواردو گالئانو آمده فقط رتوریک یک دوستدار سابق فوتبال نیست. «همهی
بچههای تخسی که در آفتاب بیپیر مرداد ماه، حتی در صلات ظهر، حاضر
نبودند دست از بازی بکشند و زمین بازی را ترک کنند» فقط بازی شاعرانه
و نوستالژیکی در «میدان خاکی خیال» نیست، چیزی است که واقعاً اتفاق
افتاده. عدهای از بچه محلهای قلدر وگُنده لات ما که چند سالی از ما
بزرگتر بودند و از کُرکُری خواندنهای یک مشت جغلهی بچه پررو
حسابی کفری شده بودند یک روز درآمدند که: «این قدر زر زر زیادی نکنید،
حوصله ما را با این اُلدرم بُلدرم بازیهاتان سربردید، اگر تخم پدرتان
هستید- که نیستید- چرا با ما مسابقه نمیدهید؟ ها؟ جیگرش را دارید؟
تخماش را دارید بچه پرروها؟» که خلیل، که برادرش «ابی» (ابراهیم) هم
جزو دارودستهی گانگسترهای کوچهی سعادتی بیست متری جوادیه بود،
بیمحابا به خودش جرئت داد و درآمد: ما تخماش داریم، شما
بیبتّهها کوناش را ندارید» که برادرش ابی نه گذاشت و نه برداشت و
با پشت دست زد توی صورت خلیل که «گُه زیادی نخور، دفعهی آخرت باشد با
بزرگتر از خودت گندهتر از دهنت حرف می زنی. یالّا! هستید یا نه» که
خلیل به طرفاش حملهور شد و با مخلوطی از «ادای گریه» و فحش و فضیحت
شروع کرد به برادرش مشت و لگد پراندن که ما همه با هم رفتیم جلو و امیر
گفت: «برای چی فحش میدهید. فکر نکنید ازتان میترسیم...» که قلدرها
همگی بُراق شدند و یک قدم آمدند جلو که امیر همین طور که خلیل را از
ابی جدا میکرد لحناش را کاملاً عوض کرد که: «معلوم است کوناش را
داریم مسابقه بدهیم. ولی سر چی؟». یکی از قلدرها، پرویز چاخان، آمد جلو
و گفت:« اگر شما گُه لولهها بردید من دو سری بلیطهای سینما
پرسپولیس را، سگخور، به شما میدهم ولی اگر شماها باختید یا ده تومن
اِخ میکنید به ما یا ما حق داریم نفری پنج تا چک به صورت شما بچه
پرروها بزنیم، قبول؟ خب، کداماش ده تومن یا چک و لقد». ما نگاهی به
هم کردیم که میرساند اگر یک سال هم پولهامان را روی هم بگذاریم جخ
هفت تومن بشود. رزاق که بیشتر به دماغ مبسوطاش و بیدست و پاییاش
در دعوا شهره بود و معمولاً وقت زد و خورد و بزن بزن، مأمور نگه داشتن
کفشها و کُتهای گلادیاتورها بود، جرئتی کرد و گفت: «چک ... چک ...
چک قبول است» بعد همین طور که چشمهایش دو دو می زد، منفعل و
ترسزده، به ماها نگاه کرد. ما هم به هم نگاه کردیم. بعد من درآمدم
که:«باشد، چک» و با نگاه به جست و جوی تأیید برآمدم. تأیید شد.
روز موعود، درست وسط مردادماه، ساعت یازده و نیم، هر دو دسته راهی زمین
بازی شدیم که محوطهی درندشت ساخته نشدهای به فاصلهی سیصد متر
بالاتر از سینما «استیل» بیست متری جوادیه بود. دروازههای آجری را
چیدیم و باقر جیگرکی را به داوری قبول کردیم. دل توی دلمان نبود. از
بچه پررویی چیزی کم نداشتیم ولی از لحاظ جثه چنان ریقونه بودیم که
مسابقهی ما حکایت جنگ پشه با حبشه بود. بازی شروع شد. فوتبال نبود،
جنگ تن به تن بود. مرا در دفاع گذاشته بودند که بدترین و فجیعترین
بازیکن جمع «بچه پررو»ها بودم ولی کشتیگیر بودم و هفتهای سه روز در
باشگاه داریوشِ کشتیگیر قهرمان آن روزها، آقای سعدیان، تمرین میکردم
و همیشه در صف مقدم هرگونه درگیری و بزن بزن. گل اول را ما خوردیم. اما
غیرت کردیم و بیست دقیقهای گذشت و برد و باخت جنبهی «ناموسی» پیدا
کرد: یا بُرد یا مرگ! در میانه گرمای سوزندهی بیپیر، که مخلوط عرق
شور و خاک و خُل کورمان کرده بود، پرویز توپ را گرفته بود و هر کس را
که دَم پرش بود میزد و میکوبید و درو میکرد میآمد جلو و داشت به
دروازهی ما میرسید که دیدم بچههای ما باهم داد میزنند و ضجه
میکنند که «اکبر! اکبر نذار این پرویز مادر ... بهامان گل بزند» که
رفتم جلو پرویز، چشمام را بستم و محکم با لگد کوبیدم به تخماش که
پرویز پخش زمین شد و داور، باقر جیگرکی، که معمولاً مجله خواندنها و
افاضههای گهگاهی مرا مسخره میکرد آمد جلو که: «آهای! آقای فیلسوف
خربازی نداشتیما، دفعهی بعد خودم قلم پات را خرد میکنم...».
رفیقهای پرویز آمدند و از زمین بلندش کردند و پرویز نگاهی به من کرد
که الحق سراپا به لرزه افتادم. میدانستم که باید منتظر «انتقام
زیگفرید» باشم. از آن دقیقه به بعد، قلدرها هرچه میکردند، هرچه
میزدند، هرچه لت و پار میکردند، بیشتر گل میخوردند. بازی با
نتیجهی هشت به پنج به نفع «بچه پرروها» ی کوچهی سعادتی تمام شد.
صورتها از ضرب مشتها همه ورم کرده بود. زانوها و ساق پاها جای سالم
نداشت. پیرهنهای وصلهدار دریده و ریش ریش بود. مخلوطی از خون و عرق
و خاک سراپای همه را برداشته بود و پرویز که هنوز از درد لگدی که به
تخماش خورده بود میلنگید آمد جلو و دو دسته بلیطهای سینما
پرسپولیس را داد به خلیل: «بگیر، ما مثل شما نامرد نیستیم، با نامردی
بردید، باشد، به خدمتتان می رسیم». پرویز کنترلچی سینما پرسپولیس
بود که طرف میدان راهآهن بود و به سینمای «قاسم کوری» شهرت داشت.
فیلم روی پردهی آن وقت سینمای قاسم کوری «جویندگان» («در جستجوی
خواهر») جان فورد بود که از فیلمهای خیلی محبوب من بود.
”همهی
بروبچههای بیپول و لجوج و پاسوختهی فوتبال که از در و دیوار
امجدیه بالا میرفتند، چوب و باتوم و دشنام پاسبانهای نگهبان ورزشگاه
را به جان میخریدند اما حاضر نبودند حتی یک مسابقه را، به خصوص اگرکه
مسابقهی پرسپولیس و تاج بود، از دست بدهند“ در آن«تقدیم نومچه»ی
مترجم فارسی، به عشق و شیفتگی به فوتبال و جیب خالی و از پا ننشستن
اشاره دارد . به روزی که هرچه باتوم به سر پرویز چاخان خورد کوتاه
نیامد، معاملهی به مثل کرد، با مشت به سینهی پاسبان نرهخر و
رعبآور ورزشگاه امجدیه زد، خودش را به هر زور و ضربی بود به بالای
دیوار کشاند و برای آنکه پاسبان درشت هیکل سمجی را که عهد کرده بود
نگذارد او بیبلیط وارد ورزشگاه شود، از تعقیب و گریز بازدارد با
کوبیدن پاره آجر مرگباری بر سرش از خودش دورش کرد که فریاد ابراهیم در
آمد که: «پسرکشتیش یارو را!» هیچ مسابقههای را از دست نمیدادیم.
در مقدمهی مترجم بر «فوتبال آفتاب و سایه» آنجا که اشاره میشود
گالئانو ”برخلاف بسیاری از همتایان و دوستانِ چپگرای خود هم از آغاز
در برابر فوتبال موضعی عبوسانه، بد زُهم، خشک و شکاکانه در پیش
نمیگیرد و سراسر فوتبال را توطئهای برای دور کردنِ طبقهی کارگر
از مبارزهی اجتماعی نمیداند“ غرض این است که «آیین تقوا ما نیز
دانیم/ از چه چاره از بخت گمراه». گالئانو و من هم میدانیم «فیفا»
چیست و چه میکند، ما هم شرکتهای بزرگ مافیایی را خوب میشناسیم و
همهی کوشش و پیکار اجتماعی ما برای درهم کوبیدن قدرت جهنمی سرمایه و
بر مصطبه نشاندن طبقهی کارگر جهانی است. ما هم میدانیم که فوتبال
بنابر ماهیت تهاجمی خود اساساً ورزشی مردانه و «ماچو»یی است، ارزشهای
آن ارزشهای مردانه است: تهور، رقابت، بیباکی، سرنترس داشتن، قلدری،
بُردن به هر قیمت و چه بسا به بهای نابودی حریف و بازنده نشدن تا پای
جان چون که احدی بازندهها را دوست ندارد. فوتبال ورزش ناسیونالیسم
است. ناسیونالیسم از دیرپاترین احساسهای بشری و شاید اصلاً دیرپاترین
احساس بشری است، چون ناسیونالیسم یعنی من. و چه چیز «مقدس»تر از من، چه
چیز بالاتر از من، چه چیز ارجمندتر از خانوادهی من، و خانواده یعنی
بسطِ «من». من باید ببرم یا بمیرم. با این همه، این تمام ماجرا نیست.
فوتبال زیباییها و لطافتهای دلانگیزی دارد که انکار نکردنی است و
گاه در بهترین لحظههایش به یک قطعه موسیقی ناب میماند. اکبر رادی
نمایشنامهنویس خوب ما و یکی از چیره دستترین مقالهنویسانی که زبان
فارسی به خود دیده است، در جایی گفته است که از پاسهای کوتاه و متوسط
فوتبالیستهای برزیلی (فوتبالیستهای محبوباش در فوتبال دنیا)
چهها که در نثر نویسی نیاموخته است: همیشه نه جملههای دراز بنویس،
نه کوتاه، نه متوسط. گاه بلند بنویس، گاه به مقتضای مقام برای تغییر
ذائقه کوتاه و گاه متوسط. این که کجا این کار را بکنی و کجا نکنی نشان
میدهد که فوتبالیست یا نویسندهی درجهی یکی هستی یا متوسطی یا به
مفت نمیارزی.
اواخر دههی چهل سیاست آمد و عشق به فوتبال را کنار زد. دیگر رغبتی به
فوتبال نداشتم . حالا«فیلسوف» به خیلی چیزها آگاه شده بود. خواندن خیلی
از مجلهها را، از جمله «کیهان ورزشی»، را کنار گذاشت. جنس مجلههایی
که میخرید عوض شده بود. حالا «آرش» و «دفترهای زمانه» و «جهان نو» و
« اندیشه و هنر» و جُنگهای ادبی (و «سیاسی») شهرهای بزرگ ایران
(تبریز و مشهد و خرم آباد و رشت و ...) را و جزوهها و کتابهای مخفی
و «مضرّه» میخواند و رفته رفته از یاران سالهای پیش کناره
میگرفت. جنگی اجتماعی در پیش بود. باید خود را برای آن جنگ بیزنهار
آماده میکرد. فوتبال در این جنگ جایی نداشت. در زندان عادل آباد
شیراز گاه زیر چشمی و گاه کمی بیش از زیرچشمی فوتبال را دنبال میکرد
و از معشوقهی قدیم سراغی میگرفت اما دل لَنْگی میکرد و آن طور که
باید اعتنا نمیکرد. مسابقهی فوتبال مسابقات آسیایی سال پنجاه و سه
میان ایران و اسرائیل البته استثنایی بود که حتی چریکهای کهنهکار
فدایی و مجاهد را هم بیاستثنا به پای تلویزیون بند کشاند.
ادواردو گالئانو را از یکی دوپاره از نوشتهها در «کتاب جمعه»ی شاعر
بزرگمان احمد شاملو شناختم. در نیمههای دههی خونین شصت، دههی
بزرگترین سرکوبهایی که تاریخ معاصر ایران به یاد دارد، کتاب دیگری
از گالئانو به فارسی منتشر شد با عنوان «شریانهای گشودهی امریکای
لاتین»، همان کتابی که هوگو چاوز یک نسخه از آن را در کنفرانسی به
اوباما هدیه کرد که: ”بگیر و بخوان و آدم شو، یانکی!“ کتاب تاریخ بسیار
دلپذیری از امریکای لاتین است که به سبکی بسیار بدیع و بس شگفت نوشته
شده. ولی راستش شیفتگی من به کار و بار و طرز داستان گویی و نثر نویسی
گالئانو در اواخر دههی شصت از خواندن کتاب «شبها و روزهای عشق و
جنگ» آغاز شد که در بسیاری از لحظه و ماجراها پنداری در ایرانِ
دهههای پنجاه و شصت میگذرد. همان وقت نیمی از کتاب را، ازشوقی که
به اسلوب حکایتپردازی نویسنده داشتم، به فارسی برگرداندم اما دریغ که
بعد کارهایی پیش آمد و ترجمهی سراسر کتاب را هرگز به پایان نبردم.
این باعث شد تا کتابهای دیگر گالئانو و هر چه را از او درآمده بود و
درمیآمد طلب کنم و با ولع همه را بخوانم. وقتی در اوایل دههی هفتاد
(تاریخها همه به شمسی است) کتاب « فوتبال در آفتاب و سایه» به دستم
افتاد و تقدیم نامچه و مقدمهی نویسنده را خواندم فیلام یاد
هندوستان «میدان خاکی خیال» کرد و آن صلات ظهر داغ و بیپیر مرداد ماه
و خلیل و ابراهیم و رزاق و پرویز چاخان و حسن سهکله و داود نیمدَندون
و باقر کچل و خدمت و قسمت و ایرج و ناصر و سینمای قاسم کوری، و دیگر
معطلاش نکردم.
نقل از فیس بوک نویسنده
|