نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-10-16

نویدنو  25/07/1395 

 

 

مارکسیسم در عصر پسا جهانی سازی

 میراث مارکس برای یاری به غلبه بر پی آمدهای نئو لیبرالیسم

بوریس کاگارلیتسکی*- برگردان : هاتف رحمانی

 

سخن گفتن در باره مارکسیسم بعنوان یک مکتب نظری ترقی خواه یا حتی دارای نفوذ در اروپای شرقی پس از فروپاشی بلوک شوروی در 1989-1997 به طور مختصر می تواند چیز عجیبی باشد . ایده های مارکسیستی به رفتارهای سرکوب کننده دوران دیکتاتوری استالینی ، به اقتصاد شکست خورده شوروی و دیدگاه نوستالوژیک محافظه کارانه نسل قدیمی و بخش کوچکی از جوانانی که از ترکیب در داخل اقتصاد بازار باز مانده اند پیوند خورده است. به طور طبیعی این گرایش به نظریه مارکسیستی برای کشورهای کمونیستی سابق که با سرعت از مدیریت اقتصادی به شیوه شوروی به سرمایه داری نئولیبرال انتقال یافتند یک ویژگی بود . کلمه " سوسیالیسم" تا حد زیادی در این کشورها بی اعتبار شده بود . 

اما در مقابل ، در دانشگاه های اروپایی و امریکای شمالی ، دوره های درسی در باره مارکسیسم به عنوان امر ثابت دپارتمان جامعه شناسی باقی ماند ، در عین حال روشنفکران چپ گرای رادیکال به مشارکت فعالانه در بحث های عمومی ادامه دادند. اما تصور آن که بحران اعتماد به اندیشه مارکسیستی به کشورهای بلوک شوروی سابق محدود شده بود می تواند ساده لوحانه باشد . در غرب بود که در دهه 1990 ، هواداران ایدئولوژیک جریان اصلی لیبرال ضد حمله عظیمی  را ، پس از آن که موضع آن ها به صورت جدی با حوادث 1968-1974( جنگ ویتنام ، شورش دانشجویی در فرانسه و ایتالیا ، انقلاب شیلی، و سقوط دیکتاتوری های دست راستی در پرتقال ، اسپانیا و یونان، که به رادیکالیزه شدن گسترده روشنفکران ورای اروپای جنوبی کمک کرد)  تحلیل رفته بود به راه انداختند. 

در اواخر دهه 1970 ، بحران جریان اصلی لیبرالیسم ، به لحاظ ایدئولوژی و عمل با رشته ای از عقب نشینی های اقتصادی در جامعه های مصرفی غربی همراه شده بود . نهایتا بر این بحران ها غلبه شد ، اما نه با دگرگونی ضد سرمایه داری یا اصلاح های اجتماعی  مورد دفاع چپ. بر عکس ، آن غلبه محصول چشم پوشی از اقتصاد ترکیبی ساخته شده بر مفاهیم کینزی ،کنار گذاشتن گام به گام دولت رفاه ، خصوصی سازی ، مقررات زدایی و تضمین امتیاز سرمایه مالی بود. به عبارت دیگر ، جریان اصلی ، تغییر رادیکال به راست را ، با تعویض ایده های مرکز گرای لیبرالیسم ترقی خواه با اصول سخت نئو لیبرالیسم مدرن تحمل کرد . 

پیروزی نئو لیبرالیسم و بحران چپ

چپ نه تنها از ارائه پاسخ همه جانبه به تغییر ها در سرمایه داری جهانی باز ماند ، بلکه به دو اردوگاه که به یک اندازه رویکردهای غیر سازنده ارائه می دادند منشعب شد . یک شاخته انکار واقعیت را بر گزید و تلاش کرد تا ثابت کند که سرمایه داری ذره ای هم  تغییر نکرده است ، در حالی که شاخه دیگر تغییرات را با به کار گرفتن ارزش اسمی توضیح ها و مفاهیم  مطرح شده از سوی ایدئولوژیست ها و تبلیغ گران طبقه حاکم افسانه ای ساختند. تعجب آور نیست که فروپاشی اتحاد شوروی به مثابه نشانه ای برای حمله نئو لیبرال ها ، که از قبل هم دست آورد های سیاسی و اقتصادی خود را در یک سرکردگی ایدئولوژیک و فرهنگی مستحکم کرده بودند مورد استفاده قرار گرفت. حزب ها و تئوری پردازانی که نماینده سنت کمونیستی بودند یا به طریقی به اتحاد شوروی ربط داشتند تنها هدف آن ها نبودند. 

چپ های غربی ، از جمله کمونیست ها ، از سال 1968 آشکارا از اتحاد شوروی انتقاد می کردند ، اما این انتقاد ها به هیچ وجه به هدف ان ها در مبارزه ایدئولوژیک اواخر قرن بیستم کمک نکرد . نئو لیبرال ها فروپاشی سیستم شوروی را به مثابه اثبات تجربی آن که اساسا ساختن هر مدل اجتماعی موفقیت آمیزی متفاوت از سرمایه داری مدرن غیر ممکن است تفسیر می کردند. به نظر آن ها ، شکست شوروی نشان می داد که هر شکلی از سیاست اقتصادی که از سوی " دست نامرئی بازار" هدایت نشود محکوم به شکست است . از این رو ، نه تنها طرف داران برنامه ریزی مرکزی که به تجربه شوروی متکی بودند ، بلکه تمام دیگر چپ ها – از سوسیال دموکرات های بسیار معتدل گرفته که خواستار تنظیم محتاطانه بازار بودند تا رادیکال ترین حامیان خود مدیریتی کارگران و شبکه آنارشیست خود سازمان گری – بعنوان آرمان گرایان نا امید از قلمرو " بحث جدی" حذف شده بودند.

حزب های سوسیال دموکرات و کمونیست با تحمل عقب نشینی های سیاسی ، یکی پس  از دیگری با پیوستن به سامانه نئو لیبرالی و به رسمیت شناختن منطق اجماع جدید تسلیم خود به رحمت فاتح را آغاز کردند . حزب های کمونیست بسیاری به موجودیت خود پایان دادند. حزب های سوسیال دموکرات تنها به عنوان برند انتخاباتی ادامه دادند. آن ها دیگر یک نیروی اجتماعی که برای تغییر قابل توجه سیاست سرمایه داری ، اگر نه روی هم رفته اصلاح سرمایه داری تلاش می کردند نبودند . این بحث ها نهایتا به "تفاوت های فرهنگی" ،مدیریت تاکتیکی موضوع ها ، و استخدام درست پرسنل تقلیل یافتند. 

گروه های کوچکی از چپ برای رهایی از دگماتیسم شدید تلاش می کردند. آن ها به چیزی مانند "حافظان آتش" تبدیل شدند که تنها یک وظیفه داشتند- انتقال کم یا بیش دست نخورده سنت مارکسیستی و سوسیالیستی به نسل آینده انقلابی ها ( اگر چه آن ها به جر و بحث بر آن که سنت آن ها قابل اعتماد تر است خاتمه ندادند). با از دست دادن حمایت سیاسی ، اکثر روشنفکر ها دچار اضطراب شدند. در نهایت آن ها در شکل های متفاوتی از نظریه پست مدرن پناهگاه ایدئولوژیک بنا کردند ، که ایدئولوژی آن ها مارکس را برای آن که به اندازه کافی رادیکال نبود مورد انتقاد قرار می داد. آن ها تلاش می کردند اثبات کنند که متفکران قرن نوزدهم تا حد زیادی به دیدگاه های مسلط عصر خود وابسته بودند و نتوانستند از سنت های روشنگری اروپایی ، درک ترقی و ایمان به علم ، که بخشی از سامانه ارزش های بورژوازی نیز هستند  فرا تر بروند . شگفت آور نیست که ، پست مدرن ها در حالی که مارکس را  به خاطر کوته بینی تاریخی و " بورژوا" بودن محکوم می کردند ، مشکل محدودیت های فرهنگی یا درگیری خود در نهادهای سرمایه داری نئولیبرال را مطرح نمی کردند. 

از آن جایی که پروژه مارکسیستی هم در نسخه های انقلابی و هم رفورمیستی آن بعنوان نابسنده رد شده بود ، باید با یک انتقاد بنیادی از اصول تمدن مدرن تعویض می شد که آن چنان همه جانبه بود که ، حتی در تئوری ،  هر فرصتی برای اقدام عملی در سیاست اجتماعی ، اقتصاد و غیره دور از ذهن بود . زیبایی این رویکرد آن بود که به شارحان خود اجازه می داد تا ادعای خود را با رادیکالیسم روشنفکرانه همراه با استواری اصولی چشم پوشی از هر تلاشی برای تغییر جامعه ترکیب کنند .این گرایش به بهترین شکل در کتاب امپراطوری آنتونیو هاردت و میشل نگری که به سرعت برجسته شد توصیف شده بود ،. کتاب به کنار از لفاظی رادیکال ، تلاشی برای اثبات ماهیت مترقی مدل سرمایه داری نئو لیبرال به مثابه پیش در آمدی برای کمونیسم بود .    

نباید خیلی شگفت انگیز باشد که ، این نویسنده ها عملا حامی های فدایی اتحادیه اروپایی بودند ، که در کارزار برای قانون اساسی اروپایی شرکت کردند و به طور استواری از مسیر راهبردی (استراتژیک) به سوی همگرایی بازار اروپایی، که با مقاومت شدید غیر منتظره ای از سوی اروپای غربی ها مواجه شده بود پشتیبانی کردند . در موارد بسیاری این مقاومت از سوی چپ گرایان با نفوذ هدایت نمی شد. مقاومت از نظر سیاسی اغلب بی شکل بود و بارها از تضادهای ایدئولوژیک به ستوه آمد ، اما چالش اصلی بودن خود را پس از فروپاشی اتحاد جمهوری های شوروی برای نخبگان اروپایی و امریکای شمالی ثابت کرد .  

این وضعیت به صورت طعنه آمیزی از سوی جانشین فرمانده مارکوس ، نویسنده و فعال مکزیکی توصیف شده بود که در طی قیام سرخ پوست ها در ایالت چیاپاس خاطر نشان کرد که ساکنان محلی چیزی در باره سقوط دیوار برلین یا فروپاشی شوروی نمی دانند و به راحتی به دفاع از حقوق  و منافع خود ادامه می دهند انگار که هیچ انقلاب ایدئولوژیکی وجود نداشته است. در حقیقت ، قیام زاپاتیست ها در چیاپاس در سال 1994 آغاز یک جنبش مقاومت جهانی را مشخص کرد. نقطه عطف دیگر در سیاتل در سال 1999 رخ داد ، که هزاران تظاهر کننده  همایش وزیران سازمان جهانی تجارت و آغاز دور جدید گفتگوها در باره آزاد سازی بیشتر تجارت  را بر هم زدند . 

جنبش "ضد جهانی سازی"

در سال های پایانی قرن بیستم ، این مقاومت خود انگیخته در برابر سامانه نئو لیبرال سازماندهی را آغاز کرد . روزنامه نگار ها این جنبش ها را به " ضد جهانی سازی" دو بله کردند، اگر چه شرکت کننده ها در ابتدا مصرانه برای جدا کردن خود از این برچسب تلاش می کردند. آن ها ترجیح می دادند خود را " جنبش جهانی برای عدالت اجتماعی" بخوانند. جنبش های جدید گسترده در ائتلاف های وسیعی که برای هماهنگ کردن برنامه مشترکی تلاش می کرد متحد شدند. آن ها  سرانجام فوروم اجتماعی جهانی را تاسیس کردند ، که به پلتفرم جهانی آن ها برای اتحاد  و گفتگو تبدیل شد . فوروم اجتماعی اروپایی در سال 2002 پدید آمد. و به دنبال بحران اقتصادی جهانی در سال 2008 ، سرانجام حزب های سیاسی جدید یعنی  سیریزا در یونان و پودوموس در اسپانیا ظهور خود را آغاز کردند . بر خلاف انتظار بسیاری از تحلیل گران ، بحران 2008 سبب تغییری در سیاست اقتصادی کشورهای برجسته اروپایی نشد. به رشد جنبش ضد جهانی سازی هم کمکی نکرد .فوروم اجتماعی اروپایی پس از 2008 نزول شدیدی یافت و روی هم رفته ناپدید شد. فوروم اجتماعی جهانی هنوز برای همایش ها گرد هم می آمد اما علاقه به آن به صورت قابل توجهی کاهش یافت .جنبش های اجتماعی توجه خود را به موضوع های محلی و ملی بر گرداندند. 

در فراسه ، اعتراض های گسترده موفقی علیه قرارداد اولین استخدام که حقوق کارگران جوان را محدود می کرد و اعتراض های حتی بزرگتر اما کمتر موفقیت آمیز علیه اصلاح حقوق بازنشیتگی وجود داشت . در یونان و اسپانیا ، تظاهرات های عظیمی علیه سیاست ناگوار ریاضت اقتصادی تعقیب شده از سوی دولت های متوالی تحت فشار اتحادیه اروپا و بانک های مرکزی وجود داشت . این اعتراض ها در جنبش اشغال وال استریت در نیویورک به اوج رسید. انگشت نما شدن رسانه ای آن (جنبش) بسیار موفقیت آمیز بود، تا جایی که سازمان دهنده های اعتراض های سراسر جهان، حتی اگر برنامه آن ها کاری به درخواست ها یا ایده های "اشغال کننده ها" در نیویورک نداشت، از آن  نسخه برداری کردند. 

البته ، موفقیت رسانه ای به هیچ وجه به پیروزی سیاسی ترجمه نشد . برخلاف اعتراض ها در سیاتل در سال 1999 که مانع از تصمیم گیری سازمان تجارت جهانی شد ، اشغال وال استریت هیچ پی آمد عملی نداشت و نتوانست برای ایجاد تغییر در قدرت ها کاری انجام دهد .

بیهودگی این جنبش های اعتراض  توده ای شرکت کننده های آن ها ( یا حداقل برخی از آن ها) را برانگیخت تا در باره ضرورت یک سیاست سازمانی فکر کنند. آن انگیزه در لحظه ای که آن ها به ارثیه مارکس یعنوان تئوری عمل سیاسی تکیه کردند رخ داد. اما آن ها به فورموله کردن دستور کار جدید و برنامه های سیاسی جدیدی بر مبنای تحلیل های مارکسیستی ، نه تنها سر دادن شعارهای یک قرن پیشی مارکسیستی با حرارت مذهبی نیاز داشتند.  

تحلیل های طبقاتی برای جامعه ای تغییر یافته

ساختار طبقاتی جامعه به صورت شدیدی از قرن بیستم ، زمانی که سرمایه داری صنعتی به اوج خود رسید تغییر یافته است ، زمان مارکس را به حال خود بگذار. دو فرایند اجتماعی جهانی که هر دو مکمل و متناقض هم بودند در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم رخ داده بودند. از یک سو ، این دوران شاهد پرولتاریزه شدن بی سابقه جمعیت جهان بود. تعداد بی شماری از افراد، که پیش از این در مشاغل سنتی درگیر بودند ، به بخشی از اقتصاد مدرن و تولید صنعتی در کشورهای آسیا، افریقا و امریکای لاتین تبدیل شده بودند.   

در کشورهای صنعتی اروپایی ،عضو های پیشین پیشه های لیبرال ، کارشناس های فنی ، روشنفکر ها ، دانشمند ها و حتی مهندس های نرم افزار که در خانه کار می کردند ، طراح ها و دیگر نماینده های" طبقه خلاق" به صورت برگشت ناپذیری به کارگر اجاره ای تبدیل شده بودند. ایمانوئل والرشتاین جامعه شناس برجسته امریکایی این دوران را به مثابه زمان پرولتاریزه شدن کامل توصیف می کند. اما از سوی دیگر ، ساختار طبقاتی به صورت فزاینده ای تیره شده بود ، بستگی های سنتی به صورت رشد یابنده ای ضعیف تر می شد  و  ساز و کار  آشنای همبستگی و تلاش جمعی دیگر جواب نمی داد. پرولتاریای جدید بسیار کم تر از کارگران شرکت های صنعتی در قرن بیستم به یک دیگر وابسته بودند. تجارت ها کوچکتر شده بود ، کارگاه های آن ها کوچک تر شده بود و ساختار آن ها به صورت رشد یابنده ای متمایز تر گشته بود . منطقه های قدیمی صنعتی ، خواه در کشورهای اروپای غربی ، بلوک شوروی سابق یا امریکا ، بسیاری از تولید های خود را ، با انتقال به امریکای لاتین ، اروپای شرقی و به ویژه چین از دست داده بودند. پرولتاریای صنعتی سازمان یافته با کارگران خدمات ، آموزش و پرورش ، متخصصان بهداشت و دانشمند ها جایگزین شده بودند. به نوبه خود ، طبقه کارگر جدید در کشورهایی در حال شکل گیری بود که سنت های سوسیالیستی یا شرایط تاسیس سازمان های کارگری آزاد و حزب های سیاسی چپ گرا را نداشتند. شکاف دستمزد بین گروه های مختلف کارگران مزد بگیر به شدت افزایش یافت ، که به ناگزیر قدرت همبستگی آن ها را به زیر سوال برد . به عبارت دیگر ، تضاد بین کار و سرمایه ناپدید نشد ، اما کلمه کارگر بسیار پیچیده تر و بسیار کم اتحاد تر شد. در اصل ، پرولتاریزه کردن با اتمیزه شدن و طبقه زدایی از جامعه ، و نیز تشکیل جغرافیای اجتماعی جهانی جدیدی که روی آینده سیاست های جهانی تاثیر گذار بود همراه شد. 

تحت این شرایط جدید، روش های معمول سازمان دهی ، شعارها و رفتارهای سیاسی ، اگر اصلا می توانستند مورد استفاده قرار گیرند،  مستلزم تعدیل های جدی بودند. اما ، این به معنای آن نیست که مارکسیسم بعنوان یک نظریه برای دگرگونی سیاسی جامعه کم اهمیت شده بود . تنها نظریه پرداز ها و عاملینی که به صورت لجوجانه به دگم های قدیمی چسبیده بودند و به تحلیل انتقادی شرایط تاریخی درحال تغییر علاقه ای نداشتند از حرکت به ورای این بن بست باز ماندند. آن ها به جای مد نظر قرار دادن واقعیت در حال تغییر با تحلیل های مارکسیستی ، در زمانی که این دقیقا همان چبزی بود که تحلیل تغییر های اجتماعی لازم داشت، استنتاج های قدیمی مارکسیستی را طوطی وار تکرار می کردند

دولت رفاه جدید؟

هر جایی که حرب های چپ گرا به الگوهای معمول خود چسبیدند ، یا ، برعکس، در سایه ایدئولوژی لیبرالی ، مدرنیسم و درستی سیاسی را دنبال کردند ، به تدریج – و برخی اوقات به سرعت- نزول پیدا کردند و با جنبش های پوپولیست جدیدی که مفهوم همبستگی را باز تعریف می کند تعویض شدند. 

به صورت متناقضی ، چون کارگر مزد بگیر جهان بی سازمان تر شده است ، هدف ها و شعارهای تشکیل دهنده پایه های اتحاد های جدید و روش های ایجاد همبستگی گسترده تر و عام تر شده است .در گذشته ، منافع مشترک کارگران درگیر در کارهای همانند در شرکت های مشابه به مثابه پایه ای برای مفهوم آن ها از جامعه طبقاتی عمل می کرد ، که به تدریج به نیاز به سندیکای مشترک یا سازمان سیاسی مشترک ارتقا می یافت . طبق چشم انداز جدیدی که پدیدار می شود ، اکنون ائتلاف ها در اطراف موضوع های بسیار گسترده اجتماعی و اقتصادی مشترک شکل می گیرند. این برای نیروهای اجتماعی مختلف نقطه عزیمتی برای پیوستن به یک دیگر و تعمیق همبستگی و درک دو جانبه در روند همکاری عملی است .   

بنا بر این ، آن ها در حفظ ، حمایت یا باز پس گیری حقوق بنیادی اجتماعی – و پایه دولت رفاه که در دهه های گذشته قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم از دست دادند یا تضعیف شد –بعنوان نمونه  بهداشت رایگان ، آموزش و پرورش رایگان، مسکن از نظر مالی مناسب ، حمل و نقل عمومی ، و نهادهایی که ترقی تحرک اجتماعی را ترویج می کردند منافع مشترکی دارند. به عبارت دیگر ، در حالی که همبستگی برای شکل دادن ار پایین به بالا مورد استفاده قرار می گرفت ، اکنون نوبت شیوه دیگر است – از بالا به پایین ، یعنی از اتحاد بر مبنای ارتباط های گسترده  و ائتلاف جنبش های اجتماعی تا اتحاد و همکاری متقابل در سطح محلی. موضوع دیگر آن است که خود مبارزه برای تضمین حقوق بنیادی اجتماعی هدف نهایی نیست ،و تنها معنی سیاست جدید چپ را ، که به جهت گیری به سمت دگرگونی ساختار اجتماعی ادامه می دهد  تشکیل نمی دهد.

توماس پیکتی اقتصاد دان مشهور فرانسوی در کتاب تحریک کننده خود با نام سرمایه در قرن بیست و یکم استدلال می کند که دولت رفاه موضوع کلیدی دوران ما را نشان می دهد . او می نویسد :" امروز ، در دهه دوم قرن بیست و یکم ، نابرابری ثروت که گمان می رفت ناپدید شود به باز یابی یا حتی بالاترین ارتفاع تاریخی خود نزدیک می شود." نزول نا برابری در قرن بیستم به هیچ وجه نتیجه منطق طبیعی سرمایه داری نبود ، بلکه بر عکس ناشی از انحراف این منطق تحت تاثیر جنگ ها و انقلاب ها بود . اما، پیکتی ، پس از ارائه یک تشخیص غم انگیز از تنزل اجتماعی - اقتصادی سرمایه داری ، نسخه های بسیار معتدلی را پیشنهاد می کند ، و به جای مطرح کردن اصلاح های ساختاری ، صرفا نوش داروی به روز رسانی ( مدرنیزه کردن) و تقویت نهادهای رفاه اجتماعی باقی مانده غربی را از طریق مالیات گذاری مترقی بر سرمایه پیشنهاد می کند. 

بدیهی است که هر تصوری از دولت رفاه باید بر پایه تجربه های تاریخی استوار باشد. تینا ابرو فعال اجتماعی فلیپینی درباره برنامه های اجتماعی قابل تغییر در این زمینه صحبت می کند. آنا اوچکینا جامعه شناس روس نیز تاکید می کند که هدف تنها حفظ استانداردهای زندگی زحمتکشان نیست بلکه ایجاد سازوکار های باز تولید اجتماعی و اقتصادی تحت کنترل خود جامعه است . او در باره ضرورت انتقال از " دموکراسی منفعل" دریافت کننده های دولت رفاه به "دموکراسی فعال" توسعه آگاهانه سازمان داده شده به سود اکثریت می نویسد . 

پوپولیسم و سیاست ها

از نظر سیاسی ، این جنبش ها دیگر حزب های سنتی سوسیال دموکرات یا کمونیست نیستند، بلکه اتحاد های گسترده ای هستند که اغلب "پوپولیست" به نظر می رسند. اما آن ها ترکیبی از عنصرهای تصادفی که به ندرت گرد یک رهبر محبوب جمع می شوند نیستند. بلکه ، این نیروهای اجتماعی حول هدف عملی مشترک تغییر کشور خود و باقی جهان متحد می شوند.  دو نمونه برجسته سیریزا در یونان و پودوموس در اسپانیا هستند ، که با سرعت علیه پشت صحنه نزول " چپ قدیمی" در این کشورها به صحنه آمدند. مشابهت سیاست های آن ها به صورت برجسته ای در تفاوت منشا آن ها قابل توجه است .تاریخ سیریزا به دهه ها پیش باز می گردد . سیریزا در ابتدا به مثابه بدیل " محلی" برای حزب کمونیست یونان ، پس از رها کردن خط تمایل به مسکو حزب ، سپس بعنوان حزب سوسیالیست چپ گرای سینوس پیسموس و سرانجام به عنوان ائتلافی از چپ های رادیکال که تنها نسبتا به تازگی گردهم آمدند موجودیت داشت. در مقابل ، پودموس تقریبا تاریخی که از آن صحبت کند ندارد- پودموس به سرعت از اعتراض ها در طی بحران اقتصادی سر بر آورد . در 2014، جناح سیاسی جنبش مردمی " خشم" که خیابان های مادرید را در اختیار گرفت به یک حزب تبدیل شد ، و تا 2015 پابلو ایگلسیاس رهبر آن بعنوان نامزد قانونی برای پست نخست وزیری اسپانیا به رسمیت شناخته شد .     

سیاست سیریزا بر ارزیابی انتقادی از دهه ها  تجربه " چپ گرا های قدیمی" استوار است ، در مقابل ، پودوموس از همان ابتدا گسست خود از حزب های چپ قدیمی را که ناتوانی خود را در دفاع از منافع زحمتکشان در شرایط جدیدی که با آن مواجه اند اثبات کرده اند اعلام کرد . اما این گسست به هیچ وجه حاکی از  چشم پوشی از سنت مارکسیستی نیست. پابلو ایگلسیاس رهبر پودوموس مسیر خود را در سازمان جوانان حزب کمونیست آغاز کرد و سپس مهارت نظری خود را بعنوان کارشناس علوم سیاسی در دانشگاه صیقل داد ، در حالی که هم زمان در جنبش ضد جهانی سازی شرکت داشت . سیاست مدار جوان بعنوان رهبر حزب ، اصرار دارد که مبارزه او را نمی توان به مقابله سنتی بین طبقه ها تقلیل داد . او اعتقاد دارد که " تقسیم  بنیادی اکنون بین الیگارشی و دموکراسی ، بین اکثریت اجتماعی و اقلیت ممتاز" است .  

از نقطه نطر مارکسیسم ارتودوکس، این فورمول کاملا بدعت آمیز به نظر می رسد. اما تمام مارکسیست هایی که انقلاب های موفق را رهبری کردند عملا بدعت گذار بودن خود را اثبات کرده اند – از لنین با ایده بلوک طبقه کارگر – دهقانی آن گرفته ، تا مائوتسه دونگ ، فیدل کاسترو ، و ارنستو چه گوارا ، که بر مبارزه مسلحانه روستایی تکیه می کردند. در واقع ، مارکس ، که پرولتاریا را بعنوان استوار ترین نیروی تاریخی با شرط جانشینی سرمایه داری توصیف کرد ، هرگز نگفت که دگرگونی انقلابی امتیاز اختصاصی کارگران صنعتی و حزب آن ها است . علاوه بر این ، تئوری مارکسیستی قرن بیستم در قامت آنتونیوگرامشی بود که مسئله تشکیل بلوک های گسترده اجتماعی و مبارزه برای سرکردگی ایدئولوزیک و سیاسی در سطح کل جامعه را مطرح کرد .مسئله آن بود که برای دهه ها ، چنین ایده هایی یا از سوی بوروکراسی حزب های سنتی نادیده گرفته شده بودند ، یا برعکس ، برای توجیه تبانی بی پروای خود با برخی از یا گروه هایی در میان طبقه حاکم مورد استفاده قرار گرفته بودند . به طور بر عکس ، پوپولیسم جدید به نمایش در آمده در اروپا از سوی سیریزا و پودوموس بر تشکیل بلوک های گسترده ریشه ای و یک اتحاد منصفانه از جنبش های اجتماعی توده ای تکیه دارد. علاوه بر شکل های سازمانی ، شیوه رفتار سیاسی در حال تغییر است ، همان طور که روش های همکاری بین فعال ها و جامعه ، تصور، سخنرانی و حتی نمود آن ها در حال تغییر است .

پرسش از آن که بلوک های سیاسی مبتنی بر پوپولیسم جدید چگونه می تواند رادیکال ، موثر، موفقیت آمیز باقی بماند برای حال حاضر باز می ماند ، چون نه مقیاس جنبش ، نه تعهد آن به دموکراسی نمی تواند جایگزین راهبرد سیاسی جدی ، که بیشترین سازمان دهی و تبلیغ و تلاش های روشنفکرانه حداکثری و نه حداقلی را الزامی می سازد شود. و به صورت منطقی ، سنت نظری مارکسیستی باز هم با درخواست  و اراده بالا سرانجام غیر قابل تعویض می ماند.     

در حالی که موج رشد یابنده  پوپولیسم جناح چپ ( و در برخی کشورها ، جناح راست ) در اروپا ، تا حد زیادی ، یک نوسازی سیاسی است ، در امریکای لاتین و در مستعمره های آسیایی سابق چنین جنبش هایی تاریخی طولانی دارند . 

حزب عام آدمی ( انسان معمولی) در هند نمونه آموزنده ای است. در فوریه سال 2015 ، آن حزب پیروزی عظیمی در انتخابات دهلی نو کسب کرد. علاوه بر کسب بیش از نیمی از رای ها ، 95 درصد کرسی های مجلس را به دست آورد ( شاهکاری که حتی بزرگترین حزب های موفق هندی از انجام آن شکست خورده اند).  این حزب با دفاع از منافع فقیر ترین هندی ها ، و نیز اقلیت های قومی و مذهبی از یک نیروی بیگانه در سیاست های ملی هند به یک نیروی برجسته تبدیل شد . 

پرافول بیداوی متخصص علوم سیاسی هندی نوشت :" آن(حزب)  نوعی از نیرو یی است که زمانی چپ هند بود اما اخیرا به چنین نیرویی بودن پایان داده است : هتاک نسبت به قدرت ، رزمنده در مخالفت با سلسله مراتب و امتیار مبتنی بر تولد ، به صورت آتشینی مساوات طلب ، و آماده برای پایین کشیدن ادعاهای بلند" بزرگترین دموکراسی جهان" از طریق مسئولیت عمومی برای حاکمان"

کشورهای بریکس

تغییر در جغرافیای اجتماعی جهان و صنعتی شدن آسیا و امریکای لاتین ، و نیز مشارکت کشورهای بلوک شوروی سابق در بازار ، صف آرایی بین مرکز و پیرامون سامانه سرمایه داری را تغییر داد . در دهه های 1990 و 2000، شرکت های چند ملیتی به صورت استواری تولید صنعتی را از غرب به امریکای لاتین و بعد تر به آسیای شرقی و چین منتقل کردند . آن ها این کار را صرفا برای دسترسی به نیروی کار ارزان و پرهیز از مالیات های گزاف و محدودیت های زیست محیطی انجام دادند. آن سیاستی آگاهانه – و موفقیت آمیز- با هدف تضعیف کارگران سازمان یافته و خانه نشین کردن جنبش های کارگری بود.

اما ، این تلاش ها ، سرانجام به رشد سریع ظرفیت صنعتی کشورهای برجسته پیرامون منجر شد ، که به صورت منطقی قدرت های صنعتی جدید را تشکیل می دهند و نخبگان جاه طلب تر آن ها ، اعتقاد دارند می توانند و باید نظم جهانی را تغییر دهند. بنا بر این ، سرمایه داری غربی با خنثی کردن تهدید داخلی ناشی از جنبش کارگری خود ، با تهدید خارجی چهره به چهره شد . 

این تهدید با تشکیل بلوک اقتصادی بریکس – اتحادی از برزیل ، روسیه ، هند و چین که افریقای جنوبی هم خیلی زود به آن پیوست – پدیدار شد . تصور یک چنین اتحادی حتی در اواخر دهه 1990 امکان پذیر نبود ، چون واقعیت های اقتصادی ، سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی شرکت کننده ها بسیار متفاوت بود . به صورت متناقضی ، این اتحاد اصلا از مغزهای متخصصان غربی که آینده مشترک چهار اقتصاد مهم پیرامونی ، به ویژه نرخ رشد صنعتی بالایی را که آن ها در اوایل دهه 2000 تجربه می کردند بررسی می کردند تراوش کرد. بریکس با تبدیل شدن به یک موضوع مد روز  در میان متخصصان ، بعدا بعنوان کم و بیش اتحاد بین المللی رسمی مادیت یافت . 

البته روسیه در میان دیگر کشورهای بریکس از نظر مشخصه های اجتماعی - اقتصادی ، فرهنگی و تاریخی برجسته بود . برزیل ، هند و چین در اوایل قرن بیست و یکم وارد انقلاب صنعتی شدند ، اما روسیه در حال بهبود از بحران ژرفی بود که با صنعت زدایی عظیمی همراه شده بود ، و پی آمدهای مصیبت باری داشت . اقتصاد روسیه به صورت قابل توجهی از دهه 1980 تنزل یافته بود ، در حالی که کشور ظرفیت معنی دار علمی و تولیدی خود  را حفظ می کرد . 

با این وجود ، حضور روسیه است که بریکس را به نیروی شایسته ای با امکان بالقوه  برای تغییر پیکر بندی اقتصاد جهانی تبدیل می سازد . روسیه بعنوان تنها عضو اروپایی بریکس و تنها قدرت بزرگ صنعتی قدیمی در این بلوک که همزمان بخشی از پیرامون سرمایه داری مدرن باقی می ماند ، به  مثابه نوعی پل بین جهانی ، یک وسیله نقلیه تاریخی ، روشنفکری، نظامی و سنت های فرهنگی عمل می کند ، که بدون آن کشورهای به تازگی صنعتی شده  در صورت برخورد با غرب نمی توانند  منافع کامل خود را حفظ کنند.  

این تا حد زیادی چرایی افزایش شدید گرایش های ضد روسی الیگارشی های حاکم غربی را پس از تبدیل بریکس به اتحاد بین المللی توانا توضیح می دهد. به ویژه آن که ، خط ضد روسی نخبگان غربی چندین سال قبل از مقابله مسکو با امریکا و اتحادیه اروپا بر سر بحران اکرایین آغاز شد . مسئله برای طبقه های حاکم غربی ناشی از سیاست خارجی روسیه نبود ، که سراسر دهه 2000 بسیار محافظه کار و معتدل باقی ماند ، از سیاست اقتصادی آن بگذریم که اصول عام نئو لیبرالیسم را به تمامی در آغوش گرفت . آن ها نگران نقش بالقوه روسیه در پیکر بندی دوباره نظم جهانی بودند. به صورت متناقضی ، ایدئولوژیست ها و تحلیل گران نئو لیبرال در غرب پیش از آن که این ایده در ذهن نخبگان روسی ، که آشکارا برای طفره رفتن از این ماموریت تاریخی تلاش می کردند طلوع کند ، دریافتند که روسیه می تواند این چنین نقشی را  ایفا کند.

ستیزه اجتماعی و تقابل جهانی

مسیر طبیعی رخ داد ها در حال تبدیل بریکس به محوری برای دیگر کشورهایی است که آن ها نیز خواستار غلبه بر وابستگی به غرب و منطق توسعه پیرامونی هستند. اما ، در راستای تشکیل اتحادی که سامانه جهانی را تغییر دهد ، همه این کشورها باید خودشان یک بحران داخلی و دگرگونی رادیکال را تحمل کنند. رشد اقتصادی و تثبیت طبقه متوسطی که این کشورها در برابر پشت صحنه بحران اقتصادی در دهه 2000 تجربه کردند شاهد ثبات سامانه سرمایه داری نبود. بر عکس ، آن ها به تناقض های رشد یابنده آن دلالت می کردند ، چون تقاضا های مهم جدیدی نیز پدیدار شد که تحت نظم موجود نمی توانستند بدان پاسخ دهند. واسیلی کولتاشف اقتصاددان می نویسد " مسئله طبقه متوسط در کشورهای بریکس خیلی خاص است . یکی از خواسته های  آن ها تقاضایی در رابطه با سطح آزادی عمومی است.  مسئله دیگری که باید حل کرد در رابطه با روانشناسی نماینده های آن (طبقه) است ، که تا حد زیادی  محصول محیط های آن ها است . سیاست اجتماعی یک کشور می تواند نقش بزرگی در این رابطه بازی کند."     

رشد سریع اقتصاد های بریکس تا حد زیادی نتیجه جهانی سازی نئولیبرال بود ، که در سطح جهانی تقاضا های فزاینده ای برای محصولات و منابع آن ها ایجاد کرد . اما این تقاضا نمی تواند تا ابد در داخل سامانه مستقر که تضاد های آن ماشه بحران اضاف تولید را می کشد و مدل مصرف موجود را فرسوده می کند حفظ شود . و آن سامانه به تضاد های جدید ، فرصت های جدید و تقاضا های جدید در سطح های جهانی و محلی نیز منجر می شود. کشورهایی که دیروز پیرامونی بودند ممکن است (فردا)  جایگاه کاملا متفاوتی را در جهان اشغال کنند. اما برای رسیدن به این جایگاه ، آن ها و محیط اطرافشان باید تغییر کند. بدیهی است ، هیچ دلیلی براین امید که این روند به آسانی یا رها از ستیزه باشد وجود ندارد . 

ائتلاف های بزرگ جدید بازتاب دهنده صف بندی های جدید نیروها در جامعه باید در کشورهای بریکس موجودیت پیدا کنند. در این مورد ، روند جاری در اروپا – یعنی افزایش مقاومت در برابر نئو لیبرالیسم – ممکن است بر آشکار شدن رخ داد ها در روسیه و دیگر کشورهای بریکس فشار وارد کند. 

پیکر بندی سامانه جهانی مدرن به یک کشور تنها یا یک حزب پیروز اجازه نمی دهد تا با سرعت آن را تغییر دهد. دشواری هایی که دولت چپ گرای یونان درست یک ماه پس از انتخابات برجسته آن با آن ها رو در رو شد تضاد های روند های سیاسی مدرن را نشان داد ، که هم زمان مرزهای ملی و جهانی را محدود می کند. ملت مستقل یونان ، کاملا در خط الزامات تئوری نو لیبرال به صورت قانونی دولتی را بر گزید و به او اختیار تغییر رادیکال سیاست اقتصادی و پایان دادن به اقدام های ریاضت اقتصادی تحمیل شده بر کشور از سوی بوروکرات های بروکسل را داد .اما ، نماینده های نهاد های مالی و سیاسی اتحادیه اروپا که از سوی هیچ کسی انتخاب نشده بودند و هیچ قدرت دموکراتیکی نداشتند باز هم موفق شدند یونان را به امضای موافقت نامه ای که مخالف اراده اکثریت پرقدرت یونانی ها و برنامه سیریزا بود وادار سازند.  امتیاز های دولت یونان انتقاد شدیدی را بین رای دهنده ها  ، فعال ها و چپ جهانی بر انگیخت . چندی پیش تر پل کروگمان اقتصاد دان امریکایی و برنده جایزه نوبل ( که به هیچ وجه یک انقلابی گرم نیست ) نوشت که مسئله اصلی چپ گرا هایی که در یونان به قدرت رسیدند آن است که "  به اندازه کافی رادیکال نیستند" 

نیازی به گفتن نیست که سیریزا می تواند به خاطر نداشتن اراده ، و بسیار مهم تراز آن ، نداشتن  یک راهبرد روشن مورد انتقاد قرار گیرد . اما به خاطر داشتن تعادل قوای جهانی نیز اهمیت دارد . جنبش های پوپولیست جدید در یونان ، اسپانیا و به صورت بالقوه در ایتالیا اگر مجبور به رو در روئی با یکدستی الیگارشی اتحادیه اروپا شوند به ندرت پیروزی تعیین کننده ای کسب خواهند کرد. با همان استدلال ، در یک حادثه رو در روئی با غرب ، کشورهای بریکس بعید است به یک پیروزی بی قید و شرط دست یابند مگر آن که متحد های فعال و وفا داری در غرب پیدا کنند. اما ، پدیداری پیکر بندی جهانی پنجره فرصت گشوده ای است : اعتراض های جنبش های اجتماعی اروپایی مانند کاتالیزوری برای رخ داد ها در پیرامون عمل می کنند و وضعیت سیاسی جدید و چشم اندازی از ائتلاف های جهانی جدید ایجاد می کنند . آن که این چشم انداز نمی تواند واقعیت پیدا کند مگر آن که رشته ای از تغییر ها در کشورهای پیرامونی ، اول و در درجه  نخست در کشورهای بریکس رخ دهد موضوع دیگری است .

ضرورت تغییر

جهانی سازی و پی آمدهای آن دیدگاه مارکس از انقلاب جهانی را بعنوان دگرگونی اجتماعی جهانی به صورت فزاینده ای در خور توجه  می سازد . این امر در همه جا به یکباره رخ نمی دهد ، اما به یک کشور یا حتی یک منطقه محدود نمی شود . این امر به تدریج در حال پوشاندن کل کره زمین است ، نیروهای اجتماعی متفاوتی را به گرداب طوفان خود می کشد. آیا تغییر های به زودی رخ دهنده به سرمایه داری پایان خواهد داد یا صرفا فرصتی برای حرکت به ورای مدل کنونی نئو لیبرال ایجاد می کند و دولت رفاه جدیدی را جایگزین آن می سازد ؟ این پرسش بیشتراز آن که نظری باشد عملی است . پاسخ آن پرسش به شرکت کننده های در رخ داد ها ، پیکر بندی نهایی و صف بندی نیروها و تغییر های داخلی وابسته خواهد بود . نابودی تدریجی مدل نئولیبرالی توسعه جهان ما را  به توجه دوباره به تجربه شوروی – هم مثبت و هم منفی – وا می دارد .  

در اوایل دهه 1950 ، کارشناس های غربی دست آورد های اقتصاد برنامه ریزی شده شوروی را بعنوان حکایتی موفقیت آمیز می دیدند، اگر چه حکایتی که با خسارت ها و فداکاری های عظیم (اقتصادی ، انسانی و اخلاقی) همراه بود ، اما در دهه 1990 ، همان سامانه مانند طرحی به نظر می رسید که از همان آغاز محکوم به فنا بود. در ضمن ، امروز روشن شده است که ارزیابی انتقادی دوباره از این تجربه ( در کنار تجربه تنظیم بازار به دست آمده از سوی پیروان جان مینارد کینز) به ما اجازه می دهد تا رویکرد های جدیدی به توسعه اجتماعی اتخاذ کنیم  و  پاسخ هایی به پرسش های مطرح شده از بحران بیابیم . 

آنا اوچکینا می نویسد " در روسیه امروز ، دولت رفاه شوروی ، که  از سوی شهروند های شوروی بدان اعتبار کافی داده نمی شد ، و با اصلاحات دولتی نابود شد ، بعنوان یک پدیده آگاهی اجتماعی ، به مثابه عاملی در سامانه ارزش ها ، و محرک شهروندان روسی دو باره زاده می شود. این یک آگاهی اشتیاق به بازگرداندن سامانه شوروی ، یا هدف سیاسی کم و بیش عقلانی ، یا برنامه های اجتماعی این یا آن جنبش نیست . با این حال ، این یک نیمه آگاهی تلاشگر برای تاکید دوباره آن است که آن چه دولت اکنون در حال بازگشت به خدمات با درجه های مختلف قابل دسترسی است ، همان است که پیش از این به عنوان حقوق اجتماعی وجود داشت  بر خورداری از آموزش و پرورش ، خدمات بهداشتی ، تضمین های فرهنگی و اجتماعی به عنوان حقوق اجتماعی است که ارثیه شوروی گذشته را تشکیل می دهد. امروزه این ارثیه  در حال تبدیل شدن به نوعی تصور آرمانی است ..."   

به طور مهم تر ، این نوعی تلاش انتزاعی برای عدالت ، که فردریش انگلس در زمان خود آن را مسخره می کرد نیست. بلکه ، این تلاش گری آگاهی اخلاقی کاملا جدید ، عینی و مطالبه های اجتماعی سر رسید شده را بازتاب می دهد . اما ، نارضایی از وضع موجود تغییر های مثبت را تضمین نمی کند و حتی ممکن است به عاملی ویرانگر ، به ساز و کاری از خود ویرانگری اجتماعی تبدیل شود. چون بحران عینی است ، بی توجه به پیشرفت ها یا وجود هر بدیل  سازنده  به رشد خود ادامه خواهد داد. یک راهبرد اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی جامع برای تبدیل این بحران به دگرگونی اجتماعی و باز داشتن آن از به راه انداختن زنجیری از مصیبت های احمقانه الزامی است . تدبیر یک چنین راهبردی بدون رشته ای از بنیاد های نظری غیر ممکن است ، که امروزه خود آن(بنبادهای نظری)  بدون دست آورد های نظری مارکسیسم نمی تواند بار آور شود.

راهبرد پیشرفت جدید

عامل های اصلی این راهبرد توسعه جدید از قبل با ژرفش بحران جاری دیده می شوند . از نظر سیاسی ، دموکراتیزه کردن تصمیم گیری و نصب نهاد های دولتی جدیدی که به روی اکثریت صف و ستاد شهروندان بیشتر از دایره کوچکی از نماینده های حرفه ای " جامعه مدنی" که مدت طولانی بخشی از الیگارشی سیاسی بوده اند باز باشد در راس تمام ضرورت ها قرار دارد . از نظر اقتصادی ، ایجاد یک بخش دولتی موثر و یکی کردن آن در داخل یک مجموعه همسان ( اقتصادی ، اجتماعی و نهادی ) هم در سطح ملی وهم در سطح جهانی ضروری است .اهمیتی ندارد که ایدئولوژی های پسا صنعتی چقدر داستان های هیجان انگیز در باره طبقه خلاق ممکن است به ما بگویند، پیروزی واقعی فن آوری های پسا صنعتی بدون دگرگونی و توسعه سریع صنعت ، روش های پیش رفته تولید ، و علوم کاربردی غیر ممکن است . همان تلاش برای انتشار دانش مهندسی و تشکیل پایه گسترده ای از کارگران به شدت ماهر و دارای دستمزد بالا برای تولید مادی ، علوم، و آموزش و پرورش ضروری است . در دوران آینده ، روسیه و بسیاری از "کشورهای صنعتی قدیمی" ناچار از توسعه صنعت جدید بر پایه کار گران گران قیمت و به شدت تولیدی خواهند بود ، که به نوبه خود ، بدون ایجاد فن آوری پیشرفته (های تک) ، انرژی یک پارچه و شبکه های حمل و نقل در بخش دولتی امکان پذیر نیست. 

تاسیس نهادهایی برای برنامه ریزی راهبردی و تنظیم و توسعه پیوسته بازار داخلی در جهت نیازهای جمعیت کشور نیز ضروری است . این به رسمیت شناختن بازار جهانی را از طریق تعامل اقتصاد های ملی به خوبی سازمان یافته و به صورت دموکراتیک تنظیم شده امکان پذیر خواهد ساخت. 

سرانجام، یکی از وظیفه های پایدار مهم زمان و دوران ما تبدیل توسعه اجتماعی به گسترش اقتصادی و ایجاد تقاضا از طریق سیاست اجتماعی است .

سیاست اقتصادی دولت باید علم ، آموزش و پرورش ، مراقبت بهداشتی ، انسانی کردن محیط زندگی ، و حل مشکلات زیست محیطی به سود جامعه را بیشتر از طرف داران محیط زیست در اولویت قرار دهد .

تمام این وظیفه ها ، صرف نظر از آن که چقدر ممکن است عملی به نظر برسند ، هر گز بدون تغییر های اجتماعی – سیاسی رادیکال بدست نخواهند آمد ، چون تنها راه ، ایجاد نهادها و روابط اجتماعی مناسبی است که چنین توسعه ای را بیشتر از باز داشتن تشویق می کند. هدف جایگزین کردن نخبگان موجود با نخبگان دیگر نیست . هدف کاملا باز سازی ساز و کار باز تولید اجتماعی و تشکیل لایه اجتماعی جدیدی است که نه تنها به صورت ذاتی بتواند به توسعه دموکراتیک علاقمند باشد بلکه بتواند قادر به انجام آن نیز باشد .

به طور طبیعی ، بسیاری از نماینده های مارکسیسم سنتی ، که منتظر ظهور سوسیالیسم با انقلاب پرولتاری هستند ، این آینده نگری را بسیار " معتدل" و " رفورمیستی"  ارزیابی خواهند کرد ،  اما آن تنها راه بسیج انرژی عمومی برای دگرگونی عمیق اجتماعی – اقتصادی را پیشنهاد و تشکیل اتحاد گسترده ای را که آماده و خواهان اجرای آن است آسان تر می سازد . 

ماهیت انقلابی مارکسیسم هیچ ربطی به تکرار شعار های دروغین ضد بورژوایی ندارد . (مارکسیسم) به توانایی فهمیده ترین حامیان برای ایجاد تحلیلی بی غرضانه از واقعیت تکیه می کند. آن ها به واسطه استنتاج های خود می اندیشند و ریشه رابطه های اجتماعی را درک می کنند. به جای غرو لند در باره عدالت اجتماعی،  پرداختن به موشکافی ساختار های قدرت و سلطه را که به ناگزیر بی عدالتی را باز تولید می کند ترجیح می دهند.   

بحران جهانی که در سال 2008 آغاز شد ، پایان عصر جهانی سازی نئو لیبرالی ، اما نه پایان روند هایی که آن ایجاد کرد را ، آشکار کرد. در این زمینه ، دوران حاضر ممکن است به مثابه عصر" پسا نئو لیبرالیسم" توصیف شود . غلبه بر پی آمدهای نئو لیبرالیسم بدون پذیرفتن آن که تغییر های کنونی برگشت ناپذیر اما به هیچ وجه نهایی نیستند غیر ممکن است . اهمیتی ندارد که دست آورد ها و ایدئولوژی های قرن های 19 و بیستم چقدر جذاب و مهم هستند ، هیچ راه برگشتی وجود ندارد . اما می توانیم با کمک این تجربه ، مطالعه درس های آن و استفاده از ارثیه نظری به جا مانده از سوی متفکران کبیر عصر روشنگری و نظریه پردازان جنبش رهایی به پیش برویم . از آن بهره ببریم یا نه ، کارل مارکس کبیر ترین آن ها باقی می ماند .

·      کاگارلیتسکی دکترای علوم سیاسی ، مدیر موسسه جهانی سازی و جنبش های اجتماعی در مسکو

http://eng.globalaffairs.ru/number/Marxism-in-the-Post-Globalization-Era-17694

 

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: