نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2017-11-26

نویدنو  19/08/1396 

 

 

مطلب دریافتی

انقلاب کبیر اکتبر وافسانه ی دمکراسی

علیرضا جباری (آذرنگ)

استاد بابک احمدی، در نشستی به مناسبت یکصدمین سالگشت انقلاب کبیر اکتبر، در سخنرانیش در میان مجموعه ای از سخنان روا و درست درباره ی این انقلاب، برخی نکته های ابهام انگیز را نیز بیان کرد که در خور بحث و گفت وگوی بیشتر است و من برای مختصر کردن کلام، ضمن ارج نهادن به نکته های درست و مثبت این سخنان، تنها بخش قابل بحث را برای پرتو افکندن بیشتربرآن یادآورمی شوم.       

روزنامه ی ایران، به گمان من به گونه ای هدفمند، عنوان " مارکس دمکراسی را نمی فهمید " را برای این سخنان برگزیده است . البته، لازم است یادآور شوم که همین جمله هم درباره ی مارکس و هم درباره ی لنین در متن سخنرانی نیزآمده است. من در ادامه ی این بحث در جای خود به طرح موضوع دمکراسی و رفع شبهه ازآن خواهم پرداخت؛ اما، اکنون لازم است کار را ازآغازسخن اوشروع  کنم.        

بابک احمدی گفت: "دنیای ما با شکست دستاوردهای اکتبر دنیای بدون آرمان شده، ولی فارغ از نیروهای رادیکال و چپ نیست. در لحظات تاریخی ای که ما در آن به سرمی بریم، یعنی در حالی که سرمایه داری در دل یکی از بزرگترین بحرانهای مالی و اقتصادی خود به سرمی برد و درمنطقه ی ما خون به پا کرده، در حالی که تصویر پسرک پناهنده ی سوری که موجها جسد اورا به ساحل آورده اند تصویر واقعی منطقه ی ماست، در حالی که سیل پناهنده ها،بحران محیط زیست، فقر و مصیبت وجود دارد، تصور اینکه سوسیالیسم مرده شوخی است. " در آغاز او گغته است: دنیای ما با شکست دستاوردهای اکتبر دنیای بی آرمان شده، و سپس بلافاصله پاسخ خود را داده وگفته است: " ولی فارغ از نیروهای رادیکال و چپ نیست."  عبارت های این جمله از یک سو ناقض یکدیگر و از سوی دیگر ناکامل است. سؤال این است که: اگر دنیای ما... دنیای بی آرمان شده پس نیروهای رادیکال و چپ در این دنیای بی آرمان چه می کنند؟  نکته ای دیگر نیز در اینجا هست: آیا آرمان اکتبر با شکست رودر روشده یا اینکه خود آن انقلاب دچار شکست شده است؟ به باور من عبارت دوم درست تراست؛ زیرا آرمان اکتبر تا زمانی که شکاف عمیق جامعه ی سرمایه داری برجای است و روز به روز گسترده تر می شود و تا هنگامی که بحران اقتصادی، اجتماعی و سیاسی - نظامی آن ژرفایی افزونتر پیدا می کند، از میان نخواهد رفت، بلکه روزبه روز پربارتر و کارسازتر خواهد بود. آنچه سخنران در ادامه درباره ی مسائل منطقه ی ما از جمله سوریه گفته است، خود گواهی بر مانایی، نه شکست، آرمان اکتبراست. اودرادامه گفت:                           

" آنچه اکتبرازآن یاد می کرد همچنان به شکلهای متنوعی در دل توده ها زنده است. در عین حال، اکتبرچندان دستاوردهای مثبتی نداشت و جنبه های منفی آن را نمی توان از نظر دورکرد و یقینأ ایدئولوُگهای بورژوازی نیز به طورخستگی ناپذیری از آنها یاد می کنند. ولی به هر حال تجربه ای بود.               

دراینجا چند نکته درخور بحث است. نخست، اگر اکتبر چندان دستاوردهای مثبتی نداشت، چه گونه آنچه از آن یاد می کرد دردل توده ها زنده است. شاید مقصود این است که یاد دستاوردهای نه چندان مثبت آن در دل توده ها زنده است. آنچه درباره ی ایدئولوُگهای بورژوازی و یاد کردن آنان ازنکته های منفی انقلاب اکتبر آمده، طبیعی است و نمی توان ازآنان انتظار داشت درباره ی وجوه مثبت آن سخنی بگویند.     

می گویند: " آن کس که عمل نکند خطا نمی کند." خود گوینده نیز به طور اتفاقی به این نکته اشاره کرد و گفت: "سرمایه داری برای پدید آمدن بارها و بارها شکست خورد؛ در این شهرک، درآن جمهوری کوچک، پدید آمد و رفت تا بالاخره جهانگیرشد. برای سوسیالیسم نیزمی توان چنین امکانی قایل شد. می آید و شکست می خورد، مثل کمون پاریس، سه ماه تلخ، سه ماه با سرنوشت تراژیک، سه ماه برای اینکه یک تجربه از دیکتاتوری پرولتاریا ساخته شود، بسیارکم بود... من می خواهم اضافه کنم که باید به سالها پیش از وقوع کمون پاریس بازگردیم و به خیزش اسپارتاکوس و نیز قیام بردگان سیسیل و... . در دوره ی برده داری باز گردیم . قیام اسپارتاکوس شکست خورد و خود او برقرارکننده ی شکلی جدید از برده داری شد؛ اما، قیام او را نقطه ی آغاز الغای نظام بردگی می دانند و همین نیز بود. اگر کار اکتبر کبیر، بنا به شرایطی، ازجمله برتری نظام رقیب، به دلیل دهنده بودن،نه گیرنده بودن آن به لحاظ اقتصادی،بروز برخی خطاهای ناگزیر در بر خورد با آزادیهای دمکراتیک در شرایط وجود دشمنی نیرومند همچون امپریالیسم جهانی و شروع اکتبر کبیر در کشوری نیمه فئودال، به شکست انجامید، آرمان آن تا نظام بهره کش سرمایه داری، به شکل نولیبرالی آن، وجود دارد، زنده است. اگر تجربه ی سه ماهه ی کمون پاریس پس از تحمل شکست مرد، می توان انتظار داشت که 74 سال تجربه ی اکتبر کبیر نیز بمیرد.

سپس به نکته ی ابهام انگیز دیگر برمی خوریم: "پس اکتبر پدیده ی بسیار پیچیده ای است.دوسویه دارد... ."وسپس او ازسویه ی اول به عنوان " صدای آرمانخواهی مردم و نسل پشت نسل آدمهایی که از آزادی و برابری یاد می کردند و پشتوانه اش نیز یکی از محکمترین تئوریهایی است که در فرهنگ غرب ساخته شده است" یاد کرد. دراینجا تناقضی در انتساب کج فهمی به مارکس، به مثابه ی پایه گذار یکی از محکمترین تئوریهایی که در فرهنگ غرب ساخته شده است وجود دارد.آیا این انتساب به مارکس خطای ناب نیست که گوینده باید از پس توضیح آن به شنوندگان برآید.آیاگوینده این موضوع را نمی داند که آثار مارکس هنوز هم پرتیراژ ترین آثاری است که در مقیاس جهانی انتشار می یابد؟ و آیا ممکن است میلیونها نفر از مردم جهان این آثار را بخوانند و به این نتیجه نرسند که نگارنده ی آنها مفهوم رایج ترین واژه ها ی فرهنگ جهانی، را درنیافته است و نظر خود را درباره ی این نکته اعلام نکنند؟

او سپس افزوده است: "از سوی دیگر آنقدر فاجعه به بار آورد که دفاع ازآن دشوار باشد. حتی برای ستایشگران و مقلدانش اتحاد شوروی هنوز برقرار بود که انتقاد از خود درآن شروع شد. در کنگره ی بیستم حزب کمونیسم؟ در 1956، خروشچف تحت عنوان کیش شخصیت علیه استالین به پا خاست؛ اما نه چندان رادیکال که راهی عوض شود. اعتراض او بیشتر علیه سننی بود که از اکتبر به بعد باقی مانده بود. استالینیسم در بنیان خود باقی ماند تا اینکه درسال 1990 نابودشد و به شکل تلخی از درون پاشید."       

گوینده ی محترم از این نکته آگاه است که انتقاد و انتقاد از خود یکی از مهمترین روشها نزد پیروان فلسفه ی علمی است. و از سوی دیگر، هر تجربه گر ممکن است در تجربه اش خطاهایی داشته باشد؛ و رفع کردن این گونه خطاهای تجربه نه کار یک فرد دریک زمان، بلکه کار مجموعه ای از افراد درطول تاریخ است. ازاین رو ، طبیعی است که پیروان دیدگاه یا خط مشیی نسبت به تجربه ی انجام شده برپایه ی آن انتقاد کنند یا خطاهایی درآن بیابند و در اصلاحش. ببینیم آیا به راستی آنچه خروشچف در کنگره ی بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی برآن شورید سنتی بود که از اکتبر به بعد باقی مانده بود؟ خود سخنران از پیش گفته است که " خروشچف تحت عنوان کیش شخصیت استالین به پا خاست." و باوراین نگارنده نیز تا اندازه ای همین است. پس این کیش شخصیت چه ربطی به آنچه از اکتبر به بعد باقی مانده بود دارد؟ آیا در آمیختن کیش شخصیت استالین با سنت های به جا مانده ازانقلاب اکتبربه معنی در آمیختن مطاب نیست؟

بسیاری ازهواداران مارکسیسم - لنینیسم براین باورند که استالین انسانی بزرگ بود که تجربه ای بزرگ و خطاهایی بزرگ داشت که برخی ازاین خطاها ناگزیربود. استالین حماسه ی نبرد استالینگراد و مجموعه ی نبردهای اتحاد شوروی با آلمان نازی را سازمان داد و پوزه ی هیتلر و ارتش نازی را در خاک شوروی به خاک مالید؛ اصول اقتصادی سوسیالیسم را دراتحاد شوروی به گونه ای چشمگیر به پیش کشاند؛ و به گسترش صنعتی در کشور اهتمام ورزید. استالین انسانهایی بزرگ را درحزب کمونیست اتحاد شوروی اعدام کرد و نزدیک به 20 میلیون نفر را در جریان جنگ جهانی دوم به کشتن داد[1] که خونبهای آنها همان پیروزی برنازیها در مقیاس جهانی بود. دیدگاه های اسالین بر همه ی حزب چیره بود و سرپیچیدن از فرمان او به بهای جان نافرمانان تمام می شد؛ اما استالین هرکه بود وهرچه کرد با لنین و سنتهای انقلاب اکتبر بسیارمتفاوت بود. لنین در جنگ جهانی اول با آلمان پیوسته هوادار صلح بود؛ تا بدان حد که برخی از دوستان ما این اجازه را به خود می دهند که او را جاسوس آلمانها بنامند. در آستانه ی انقلاب اکتبر، سرپیچی سربازان، به ویژه سربازان هوادارجنبش کارگری، از حضور در میدان یکی از مهمترین دلایل فروپاشی تزاریسم و پیروزی اکتبر بود. اگرهمین تجربه درجنگ دوم نیز تکرار می شد، حاصل آن شکست قطعی اتحاد شوروی و فروپاشی نظام، برخلاف تجربه ی لنین در آغاز انقلاب، بود که مشت نمونه ی خروار آن را می توان در پیمان عدم تعرض استالین با آلمان هیتلری باز جست. لنین درعرصه ی مبارزه با بخش اعتدالگرای حزب سوسیال دمکرات روسیه ( منشویکها ) تنها به مبارزه ی نظری بسنده کرد و در همین مصاف بود که بلشویک ها پیروز میدان از کار در آمدند؛ اما استالین در جریان نبرد با مخالفان حزبی به بهانه ی اقتضای شرائط به کشتار مخالفان در درون حزب دست یازید تا به همین عنوان یکدستی حزب را در زیر فرمان خود حفظ کند. به هرحال، دو مقوله ای که در این بحث به آنها استناد شده آمیخته به تعارض است و نمی توان در امتداد یکدیگر از آنها یادکرد.                                          

فروپاشی اتحاد شوروی نیزبه همین آسانی نیست وعوامل بسیاردرآن مؤثربود. شورویها برخلاف دشمنان سیاسی و ایدئولوژیکشان در کشورهای امپریالیستی دست دهنده داشتند و بر این باور بودند که با حمایت اقتصادی - اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و نیز نظامی از نیروهای ترقیخواه در صحنه ی جهان بر وزن بلوک کشورهای سوسیالیستی می افزایند و زمینه ی انقلاب جهانی کمونیستی را فراهم می آورند. آنان براین باور بودند که می توانند با آغاز انقلاب در یک کشور، روسیه، به سان مرکزیت نیروهای انقلابی، شرایط انقلابی را در کشورهای دیگر، ازجمله خود کشورهای امپریالیستی، فراهم کنند و نباید در انتظار زمانی بنشینند که کارگران و زحمتکشان کشورهای امپریالیستی خود زمینه ی انقلاب جهانی را فراهم کنند. آنان دراین اندیشه بودند که اکنون شرایط انقلاب در کشور روسیه فراهم شده است. قضاوت درباره ی اینکه تا چه حد این اندیشه درست بوده بسیار دشواراست؛ اما آنچه در این میان مهم است این است که انقلاب اکتبر تجربه ای را در مقیاس افزون بر یک سوم جهان فراهم آورد که بی تردید کاری کارستان درمبارزه ی جهانی ضد امپریالیستی بود و بی تردید با اصلاح برخی از خطاها زمینه ی تحول آینده را با توجه به بحران جهانی سرمایه داری فراهم خواهد آورد.

به عنوان شاهد مثال بخشی از سخنان خود سخنران محترم را در اینجا بازگو می کنم: " ... اکتبر برای نخستین بار برای دهه ها استقرار نوع دیگری از زندگی اجتماعی و اقتصادی راه بازکرد و این مسئله ی کمی نبود. این انقلاب در سراسر گیتی در تغییر اندیشه ها و فکرها اثرگذاشت و باقی ماند. نمی شود به جهان آینده فکرکرد بدون آنچه در اکتبراتفاق افتاد."                                     

و سپس او گفت: " همواره باید بتوانیم بین رهبری احزاب کمونیست، از روسی و چینی و کوبایی و... و پایه هایش فرق بگذاریم. وقتی به تاریخ ایران نگاه می کنیم،می توانیم ایراد بگیریم که برخی ازآنها به انقلاب خیانت کردند و به خواسته های میلیونها آدم پشت کردند، اما همگی چنین نبودند. این آرمان پایه ای نبود که رهبری احزاب کمونیست معرفش بود، بلکه منافع بوروکراتیکی بود که به طور کامل از پایه ها بریده شده بود. آدم های عادی که مبارزه می کردند سختی دیدند؛ سندیکا و اعتصاب و انقلاب برپاکردند و مبارزاتی را پیش بردند؛ آرمان هایی را در ذهنشان حفظ کردند و ادبیاتی را فراهم آوردند. آنها محترم هستند و نمی توان قبول کرد کل این تجربه لگدمال شود. "

سخنران در اینجا بدون پرداختن به متن درحاشیه سخن می گوید. در اینجا سخن از چگونگی تشکیل اتحادها و وحدت جنبش چپ و ضرورت آن نیست؛ آنچه دراینجا از آن سخن به میان آمده انتساب خیانت به برخی ازاحزاب همسو با جنبش جهانی چپ در گذشته و حال است که خود نسل از پی نسل تاوان مبارزات خود را چه در سطح رهبری و چه در سطح افراد هوادار داده اند و مهمتر اینکه همسو با انقلاب و جنبشی جهانی بوده اند که به گفته ی سخنران گاه راه خطا رفته اند و جنبه های مثبت و منفی کار آنها را نباید از نظر دور داشت. این شکل برخورد در راستای سخنان و اتهامات همان کسانی است که مغرضانه عمده قوای چپ ایران، وابسته به جنبش بین المللی طبقه ی کارگر، را خائن و... معرفی می کنند و به یقین این طرز برخورد از وحشتشان در زمینه ی زیر سؤال رفتن منافع و موجودیتشان سرچشمه می گیرد و حاضرند با هر کسی بجز مصادیق سخن سخنران از درسازش درآیند. بی تردید سخنران محترم یا از آنچه در طول چهار دهه از تاریخ جنبش کارگری کشورمان رخ داد و هنوز هم در شرایط دشوارکنونی به اشکال گونه گون رخ می دهد، آگاه است و خود را به ندانستن زده است یا اینکه ازآن آگاهی ندارد و لازم است درباره ی ان از اسناد و انتشارات و تجربه های دیگران بیاموزد. به هر حال، آنچه می بینیم و می شنویم در بهترین حالت به سخنانی تلقینی می ماند که اشخاص مغرض ممکن است به دیگرانی چون او الغاکنند. به باور من درست به همان گونه می توان درباره ی آنها قضاوت کرد که درباره ی اکتبر و پس ازآن گفتیم.

     سپس سخنران سه انحراف اصلی از بدو تسخیر قدرت توسط بلشویکها را یادآورشده است. در اینجا بحث به پراکندگی و تفصیل راه جسته است؛ اما من خواهم کوشید سه انخراف اصلی را که آقای احمدی به آن توجه داشته است، به قید احتمال، ازلا به لای بحث بیرون بکشم.

درباره ی انحراف اول، ابتدا سخنران از اندیشه ی سانترالیسم دمکراتیک سخن به میان آورده است که درآن "تجربه های مبارزاتی پایین حزب از طریق سلول های حزبی به رهبری منتقل و درآنجا متشکل و موزون و جمعبندی می شود و به صورت رهنمودهایی به توده ها بازمی گردد... . " او ایده ی اصلی این شیوه را " کاملأ منطقی"معرفی کرده است؛اما، پس از شرح بسیار درباره ی سانترالیسم دمکراتیک و توضیح آن در شرایط جامعه ی شوروری وپایان دادن به این بحث  نتیجه گیری خود از آن را به این ترتیب به پیش کشیده است: اما، " انطباق آن با شرایط سازماندهی خطرناک بود؛ زیرا برخلاف آرمانی که درآن بود می توانست تصمیماتی بگیرد که اساسأ برپایین استوارنباشد. خطر بزرگتر این بود که حزب نقش بسیار بزرگی پیدا می کرد، چون خود را معرف پیشروترین بخش طبقه  می دانست و بر این باور بود که بخش های دیگر باید خود را به یاری حزب به حد مبارزات پیشرفته بکشند." پرسشی که در اینجا پیش می آید این است که: اگر اصل سانترالیسم دمکراتیک آنچنان که خود او گفته و سپس به تفصیل شرح داده است " کاملأ منطقی "است، پس چگونه و بر چه اساس او به این نتیجه رسیده است که " انطباق آن با شرایط سازماندهی خطرناک است و ... ؟ آیا توده های نا آگاه و پراکنده به رهبری عناصر پیشرو نیازمند نیستند و بدون کسب آگاهی طبقاتی که حزب می تواند به آنان انتقال دهد و تجربه شان را گرد آوری وموزون کند می توانند خود برپایه ی آگاهی و تجربه ی طبیعی خود به عمل دست یازند؟ منطق نقش اثربخش حزب، به سان مرجع عالی سازماندهی توده ها نیز بر همین اساس معنی پیدا می کند که متأسفانه دراین بحث به آن توجه نشده است. در باره ی اینکه " چه کسی معرف پیشرفته ترین بخش حزب است؟ " چه می توان گفت؟ به باورمن معرف پیشرفته ترین بخش خزب جناحی است که بیشترین شمار توده های حزبی را به همراه داشته باشد و این همراهی همان طور که سخنران بیان کرده است ممکن است لحظه ای، گذرا و ناپایدار باشد؛ اما اگرچنین باشد نردیدی نیست که با تغییر شرایط تاریخی موازنه ی قوا در حزب بر هم می خورد و این امکان پدید می آید که آن جناح که زمانی حائزاکثریت بوده جایش را به اقلیت پیشین بدهد و موازنه و از این رو برتری جناح نخست به هم بخورد؛ واگر درانقلاب اکتبر چنین حالتی وجود داشت چگونه ممکن بود انقلاب بی تزلزل وضعف کارش را به پایان برد و افزون بر 70 سال ادامه یابد؟

     درهمین جا مسئله ای دیگر پیش می آید و آن این است که: آیا آزادی طبقه ی کارگر ( به گفته ی مارکس ) کارخود طبقه ی کارگراست یا کار حزب پیشرو طبقه ی کارگر؟

     من بر این باورم که کارگر متشکل همه چیز است و کارگر متفرق هیچ چیز. عالیترین تشکل طبقه ی کارگر حزب طبقه ی کارگر و شوراهای واقعی طبقه ی کارگراست. حزب و شوراهای طبقه ی کارگراز تجمع انبوه کارگران برای مبارزه با بهره کشی و درطلب حقوق بحق آن شکل می گیرد و پیشتازآن نیز قشر پیشرو طبقه ی کارگر در پهنه ی نظریه و عمل است؛ حتی اگر اعضای آن نه از خود طبقه ی کارگر، بلکه متعهد و مسلح به آرمان و دیدگاه های نظری آن باشند. مارکس در " مانیفست حزب کمونیست " نوشت: " فقط کارگران کمونیست خواهان سلب مالکیت سرمایه داری بر وسایل تولیدند. به اعتبار همین سخن می توان افزود: " کارگران بر پایه ی برنامه ی کمونیستی که تدوین آن کار تشکل پیشاهنگ مسلح به اصول آرمانی و نظری کمونیسم است می توانند کمونیست و خواهان سلب مالکیت سرمایه داری بر وسایل تولید شوند و درچارچوب همان حزب و به مدد کار نظری و آرمانی آن دست به اقدام زنند.

او سپس گفت: " وقتی در 1905 نخستین انقلاب به وقوع پیوست، فرقه گراترین و تنگ نظرترین بخش حزب سوسیال دمکرات در روسیه بلشویکها بودند و همراهی دیگران را نمی پذیرفتند، چون اطمینان داشتند که حق به جانب آنهاست. حقیقت در جیب ولادیمیر لنین بود؛ زیرا دیگران به انحای مختلف با بورژوازی داد وستد می کردند. در کتاب 1905 تروتسکی؟ که کتابی بزرگ و درخشان است این را خوب می فهمیم."

     این نکته را سخنران به خوبی می داند که هدف بلشویکها فرارویاندن انقلاب بورژادمکراتیک 1905 روسیه به انقلاب پرولتری بود و این هدف درجریان انقلاب اکتبر( در سال 1917 ) حاصل شد؛ یعنی انقلاب 1905 نه هدف، که وسیله ای برای نزدیکتر شدن به انقلاب پرولتری بود. از این رو، تداوم همکاری با رهبری انقلاب بورژوادمکراتیک نقض غرضی بود که منشویکها انجام دادند و ممکن نبود که بلشویکها و لنین با آن همراه شوند. نکته ی دیگراینکه اگر لنین و بلشویکها فرقه گرا و تنگ نظربودند و در           برهه ای دیگر ممکن بود تعادل اکثریت – اقلیت به زیان آنها به هم بخورد - یعنی اکثریت داشتن آنها ممکن بود موقت و گذرا باشد – پس آنان چگونه توانستند در گذرگاه تاریخ نه تنها رقیبان منشویکشان را از میدان به درکنند، بلکه بزرگترین و اثرگذارترین حرکت انقلابی تاریخ جهان را به ثمر برسانند؟

     سخنران در بخشی دیگر از سخنش گفت: " تبلیغاتی که هنوزهم می شود این است که ارتش آلمان او ( لنین ) را برگرداند تا صلح را برقرارکند. ولی بعید به نظر می رسد. همین اواخر فیلسوف ایرانی، داریوش شایگان، در شماره ی آخر" اندیشه ی پویا " این نظر را داده... . ". و در چند جمله پس ازاین گفته است: "  لنین به عنوان جاسوس آلمانها به همراه زینوویف ناگزیر از گریز به فنلاند شد ... . " آیا این دو نقل قول – به ویژه با توجه به آنچه پس از نقل قول نخست درباره ی نگاه همیشگی لنین به طبقات تهیدست و... آمده است – با هم در تعارض نیست؟ این سخنان به زبان آسان می آید؛ اما با توجه به منش، روش و کنش لنین و بلشویکها باثبات آن کاری آسان نیست و اعتبار سخن گوینده را مخدوش می کند.

     در ادامه ی بحث پیشین درباره ی حزب پیشرو طبقه ی کارگر نقل قولی از او می آورم که بازهم با سخن خود او تعارض دارد: " زمانی باکونین، آنارشیست بزرگ قرن 19، درکتاب " دولتگرایی و آنارشیسم  ، درسال 1874، به کارل مارکس حمله کرد که...می خواهد بالای کمیته ی مرکزی باشد، کمیته ی مرکزی بالای طبقه و طبقه بالای جامعه. عین این پیش بینی شوم، نه ( تنها ) در مورد آن فیلسوف  بلکه، در مورد لنین و استالین ( نیز ) صادق بود. " این پرسش را در اینجا می توان مطرح کرد که: دیدگاه های مارکس و لنین که به قول گوینده در نقل قولی پیشگفته با یکدیگر درتعارض بود، چگونه دراینجا و درحالتی همانند  همسان با یکدیگر از کاردرآمد.

     اکنون به نکته ی انحرافی دوم از نگاه سخنران که همانا نفی ضرورت و مردود شمردن دیکتاتوری پرولتاریاست می رسیم. پیش ازهرچیزیادآوری مفهوم دمکراسی از نگاه مارکس و لنین با سخنران محترم را لازم می دانم. من پیش ازاین نیز قول بررسی این مفهوم را داده بودم. سخنران درباره ی این موضوع چنین گفته است: " اگر پرولتاریا اکثریت چامعه است چه نیازی به دیکتاوری است؛ به علاوه، دیکتاتوری اکثریت هم مذموم است. آزادی و شأن انسان و دمکراسی، یعنی اینکه اقلیت حق داشته باشد. دمکراسی فقط حکومت اکثریت نیست، بلکه حق اقلیت برای رسیدن به حکومت و اجرا کردن برنامه هایش است. انقلاب پرولتاریا مفهومی منحط و نادرست است. هال درِیپر درکتاب " نظریه ی انقلاب مارکس " می گوید که این مفهوم یعنی قدرت طبقه ی کارگر؛ اما، می شود سؤال کرد که چرا باید با لفظ دیکتاتوری همراه شود و چرا نگوییم دمکراسی طبقه کارگر؟ در این صورت باید به خیلی چیزها تن بدهیم. وقتی می گوییم دیکتاتوری حزب و کمیته ی مرکزی، یعنی ژوزف استالین و کسانی که بعد از او آمدند."

     در اینجا با مسئله ای دیگر برخورد می کنیم. در پاسخ به پرسش سخنران درآغاز این بحث که با اشتباهی عینی همراه است پرسشی دیگر می آورم: اگر همواره اکثریتهای عددی دست بالا را درکار حکومت کردن داشتند، چه نیازی به شماری اینچنین بزرگ ار انقلابها بود که در سطح جهان از دوران بردگی به بعد پیش آمده است؟ آیا همواره تا زمان در رسیدن انقلابها اقلیتهای فرادست برده دار، فئودال و سرمایه دار با بهره گیری از امکانات مادی و اقتدار نظامیشان سلطه ی خویش را بر اکثریتهای فرودست تحمیل نمی کرده اند؟ آیا  هنوز هم در دنیای سرمایه داری چنین وضعیتی حاکم نیست؟ چه تضمینی وجود دارد که پس از لغو دیکتاتوری پرولتاریا در جامعه ی سوسیالیستی بار دیگر اقلیت برخوردار از نعم مادی از وضعیت پدید آمده در راستای بازگشت به تأمین منافع ناروای خویش بهره برنگیرد و به سرمایه اندوزی از این رهگذر رو نکند؟ در تعریف دمکراسی دو عامل مکمل هم، یعنی حقوق دمکراتیک و آزادیهای دمکراتیک وجود دارد – و، به تعبیرنظریه پردازان مردمگرای ازمفهوم دمکراسی، این دیدگاه درست است. ازاین رو، من از استاد می پرسم که با توجه به این نکته چگونه  ممکن است اقلیت فرادست جامعه حقوق و آزادیهای اکثریت فرودست را به رسمیت بشناسد؛ یا به تحقق آن تن دهد؟ و اگر تن ندهد چه راهی بجز تداوم مستمرانقلاب و تضمین قدرت فرودستان که درسرمایه داری همان دیکتاتوری پرولتاریاست وجود دارد؟

     در اینجا لازم است که بازبه عنوان سخنرانی آقای احمدی در روزنامه ی ایران نگاهی بیفکنیم: " مارکس، مفهوم دمکراسی را نمی فهمید."  آیا آزادی ازهرنوع آن، بدون توجه به آزادی فرودستان جامعه برمفهوم حقوق مردمی اولویت دارد؟ آیا مفاهیم حقوق وآزادیهای مردمی را می توان جدا ازهم دانست؟ با توجه به آنچه گفتم پاسخ به این پرسشها منفی است. اکثریتها باید بتوانند حقوق و آزادیهای خود را در جامعه تأمین کنند و اگر نتوانند – که در شرایط عادی  نمی توانند – با اعمال کردن قدرتشان چنین می کنند. از سوی دیگر، آنان باید بتوانند حقوق و آزادیهایشان را پاس دارند؛ واین یعنی دیکتاتوری پرولتاریا؛ اما، این سخن بدین معنی نیست که پس از استقرار دیکتاتوری پرولتاریا حقوق اقلیتها باید نادیده گرفته شود و به هر حال، آنها باید سرکوب شوند. آنان نیز باید بتوانند حقوق و آزادیهایشان را درحدی که به حقوق و آزادیهای اکثریتها آسیب نرساند پاس دارند؛ اما این حق و آزادی ادامه ی بهره کشی مطلق و سرکوب کردن فرودستان را دربرنمی گیرد، بلکه این دمکراسی باید با دمکراسی باکثریت عددی شهروندان همسنگ باشد.

     در کشور اتحاد شوروی تفاوت میان درامد ثروتمندترین و تهیدست ترین اعضای جامعه تنها 7 برابر بود؛ حال آنکه در کشورهای بزرگ سرمایه داری این تفاوت به صدها برابر می رسد و گفته اند که در امریکا نزدیک به 1000 برابر است. همچنین، در ان کشور ثروتمندان را اقلیت 1درصدی و فرودستان را اکثریت 99 درصدی نامیده اند و اعتراضات وال استریت خیزش 99 درصدی ها نام گرفت.

     استاد سپس گفت: " بلشویکا روسیه را صنعتی و تبدیل به یک ابرقدرت نظامی و اردوی کار اجباری کردند. آنها بی توجه به نظر بورخارین و گرامشی مبنی براینکه اقتصاد مصرفی را هم باید درنظر داشت در صنایع سرمایه ای سرمایه گذاری کردند. برای رقابت با غرب پیش رفتند و فقر وفاقه ای ساختند که تاریخ سوسیالیسم را با قحطی آغشته کرد. در صحنه ی سیاسی کارهای خطا زیاد بود. بستن پیمان عدم تعرض با آلمان نازی خطا بود. 27 میلیون کشته ی مردم روسیه در طول جنگ خطا بود. در سال 1937 به تعبیر رابرت کانکس، نویسنده ی کتاب " ترور بزرگ " بیش از روزی هزار نفر کشته شدند. در این سال 400 هزار نفر کشته شدند. در میان ایشان نوابغ و شاعران بزرگ، مثل میرهولد و ایزاک بابل بودند.

     اینکه بلشویکها روسیه را صنعتی کردند دستشان درد نکند. چه کار خوبی کردند که روسیه را از یک کشور نیمه فئودال به صورت ابرقدرت صنعتی جهانی درآوردند؛ اما اینکه آن کشور را اردوگاه کاراجباری کردند با حقیقت فاصله ی بسیار دارد. در این زمینه سخنران محترم سندی، ولو نادقیق مثل سند کانکس ارائه نداده است. استالین، با وجود خطاهاییش ، روسیه را تا آستانه ی کمونیسم به پیش برد و این سوسیالیسم ممکن نبود اردوگاه کار اجباری باشد. شاید مقصود سخنران محترم اردوگاه های کاری است که در اتحاد شوروی زمان استالین مخالفان سیاسی نظام شوراها را به آنجا می فرستادند. خوب، اگرچنین است در نظام برپاشده برپایه ی دیکتاتوری پرولتاریا تشکیل یافتن چنین کارگاه هایی دوراز انتظار نیست و آن نظام مخالفان تأمین منافع کارگران و زحمتکشان را به آن اردوگاه ها می فرستاد تا ساختمان سوسیالیسم را سریعتر به پیش برد و دولت کارگران و زحمتکشان را در آن برگشت ناپذیرکند... . و اینکه " در روسیه فقر و فاقه ای ساختند که تاریخ سوسیالیسم را با قحطی آغشته کرد" نیز چندان دقیق نمی نماید. برای اکثریت قاطع مردم شوروی، صرف نظر از نیروهای مخالف، کار، نان، مسکن و بهداشت، دست کم در حد اقل قابل قبول، فراهم بود و تنها آنان که تن به کار نمی دادند ازآن محروم می ماندند. یکی از آشنایانم که از لحاظ منش طبقاتی و شیوه ی تفکر تفاوت آشکار با نظام شوروی داشت و برای شرکت در نشستی به آنجا رفته بود می گفت: " حتی در ده های کوچک دور افتاده نیز بیمارستان و تخت برای همه ی متقاضیان فراهم بود؛ هرچند ممکن بود پایه ی تختی شکسته و با بستن پایه ای ساختگی به آن برسرپا ایستاده باشد.

     اگر مقصود سخنران از قحطی مصادره ی بخشی از محصول کشاورزی کولاکها در اکراین، در سالهای 1932 – 1933 ( هولودومور )، یا رخدادهایی همانند در کازاخستان و ماورائ قفقاز است که به قحطی درآن مناطق انجامید  این سخن کمابیش درست است؛ و به قصد تحمیل کردن جمعی سازی( کالکتیویزه کردن ) بر کولاکها که از پذیرش کشاورزی اشتراکی سربازمی زدند و پرچم مخالفت با دولت مرکزی را برافراشته بودند، به کوشش استالین، در این منطقه ها انجام گرفت.

     هرچند که درباره ی این اقدام و شیوه ی اجرا و واکنش به آن همه ی حقیقت روشن نشده است، دیدگاه هایی موافق و مخالف درباره ی آن میان نظریه پردازان وجود دارد. روشن است که مصادره ی چهل درصدی محصولات کشاورزی اکراین به سان شیوه ای برای تأمین نیازمندی های مردم شوروی، افزایش صادرات آن کشور و کاهش اقتدار مخالفان به کار رفته است و به کارگیری این شیوه را می توان به سان یکی از شیوه های افراطگرایانه ی دوره ی حکومت استالین بر شمرد که مکمل آن شیوه های همانناد  کولاکها در زمینه ی دورکردن محصولات از محل تولید و جوشاندن محصول که به مسمومیت زایی آن منجر می شد که خود مکمل عامل مرگ و میر مردم دراکراین بود

     به هر حال، تردیدی نیست که شیوه های مردمگرایانه، ولو افراطگرایانه، ی استالین در حمایت خشونت آمیز از نظام شوراها را نمی توان با نظام آلمان نازی و هیتلر مقایسه کرد که جنگ جهانی دوم را با دهها میلیون کشته و زخمی و خسارتهای کلان بر مردم جهان تحمیل کرد؛ زیرا هدفهای آن دو تفاوت آشکار داشت؛ اولی ازحمایت از آرمان مردمی و دفاع از منافع مردم و دومی ازاهداف جهانگشایانه و فاشیستی سرچشمه گرفته بود؛ این قیاسها به سخنان پیشینمان درباره ی تعارض ستمدیدگان و ستمگران که به صورت انقلاب بروزمی کند باز می گردد: برتری طبقه مفهوم عدالتخاهانه و مردمگرایانه و برتری نژاد مفهومی سلطه جویانه و نخبه کرایانه دارد و مایه ی ستم و استثمار فرودستان جامعه است 

     سپس سخنران محترم در امتداد بحث پیشین درباره ی فهمیدن دمکراسی گفته است: " بلشویکها دمکر اسی را نفهمیدند. مارکس هم نمی فهمید. مارکس هم معتقد بود که مزخرفات و مهملات پارلمانتاریستی ذهن توده ها را عقب انداخته است. بزرگترین نقطه ی ضعف و پاشنه ی آشیل سوسیالیسم قرنهای 19 و 20 عدم درک دمکراسی بود. امکان دادن به سرمایه داران که آنها بیانگر دمکراسی و مدافعان آن شوند و خود را مدافع حقوق مردم بدانند؛ دمکراسی ای که از طریق آن هیتلر و ترامپ برسرکارآمد(ند) و حقوق مردم را پایمال می کند تا طبقه ی کارگر که دمکراسی برای آن مثل هوا برای انسان لازم است با مهیبترین دیکتاوریهایی که به نام او ساخته شده شرمنده ی تاریخ باشد و حتی نتواند سربلند کند؛ تحقیر شود و سیاستمداران بی شمار لیبرالیسم ونئولیبرالیسم شروع کنند به خطابه های دمکراتیک خواندن.  نظریه پردازانشان از پایان تاریخ حرف می زنند. بله، راست این است که ( اکتبر ) تجربه ی ما بود با همه ی نقصهایش. تجربه ی ما بود با همه ی ایرادهایش، با همه ی کشتارها و کمبودهایش."

     آن گاه سخنران از انبوه نکته های نه چندان دقیق نتیجه ای دقیق گرفته است که من نیز با آن موافقم. درباره ی چگونگی فهم مارکس و لنین از دمکراسی پیش از این به قدر کافی  سخن گفتم و نیازی به تکرارآن نمی بینم. این را نیز گفتم که این هدف بزرگ جز با حرکت دورانساز فرودستان که "تجربه ی ما " یکی از نمودهای تأثیرگذار و دگرگونسازآن بود حاصل نمی شود؛ هرچند که این تجربه ممکن است ضعفها و کاستیهایی نیز داشته باشد. این همان نتیجه گیری سخنران محترم نیز هست ؛ اما اینکه او گفته است واپسگراترین سرمایه داران خود را بیانگر دمکراسی و مدافع آن معرفی می کنند چه رابطه ای با مبارزه برای استقرار سوسیالیسم دارد؟ آنچه سخنران درباره ی هیتلر و ترامپ گفت درخور پاسخگویی است. استالین، با وجود روشهای افراطگرایانه اش و تحمیل کردن ناگزیر کشته ها و زخمیان بسیار و مصایب فراوان بر مردم کشورش، پوزه ی هیتلر را در خاک شوروی به خاک مالید و جهانیان را از شّر ستم او رهانید. برسرکارآمدن ترامپ در جریان انتخابات به اصطلاح " دمکراتیک " سال 2016 نیز نه به تجربه ی ما ربطی داشته است و نه به هیچ چیز دیگر از این قبیل. این رخداد تنها به سیستم انتخاباتی مبتنی بر شیوه ی ضد دمکراتیک رأی دهی برگزیدگان دو حزب برتر در کشور آمریکا وابسته است که درآن ابتدا برگزیدگان " دمکرات " با دادن رأی خود به هیلاری کلینتون در کنوانسیون حزبشان مانع ورود برنی ساندرز، دمکرات مردمگرای و سخنگوی 99 درصدی های وال استریت به ادامه ی روند انتخابات شدند و سپس " مجمع برگزیدگان " با نادیده گرفتن شمار ناچیز آرای افزونتر هیلاری کلینتون، به ترامپ، نامزد پوپولیست حزب جمهوریخواه. آنچه در این انتخابات گذشت نماد همان مهملات و مزخرفات پارلمانتاریستی درعریانترین شکل آن در قطب بین المللی سرمایه ی انحصاری نولیبرال جهانی بود که مارکس از آن سخن به میان آورده بود؛ اما برسیم به خطابه ی دمکراتیک خواندن رهبران لیبرالیسم و نئولیبرالیسم. خوب، این عادت همیشگیشان است که دیدگاه هایشان را دمکراتیسم بنامند و خوانشی هدفمندانه به هدف مخدوش کردن مرزهای لیبرالیسم و دمکراتیسم دارد؛ اما سخن از مفهومی گفتن و تحقق بخشیدن به آن از زمین تا آسمان فاصله دارد. بروز علائم گندیدگی درامپریالیسم جهانی، همان طور که خود سخنران به آن اشاره کرده است با بروز بحرانی بزرگ که آن نظام خود اکنون درگیر آن است معنی پیدا می کند؛ بحرانی که برخی خطاهای سوسیالیسم قرنهای 19 و 20  نمی توانست در بروز یافتن آن تأثیری داشته باشد. فرانسیس فوکویاما،  نظریه پرداز پایان تاریخ با پیدایی این بحران بزرگ از خطای خویش در پرداختن این نظریه عذر خواست.

     بخش پایانی سخنان استاد بابک احمدی خلاصه ای از همان سخنان را دربردارد که او در طول گفتار خود به آنها اشاره کرده است و من از آن می گذرم. من انتظار ندارم که همه ی سخنرانان و نظریه پردازان نکته ها را همان طور که من می فهمم درک کنند ؛ به یکسان بیندیشند و هرآنچه را که گذشته است بی کم و کاست بپذیرند؛ اما، دور از انتظار نیست که برخی از مسائل را در تناقض با یکدیگر و با واقعیتهایی که رخ نموده است تصویر نکنند.

 

علی رضا جباری ( آذرنگ )

 16/8/96 ( 2017/11/7 )


 

[1] - نویدنو : آقای جباری گرامی عملا همان اتهام هایی را – نادانسته – تکرار می کنند که تمامیت بورژوازی جهان هم دلانه آن را لقلقه زبان کرده اند.آیا شوروی به المان حمله کرده بود که استالین "20میلیون نفر" را به کشتن بدهد ؟ یا جنگی دفاعی در برابر تجاوز فاشیسم بود؟ خوب است جناب جباری به این نکات ریز توجه بیشتری بنمایند . متاسفانه مواردی که تحت تاثیر تبلیغات "بدیهی شده" دشمنان سوسیالیسم قطعی تلقی می شود در این نوشته کم نیست .

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: