نویدنو 19/05/1396
کولی و
سایه
-2
مهدی عاطف راد
27
خرداد 133 مرتضا کیوان با نامزدش- پوراندخت (پوری) سلطانی- ازدواج کرد.
در سوم شهریور همین سال همراه با همسرش و خواهرش در منزلشان بازداشتش
کردند. و سحرگاه 27 مهرماه همین سال او را همراه با 9 افسر عضو سازمان
نظامی حزب توده تیرباران کردند. کولی و سایه خبر تیرباران مرتضا کیوان
را در همان روز 27 مهر شنیدند و هردو از شدت بهت و اندوه از درون
فروریختند و درهمشکستند. مصیبت غیر قابل تحمل بود. آنها احساس یتیمی
میکردند. برادری بزرگ و رفیقی شفیق و خورشیدی تابناک را از دست داده
بودند و احساس بیکسی و تاریکی و تنهایی میکردند. سایه همان شب شنیدن
خبر، دوبیتی "درس وفا" را سرود:
ای آتش افسردهی افروختنی!
ای گنج هدرگشتهی اندوختنی!
ما عشق و وفا را ز تو آموختهایم.
ای زندگی و مرگ تو آموختنی!
کولی گریهکنان به خانهی نیما یوشیج رفت و این خبر هولناک را به او
داد. نیما هم متأثر شد، هم از شنیدن خبر و هم از گریهی کولی، و این
رباعی را سرود و به او داد. کولی در یادداشتی موضوع را چنین توضیح داده:
"رباعی
نیما که پس از اعدام افسران دستهی اول همراه با کیوان، و گریستن من در
خانهی او، سرود و سپس به من داد و تا جایی که به یاد دارم من آن را
همراه با یکی دو رباعی دیگر در مجلهی صدف به چاپ رسانیدم. این رباعی
متأسفانه در مجموعهی آثار او نیست."
اینهم رباعی نیما:
بیچاره ندانست که چون میگریم.
گریید و نه آگاه که خون میگریم.
چون شب بگذشت و مستی آرام گرفت
دانست که من با چه جنون میگریم.
کولی چنان از مرگ رفیق نازنینش دچار شوک شده بود که تا مدتها این قدرت
را پیدا نکرد که برایش شعری خاص بسراید و احساس رنج و دردش را از مرگ
او بیان کند. ولی نسبت به فاجعهی تیربارانها به طور عام واکنشی تلخ و
پر از حسرت و حرمان نشان داد. او شعر "واریز" را در مهر 1333 سرود و در
آن به نام چند تا از شعرهای گذشتهاش اشاره کرد:
ای سرشکسته شاعر امیدسوخته!
افسانه بود بانگ "لب رازدار" تو؟
بیهوده بود فتح لبت در شکنجهگاه؟
یا یاوه بود رنج تو در شاهکار تو؟
در دستهای تو "گل پولاد" خشک شد؟
بر باد رفت آنهمه گلبرگ آتشین؟
داس درو به دست ددان ماند و گزمهها
تا برکنند ریشهی خورشید از زمین؟
بنگر، ببین چگونه در این آتش سیاه
هر سو ترانههای تو دارند رقص مرگ.
آواره میشوند همه واژههای مهر
از دفتر شکسته پر و بال برگبرگ.
پرپر شده "کنار چپرها" بهار تو.
"شلاق"
مانده است و "شب یادگار" نیست.
خفتهست زندگانی بر "روی بال مرگ".
"شبدیز
مرده" را دگر آن شهسوار نیست.
"شالی"
تمام گشته و شب آمده به دشت.
تنها نشسته دخترکت روی تخته سنگ.
از روی "راه" "کارگران" رفته، خفتهاند.
بیرنگ مانده پرتو چشم "گریزرنگ".
پاییز باغهای تو، کولی! رسیده است.
هنگامهایست شورش این فصل برگریز.
ای باغبان پیر! در این تندباد شوم
بنشین و درنگر تو به گلهای در گریز.
نفرین شده چو شبپره در شهر شب بگرد.
سرگشته در جهنم احساس خود بتاب.
ای روشنیپرست! به تاری پناه بر.
ای زندهوار مرد! به تابوت تن بخواب.
ای جغد ماندگار به کاخ خراب شب!
اکنون بنال بر سر ویرانههای خویش.
اکنون بمیر در بن مخروبههای شعر.
گم شو به گردباد غم یادهای پیش.
چند
ماه بعد در دی 1333 کولی شعر "پاییز درو" را به یاد کیوان و تمام
افسران تیرباران شده در پاییز آن سال و تمام مبارزان اسیر در بند سرود:
پاییز!
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینهی سپیدهدم تو نوار خون
آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست
آمیختند
پاییز! میوهی سحری رنگ سخت و کال!
..........
سال بعد هم، در سالگشت تیرباران مرتضا کیوان، کولی شعر کوتاه "یادگار"
را برای رفیقش سرود:
ای عطر ریخته!
عطر گریخته!
دل عطردان خالی و پرانتظار توست.
غم یادگار تست.
سایه هم در سالهای بعد از تیرباران مرتضا کیوان، شعر نیمایی "صدای پای
دوست"- سرودهی دی ماه 1334- غزل "خونبها"- سرودهی فروردین 1358- و
شعر نیمایی "کیوان ستاره بود"- سرودهی خرداد 1358- را به یاد رفیق
جانباختهاش سرود. همچنین کتاب شعر "یادگار خون سرو" را که در ماه
بهمن سال 1360 منتشر کرد به مرتضا کیوان تقدیم کرد و در تقدیمنامهاش
نوشت:
"به
رفیق شهیدم: مرتضا کیوان
که شعر من
در سروستان شهیدان
یادگار خون اوست."
اینک شعر "کیوان ستاره بود":
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیرهی خاکستر.
عمری میان کورهی بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان را
راه سپیده بشناسد.
کیوان ستاره شد که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد.
من در تمام این شب یلدا
دست امید خستهی خود را
در دستهای روشن او میگذاشتم.
کیوان ستاره بود
با نور زندگی میکرد
با نور درگذشت.
او در میان مردمک چشم ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.
در سال 1334 سایه کتاب شعر "زمین" را انتشار داد. دو سال بعد کولی
نخستین کتاب شعرش را با عنوان "آوا" منتشر کرد. در سال 1338 او
منظومهی حماسی "آرش کمانگیر" را که شاهکار ادبیاش است، با مقدمهی
م.ا.بهآذین به چاپ رساند. در اسفند سال 1341 کولی سومین کتاب شعرش را
با عنوان "خون سیاوش" منتشر کرد. منظومهی "آرش کمانگیر" در این کتاب
هم چاپ شده بود. سایه بر این کتاب شعر مقدمه نوشته است. در بخش پایانی
این مقدمه چنین نوشته:
""خون
سیاوش" که از خود شاعر نام گرفته یادآور داستانی کهن نیز هست: داستان
عشق و زندگی که از میان آتش میگذرد و سرانجام درستی خود را استوار
میدارد. داستان جاودانگی که در کام مرگ هم زاینده و زوالناپذیر است.
شاید این شعرها نیز شاخههایی است که از خون سیاوش رسته و نمودار داغی
است که هنوز تازه است و سوگند پهلوانان را به یادشان میآورد. اگر تلخ
است و اگر شیرین، به دل مینشیند و رسا و نارسا، فریادی است که از
سینهای جوشان برمیآید. فریادکننده چندان در بند تحریر صدا و زیر و بم
آواز نیست. ضرورتی در او بانگ برمیدارد و چه بسا که نفوذ و هیبت فریاد
از همین جوشش وحشی و پرداخت نشدهی آن است.
با اینهمه این مجموعه از آوازهای دلنشین و زمزمههای نازکانه خالی
نیست. گذشته از منظومهی بزرگ "آرش کمانگیر" که رشکانگیز است، قطعاتی
در این کتاب هست که سرشار از زیبایی و گیرایی است و "زمستان" و
"انتظار" و "اندوه سیمرغ" و "بوی بهار" و "ماهی آینه" و "گلهای سپید" و
"شبهای دشت" از آن جملهاند. دریغا که همهی این زیبایان در هالهی
اندوه نشستهاند."
کولی شعر دلنشین و یادمان "گلهای سپید" از این کتاب را به سایه تقدیم
کرده است. این نخستین شعریست که یکی از این دو رفیق به دیگری تقدیم
کرده:
شبها که ستاره هم فروخفتهست
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که تو عطر شعرهایت را
از پنجرهها نمیدهی پرواز.
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه میزند پنهان
شبها که نسیم هم نمیآرد
از درهی مه گرفته هیچ آواز.
در زیر دریچهی تو بیدارند
گلهای سپید باغ خوابآلود
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که چو اشک تو نمیتابد
یک شعله در این گشاده چشمانداز.
این باغ و بهار خفته را هر شب
گلهای سپید باغ بیدارند
شبهای دراز بی سحر مانده
شبهای بلند آرزومندی
شبهای سیاه مانده در آغاز.
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که ستاره هم فروخفتهست
گلهای سپید باغ بیدارند
جان تشنهی صبح روشنیپرداز.
-
اردیبهشت 1339
یکی از شعرهای جالب توجه در این کتاب شعر "جهانپهلوان" است. این شعر
را کولی در بهمن 1340 برای جهانپهلوان تختی سروده است. صدرالدین الهی
در متنی با عنوان "در بهار با هوشنگ ابتهاج- سایه"، خاطرهای نقل کرده
که نشاندهندهی علاقهی مشترک کولی و سایه به تختی است:
"یک
شب با مهدی درّی در تالار کشتی محمدرضاشاه مسابقهها را میدیدیم که
بنویسیم. درّی برگشت به دو نفر که در ردیف بالا در آخرین سکوها نشسته
بودند دست تکان داد. نگاه کردم. سایه و سیاوش آنجا نشسته بودند. سایه
یک دوربین هشت میلیمتری فیلمبرداری داشت و آمده بود فیلم بگیرد. درّی
گفت: "اینها عاشق تختی و کشتی او هستند." رفتم بالا هر دو را بوسیدم.
سایه باز ساکت بود و چشم و دوربینش به کشتی. و سیاوش با من از شعری گفت
که برای تختی سروده بود:
جهان پهلوانا! صفای تو باد.
دل مهرورزان سرای تو باد.
بماناد نیرو به جان و تنت.
رسا باد صافی سخن گفتنت.
مرنجاد آن روی آزرمگین.
مماناد آن خوی پاکی غمین.
به تو آفرین کسان پایدار.
دعای عزیزان تو را یادگار.
...
در سالهای بین 1340 تا 1357 رفاقت صمیمانهی کولی و سایه، چون گذشته،
ادامه داشت و آنها همچون گذشته شعر میگفتنند و برای هم شعر
میخواندند و دربارهی شعرهای هم نظر میدادند و بر شعر هم اثر
میگذاشتند و از هم اثر میپذیرفتند. کولی در این سالها کتابهای شعر
"سنگ و شبنم" (شامل ترانهها، رباعیها و دوبیتیها) (1345)، "با دماوند
خاموش" (1345)، "خانگی" (1346) و "به سرخی آتش، به طعم دود" (1355) را
منتشر کرد. "به سرخی آتش، به طعم دود" در سوئد، با نام مستعار "شبان
بزرگ امید" برای شاعرو با مقدمهای از احسان طبری، چاپ و پخش شد. سایه
هم کتابهای شعر "چند برگ از یلدا" (1344) و سیاه مشق 2 (1352) را
انتشار داد.
از جمله رخدادهایی که هم بر کولی و هم بر سایه اثری عمیق گذاشت و آنها
را مجبور به نشان دادن واکنش شاعرانه کرد، یکی حملهی چریکها به پاسگاه
سیاهکل و در پی آن دستگیری آنها و تیربارانشان بود. کولی در واکنش به
این رخداد شعر "به سرخی آتش، به طعم دود" را سرود. سایه هم شعر
"مرثیهی جنگل" را سرود. رخداد دیگر دستگیری و محاکمه و تیرباران خسرو
گلسرخی و رفیقش کرامت دانشیان بود. کولی در واکنش به این تراژدی شعر
"دیدار یکسویه" را سرود و سایه هم شعر کوتاه "صبوحی" و دو دوبیتی "گل
زرد" و "گل پریر" را سرود.
در 11 تیر 1350- احتمالاً تحت تأثیر رخ دادن اتفاقی یا دیدن خوابی-
سایه دو شعر کوتاه "کن فیکون" و "خواب" را سرود و هردو را به کولی
تقدیم کرد. اینک شعر "کن فیکون":
تو به عمر رفتهی من مانی
که چو روز منتظران طی شد.
به که دست دوستی بدهیم؟
که نه دوست ماند و نه دست، افسوس!
تو بگو، چه بود و چه شد؟
کی شد؟
در سال 1357، به خصوص از ماه شهریور به بعد، جنب و جوش انقلابی در مردم
ایران شدت گرفت و لهیب قیام شعلهور شد و این شعله روز به روز بالا
میگرفت و مشتعلتر میشد. کولی در فاصلهی ماه مهر تا 22 بهمن این سال
و سرنگونی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، بیش از ده شعر سرود که اغلبشان
منثور بودند. او بخشی از این شعرها را در سال 1357 در کتاب شعر "از قرق
تا خروسخوان" منتشر کرد. هریک از این شعرها واکنشی شاعرانه بود به یکی
از رخدادهای مهم این سال. شعرهای "مصب" و "قصیدهی درازراه رنج تا
رستاخیز" و "از قرق تا خروسخوان" شعرهای ممتاز این کتاب هستند. سایه
در این سال و تحت تأثیر رویدادهایش غزلهای "حصار"، "زندان شب یلدا"،
"دلی در آتش" و شعرهای "بازگشت" و "آزادی" را سرود.
کولی به آیندهی جنبش مردمی بسیار امیدوار و خوشبین بود و تحت تأثیر
همین خوشبینی بود که چنین میسرود:
و ما بدین همبستگی در فروبستگی
بر ساق بلند شکیبایی
واژهای به شکوفه بنشانیم:
آزادی.
او در نیمه شب یکشنبه 22 بهمن 1357، شعر "تفنگ" را سرود و در آن از
تفنگ خواست که دادش را از ناکسان بستاند و آزادی به خانهاش بیاورد:
بشکف، بشکف، ای دهان آتشخو!
کز دست نمیدهم تو را آسان.
شو، آزادی به خانهام آور.
رو، داد مرا ز ناکسان بستان.
سایه کمی مردد بود و چیزهایی میدید که نگرانش میکرد. به همین علت شعر
"آزادی"اش را چنین با پرسش و شک به پایان رساند:
ای آزادی!
از ره خون میآیی
اما
میآیی و من در دل میلرزم.
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟...
ولی هر دو در اینکه سلطنت باید سرنگون شود، همنظر بودند و فرمان
سرنگونیاش را میدادند. کولی سرود:
ژاله خون کن
خون جنون کن
سلطنت زین جنون سرنگون کن.
سایه سرود:
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید.
و سرانجام، پس از به ثمر رسیدن جنبش انقلابی و سرنگونی سلطنت، هر دو
سراپا شور و شوق و شادی و هیجان بودند و سرشار از مژدهی پیروزی و
بشارت خبر خوش دگرگونی اوضاع. کولی در اسفند 1357 "سرودآوران سپیده" را
سرود:
ای سرودآوران سپیده!
ای شهیدان در خون تپیده!
مژده، مژده
شد ستم گم
خشم مردم
باز علم کرد
کاوه از دادخواهی
تا رباید از سر
بدکنش تاج شاهی
ای فتاده به زنجیر!
یک جهش مانده تا برکنی دام
یک قدم مانده، یک خیز، یک گام
بشکنی این قفس
تا برآری نفس
چون درای جرس
بانگ برداری از دل به هر بام:
روز سرکوب استبداد
روز جمهوری و آزادی
...
و سایه غزل "مژدهی آزادی" را در فروردین 1358 سرود:
باغبان! مژدهی گل از چمنت میشنوم
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟
وقت آن است که با نغمهی مرغان سحر
پروبالی بگشایی به هوای وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دیگر، ای غنچه! برون آر سر از پیرهنت
آبت از چشمهی دل دادهام، ای باغ امید!
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت
بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم
مژده، ای دل! که گلستان شده بیتالحزنت.
بر لبت مژدهی آزادی ما میگذرد
جان صد مرغ گرفتار، فدای دهنت.
دوستان بر سر پیمان درستاند، بیا
که نگونه باد سر دشمن پیمانشکنت.
خود به زخم تبر خلق درآمد از پای
آنکه میخواست کزین خاک کند ریشه کنت.
بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدی، ای به ز بهار آمدنت!
بنشین در غزل سایه که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت.
و در ماههای بعد از آن، شعرهای کولی و سایه رنگ ستایش مردم دارد و
درونمایهی دادن درس اتحاد و همبستگی به آنها. سایه در مهر 1358، غزلی
با عنوان "به مردم فردا" سرود، با این مطلع:
زمانه قرعهی نو
میزند به نام شما.
خوشا شما که جهان میرود به کام شما.
و کولی در دی 1358، غزلی با عنوان "اتحاد خلق" سرود، با این مطلع:
ای شمایان! اتحاد خلق را آوا کنید.
نغمهی پیوند بردارید تا غوغا کنید.
کولی در سال 1358 کتاب شعر "آمریکا! آمریکا!" را با مقدمهای از احسان
طبری و در سال 1360 برگزیدهای از شعرهایش را با عنوان "چهل کلید"
منتشر کرد. سایه هم در سال 1360 کتاب شعر "یادگار خون سرو" را انتشار
داد.
در بهار سال 1362 بین کولی و سایه دست جدایی فاصله انداخت. سایه گرفتار
زندان شد. کولی هم در تابستان همان سال مخفیانه به افغانستان مهاجرت
کرد. سایه در فرودین سال 1363 در شعر "ارغوان" که اینگونه آغاز
میشود، با درخت ارغوان خانهاش درد و دل کرد:
ارغوان! شاخهی همخون جداماندهی من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است.
...
کولی در کابل و در آستانهی بهار، در شعر "چشم به راه" از چشم به راهی
سرخگل و رنگ پریدگی و تشویشش گفت:
سرخ گل امسال
بیهده بر شاخسار چشم به راه است
بیهده سرمیکشد به خامشی باغ
بیهده دل میدهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتش آه است.
سرخ گل امسال
رنگ پریدهست
جامه دریدهست
مضطرب خونتپیدگان سپیدهست
فاجعه را با دهان بسته گواه است.
کولی در سال 1363 در کابل، غرقه در دلتنگی ناشی از دوری از ایران و
رفیقان دربندش، به خصوص سایه، به یاد او و غزل "در کوچهسار شب"اش، غزل
"درخت تر" را سرود:
چرا به باغ شاخهای گلی به سر نمیزند؟
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمیزند؟
اگر شکست نوگلی چه بیوفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمیزند.
چه وحشت است راه را که کس بر آن نمیرود؟
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمیزند؟
نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد.
کنون به غیر غم کسی اگر به در نمیزند.
شب ستارهکش همی نشسته روی سینهام.
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمیزند.
شکوفهی امیدم و غمم سیاه میکند.
مرا خزان نمیبرد، مرا تبر نمیزند.
مکن نوازشم، دلا! که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخهی درخت تر نمیزند.
سایه هم در سال 1364، غرقه در دلتنگی دوری از کولی به یادش غزلی ناتمام
را که سالها پیش از این آغاز کرده بود، تکمیل کرد:
بازآی، دلبرا! که دلم بیقرار تست
وین جان بر لب آمده در انتظار تست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار تست.
ساقی! به دست باش که این مست میپرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار تست.
هر سوی موج فتنه گرفتهست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار تست.
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار تست.
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد.
ای دیده! خون ببار که این فتنه کار تست.
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت.
این شاخ خشک زنده به بوی بهار تست.
ای سایه! صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار تست.
علاوه بر این شعرها، در سالهای پس از دور افتادن و جدا ماندن از هم،
کولی و سایه چند شعر دیگر هم سرودهاند که از خواندنشان این احساس در
خواننده ایجاد میشود که انگار این شعرها را برای هم و به یاد هم
سرودهاند، و اگر هم مستقیماً خطاب به هم نسروده باشند، بیتردید
دلتنگی دوری از هم در سرودنشان نقش داشته و باز بیتردید هنگام سرودن
این شعرها به هم فکر میکرده و به یاد هم بودهاند، از جمله شعر "ای
جان آفتابی عشق" که کولی آن را در شهریور 1363 در کابل- و در روزهایی
که سایه گرفتار بوده- سروده و در بخشی از آن چنین گفته:
اینجا سرای بستهی خاموشیست
اما
در من پرندهایست که آزادی تو را
یکریز در ترانهاش آواز میکند.
و غزل "پیام" که کولی آن را در شهریور 1369 در مسکو سروده و دو بیت
اولش چنین است:
چون شد که ندارم ز تو، ای دوست! پیامی؟
یک نامه که برخیزد از آن عطر سلامی.
آن را که همه نام و نشان تو به لب بود
چون شد که نپرسی نه نشانی و نه نامی؟
و غزل "بر آستان وفا" با مطلع زیر که سایه آن را در بهمن 1362 در زندان
سروده:
کجایی؟ ای که دلم بی تو در تب و تاب است!
چه بس خیال پریشان به چشم بیخواب است!
سرانجام در 19 بهمن سال 1374 کولی به علت ابتلا به بیماری ذاتالریه،
در بیمارستانی در شهر وین درگذشت و پیکرش در بخش هنرمندان گورستان
مرکزی شهر وین- نزدیک گور بتهوون- به خاک سپرده شد و، پس از چهل و چند
سال رفاقت صمیمانه و برادرانه، برای همیشه سایه را ترک کرد، گرچه
بیتردید خاطرهی تابناکش تا زمانی که سایه زنده است- و امیدوارم که
سالهای سال زنده و سالم و سرحال باشد- همواره در ذهن و قلب او زنده و
پاینده و تابنده است و به عنوان صمیمیترین رفیق، یادش خورشیدبخش شبهای
پرستارهی پیری اوست.
دی 1391
@honariadabiparnian
|