نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-09-01

نویدنو  11/06/1394 

 

توضیح : آن چه می خوانید یادداشت آقای آزدر بهنام زیر مطلب به ياد ابوتراب باقرزاده :عاشق زندگی، شیفته آزادی، شیدای زیبائی  در سایت ایران گلوبال است . عنوان نوشتار از نویدنو است .

 

خاطره ای از زنده یاد ابوتراب باقرزاده

اژدر بهنام 

زمستان 1356 بود که وارد بند چهار اوین شدم. استقبال گرمی را شاهد بودم. چند ساعت بعد در جمعی نشسته بودم که مرد مسنی داشت در آن از خاطرات خود می‌گفت. چنان زنده و سرشار از زندگی می‌گفت که تصور کردم همین چند ماه پیش دستگیر شده است. لحنی شوخ و پرانرژی داشت.
پرسیدم: کی دستگیر شده‌اید؟
با لبخندی پاسخ داد: مدت زیادی نیست. همین 23-24 سال پیش بود که دستگیر شدم.
با تعجب نگاهش کردم. بغل‌دستیم در گوشم گفت: آقای ابوتراب باقرزاده است. از افسران حزب توده.
با نامش آشنا بودم. کتاب‌هایی را که ترجمه کرده بود، خوانده بودم. چند دقیقه بعد با او در گوشه‌ای نشسته بودم. مرتب می‌پرسید. از وضعیت مردم، از دانشگاه‌ها، از وضعیت کارگران و دهقانان، از مبارزات و چگونگی آن، از حزب توده ایران و میزان حضورش در جامعه و مبارزات جاری، از چریک‌های فدایی و...

خیلی زود باهم دوست شدیم. از مصاحبتش لذت می‌بردم. با اینکه بسیاری از زندانیان با "توده‌ایها" زیاد قاطی نمی‌شدند، ابوتراب باقرزاده جایگاه دیگری داشت. همه به او احترام خاصی قائل بودند. در ضمن اینکه شخصی بسیار محترم بود، بسیار هم شوخ‌طبع بود و تقریبا با همه شوخی می‌کرد. کسی را هم ندیدم که از شوخی‌های او برنجد.
یکی از رفقا به او گفته بود که من قهرمان شطرنج بودم. برای همین هم اصرار داشت که با من شطرنج بازی کند. یک روز نشستیم و بازی کردیم. اوایل بازی زیاد جدی‌اش نگرفتم. ولی آخرهای بازی که شد، داشت از من می‌برد. نمی‌گذاشت کسی به صحنه و صفحه شطرنج نزدیک شود. می‌گفت دور بیستید تا اتفاقی نیفتد و صحنه به هم نخورد، دارم از قهرمان شطرنج می‌برم.
تمام حواسم را جمع کردم و زور زدم. بالاخره بازی را به نفع خودم برگرداندم و چند حرکت دیگر مات می‌شد. ناگهان شروع کرد به گشتن جیب‌ها و اطرافش و مرتب می‌گفت: کجا گذاشتمش؟ کجا گذاشتمش؟ معلوم نبود دنبال چه می‌گردد. همه داشتند می‌خندیدند. چند لحظه بعد صفحه شطرنج را بلند کرد تا زیر آن را ببیند. مهره‌ها به زمین ریختند. با خنده بلندی گفت: چرا مهره‌ها را به هم زدی؟ باختن که این حرفها را ندارد. اگر به همشان نمی‌زدی برده بودم...
همه می‌خندیدند. این صحنه برایشان آشنا بود. من هم می‌خندیدم و می‌گفتم: خب. تحمل شکست را ندارم.
زمانی که عکس خمینی در روزنامه‌ها منتشر شد و زمزمه بازگشت او بر سر زبانها افتاد، می‌گفت: فکرش را بکنید، احتمال اینکه خمینی علم شود و بر سر کار بیاید زیاد است. آنوقت ما را مجبور می‌کنند که تحتُ‌الحَنَک ببندیم و نماز بخوانیم.
و به آقای خاوری می‌گفت: رفیق خاوری تصورش را بکن که همه‌مان تحتُ‌الحَنَک بسته‌ایم و پشت سر شما ایستاده‌ایم و نماز می‌خوانیم!
و می گفت: اگر خمینی بیاید، اولش ما را آزاد می‌کنند، بعدش هم همه‌مان را می‌گیرند و با شمشیر سرمان را از تن جدا می‌کنند.
اوایل پاییز سال 1357 به بند دو منتقل شد و من هم به بند سه. شب قبل از آزادی او را برای آخرین بار دیدم. گفت: خودت را آماده کن. باز هم همینجا همدیگر را خواهیم دید ولی این بار شمشیر بر گردن!
خرداد سال 1359 بود که دستگیر شدم ولی بیشتر از یک ماه و نیم در بازداشت نبودم. پس از آن حواسم جمع بود و مواظب بودم که دستگیر نشوم. و دستگیر هم نشدم و از دم تیغ فرار کردم. ولی ابوتراب باقرزاده، بزرگ‌مردِ شوخ‌طبعِ عاشق زندگی و سرشار از زندگی، دستگیر شد و به زیر شکنجه‌های ددمنشانه رفت. با وجود همه فشارها جلو دوربین نیامد و به عنوان چهره‌ای مقاوم، خود را در خاطره‌ها بر جای گذاشت. بر اساس خبرهایی که به ما می‌رسید، وقتی که می‌خواستند به ترتیبی او را جلو دوربین ببرند، صورت خود را با ناخن‌هایش شکافت تا نتوانند او را وادار به مصاحبه تلویزیونی کنند. در آخر کار هم، همانگونه که پیش‌بینی کرده بود، تیغ اسلام بر گردنش نشست.
یادش گرامی باد!

http://www.iranglobal.info/node/56306

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: