نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2018-02-07

نویدنو  18/11/1396 

 

 

 مطلب دریافتی

واپسین شعله ای که برافروخت!

 «یادی ازجلیل محمدقلی زاده و مجله ملا نصرالدین او»

بهروز مطلب زاده

 

روزششم نوامبر سال 2018 با صد و دوازدهمین سال انتشار هفته نامه ملانصرالدین برابر است.

درآینه مبارزات فرهنگی تاریخ یک صدساله اخیر ملت های مشرق زمین، به ویژه درتاریخ پرتکاپوی مردم قفقاز و ماوراء قفقاز و ایران، علیه جهل و خرافات و عقب ماندگی و موهومات دینی و مذهبی، نام جلیل محمد قلی زاده ناشر هفته نامه ماندگار «ملانصرالدین» همچون ستاره ای پر فروغ می درخشد.

میرزا جلیل محمد قلی زاد که بود؟

میرزا جلیل محمد قلی زاده، سردبیر و بنیانگذار مجله پرآوازه «ملانصرالدین» است که اولین شماره آن در روز هفتم ماه آوریل 1906 درشهر تفلیس به چاپ رسید.

میرزا جلیل به تبار به خانواده ای ایرانی تعلق دارد، او به تاریخ دوم ماه فوریه سال 1866در روستای"نهرم"از توابع نخجوان،درخانواده ای زحمتکش که در جستجوی کار ونان، به سوی دیگر "ارس" کوچیده بودند، چشم بر جهان گشود.

جلیل محمد قلی زاده، درس های ابتدائی را در مکتبخانه زادگاه خود و نزد ملای ده آموخت. پدر میرزا جلیل که آرزو داشت فرزندش را در میان باسوادان زمانه خود یعنی " میرزا" ها ببیند، نام او را درمدرسه نوبنیاد روسی نوشت.

میرزا جلیل پس از به پایان رساندن درس های آن مدرسه، درسال 1882 در دانشسرای دارالمعلمین ماوراء قفقاز شهر "گوری" ثبت نام کرد.

دوره پنج ساله تحصیل دراین دانشسرا، درشکل گیری و قوام شخصیت ادبی و اجتماعی جلیل محمد قلی زاده نقش بسزائی ایفا کرد.

میرزا جلیل پس از به پایان رساندن این دوره به عنوان آموزگار در یکی از روستاهای ارمنی نشین به نام "اولوخانلی" به کار پرداخت.

او از همان سال ها، با جدیتی خستگی ناپذیرنوشتن را آغازکرد و قلم اش را به عنوان نیشتری بکار گرفت که وظیفه اصلی آن، رسوا و بر ملا کردن بی محابای چهره سالوسان و عوام فریبان و نیز شکافتن غده های چرکین و متعفن جهل و تعصب و خرافات وعقب ماندگی در جامعه به شدت عقب مانده آن روزگار قفقاز و ماوراء قفقازبود. او عمیقا اعتقاد داشت و همواره به تاکید می گفت :« هدفِ مقدسِ قلم، خوشبختی توده ها و خدمت به آنها است»

او اولین نوشته اش را که " دستگاه چائی" نام داشت درهمان سال ها نوشت و درپی آن، سه اثر ماندگار دیگر خود "بازی کشمش"، " احوالات قریه داناباش" و داستان "صندوق پست" راخلق کرد.

جلیل محمد قلی زاده، در آن سال ها می کوشید تا به مثابه آموزگاری دلسوز و مسئول، چراغ دانش و خرد و دانائی را در دل و جان شاگردانش روشن وشعله ور سازد، اودرعین حال خود نیز همواره می آموخت و با تسلط بر زبان های مختلف،از جمله ترکی آذربایجانی، فارسی و روسی، همچنان پیگیر وخستگی ناپذیر درجبهه پیکاربا جهل و خرافات و عوام فریبی می رزمید.

و این گونه بود که بربسترطوفان فرونشسته انقلاب شکست خورده 905 و عقب نشینی های جزئی حکومت استبدادی روسیه تزاری، و در هیاهوی به راه افتادن سیل انقلاب ناتمام مشروطه در ایران، میرزاجلیل محمد قلی زاده با یاری و کمک دوست و رفیق همرزم همیشگی اش فائق نعمان زاده که تا آخرین دم حیات نیز او را تنها نگذاشت، در تاریخ هفتم ماه آوریل سال 1906 نخستین شماره مجله ملانصرالدین را در 8 صفحه درتفلیس منتشرکرد.

آغازبه کار مجله ملانصرالدین، آغاز برافراشتن پرچم نبرد روشنگرانه ای بود علیه جهان تیره و تاری که عوام فریبان، توهم پراکنان، مروجین جهل و خرافات و تعصب و در راس همه آنها روحانیون و ملایان متشرعی که با گشودن دکان چند نبش دین و دین مداری و با سوء استفاده از باورهای دینی مردم، دنیای تیره و تارمردم ساده اندیش خاورزمین را تیره تر و ظلمانی تر می ساختند.

جلیل محمدقلی زاده می دانست چه می خواهد، می دانست برای چه پا به میدان گذاشته است و برای چه کسانی و چگونه باید بنویسد. او نام مستعار ملانصرالدین را برای خود برگزید و با همان نام و کاراکتر و شخصیت دیر آشنای مردم، به میان انبوه انسان های ساده و زحمتکشی رفت که او را خوب می شناختند و زبانش را می دانستند.

جلیل محمد قلی زاده درصفحه دوم اولین شماره مجله ملانصرالدین، با زبانی ساده و خودمانی و قابل فهم، با مخاطبین اصلی نشریه اش درد دل می کند و توضیح می دهد که  برای چه به میدان  آمده است. او درهمین شماره مورد اشاره خطاب به صاحبان اصلی مجله ملانصرالدین می نویسد :

« ای برادرهای مسلمان من!

من به خاطر شما آمده ام. من به خاطر آنهائی آمده ام که شنیدن حرف های مرا خوش ندارند و به بهانه هایی مثل " فال گرفتن"، " راه انداختن مسابقه سگ بازی"، " شنیدن نقالی های درویش"، "خوابیدن در حمام" و چیزهای خیلی مهمی! ازاین قبیل ازمن می گریزند.

خوب  البته، حکما هم گفته اند " حرف هایت را به کسی بگو که به حرف های تو گوش نمی دهد".

ای برادرهای مسلمان من!

هر وقت حرف خنده داری از من شنیدید،تا حدی که با چشم های بسته و دهن های بازمانده روبه آسمان، آن قدر خندیدید که عنقریب بود از خنده روده هاتون بترکه و مجبور شدید بجای دستمال با دامن پیراهنتون اشک هاتون رو پاک کنید و "برشیطان لعنت" بگوئید، آن وقت گمان نکنید که دارید به ملانصرالدن می خندید.

اگه خواستید بفهمید که دارید به چه کسی می حندید، آن وقت یک آینه جلو خودتون بگیرید و با دقت، جمال مبارک تون رو تماشا کنید!.

من بیش از این دیگرحرفی ندارم، فقط یک عرض دیگه دارم، البته باید منو ببخشید.

ای برادرهای ترکِ من!

من به زبان ترکی با شما حرف می زنم. به زبان سلیس مادری باهاتون حرف می زنم. البته من این را می دونم که ترکی حرف زدن عیبه، نشونه بی سوادی آدمه. اما گاهی، یادی از گذشته ها کردن هم لازمه.

یادتون بیارید، روزهائی را که مادرهاتون، با تکان تکان دادن شما، براتون به زبان ترکی، لالائی می گفتند و شما از درد گوش ساکت نمی شدید، تاجائی که دست آخر،مادر های بیچاره بهتون می گقتند :« بچه جون گریه نکن، لولو خور خوره میاد می بردت ها»

و شما از ترس جونتون، ساکت می شدید و دیگه صداتون هم در نمی اومد.

خوب چه عیبی داره که آدم با حرف زدن به زبان مادری، ایام خوش گذشته رو بیاد بیاره؟».

مجله ملانصرالدین، بسیار سریع تر از آن که تصورمی رفت، دل و جان و روج صاحبان اصلی خود را تسخیر کرد. نشر و پخش اولین شماره مجله ملانصرلدین همچون صاعقه ای بود برخرمن هستی سوزتاریک اندیشان زمانه خود.

طولی نکشید که آوازه ملانصرالدین همه مرزهای کشورهای خاورزمین را در نوردید و آنچنان سِیلابی در"خوابگه " تاریک اندیشان وخرافه پرستان سرازیر ساخت که هیاهوی آن، از یک سو چَرت به خواب رفتگان را پاره کرد و از دیگر سو، دشمنان و بدخواهان مردم را به خشم آورد و خیال خامشان را بر آشفت.

در دوره های مختلف نشر مجله ملانصرالدین، که در مجموع بیست و پنج سال طول کشید، تعداد 748 شماره از این هفته نامه به نشر رسید که400 شماره آن در تفلیس، 8 شماره آن در تبریز و348 شماره آن در شهر باکو به چاپ رسید.

درطی 25سال عمر مجله ملا نصراالدین شاعران، نویسندگان و هنرمندان  گرانقدر و ارجمند بسیاری در آن قلم زدند و با آن همکاری کردند که  نام های شریف و فراموش ناشدنی بسیاری ازآنها تا ابد، از لوح تاریخ هنر و ادبیات مردم ما نازدودنی است.  

دراینجا برای نمونه هم که شده می توان به نام های میرزا علی اکبر صابر، عُزیر حاجی بیکف، فائق نعمان زاده، محمد سعید اردوبادی، عبدالرحیم حق وردیف ،یوسف وزیر چمنلی، سلمان ممتاز، علی نظمی، علی آذری، علی حیدر قارایف و صد ها نام دیگر اشاره کرد که با حضور خود در جمع خانواده "ملانصرالدینی ها" در هرچه پربارتر کردن محتوای آن تاثیر بسزائی داشته اند.

سخن گفتن ازتاثیر روشنگرانه مجله ملانصرالدین و میرزا جلیل محمدقلی زاده در آن روزگار تیره و تاری که جهل و خرافه و تعصب کور مذهبی، چون بختکی شوم گریبان مردم سرزمین شرق را گرفته بود و نیز سیر و سرگذشت پرافت و خیز آن مجالی دیگر می طلبد.

از میرزا جلیل محمدقلی زاده، ناشر و بنیانگذار مجله ملانصرالدین، جدا از مجموعه ارزشمند این مجله، داستان ها و نمایشنامه های بسیاری بجا مانده است که «احوالات قریه داناباش»، «اوستا زینال»،« بچه ریشو»،«صندوق پست»،« ضیافت دیوانگان»،«قربانعلی بیگ»،« تسبیح خان»،«بره»،« کتاب مادرم» ، « کمدی درام مردگان» که درسال 1916 درشهر باکو و در سال 1920 در تبریز به روی صحنه رفت، نمایشنامه کوتاه « کمانچه» و بالاخره «خاطرات من» از آثار زیبا و ماندگار اوست.

ستاره عمر میرزا جلیل محمد قلی زاده در سحرگاه روز دوم ماه فوریه سال 1866 طلوع و در نیم روز چهارم ژانویه 1932 غروب کرد.

دراینجا،بادرج بخشی از کتاب در دست ترجمه خاطرات حمیده خانم جوانشیر (محمدقلی زاد) همسر جلیل محمد قلی زاده که به توصیف آخرین لحظه های زندگی پر فراز و نشیب این خدمتگذار شریف و فراموش ناشدنی عرصه هنر و فرهنگ جامعه بشری می پردازد یاد و نامش را گرامی می داریم.

                             واپسین شعله ای که برافروخت!

« ... میرزا جلیل همیشه معتقد بود، که باید به خورد و خوراک بچه ها خوب رسید، و الا زود مریض می شوند. اما از آنجا که او پول کافی برای این کار نداشت، همواره حرص و جوش می خورد، به هیجان می آمد وعذاب می کشید.

هرچه فکر می کرد راه گریزی نمی یافت. برای همین هم اعصابش به شدت متشنج بود. توان آن را هم نداشت که به کسی رو بیندازد. خجالت می کشید. مدام به فکر فرو می رفت و ازاین که غمخواری نمی یافت، درمانده تر می شد.

ما قادر به خریدن هیزم نبودیم. بجز اتاق تاریک میرزا جلیل، پنجره بقیه اطاق ها رو به شمال بازمی شد. هوا بسیارسرد بود، به خصوص وقتی باد خزر می وزید، خانه به یخچال تبدیل می شد.

میرزا جلیل ،دو یا سه بار به همراه انور، گهواره ها و تابلوهای قدیمی و مبل های شکسته بسته را از انبارخانه، بیرون آورده و در بخاری محل خواب من که به اطاق کوچک بازمی شد، آتش افروخته بود. اما طفلک مدهت، در اطاق یخچال مانندی که امکان گرم کردنش نبود، کار می کرد و می خوابید.

یکی ازشب های ماه دسامبر، شبی پربرف و طوفانی که سرما بیداد می کرد و خزر طغیان کرده بود، انور به همراه دوستانش در اطاق کوچک خود، درس می خواند.

میرزا جلیل به آرامی، داخل اطاق انورشد، وضع را از نظر گذراند، سپس بیرون آمد و خطاب به من گفت :

- « خیلی سرده. اونها چیزی تو کله شون فرو نمیره. هرطور شده باید بخاری را روشن کنیم»

سپس بعد به اطاق خودش رفت. کمدی را که سیاهه دست نوشته هایش درآن نگهداری می شد را گشود، نوشته ها را از نظر گذراند، و بعد یک به یک آن ها را بر روی زمین پرت کرد.

من وقتی متوجه قصد او شدم، به تشویش افتادم. به او نزدیک شدم و پرسیدم : - « چکار می خوای بکنی؟»

او پاسخ داد :- « می خواهم بخاری را روشن کنم»

از او ملتمسانه خواهش کردم و خواستم که آن ها را نسوزاند. گفتم :   

- « که شاید روزی آنها بدرد بخورد، اول بیا برویم در انباری بگردیم، شاید تخته پاره ای، چیزی پیدا کردیم»

جواب داد :- « هرچه که سوزاندنی بود را سوزانده ام»

من با قلبی مالامال از درد و رنج، شاهد و نظاره گرآن بودم که چگونه او، نامه ها وبسته های بزرگ دست نوشته هایش را در بخاری ریخت و کبریت را روشن کرد سپس به آرامی بقیه صفحه های دست نوشته ها را که در زمین پخش و پلا شده بود، از زمین برداشت و در بخاری انداخت.

من می دانستم این کار، خسران بسیاربزرگی است. اما نمی توانستم بیش از این مقاومت کنم. و او خود بیش ازاندازه پریشان و آشفته بود.

سرانجام، دربخاری را بست و یک بار دیگر داخل اطاق انور شد. وقتی از آنجا باز آمد، گفت : - « بخاری گرمه!»

از کاری که کرده بود راضی به نظر می رسید. در جای خود دراز کشید و با خیال راحت خوابید. واین آخرین باری بود که میرزا جلیل، آتش بخاری خانه ما را بر افروخت.

                                     *****

اول ژانویه 1931 هوا خیلی سرد و زمین بسیارلغزنده بود. میرزا جلیل برای پیاده روی آماده می شد. من از ترس این که ممکن است زمین بخورد، خیلی تلاش کردم تا مانع ازبیرون رفتن او شوم. اما او به حرف من گوش نداد و با این بهانه که " کار دارم" بیرون رفت.

به محض بیرون رفتن میرزا جلیل، من علی را که یکی از اقوام مان بود، در پی او فرستادم و خواهش کردم میرزا جلیل را تا رسیدن به مقصد همراهی کند. اما جلیل با تاکید و اصرار او را برگردانده بود.

کمی که گذشت، میرزا جلیل خسته و پژمرده بازگشت. گفت که در سربالائی مقابل خانه "تارایِوسکی"سُرخورده و با پشت به زمین افتاده است. رهگذرها برای برخاستن از زمین به او کمک کرده بودند و هم به طریقی به خانه برگشته بود.

آن شب را بسیار بد خوابید. عصبی بود و به سختی نفس می کشید. تمام شب چراغ  اطاق را روشن نگه داشت. صبح که از خواب برخاست، حالش بهتر بود اما بسیار ساکت و بی سخن بود.

گفت که می خواهد به حمام برود. اما از آنجا که هیچ کدام از بچه ها در خانه نبودند، احتیاط کرد و نرفت. آن شب، یعنی شب دوم ژانویه که فردایش می شد سومین روز ماه، خیلی بد خوابید.

روز سوم ژانویه، میرزا جلیل برای خرید شکر، به شعبه صندوق پس انداز در خیابان "فیولِتوف" رفت تا پول بردارد. او در صندوق امانت، مبلغ صد و پنجاه منات پول داشت که آن را با صرفه جوئی پس انداز کرده بود.

او پس از دو ساعت بازگشت. پول را به من داد و گفت :

- « امروزبا مراسم خاک سپاری زیادی روبرو شدم، جماعت همین جوری دارند می میرند!»

شب به من شکایت کرد که  امروز نتوانستم به حمام بروم، هم سرم چرک است و هم بدنم. این قضیه او را خیلی ناراحت می کرد.

پیشنهاد کردم که، اجازه بدهد من خودم سرش را بشویم. راضی نشد.گفتم :

- « خوب من آب را می ریزم، لیزا می شوید»

باز هم رضایت نداد. او دوست نداشت تا دیگران را به زحمت بیندازد. دست آخر، من یک لگن آب ولرم در جلو پایش گذاشتم و از او خواهش کردم تا پاهایش را در آب لگن بگذارد و پاهایش را در آب بهم بمالد.

او خودش سرش را بسادگی شست و پس از عوض کردن ملافه های رخت خوابش، در جای خود دراز کشید. نیمه شب متوجه شدم که چراغ اطاق او روشن است. دوباره وضع خوابش بهم خورده بود. حالت خفگی داشت. می گفت : - « انگار یک چیزی در گلویم گیرکرده،دارد خفه ام می کند.بازهم بد خوابیدم»

روز چهارم ژانویه،ازخواب که بیدار شد، حالش خوب به نظر می آمد. به بالکن رفت ،پایش را روی نرده گذاشت و چکمه هایش را تمیز کرد. خودش را شست و نان و کره خورد و شیرچائی هم نوشید و از من پرسید که آیا "میدهَت" درخانه است؟، سپس داخل اطاق او شد و چون پسرش را درآنجا ندید با غم و حسرت آهی کشید و غمگین و غصه دار به اطاق خود برگشت.

تیمور و انور و جلال می خوستند به حمام بروند. جلال از دائی خود خواست تا او هم با آنها به حمام برود. اما میرزا جلیل نپذیرفت. داخل اطاق پذیرائی شد و از من خواهش کرد تا سندان وکلبتین و چکش و وسائل دیگر را روی لبه پنجره بگذارم.

ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر بود. او از اطاق خود تعدادی قفل کلید آورد و شروع به تعمیر آنها کرد. در این موقع من هم درپشت میز غذاخوری نسشته بودم و داشتم برای پسرم مظفر در"کوردمیر" نامه می نوشتم.

میرزا مرتب داشت با چکش بر روی یک کلید می کوبید، یک آن دست نگه داشت، رو به من کرد و پرسید:- « با این تق وتق مزاحم تو که نیستم؟»

گفتم "نه" و به نوشتن خود ادامه دادم. تا من نوشتن را تمام کردم میرزا جلیل هم دست از کار کشید و خواهش کرد تا دستش را بمالم. دیدم که انگشت های دست راستش سیاه شده. شروع کردم به ماساژ دادن آن. پنچ دقیقه نگذشته بود که انگشت های دست چپش نیز شروع کردند به سیاه شدن. وقتی وضع را چنین دیدم. ترس برم داشت. برای یک دقیقه از او اجازه خواستم و به دنبال "قمر" دویدم و او را به کمک طلبیدم. در همین لحظه، چهره او منقبض شد. گفت « چشم هام داره سیاهی میره» و بعد عق شدیدی زد و از دهانش آب زرد رنگی بیرون ریخت.

پس ازآن که  کمی به خود آمد، گفت : - « به اِدیا (میدهَت) تلفن کنید. بگوئید هرچه زودتر بیاید. دکتر لازم نیست!»

با شنیدن این سر و صدا، همسایه ما "یِلیزاوِتانیکولایِوناآبراموونا"بلافاصله خودش را به ما رساند. من به او نزدیک شدم  و به آهستگی اطلاعاتی درباره مریض به او دادم. میرزا جلیل به تندی گفت : - « خواهش می کنم پچ پچ نکنید!»

  من و قمر دست های میرزا جلیل را مالش می دادیم و "یِلیزاوتا نیکولایِونا" هم برای خبردادن به "میدهَت" پای تلفن دوید. در پاسخ به سئوال او که پرسید : - « به کجا باید زنگ بزنم؟»

خودِ میرزا جلیل جوب داد :- « کمیته برنامه ریزی دولت 91-90 ».

میرزا جلیل درعرض چند دقیقه کاملن از حال رفت . من و قمر در کنار صندلی که او نشسته بود جای خوابی درست کردیم و به هر سختی و مرارتی که بود او را از روی صندلی بلند کردیم و در رختخواب خواباندیم. سپس باچیدن شیشه های آب گرم در کنار پا و بستن دستمال سرد و خنک برپیشانی،دست هایش را با آب گرم مالش دادیم.

"یِلیزاوِتانیکولایِونا"، "میدهَت" را صدا کرد و از او خواست تا هرچه زودتر پزشک را خبر کند. بجزما، هیچکس درخانه نبود. لیزا را هم پیش ازاین برای خرید شکر بیرون فرستاده بودم.

پانزده دقیقه ای گذشته بود که میرزا جلیل پرسید : - « اِدیا نیامد؟»

و این آخرین کلماتی بود که او ادا کرد.

در جوابش گفتم «الان می آید». بازهم از دهانش آب زرد رنگی بیرون آمد.

ما همچنان به مالش دست ها و پاهای او با آبگرم ادامه دادیم. قمر هم یک آمپول " کامفورا" به او تزریق کرد. او دیگربه سختی نفس می کشید.

سرانجام ساعت دو بود که طفلکی "میدهَت" وحشت زده، با رنگ و روئی پریده و نفس نفس زنان خودش را به خانه رساند. در مقابل پدرش به زانو در آمد،او را بوسید و صدایش کرد :- « پدر... پدر...!»

اما، بیچاره پدر، دیگر او را به جا نیاورد. سیاهی چشمانش بی حرکت بود و چهره اش بی حالت. رفته رفته نفس کشیدنش هم دشوارترمی شد.

"میدهَت" به طرف تلفن دوید و دکتر را خواست. کمی بعد دکتری آمد، مریض را معاینه  کرد و گفت :- « خون ریزی مغزی است، او بیهوش است. امیدی نیست»

بیمار را بر روی تخت خود خواباندند، آمپول دیگری به او زدند و به مالش دست و پایش با آب ولرم ادامه دادند.

سرانجام انور و تیمور هم خودشان را رساندند.فائق افندی ازهمکاران همیشگی مجله ملانصرالدین و دوست قدیمی  میرزا جلیل هم آمد.

من مرگ میرزا جلیل را باورنمی کردم. با لجاجت دست های او را می مالیدم و عرق دست هایش را پاک می کردم. او به سختی نفس می کشید. خِروخِر می کرد و سینه اش بالا و پائین می رفت. دکترکه مرتب نبض او را می گرفت به آهستگی به من گفت :-« ولی قلب مریض سالمه، هرکس دیگری به جای او بود، تا حالا تمام کرده بود...»

ناگهان رنگ صورت میرزا جلیل سفید سفید شد. آخرین نفس اش را از سینه بیرون داد و برای همیشه آرام گرفت.

و این، درساعت 3 بعدازظهر چهارم ژانویه 1932 بود».

بهروز مطلب زاده

 

 

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: