نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2017-06-18

نویدنو  28/03/1396 

 

 

روزنه ای به اعماق، باز هم بحثی در مورد طبقه

مجید تمجیدی
majidtamjidi@yahoo.se

پیش گفتار
در یکی از کتاب های اریک رایت (Erik Olin Wright, 1997) تصویری وجود دارد که در آن دختر خردسالی، در حالی که به یک گاو اشاره می کند، از پدرش می پرسد: پدر! این چیه؟ پدر جواب می دهد: این گاو است . دخترک خردسال می پرسد: چرا؟
در دهه های 80 و 90، در اوج بحث های «اضمحلال طبقه ی کارگر»، «توفق دانش بر نیروی کار»، «عتیقه شدن مقوله ی طبقه» و…، وقتی کسی می خواست به این ادعاهای ایدئولوژیک پاسخ دهد در احساس اریک رایت شریک می شد. اما پرداختن به مفهوم طبقه نه در پاسخگویی به این نگرش های ذهنی گرایانه بلکه با هدف شفاف سازی خود بحث در مورد طبقه همواره مهم و ضروری بوده است. بر خلاف تصور ساده نگرانه در میان بخشی از چپ، این مبحث حوزه ای نیست که پاسخ آن یک بار داده شده و وظیفه ی ما گویا فقط تکرار کلیشه وار این پاسخ است. اگر پاسخ به سوال «طبقه چیست؟» بسیار ساده است، پرسش این است که چرا پس از سال ها،  نزدیک به دویست سال، بحث متمرکزدر این مورد هنوز در میان نظریه پردازان متعلق به این یک گرایش مشخص، درک و «برداشت مشترک» وجود ندارد؟ آیا طبقه یک مقوله ی اقتصادی است؟  آیا یک مفهوم اجتماعی یا سیاسی یا فرهنگی و یا ترکیبی از همه ی این عرصه هاست؟ گروه بندی بر اساس جنسیت، تعلق به اقلیتی قومی و مذهبی، پیشینه ی خانوادگی و این گونه مسایل، چه رابطه ای با بحث طبقه دارد؟ آیا این هویت ها، بخشی از تعریف پایه ای برای مفهوم طبقه محسوب می شود؟ اگر نه، جایگاه این گروه بندی ها درفهم بیشترمقوله ی طبقه کجاست؟ و ده ها سوال دیگر.
بخشی از توضیح وجود نظریه های گوناگون در میان نظریه پردازان، به ویژگی های ماهیت مفهوم طبقه ارتباط دارد. مفهوم طبقه در حالی که بسیار ساده جلوه می کند، بازتاب یکی از پیچیده ترین وجوه جامعه ی بشری است. بستر عینی جدل نظری پیرامون مقوله ی طبقه به طور مستقیم به منافع گروه های مختلف در جامعه گره خورده است. سادگی و پیچیدگی مقوله ی طبقه، بیش از آنکه ریشه در کج فهمی ها داشته باشد، بیشتر ریشه در بستر مادی و تعارض واقعی منافع گروه های مختلف اجتماعی دارد. از یک طرف بخشی از جامعه، صاحبان ثروت و قدرت در سطوح مختلف ساختار اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در جامعه، منافعی بر تاکید تضاد گروه های اجتماعی و به تبع آن به چالش کشیدن آن  ندارند؛ از طرفی بخشی دیگر از گروه های اجتماعی در تعاریف معینی از مقوله ی طبقه، نامریی شده و نمایندگی نمی شوند. پایه ی جدال دایمی نظری و شفاف سازی این مقوله بر بستر جدال روزمره ی گروه های مختلف موجود در جامعه انجام می گیرد. جامعه یک پدیده ی ایستا نیست ، تغییر و تحول و تعلق به موقعیت طبقاتی جدید، عناصری جدایی ناپذیر از این تحولات بوده و آگاهی از این موقعیت درمرور زمان افزایش می یابد. نوشتار حاضر تلاشی است برای ارایه ی تصویری از این جدل و گامی در راه شفاف سازی مفهوم طبقه. لازم به تاکید است که این تصویر فقط بخشی از انبوه مباحث در مورد طبقه است.

اینکه طبقه یک مقوله ی مهم، پایه ای و کلیدی در تحلیل جامعه است، به طور شکلی مورد توافق نظریه پردازان بسیاری است. در واقع این توافق از طرف هیچ یک از دست اندرکاران و پژوهشگران جدی، کلاسیک ها، جامعه شناسان مدرن، پسامدرنیست ها، نئوکلونیالسیت ها، فمینیست ها و…  به طور جدی مورد شک قرار نگرفته است. بی قیدی پُست تئوری ها در مورد طبقه نیز بیشتر از آنکه حاوی ادعایی جدی باشد بیشتر یک ادعای ایدئولوژیک است. به هر روی، هدف از پرداختن به مفهوم طبقه، این است که رابطه ی ساختار جامعه  با شرایط و موقعیت زیستی گروه های مختلف اجتماعی و رفتار کلی این طبقات و نتایج دراز مدت آن مورد بررسی قرار گیرد.

پیشینه ی مباحث پیرامون طبقه
می توان گفت وجود گروه های مختلف در جامعه ، به قدمت تاریخ جامعه ی بشری است. گروه های انسانی نه تنها خود را به شکل جمعی، در تقابل با طبیعت و حیوانات ، هماهنگ می کردند بلکه تقسیم بندی های درون گروهی بر اساس جنسیت، توانایی جسمی، سن نیز بخشی از تاریخ انسان های اولیه است. تاریخ تکامل و رشد جامعه ی بشری،  تاریخ پیدایش و ایجاد گروه های بزرگتر از یک طرف و تعمیق تقسیم بندی درون گروهی از طرف دیگر بوده است. مستقل از اینکه چه بخشی از این تاریخ موجود است، اما جدل بر سر این تقسیم بندی ها نیز  قدمت تاریخی دارد. پرداختن به مقوله ی گروه، صنف و طبقه از جمله در مباحث فلاسفه ی قدیمی نیز وجود دارد. نظریه پردازان بسیاری قبل از کلاسیک ها از جمله آدام اسمیت، به طور مستقیم به مقوله ی طبقه پرداخته اند. با این حال آن چیزی که به نظریه ها و جدال مستقیم پیرامون مفهوم طبقه مربوط می شود، تاریخ کوتاه تری داشته و مباحث جدی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، با دیدگاه  کلاسیک ها آغاز می گردد. قرنی که شیوه ی تولید سرمایه داری به طور عملی و واقعی در اروپا، به شیوه ی مسلط نظام اجتماعی تبدیل شد، جامعه ی صنعتی به شدت رشد کرد، شهرنشینی گسترش یافت و بخش قابل توجه جمعیت، از روستا به شهرها نقل مکان کرده و تبدیل به کارگر شدند. در نتیجه برای درک بیشتر مفهوم طبقه با پرداختن به اندیشمندان کلاسیک و تحلیل دیدگاه آنها و سپس به درک نظریه پردازان معاصر نیز اشاره می کنیم.

کارل مارکس و مفهوم طبقه
اگر قرار باشد دو و یا سه مقوله ی مهم و کلیدی درهمه ی نظریه ها و انبوه ادبیات مارکس مورد شناسایی قرار گیرد بدون شک مقوله ی طبقه یکی از آنها خواهد بود. با این حال موضوع «دیدگاه مارکس در مورد طبقه»  یک شاخه ی اصلی مارکس شناسی بوده و حتا در میان نظریه پردازان متعلق به سنت مشخص مارکسیستی نیز در این مورد اختلاف نظر وجود داشته است. تفاوت های قابل ملاحظه در میان بسیاری از مارکسیست های صاحب نام از جمله لنین، کائوتسکی ،  لوکزامبورگ، لوکاچ، گرامشی، آلتوسر، برورمن، رایت و … فقط بخشی از استدلال این ادعاست. سطور زیر نیز حاصل بازخوانی مشخصی از مارکس است و در نتیجه با آرای بسیاری از مارکسیست ها تفاوت دارد.

در آثار اولیه ی مارکس (که گاهی به همراه انگلس نوشته شده، مانند مانیفست کمونیست، ایدئولوژی آلمانی و …) نگاه مارکس به مقوله ی طبقه و تحلیل آن دارای ویژگی خاصی است که با سطح تحلیل او از این مقوله از جمله در کاپیتال متفاوت است. منظور از سطح تحلیل بررسی لایه ای از جامعه و آن دوره ای از تاریخ است که مورد تحلیل قرار می گیرد. به طور مشخص با نظر آلتوسر در تقسیم بندی نظریه های مارکس به «مارکس جوان» و «مارکس پیر» توافق ندارم. با این حال بین آثاراولیه ی مارکس از جمله مانیفست کمونیست، ایدئولوژی آلمانی، آثار معطوف به نقد هگل و فوئرباخ با آثار بعدی مارکس به ویژه کاپیتال، تفاوت های مهمی وجود دارد که به طور مستقیم به بحث طبقه مربوط می شود. نکته ی مهم در بازخوانی آثار مارکس این است که او مباحث مختلفی در مورد طبقه، در سطوح مختلف فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، سازمانی، مبارزاتی، مربوط  به سطوح و دوره های تاریخی مختلف، توجه ( و یا عدم توجه) به گروه بندی های داخلی یک طبقه ی معین را مطرح کرده که همه ی آن ها را باید همزمان در یک ارتباط مستقیم با همدیگر مورد توجه قرار داد و این کار بسیار مشکلی است .   مقوله ی بستر و زمینه (context) نقش بسیار مهمی در این بحث داشته و ریشه بسیاری از برداشت های سطحی، کلیشه ای ، مذهبی و شعاری از تئوری مارکس در بی توجهی به همین مقوله است. آثار اولیه ی مارکس بیشتر معطوف به سطح فلسفی است و حتا آنجا که مارکس به عرصه ی اقتصادی و اجتماعی می پردازد، همچون مانیفست، به روند تاریخی دراز مدت، عمومی و کلی اشاره دارد. لازم است این تفاوت را با تمرکز بر یک نکته ، روشن تر بیان کنیم. به طور مثال حکمی در مورد زوال قطعی یک پدیده می تواند از نظر فلسفی هنوز حکمی صحیح ولی از نظر تاریخی حکمی اشتباه باشد. عدم توجه به این تفاوت می تواند از یک طرف به روش مذهبی و غیر مستند در دفاع از یک حکم غلط تاریخی و یا از طرف دیگر به رد یک نظریه ی صحیح فلسفی منجر شود.

بسیاری ازاحکام و نتیجه گیری های مارکس در ادبیات اولیه ی او شکل و زبانی پیشگویانه و پیغمبرمابانه دارند. بیشتر شبیه صدور حکم و پیشبینی های قطعی است. وقتی از مبارزه ی پرولتاریا و بورژوازی سخن می گوید و یا سرانجام این مبارزه را پیش بینی می کند. این نوع کلام و صدور حکم قطعی در این آثار ریشه در این مسئله دارد که پیام آن به دینامیسم جاری، رابطه ی آن با گذشته و در نهایت به منطق و فرجام بسیار درازمدت آن معطوف است. بیشتر خصلت فلسفی دارد تا اقتصادی و یا اجتماعی و سیاسی. عدم درک این نکته موجب شده که بخشی از طرفداران مارکس در دفاع از آرا و پیش بینی های او تا حد طرفداران سکت های مذهبی نزول کرده و به جایگاه علمی او لطمه زده و منزلت او را به سطح کاهن معبد پایین بیاورند. خود مارکس که مانیفست را برای گروه مشخص و در مقطع معینی تدوین کرد در فعالیت با گروه دیگر، در بستر و تاریخ معین دیگر، در تشکیل انترناسیونال اول، حتا نامی نیز از آن به میان نیاورد و در سال های آخر فعالیت او بیشتر از چند نمونه انگشت شمار از مانیفست در دسترس همگان نبود. ((Hobsbawm 1999 غرض آنکه خود مارکس بر این تفاوت، سطوح مختلف تحلیل، بیش از هر کس دیگر آگاه بود. از طرف دیگر مخالفان مارکس در رد نظریه های او به این دینامیسم و متد بی توجه بوده و استدلال تاریخی را به عنوان استدلال رد پیش بینی های او استفاده کرده اند.

به هر روی آثار اولیه ی مارکس منبع مهمی در شناخت نگاه پایه ای او به مفهوم طبقه است. تئوری «از خود بیگانگی» یکی از اصلی ترین کلیدهای کاوش بحث مارکس در مورد طبقه است. بر خلاف هگل که ریشه ی از خود بیگانگی انسان را در جدایی روح و جسم می دانست و یا فوئرباخ که ریشه ی آن را در مذهب جستجو می کرد، ارجاع مارکس در این جستجو به زندگی مادی و واقعی بشر، به بخش اعظم فعالیت انسان، یعنی کار است. با تمرکز بر سازمان کار و شیوه ی آرایش و سازماندهی آن و جایگاهی که انسان در این عرصه پیدا می کند، می شود پاسخی به چرایی از خود بیگانگی بشر در جامعه ی مدرن داد. ریشه ی علاقه و تمرکز مارکس برمقوله ی تولید، این بدوی ترین و پایه ای ترین کنش در جامعه ی بشری نیز همینجا ست. وقتی سازمان کار به نحوی سازماندهی شده که بیشتر افراد  جامعه حتا از محصول تولیدی خویش نیز بی بهره اند، وقتی محصول تولیدی انسان خود به ابزار تسلط بر او تبدیل می شود و هر چه انسان بیشتر تولید می کند نیروی تسلط سیستم و نظام موجود را بازتولید و قدرتمندتر می کند، انگیزه ی خلاقیت و آفرینش که از نظر مارکس اصلی ترین تفاوت میان انسان و حیوان است، محو می شود و انسان از انسانیت خویش بیگانه می گردد. بدون توجه به این تئوری مارکس نمی شود بحث های بعدی او را در مورد طبقه دریافت . باید توجه داشت که بازسازی سرمایه داری در قرن بیستم، به ویژه در دهه های پایانی این قرن، و نتایج آن برای بشر امروز، بحث از خود بیگانگی انسان را دوباره به یک بحث پویا و مطرح تبدیل کرده است.

اما همه ی چالش های فلسفی مارکس با هگل و فوئرباخ و بقیه با هدف تعریف فلسفی و یا ذاتی انسان انجام نمی گیرد. هدف مارکس این است که این تعاریف عام، در اینجا مقوله ی طبقه را  در سطحی مشخص تر تعریف کرده و به آن سیمای زمینی و خصلتی کاربردی دهد. آثاری مانند «مقدمه ای بر اقتصاد سیاسی»، «گروندریسه»، کاپیتال»، «مبارزه طبقاتی در فرانسه» بخشی از آثاری است که با این هدف به نگارش درآمده است. تعریف مارکس از مقوله ی طبقه به طور اساسی در  سطحی پایه ای- ساختاری، تولیدی و مادی در جامعه است. این همان بستری است که تعارض دایمی گروه های مختلف اجتماعی، مبارزه ی طبقاتی، منطق آن و دینامیسم پایه ای تغییر و تحولات در جامعه را توضیح می دهد. با توجه به این تحلیل است که مارکس می گوید تاریخ تمام جوامع تاکنونی تاریخ مبارزه ی طبقاتی است. در آثار متعلق به مارکس دو تعریف در مورد مقوله ی طبقه در جامعه ی سرمایه داری ارایه شده است. تعریف اول این است که جامعه سرمایه داری از دو طبقه ی اصلی تشکیل می شود، فروشندگان و خریداران نیروی کار؛ یعنی  کارگران و سرمایه داران. در این تعریف اگر چه دو طبقه ی اصلی جامعه ی سرمایه داری مورد شناسایی قرار می گیرند اما این تعریف معطوف به بازار کار است. حوزه ای که خرید و فروش کالا توسط فروشندگان و خریداران انجام می شود. این تعریف، تعریفی اقتصادی است اما هنوز وارد حوزه ی تولید نشده است. این تعریف از طرف کسانی که تمایل دارند تمام کسانی را که «حقوق» می گیرند، «طبقه ی کارگر» بنامند، بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. بحث های اخیر در مورد این که همه ی حقوق بگیران کارگرند به این تعریف مارکس محدود می ماند. اما ماندن در چارچوب این تعریف، نامریی کردن عمق تحلیل مارکس از مفهوم طبقه و به ویژه هدف کاربردی تعریف او از مقوله ی طبقه است. نخست به این دلیل که مقوله ها خود بخود تعریف نمی شوند و هر تعریفی با هدف معین انجام می گیرد. هدف از تعریف یک مقوله (concept) این است که یک پدیده ی مشخص و معین در تمایز با پدیده های دیگر مورد شناسایی قرار گرفته تا به درک بیشترو فهم کاربردی آن منجر شوند. اگر تعریف یک مقوله آنقدر عام بوده و یا بیان فشرده ای از تمام ارکان یک تئوری نباشد تعریف کاملی نخواهد بود. به همین دلیل و با ارجاع به خود تئوری مارکس، این تعریف مارکس از طبقه از آنجا که معطوف به بازار کار است تعریف کاملی از این مقوله نیست. دوم و مهمتر آنکه این تعریف از طبقه نزد مارکس پیش درآمدی برای ورود به صحنه ی اصلی و پایه ای جامعه یعنی عرصه ی تولید و سازمان کار است. از نظر مارکس صحنه ی اصلی نمایش نه عرصه ی مبادله ی نیروی کار بلکه عرصه ی مصرف آن وعرصه ی تولید است. نیروی کار، کالایی است که همراه با مصرف خویش ارزش افزایی میکند. با توجه به این نکتهی مهم ، تعریف کاملتر مارکس از دو طبقهی اصلی جامعه این است که یک طبقه مالک وسایل و ابزار تولید است یعنی طبقهی سرمایهدار. این طبقه با خرید و مصرف نیروی کار که متعلق به طبقه کارگر و فاقد وسایل تولید است، ارزش افزایی کرده وفرایند آن منجر به انباشت سرمایه میشود. این رکن پایهای تحولات عمیق در جامعه و توضیح منطق تحولات اساسی در یک دورهی دراز مدت است. به عبارت دیگر از همان ابتدا تعریف استثمار جزیی جدا ناپذیر از تعریف مقولهی طبقه، نزد مارکس است. سپس خواهیم دید که نه فقط جامعهشناسان بلکه بسیاری از مارکسیستها نیز به این نکته کم توجه بودهاند.

اما نکتهی بسیار مهمتر در متد و تئوری مارکس در بررسی مقولهی طبقه این است که هدف مارکس به طور اساسی دستیابی به تقسیمبندیهای مختلف برای جای دادن مردم در گروههای مختلف نبوده بلکه جلب توجه به دینامیسم پایهای تحولات اجتماعی در جامعه است. این مهمترین نکته در تبیین تئوری مارکس در مورد طبقه است. از نظر مارکس این نکته که هر فرد در جامعه به طور مشخص به کدام طبقه و یا زیرمجموعهی کدام گروه طبقاتی تعلق میگیرد، در مقایسه با دینامیسم رشد یابندهی جامعه و منطق پایهای بسیاری از تحولات مهم و تعیین کنندهی جامعه، در درجهی دوم اهمیت قرار دارد. تلاش مارکس این است که نشان دهد در تفاوت با جوامع دیگر چه نوع رابطهی پایهای و عمیق، میان انسانها در جامعه کاپیتالیستی برقرار است. اساس این دینامیسم در جامعهی سرمایه داری روند ارزش افزایی و کسب سود هر چه بیشتر است. بربستر همین رابطهی پایهای است که جامعه نظم دلخواه خویش را شکل میدهد و مبارزه برای کسب منافع مختلف و مبارزه طبقاتی، نه فقط در صحنهی آشکارتر سیاسی و اجتماعی بلکه در عرصهی سازمان کار به محرک و موتور تغییر و تحولات در جامعه تبدیل میشود. پرسشهای مربوط به تغییر و تحولات پایهای در جامعه، بازسازی و تغییرات ساختاری در آن، آیندهی این تحولات و مهمتر از آن منطق و چرایی این تحولات از نظر مارکس، ابتدا باید در این سطح پاسخ گیرند.

ماکس وبر، امیل دورکیم و طبقه
ماکس وبر یکی ازاندیشمندان کلاسیک محسوب میگردد. اساس بحث وی در مورد اهمیت حوزههای مختلف در تبیین روند و تحولات جامعه این است که عروج جامعهی سرمایهداری در غرب را نمیتوان فقط با عوامل و شاخصهای اقتصادی توضیح داد. از نظر او یکی ازمشخصههای مهم و تعیین کننده در پیدایش سرمایهداری در غرب نقش شاخهی معینی از پروتستانیسم و کالوینیسم بوده است. وبر معتقد است که پروتستانیسم بر خلاف مذاهب دیگر، همچون اسلام،  دارای ویژگیهایی است که تشویق به کار سخت و منضبط، کار و تلاش ، پسانداز واینگونه رفتار اجتماعی بخشی از آن است. وبر در کتب و آثار تحقیقی مختلف  خویش از جمله در مقالهی «عروج سرمایهداری و روح پروتستانیسم» این نظر خود را مستدل میکند. به عبارت دیگر در تفاوت با مارکس که حوزهی اقتصادی را عمیقترین لایهی تحولات اجتماعی میداند وبر حوزههای دیگر از جمله حوزهی باورها و مجموعه اعتقاد مردم را نیز به همان اندازه مهم میداند. نظرپردازیهای وبر به ویژه تاکید او برمقولهی موقعیت و مقام (status)، در کتاب «اقتصاد و جامعه- پایههای جامعهشناسی فهیم» به آرای او جایگاه مهمی داده است. اهمیت وبر در مباحث مربوط به طبقه بیشتر از آنکه حاصل مستقیم کار خود او باشد مدیون فعالیت طرفداران او یعنی وبریستهاست. طرفدارانی که به ویژه در نقد و جدال با مارکسیسم با توسل به ماکس وبر نظریههای خود را مدون کردند.
از نظر وبر تعلق طبقاتی به معنای تعلق به یک موقعیت طبقاتی در جامعه است. از نظر او سه نوع موقعیت طبقاتی وجود دارد؛ یکم: طبقهی مالک و دارا، دوم: طبقهی شغلی و سوم: طبقهی اجتماعی. موقعیت اول به مالک بودن افراد مربوط میشود. موقعیت دوم به امکان و شرایط فروش کالا و خدمات در بازار بستگی دارد و موقعیت سوم به فرایندی از کل موقعیت طبقاتی و اینکه فرد چقدر امکان جابجایی از یک طبقه به طبقهی دیگر را دارد مربوط است. وبر در تقسیمبندی مشخص این گروهبندیها تلاش میکند که با دخالت دادن شاخصهایی مانند سرمایه، دارایی، تحصیل و درآمد موقعیتهای طبقاتی مشخصتری را ترسیم کند. در این تقسیمبندیها افراد میتوانند همزمان در «موقعیتهای طبقاتی» مختلفی قرارداشته باشند. در بخش مهمی از ادبیات آکادمیک و دانشگاهی، به ویژه در کتب معطوف به معرفی مقدماتی جامعهشناسی، اشاره میشود که ماکس وبر بحث مارکس راجع به نقش اقتصاد را تایید کرده و سعی دارد علاوه بر آن به نقش دیگرشاخصها نیز توجه کند. این دیدگاه دارای ایراد جدی است. نخست آنکه از نظر وبر عرصهی اقتصاد از عمقی که در مباحث مارکس دارد برخوردار نیست. دوم اینکه تعریف وبر از طبقهی اقتصادی به تعریف اولیهی مارکس از طبقه – معطوف به بازار- محدود میشود. مرکز توجه وبر، بر خلاف مارکس، در پرداختن به مقولهی اقتصاد، عرصه تولید و سازمان کار و یا عرصهای که سرمایه ارزش افزایی میکند، نیست بلکه حوزهی بازار است. به همین دلیل است که دردیدگاه وبر شاخصهایی همچون در آمد و تحصیل در تقسیمبندیهای او از طبقات نقش بسیار مهمی مییابند. به علاوه هدف اصلی از تعریف مقولهی طبقه از نظر مارکس به طور اساسی جلب توجه به دینامیسم پایهای و روابط متقابل تحولات جامعه و از نظر وبر شناسایی تعلق گروهی و جایگزین کردن انسانها در گروههای مختلف اجتماعی است.
«
پرستیژ اجتماعی» یکی دیگر از مقولههای تکمیلی در بحثهای وبر است. منظور وبر این است که یک فرد ممکن است به یک یا چند موقعیت طبقاتی تعلق داشته باشد اما در عین حال روابط معینی چه با افراد متعلق به همان موقعیت و یا خارج از آن داشته باشد . این شاخص نسبت به جایگاهی که فرد در جامعه قرارمیگیرد، نقش موثری دارد. مانند اصل و نسب، موقعیت خانوادگی، تیپ زندگی، علایق و… به موقعیت فرد ، هویت معینی در جامعه میبخشد.

یکی دیگر از اندیشمندان کلاسیک در مبحث طبقه، امیل دورکیم است. در حقیقت خود دورکیم کمتر به طور مستقیم به مقولهی طبقه پرداخته است اما تعدادی از نظرپردازان مقولهی طبقه، از جمله گرونسکی، با تکیه بر مباحث و دیدگاه دورکیم، نظریههای مشخصی را طرح کردند. به طور کلی آرای دورکیم با تاکید بر ارزشهای اخلاقی مشترک، تبدیل همبستگی مکانیکی به همبستگی ارگانیک در جامعهی سرمایهداری و اینکه کارکردهای تعریف شده در جامعه، جای همیاری فردی را گرفته وهمچنین نقش تقسیم کار در جامعه، تعریف میشود. در یک کلام میتوان گفت که آرای دورکیم در ادراک طبقه، شیوهی کارکردی (فونکسیونالیستی) جامعه است. تا آنجا که به بحث طبقه مربوط میشود ، تقسیم کار بر اساس شغل فردی، کاری که هر فرد در جامعه انجام میدهد، معنا پیدا میکند. دردیدگاه دورکیم شغل افراد و قرارداد کار، روابطی که بر اساس این قراردادها، میان افراد با شغلهای مختلف استوار میگردد، مقولههای کلیدی در تعریف و شناسایی طبقات در جامعه هستند.

جامعهشناسی مدرن و مقولهی طبقه
پس از جنگ جهانی دوم با مباحثی که به ویژه در آمریکا مطرح شد دیدگاه وبریستی در بحث پیرامون طبقه مورد توجه قرار گرفت. کانون این مباحث به جابجایی طبقاتی، یعنی درجهی امکان ترک طبقهی قبلی و امکان و میزان موفقیت در این جابجایی متمرکز شد. ولی بحثهای وبر موقعی بیشتر مطرح شد که داهرندوف (Dahrendof) در دهههای 60 و 70  نظریهی جدیدی ارایه داد که به بحث نئووبریسیتی معروف شد. اساس بحث داهرندوف این بود که ما با یک سرمایهداری نوع جدید یا فراسرمایهداری (postcapitalism) روبروییم که در آن رابطهی کار و سرمایه رابطهی محوری نبوده و این رابطه به گونههای مختلفی تقسیم شده است. جامعه دیگر به آن معنای سابق جامعهی طبقاتی نیست بلکه مجموعهای از موقعیتهای طبقاتی است که فرد در هر دوره از زندگی خویش، نسبت به عوامل و شاخصهای مختلف، در آن قرار میگیرد. محور تئوری داهرندوف مقولهی قدرت و اتوریته است.

مدل گلد هرپ
اما برجستهترین فرد نئووبریستها گلدهرپ (Goldthorpe 1980) است که با ارایهی مدل معینی مدلهای موجود تقسیمبندی طبقاتی در بسیاری از کشورها را، به ویژه در سطح آمارگیری و تحقیقهای عملی، تحت تاثیر قرار داد. تمرکز گلدهرپ در بحث طبقه بر مقولهی جابجایی طبقاتی است و مدل و جدولی که برای تقسیم طبقات در جامعه ارایه میدهد این است که ابتدا موقعیت افراد را بر اساس موقعیت شغلی که آن هم رابطهی مستقیمی با موقعیت آنها در بازار کار دارد، مورد شناسایی قرار میدهد. در حقیقت نکتهی کلیدی در بحث گلد هرپ رابطهی استخدامی افراد است. این مدل بیشتر از آنکه مدل طبقات در جامعه باشد مدل تقسیمبندی افراد بر اساس رابطهی استخدامی است.  از نظر گلدهرپ بخشی از مردم کارفرما هستند، برخی کارفرمای خودشان هستند (بدون استخدام از طرف کسی) و برخی دیگر استخدامی هستند. در حقیقت مدل او برمبنای دو رابطه تعریف شده است، رابطهی نخست بر اساس قرارداد کار و رابطهی دوم براساس خدمتی (service)  که فرد به سازمان مربوط ارایه میدهد. بر اساس این روابط گلد هرپ مدلی ارایه داد که شامل هفت موقعیت طبقاتی است که پس از بررسی و بازبینی دوباره، آنها را به یازده موقعیت افزایش داد. مدل او بر این اساس است که ابتدا سه گروه کلی طبقهی خدماتی، طبقات میانی و طبقهی کارگر ایجاد و سپس آنها را به زیر گروههای دیگر تقسیمبندی میکند. در یک نگاه کلی مدل گلدهرپ را میتوان چنین ترسیم کرد:

مدل یازده گانهی گلدهرپ
طبقهی خدماتی
1-        
متخصص رده بالا
2-        
متخصص رده پایین
طبقهی میانی
1-        
کارمندان بخش خدمات
2-     
کارگران غیر یدی یا فکری
3-     
صاحبان شرکتهای کوچک با افراد استخدامی
4-     
صاحبان شرکتهای کوچک بدون افراد استخدامی
5-     
دهقانان و شرکتهای روستایی کوچک
طبقهی کارگر
1-     
تکنیسینهای با مهارت پایین وسرپرستهای کارگران یدی
2-     
کارگران ماهر
3-     
کارگران نیمه ماهر و غیر ماهر
4-     
کارگران روستایی و کشاورزی

اریک رایت و تقسیمبندی طبقاتی
در تقابل با رشد دیدگاه نئووبریستی یک جریان فکری دیگری نیز رشد کرد که  اندیشههای خود را متعلق به مارکسیسم میدانست. این دیدگاه به ویژه در مراکز آکادمیک و دانشگاهی با اریک رایت شناخته شده است. البته پیش از رایت بحثهای پولانزانس با تاکید بر تقسیم کار و اینکه باید مقولهی طبقه را از منظر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مورد بحث قرار داد که تفاوت ریشهای این درک با بحثهای مسلط در شوروی سابق، توجه نظریهپردازان بسیاری را به ویژه در میان سازمانها و احزاب چپ و سوسیالیست جلب کرد.
اریک رایت در دو مقطع مختلف دو مدل برای تقسیمبندی طبقات ارایه داد. نخستین مدل او تحت تاثیر مباحث هری برورمن -Braverman Harry 1974  –  و تاکید او بر نقش اقتدار در فرایند کار بود. این مدل شامل سه طبقهی اصلی میشد و سه طبقهی فرعی نیز در میان طبقات اصلی جای میگرفتند. در مدل رایت سه طبقهی اصلی شامل بورژوازی، خرده بورژوازی و پرولتاریاست. سه طبقهی میانی عبارتند از طبقهی مدیران که بین بورژوازی و پرولتاریا قرارمیگیرد، طبقهی کارفرماهای کوچک که بین بورژوازی و خرده بورژوازی قرارمیگیرد و طبقهی مزدبگیران نیمه مستقل که بین خرده بورژوازی و پرولتاریا جای داده میشود. نکتهی مهم در این تقسیمبندی این است که سه طبقهی اصلی بر اساس شرایط مادی و سه طبقهی میانی بر اساس مقولهی کنترل تعریف می شوند.

مدل رایت ازطرف بسیاری از مارکسیستها، از جمله روئومر- John Roemer, 1982-  با انتقاد مواجه شد. اساس این نقد این بود که  مقولهی کلیدی مارکس در بحث طبقه یعنی استثمار, در مدل اریک رایت مورد بی توجهی قرار گرفته است. رایت با پذیرش این انتقاد مدل دیگری را ارایه داد که به مدل دوم رایت مشهور است. در این مدل رایت سعی دارد که بر مقولهی استثمار متمرکز شود. اما همانطور که در جدول زیر میبینید اساس درک رایت از استثمار عنصر مالکیت است. در این مدل هر طبقه همزمان با چهارمشخصه تعریف و در تقسیمبندی رایت قرار میگیرند که  عبارتند ازارتباط  ساختاری  با وسایل تولید، تعداد استخدامیها، درجهی کنترل و رابطه با هرم قدرت و سرانجام رابطه با تقاضای تحصیل و دانش.  با توجه به این شاخصها رایت دو گروه اصلی ایجاد میکند: مالکین و غیر مالکین (حقوقبگیران). گروه مالکین را به سه زیر گروه سرمایهداران، صاحبان شرکت با کارگر استخدامی کم و خرده بورژوازی بدون کارگر استخدامی تقسیم میکند. گروه غیر مالک را نیز به سه گروه اصلی مدیران، سرپرستان و کسانی که در ردههای پایین سازماندهی شده و  به انجام کار مشغولند، تقسیمبندی میکند. هر یک از زیر مجموعهی این گروهها را نیز بر اساس درجهی تخصص به سه گروه متخصص، نیمه مختار و غیر مختار تعریف میکند. این مدل از طرف آن بخش از مارکسیستها که تمایل دارند ازقشر حقوقبگیر نیزبه عنوان طبقهی کارگر استفاده کنند مورد استقبال قرار گرفته است. ایراد اصلی این مدل این است که  تقسیمبندی بر اساس مالک و غیر مالک و قرار دادن مدیران و کارگران در یک گروه مشترک کلی غیر مالکین، نقش مستقیم مدیران را درفرایند ارزش افزایی سرمایه و استثمار کارگران، تنها به این دلیل که آنها هم حقوق میگیرند، کمرنگ میکند. چیزی که مغایر با درک روشمند مارکس در تحلیل و تعریف مفهوم طبقه، یعنی تمرکز بر نقش گروههای مختلف درفرایند تولید و ارزش افزایی سرمایه است.

مدل دوم رایت:

مالکین                                                         غیر مالکین
بورژوازی

مدیران متخصص
مدیران نیمه مختار
مدیران غیر مختار
صاحبان شرکتهای کوچک

سرپرستان متخصص
سرپرستان نیمه مختار
سرپرستان غیر مختار
خرده بورژوازی بدون کارگر استخدامی

متخصصین غیر مدیر
کارگران نیمه مختار
پرولتاریا

بوردیو نیز یکی از نظریهپردازان دیگر مارکسیست است، وی معتقد است که علاوه بر سرمایهی اقتصادی، سرمایههای اجتماعی، فرهنگی و … نیز عناصری بسیار مهم و موثر برای تعیین موقعیت اجتماعی فرد در جامعه است. اما به خاطر جلوگیری از طولانیتر شدن مطلب از بررسی بیشترآرای بوردیو خودداری کرده و بر سه دیدگاه دیگر(جنسی، قومی و نظریههای پست مدرنیستی ) نسبت به مقولهی طبقه اشاره میکنیم.

طبقه، جنسیت، قومیت
یکی از ایرادهایی که به مباحث مربوط به طبقه در دویست سال اخیر گرفته میشود این است که این مباحث از منظر و منافع گروههای معینی  در جامعه انجام گرفته و بقیهی گروههای اجتماعی دیگر، مبنی بر تعلق جنسی و یا قومی، مذهبی و … در این تعاریف از جایگاه مشخصی برخوردار نیستند. مستقل از تفاوتهای بسیار مختلف دیدگاه فمنیستی، انتقاد مشترک نگاه جنسی به مباحث طبقه این است که تبعیض بر اساس جنسیت به عنوان مسئلهای حاشیهای در این مباحث جای گرفته و ارزش مردانه، از جمله در تعریف مفاهیم، جایگزین ارزشهای واقعی شده است. در مباحث حاکم حول طبقه بر منافع مشترک میان مردان و زنان یک طبقه تاکید میشود اما نسبت به جنبهی دیگر آن، تضاد منافع درون گروهی، کم توجهی میشود. این بی قیدی به این دلیل است که در این مباحث، نگاه مردانه  حاکم بوده و زنان همواره به عنوان گروه حاشیهای مورد توجه قرار گرفتهاند. به طورمثال بر این نکته تاکید میشود که وقتی از تولید سخن به میان میآید، حوزهی تولید مردانه درکانون توجه بوده است؛ اگر به کار مولد اهمیت داده شده، از کار مردان به عنوان کار مولد نام برده شده وسرانجام کار بدون دستمزد زنان که همواره بخش بزرگی از تولید در جامعه را تشکیل داده نامریی شده است. در نتیجه، نه تنها در تعاریف مفاهیم بلکه درتقسیمبندی الویتها، در طرح خواستهها و ارایهی راه حل سازماندهی جدید نیز گروه زنان گروه حاشیه-ای بوده و به عنوان «یار و یاور» گروه اصلی – مردان – مورد توجه قرار گرفته است.  به نظر این منتقدین، پایهی مادی این بی قیدی، نگاه مردانه و برتر شمردن منافع مردان بر زنان بوده است. (Wikander 1994, Mies 1986, Hartman 1981, Firestone 1971)

انتقاد از زاویهی قومی نیز بر این پایه استوار است که در این مباحث گروههای قومی، مذهبی و … اقلیتی که در پایین ترین لایههای ساختار طبقاتی جامعه جای دارند، مانند سیاهان در آمریکا و یا مهاجرین در کشورهای اروپایی، در مباحث مربوط به طبقه مورد توجه کمتری قرار گرفته و نامریی شدن کار و تولید بخش مهمی از جامعه منجر به ابزار اعمال قدرت بیشتر ازطرف بخش حافظین نظام علیه بخش اقلیت شده است.(7Wilson 1978, 198)

پست تئوریها
بحث مشترک نظریهپردازان جامعهی  فراصنعتی، از جمله پدر پُست تئوریسینها، دانیل بل (Daniel Bell) و یا  نظریههای پُست فوردیستی در مورد مفهوم طبقه این است که با توجه به انقلاب انفورماتیک و تحولات عمیق اقتصادی و اجتماعی دهههای اخیر، شرایط اجتماعی کنونی با جوامع صنعتی و یا نظام سرمایهداری که مارکس آن را تحلیل میکرد، روبرو نیست بلکه با جامعهی فرا صنعتی، پُست کاپیتالیستی و یا پُست فوردیستی مواجه است. در جامعهی جدید تخصص و دانش جای تعیین کنندهی قبلی طبقهی کارگر را گرفته است، طبقهی کارگر دیگر آن وزنهی تعیین کنندهی گذشته را ندارد، منبع ارزش اضافی دیگر نیروی کار نیست بلکه دانش است؛ متخصصین و دست اندرکاران دانش، یک طبقهی جدید متعلق به آینده را تشکیل میدهند. البته دانیل بل در ادامه بررسیهای خود،این نظریهها را غلوآمیز ارزیابی کرد اما هیچگاه راجع به نقش جدید بورژوازی در جامعهی فراصنعتی، نظری ابراز نکرد. به هر حال پرسشی که اگر دانش جای نیروی کار را گرفته و طبقهی کارگر در حال منقرض شدن است، چه بر سر طبقهی سرمایهدار آمده و آیا دانش، همانند نیروی کار، بردهی کارمزدی سرمایه است یا خیر از طرف این سنت پاسخی نگرفته است.

جمعبندی تحلیلی
همانطور که ملاحظه کردیم ساختمان بحث مارکس درمورد مفهوم طبقه به طور خلاصه این است که این بحث به رابطهی مادی میان انسانها و به پایهایترین لایهی جامعه تعلق دارد و حوزهی اصلی که باید به آن متمرکز شد حوزهی سازمان کار است. به نظرمیرسد تلاشهایی که برای تکامل بحث طبقه انجام گرفته، هم درروش مارکسیستی و هم در دیدگاه وبری، این نکتهی مهم در بحث مارکس را فراموش کرده و در عمل به تضعیف بحث پایهای مارکس منجر شده است. تنزل بحث ساختار طبقاتی در جامعه به بحث موقعیت اجتماعی فرد (تحت عنوان موقعیت طبقاتی) و گروه در جامعه و تلاش برای جای دادن انسانها در گروههای مختلف اجتماعی ، تکمیل و ادامهی دیدگاه مارکس پیرامون مقولهی طبقه نیست بلکه تضعیف آن است. نکتهی مهم در این مورد این است که بحثهای مارکس، ابزاری است برای هدفی دیگر، یعنی توجه به دینامیسم پایهای در جامعهی سرمایهداری و فهم منطق تغییر و تحولات ریشهای آن است. نظریههای مارکس در مورد طبقه به طور مستقیم ابزار مناسبی برای فهم موقعیت فرد در جامعه نیست؛ تحلیلهای روشمند مارکس میتواند پایهی این فهم باشد اما کلید مستقیمی برای پاسخگویی به همهی پرسشهای مطرح شده در این سطح نیست. تنزل هدف کاربردی مقولهی طبقه در تحلیل جامعه به تقسیمبندی افراد در گروههای مختلف و تمرکز بر میزان امکان آنها در جابجایی میان این گروهها، فهم روش زندگی افراد (life style)  و یا در بهترین حالت (مدل دوم رایت) دستهبندی آنها بر اساس مالکیت و یا درجهی کنترل، در واقع به نازایی این بحث در شناخت منطق و پایهی تحولات جامعه منجر شده است. بدون تفکیک این دو مقوله، یعنی ساختار طبقاتی و موقعیت فرد و گروه در جامعه این معضل همچنان حل نشده باقی مانده و مخدوش شدن مفهوم طبقه یکی از اجزای اجتناب ناپذیر آن خواهد بود.
درشیوهی تفکر وبری و یا نئووبری، با وجود تعهد به هستهی اصلی بحث مارکس و تکامل آن، کل بحث مارکس راجع به حوزهی تولید حذف و با مفهوم بازار جانشین میشود. به همین دلیل بحث این دیدگاه، توضیح مسئلهی طبقه نیست بلکه بخشی از ابزاری است که توضیح میدهد فرد در جامعه از چه منزلت و موقعیتی برخوردار بوده و چه شاخصهایی شرایط اجتماعی او را در پیشرفت و یا عدم پیشرفت، بیشتر و یا کمتر میکند. با اینکه رایت در تلاشهای بعدی خود از جمله در 1997، سعی دارد این مشکل را با تفکیک دو مقولهی طبقهی اقتصادی و طبقهی جامعهشناسانه حل کند اما مشکل بحث رایت این است که او نیز به طور اساسی این تفاوت بنیادی از اهداف تحلیل مفهوم طبقه را نمیبیند و در همان روش وبری به تحلیل مقولهی طبقه میپردازد. به نظر میرسد بدون تفکیک شفاف مقولهی موقعیت طبقاتی و موقعیت فرد در جامعه، شفافسازی مباحث مربوط به طبقه ناممکن است.

در مورد پست تئوریها مشکل اصلی این است که مباحث آنها براساس مناسبات عینی جامعه نیست بلکه بر تصورات ذهنی و امیال نظرپردازان این شیوه تفکر استوار است. طبقه کارگر را نمیتوان بر اساس باز تعریف «مجدد» مقولهها و به طور ذهنی از صحنهی جامعه حذف کرد. این مقوله از جنس سخت افزار است و باید با مثالهای مشخص نشان داد که آیا توسط دانش حذف شده است یا خیر. فرایند تکامل تکنولوژی مبتنی بر دانش پیشرفته، همچون ایجاد کارخانههای عظیم در چین که از بالاترین سطح تکنیک و دانش بهرهمند است، که بیشتر یادآور فوردیسم است، فقط یک نمونهی استدلال مشخص علیه نظرپردازیهای فراصنعتی- فرافوردیستی است. دوم اینکه این دیدگاه هنوز به این پرسش که اگر طبقهی کارگر منقرض شده، پس بر سر بورژوازی چه آمده، پاسخی نداده است. در نتیجه، این نظریه بیشتر از آنکه حاوی بحث علمی مبتنی بر واقعیت موجود در مورد طبقه باشد پاسخی کارفرمایانه به تغییر و تحولات سالهای اخیر و ابزاری ایدئولوژیک برای ایجاد آگاهی کاذب در میان بخش های مختلف طبقهی کارگر جهانی است.

اما انتقاد از منظر جنسی در مورد طبقه تامل بیشتری میطلبد. باید اظهار کرد که بخش مهمی از این انتقاد تا آنجا که به کاربرد عملی بحث طبقه توسط سوسیالیستها و فعالیتهای اجتماعی – سیاسی کارگران مربوط میشود، درست است. تاریخ احزاب سوسیالیستی و اتحادیهها و تشکلهای کارگری تا حدودی تاریخ بازتعریف مفهوم طبقه، مبارزهی طبقاتی، اولویتهای این مبارزه، منافع و مبارزهی مشترک، نظم بخشیدن خواستههای کارگران بر بستر برتر دانستن منافع کارگر مرد بر منافع کارگر زن بوده است. هم در تعریف مفاهیم از جمله کار مولد، هم درنوع ارایهی خواستهها همچون ممنوع بودن کار شبانهی زنان، هم در عرصهی برجسته نکردن منافع متضاد درون طبقه، زن و منافع ویژهی او حضور ندارد. بسیاری از تشکلها و اتحادیههای کارگری، مانند اتحادیهی متال سوئد،  سمبل نگاه مردانه به کارگر بودهاند.
با این حال به نظرمیرسد انتقاد از منظر جنسی به بحثهای مارکس در مورد طبقه از یک ضعف بنیادی رنج میبرد و آن عدم درک این مسئله است که بخش اعظم تعاریف مارکس از مفاهیم مختلف در جامعهی سرمایه داری، تعاریف شخصی او نیست بلکه شفافسازی نگاه سرمایهداری به این مقولهها، به طور مثال در تعریف مقولهی کار مولد و کار غیر مولد است.
»
مارکس در نقد خود به سرمایهداری، از جمله در نقد نظریههای اسمیت، تاکید میکند که پایهای ترین رابطهی میان کارگر و سرمایه، تولید ارزش اضافی است. منظور مارکس از ارزش اضافی تفاوت ارزش سرمایهگذاریشده توسط سرمایهدار و ارزش کسب شده پس از پایان فرایند تولید است. ارزش اضافی از طریق مبادلهی یک کالای معین ، نیروی کار، که ویژگی آن تولید ارزشی بیش از بهای خویش است, تولید میشود. مارکس به روشنی توضیح میدهد که در جامعهی سرمایهداری و از منظر سرمایهدارها مولد بودن کار فقط به معنای تولید کالا نیست بلکه بیش از هر چیز تولید ارزش اضافی است. این نکتهی مهم و کلیدی است که نه تنها بسیاری ازمنتقدین فمینیست به آن بی توجه بودهاند بلکه بیشتر مارکسیستها نیز با بی قیدی از کنار آن گذشته و با دفاعی مردسالارانه در واقع ازدیدگاه و درک اسمیت در برابر مارکس دفاع کردهاند. واقعیت این است که هم در تعریف آدام اسمیت و هم در تعریف مارکس، کار بدون مزد زنان به عنوان کار مولد تعریف نمیشود. اما نکتهی مهم این است که تعریف مارکس از کار مولد، درک و تعریف ¨شخصی¨ مارکس از کار مولد نیست. از نظر مارکس در یک جامعهی ایدهآل صبح نقاشی کردن و بعد از ظهر ماهیگیری کردن کار محسوب میشود. تعریف مارکس از کار مولد و کار غیر مولد، تعریف این مقولهها از منظر نظام سرمایهداری است. منظری که در آن فقط تولید کالا کار را مولد نمیکند بلکه باید این روند به تولید ارزش اضافی منجرشود.» *

به علاوه نگاه جنسیتی با وجود تلاش مثبت برای جلب توجه به منافع مختلف درون گروهی، در موارد زیادی از یک طرف منافع مشترک طبقاتی میان کارگران زن و مرد را کم رنگ کرده و از طرف دیگر ساختار قدرت و طبقاتی درون «گروه زنان» را کمرنگ نموده است. به عبارت دیگر مقولهی زن، پوششی برای نامریی کردن ساختار قدرت درون گروهی زنان و تعلق آنها به طبقات مختلف و متضاد شده است. این ضعفی است که نگاه قومی نیز از آن رنج برده و با انتقاد درست به اینکه تعریف طبقه از نگاه گروههای قومی حاکم انجام گرفته، به ساختار قدرت درون گروهی و تعلق افراد متعلق به یک گروه اقلیت قومی یا مذهبی مشترک به طبقات مختلف در جامعه، مانند کارگران سیاه و بورژوازی سیاه، کم  توجه بوده است.

بخشی از منابع
آثار مارکس از جمله ایدئولوژی آلمانی، مانیفست کمونیست، دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی، فقر فلسفه، گروندریسه، مقدمهای بر اقتصاد سیاسی، کاپیتال (به ویژه جلد اول و سوم)، تاریخ مبارزهی طبقاتی در فرانسه و
آثار وبر از جمله اقتصاد و جامعه- پایههای جامعه شناسی فهیم، عروج سرمایهداری و روح پروتستانیسم و
کتاب Class, Race, & Gender, Social Stratification, in Sociological Perspective  از Grusky حاوی مقالههای جدی و بسیاری است که از تکرار نام تعدادی از آنها در لیست منابع، خودداری کرده و خوانندهی علاقمند را به این کتاب با ارزش 910 صفحه ای رجوع میدهم.
– *
مجید تمجیدی 2003، «کارزنان از منظر تاریخی- بین المللی»، سایت اخبار روز، بخش آرشیو.

Ahrne Göran & Pappakostas A (2002) Organisationer, samhälle och globalisering, Tröghetens mekanismer och förnyelsens förutsättningar . Lund: Studentlitteratur.
Bell Daniel (1973) The coming of Post-Industrial Society. New York: Basic Books.
Braverman Harry (1974) Labour and mopoliycapital . New York: Monthly Review Press.
Castells Manuel (1996,1998,1999) The Rise of the Network Society (Three bands) Oxford: Blackwell.
Dahrendorf Ralf (1959) Class and Class Conflict in Idustrial Society. Stanford
Durkheim Émil (1893/1933) The Division of Labor in Society. New York: Macmillan.
Firestone Shulamith (1972) The Dialectic of Sex. New York: Bantam.
Giddens Anthony (1973) The Class Structure of the Advanced Societies. London: Hatchinson.
Goldthorpe John H (1987) Social Mobility and Class Structure in Modern Britain. Clarendon Press.
Greenbaum J (1995 ) Windows on the Workplace- Computer, Jobs and the Oraganisation of Office Work in the Late Twentieth Centry . New York: Monthly Review Press.
Grusky David (1999) Fundations of Calss Analysis: A Durkheimian Perspective.. Working paper. Department of Sociology, Cornell University.
—————-(ed) (2001) Class, Race, & Gender, Social Stratification, in Sociological Perspective. Wwstview Press.
Hartmann Heidi (1981) “The Unhappy Marrige of Marxism and Feminism: Towards a More
Hobsbawn Eric (1999) Om Historea, Stockholm: Prisma
Progressive Union.” In Wemen and Revoution, p 1-41. South End Press.
Mies Maria (1986) Patriarchy and Accumulation on a World Seale; Women in the International Division of Labour . London: The Bath Press.
Smith Adam (1994) Den osynliga handen, Smith i urval, översättning av Dagmar Lagerberg, Stockholm : ? Wikander Ulla (1994) Kvinnoarbete i Europa 1789-1950; Genus, makt och arbetsledningen . ?: Atlas Akademi

Wilson William Julius (1978) The Declining Significance of Race: Blacks and Changing American Institutions. University of Chicago Press.
————————–  (1987) The Truly Disadvantaged: The Inner City, The Underclass, and Public Plicy. University of Chicago Press.

Wright Erik Olin (1979) Class Structure and Income Determination. Academic Press.
——————– (1985) Calsses. Verso.
——————– (1989) The Debate on Classes. Verso.
——————– (1997) Class Counts, Comparative studies in class analysis. Cambridge.

http://www.saamaan-no.org/HTML/shomareh01/04.htm

 

 

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: