«مردم
و طبقه» یا «ایدئولوژی و حقیقت»
بابک انواری
«مردم و طبقه» یا «ایدئولوژی و حقیقت»
(در هم راهی با رفیق ایل ناز جمشیدی)
مردم پدیداری ست ایدوئولوژیک که شکاف درون جامعه، یعنی آن چه که موجد طبقات
است و نیز طبقاتی بودن جامعه را، می پوشاند، چرا که دال مردم، بازنمایی
خیالینی ست از شرایط واقعی هستی سوژه که شرایطی ست طبقاتی. مردم ترمی ست که
می خواهد این آرزوی بورژوازی را متحقق کند: کلِّ یک پارچه و جامعه ی بدون
شقاق.
مردم سوژه ی یوتوپیایی ست که میل به تحققش از مسیر سرکوب سوژه ی پرولتری در
ساحت نمادین می گذرد و این خشونت نماینده ی مهیب ترین نوع خشونت است که از
ذهن ایدئولوگ به ظاهرِ متساهل و نرم خوی بورژوازی و طبقه متوسط بیرون می
تاود، چرا که می خواهد پرولتاریا و فرودستان را هم زمان که در ساحت پنهان
جامعه مدنی یعنی عرصه ی «تولید» استثمار می کند، از ساحت نمادین اخراج کرده
و از هستی اش ساقط کند.
سوژه ی مردم، تخدیر انقلاب است، آن گاه که خودِ انقلاب در ذهن ایدئولوگ
بورژوازی و طبقه متوسط، به تخمیرِ تغییرِ نمایشی در عصر سیاست نمایشِ پست
مدرنیستی، در قامت بالماسکه ی سبز و انقلاب مخملی، تبدیل می شود. سوژه ی
مردم، تخدیر سوژه است، آن گاه که خود سوژه در ذهن ایدئولوگ بورژوازی و طبقه
متوسط، از خاصبودگی
توپرِ «طبقاتی» خالی می شود و از تهی بودگی عام «مردم» پُرِ خالی می شود.
بورژوازی از ضرورت تن می زند و تنها به آنارشی سرمایه و حرکتِ آزاد آن
ایمان دارد. آن جا که دولت بورژوایی هم چون ضرورتی اجتماعی سربرمی آورد و
در هیأت کمیته ی اجرایی سرمایه، افق آن را به پیش می برد و گه گاه بر آن
لگام می زند، آن هم برای آینده ی خود سرمایه، ایدئولوگ بورژوازی و طبقه
متوسط، تنها یک شکاف را می بیند: مردم و دولت. در این جا مردم خود بورژوازی
ست، چرا که بورژوازی همیشه خود را با همه ی جامعه یکی می پندارد. چرا که
بورژوازی همیشه مطالبه ی خود را مطالبه ی همه، جا میزند.
بورژوازی و طبقه متوسطِ پرتبخترِ به اصطلاح معترض، در صف نان نمی ایستد،
چرا که زیاد نان نمی خورد و فانتزی اش را شاگرد مغازه در جلوی منزل تحویلش
می دهد و انتظار دارد همه به نام اخلاق و اعتراض، مثل او باشند.
ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط، همیشه یک ایده آلیست باقی می ماند و هر آن
چه را که نفی می کند، دستِ آخر از در عقب وارد می شود. طبقه را نفی می کند،
به نامِ مردم و همراهِ بورژوازی و طبقه متوسط و منطقِ آن ها وارد جنبشِ سبز
می شود، و آن گاه که طبقه ی پرولتاریا از آن مردم و جنبش تن می زند، تنها
یک چیز در ذهنش نقش می بندد: تخطئه ی پرولتاریایی که خودِ ایدئولوگ نفی اش
کرده بود، بی اخلاق و بی فرهنگش می خواند و شکست جنبش اش را نه به پای مردم
و در واقع طبقه ی خودش، که به نام پرولتاریا می نویسد، چرا که فرهیختگانِ
«هم مردم اش» همیشه ظفرمندند و شکستشان باید فرافکنی به جایی شود که همیشه
همه ی حقارت ها و فشارها و بحران ها و شکست های جامعه ی سرمایه داری فروریز
می کند: گرده ی طبقه پرولتاریا و فرودستان.
کلیت یک پارچه ی موردِ آرزوی بورژوازی، نه از دل «تضاد درون کل و شدآیند
دیالکتیکی امر خاص»، که از دل «هماهنگی امر عام» بیرون می تاود. گرایش و
غریزه ی سرمایه و بورژوازی هم چون سرمایه ی تشخص یافته، کلیت یک پارچه را
می طلبد، چرا که غریزه اش می داند: کلیت سرمایهدارانه
ارگانیک نیست و شکاف دارد و از دل همین شکاف سوژه ی پرولتری بیرون خواهد
تابید و انقلابِ توپرِ اجتماعی را پراتیک خواهد کرد. ایدئولوگ بورژوازی و
طبقه متوسط، همین درک غریزی را آغازگاه خود قرار می دهد و ره سپار
ایدئولوژی می شود، همان طور که مالتوس ره سپار «جمعیت» می شود، همان طور که
ژیراردن ره سپار «بیمه ی متقابل، برای لغو مالیات و دولت» می شود و مارکس
پرده ی ایدئولوژیک هر دو را از هم می درد. مارکس در نقد ژیراردن که رابطه ی
بین آنارشیسم بدوی و رادیکالیسم اخته ی بورژوایی را نمایندگی می کرد (هم
چون طیف مورد نقد نگارنده)، می نویسد: «اجبار، اتوریته و دخالت بوروکراتیکی
را که ژیراردن خواهان محو آن است، به آن باز خواهد گشت. اگر او خود را در
یک آن از شرایط جامعه ی بورژوایی منتزع می کند، تنها و تصادفاً برای آن است
که پس از یک دور زدن به آن بازگردد.» و در نقد مالتوس به منزله ایدئولوگ
بورژوازی زمین دار می گوید: « چرا که جمعیت بی توجه به طبقات اجتماعیِ
متشکله ی آن، انتزاعی بیش نیست و طبقات نیز بدون توجه به عناصر سازنده شان،
یعنی کارمزدی و سرمایه، بی معنی خواهند بود … بر این اساس اگر از جمعیت
آغاز کنیم، برداشتی آشفته از کل خواهیم داشت …»
درست در همین فرآیند ایدئولوژی پردازی است که ایدئولوگ بورژوازی و طبقه
متوسط، شیدای هماهنگیِ نامِ «مردم» و «تولید شدن» آن می شود و «تضاد» و
«طبقه» را دشنام می دهد.
خلق سوژه یوتوپیایی مردم و بار کردن وظایف تاریخی بر آن، از همان ابتدا یک
نتیجه را دربردارد: یأس ایدئولوگ و در انتها هیستریزه شدنش و دشنام دادنش.
و آن چه که واقعیت یوتوپیانیسمِ ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط است، خود
را نشان می دهد: دیسوتوپیا، نه تنها غیبت یوتوپیا (چرا که از وجهی، یوتوپیا
واجد نیرویی برای پیش بردن سوژه است)، که ستایش سیاسی از پایان افق ها و
آرمان های اجتماعی و آویزان شدن از اخلاق فرومایگی: لاأقل اخلاقی باشید،
اگر آن چه من می گویم نیستید و آن چه من می گویم انجام نمی دهید. یوتوپیای
هگلیان جوانی چون باوئر و اشترنر و …، در پس واقعیت سخت و نیز نقد ویران
گرِ مارکس و انگلس، تبدیل به دیسوتوپیای سازش و همکاری با حکومت های وقت و
بیسمارک شد. در این جا و اکنون نیز یوتوپیای اینان به دیسوتوپیای تغییر
کروبیایی و سبز، انقلاب مخملی و استغاثه ی انفعالی و آویختن از اخلاق تبدیل
می شود و در حال شدنش است.
تاریخ، مجموعه ی جبری فاکت ها نیست، لیکن ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط
از سر اید ه آلیسمش، آن را این گونه ایدئولوژیزه کرده و بدان باور دارد و
چون تاریخ را صرف فاکت می بیند، آن را نفی و تحریف می کند: سه سال پیش که
مردم بودید و چیز دیگری می خواستید. این جاست که پرسش مشهور لنینیِ «کدام
آزادی و برای چه کسی؟»، به عنوان پرسشی افشاگرِ ایدئولوژیِ کلیتِ موهومی
ساز، را این گونه می توان بازآرایی کرد: «کدام مردم و چه چیز را خواستن؟».
پاسخ لنینیستی و متدولوژیِ دیالکتیکی بدین پرسش این است: بخشی از بورژوازی
و طبقه متوسط که هماهنگیِ پر امنیت و آفیتِ با بورژوازی غرب را طلب می کرد.
از ویژگی های ایدئولوژی، تولید ترم های فراتاریخی و رفتن به سراغ تحلیل با
این ترم هاست. امر فراتاریخی به دلیل «عام» و نه «کل» بودنش، «این همان
گویانه» است، نه قدرت تحلیل امر متعین و مشخص را دارد و نه نیروی تغییر
تاریخی را می شناسد. تعریف «کار» همچون امری فراتاریخی، به مثابه رابطه ی
انسان و طبیعت و به میانجی ابزار تولید و با هدف ارضای نیازها، چیز زیادی
به ما نمی گوید. این شناخت و مفهوم پردازی کار، به مثابه «کار مزدی» در یک
وضعیت تاریخی مشخص است که قدرت تحلیل وضعیت موجود را می دهد و دقیقاً در یک
روند میانجی مند، سوژه ی کارگزار تغییر تاریخی را نیز مشخص می کند:
پرولتاریا. دست یازیدن به ترم ایدئولوژیکِ فراتاریخی ای چون «مردم»، نه
توان تحلیل از وضعیت موجود را دارد و نه صیرورت سوژه انقلاب را می بیند.
این همان گویی آن ها این است: از آنها
بپرسید مردم چیست؟، دست آخِر پاسخ می شنوید: مردم، مردم است. «مردم در وهله
ی نخست خودش را برمی سازد … و مردم به ماهو مردم را تولید می کند.» اگر
ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط، بخواهد واقعاً جلوتر گام بردارد، «مردم»
محو می شود و «طبقه» نمایان می شود. جلوتر گام برنمی دارد و به قول برشت در
سطح می ماند، چرا که اگر جلوتر گام بردارد، خودش را و هستیِ طبقه اش را نقض
خواهد کرد، آن هم با به رسمیت شناختن شکاف و تضاد و طبقه و پرولتاریا و
ضرورت ممکن انقلابِ حاصل از آن ها. ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط در واقع
با ایدئولوژی پردازی، از این مفاهیم بنیادی و انقلابی، تن می زند.
بورژوازی و طبقه متوسط، به دلیل آستانه ها و کرانه های طبقاتی و تاریخیِ
معرفتی اش، حتی روند تضادها و بحران های سیاسی و اقتصادی حاصل از حرکت خودش
را هم نمی فهمد، تنها آن را حس می کند و در سطح ایدئولوژی می بافد.
1 –
به ترجمههای طیف مورد نقد از لاکلائو و موفه و نگری و هارت، مراجعه کنید.
2 –
کارل مارکس، مروری بر
«Par Emil de Girarden, Re Socialisme et l, Impot».
3 –
کارل مارکس، گروندریسه، ترجمه فارسی، ص 25 و 26.
4 –
Disutopia
5 –
پروژهها، پروژهی سوم، فلسطین، سایت شیزو فکتوری، ص 34.