s
نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-04-25

نویدنو  04/02/1394 

 

 

 

 

آگاهی، معمايی غیرقابل درک؟

والفگانگ مائیزر- برگردان : فرهاد عاصمی

نگرشِ ماترياليست- دیالکتیکی به مساله رابطه روح- تن (پسیکوفیزیولوژی)

پيش گفتار

«آگاهي»، پيامدِ فرگشتي ي تعيين كننده است در مرحله گذار زندگي از حيواني به انساني نزد انسان واره ها در يك ميليارد سال پيش. از هنگام اين فرگشتِ تعيين كننده در روند تكاملي گونه انسان (آنتروپولوژي)، اهرم پرتوان «آگاهي» در خدمت حفظ و تداوم و بهبود شرايط هستي آن قرار داشته و دارد. به سخني ديگر، «آگاهي»، كيفيتِ نوينِ پديدار شده است در روند رشد ماده زنده، كه در سطح بغرنج و پرلايه شده ي آن به وجود آمد و بازتابي است نسبت به نياز به حفظ و تداوم هستي انسان.

تعريف ماركسيستي از شخصيت انسان كه آن را «وحدت تن- روان- روابط اجتماعي» («بيو- پسيكو- سوسيال») ارزيابي مي كند، از يك سو، يك پارچگي (مونيسم) رابطه تن- روان(- معنويات) (رابطه سوبژكت- ابژكت)، و از سوي ديگر، بده و بستان رابطه تن- روان را با محيط پيرامون (جهان- جامعه)، مد نظر دارد. بر پايه ي اين تعريف ماترياليسم ديالكتيكي از شخصيت انسان، «آگاهي»، اوج روند فرگشتِ تاريخي ي رشد ماده زنده است كه اهرم توانمندي را براي شناخت شرايط هستي و تغيير آن به منظور حفظ و تداوم زندگي تشكيل مي دهد. از اين رو «آگاهي» بر شرايط حاكم بر جامعه براي زحمتكشان، كه آن را «آگاهي طبقاتي» مي نامند، از اهميت درجه اول براي تغيير شرايط به سود حفظ و رشد هستي خود برخوردار است.

علم بورژوازي با چنين برداشتي موافقتي ندارد. كوشش وسيعي در سال هاي اخير در جريان است، تا به كمك اسلوب هاي پژوهشي جديد در بخش تحقيقات بر روي مغز انسان، اين برداشت را القا كند كه گويا عملكرد انسان، نه اقدامي آگاهانه، بلكه عملكري جبري بوده و پيامد تحريكات ياخته هاي مغزي در اين يا آن مركز در مغز انسان است.

در مجموعه اي با عنوان ”تاملاتي پيرامون علم و دين“ كه در نويدنو www.rahma-hatefi.net انتشار يافته است، احمد جواهريان با ارايه تحقيقات جديد پيش گفته بر روي مغز انسان كه از ”گوگل“، ”ويكي پديا“ و ديگر «ماشين هاي اطلاعاتي» جمع آوري شده است، اين امكان را به وجود آورده، بتوان با اين كوشش دستگاه هاي اطلاعاتي نظام سرمايه داري عليه «آگاهي» انسان آشنا شد و سرشت ضد انساني اين كوشش را در مقايسه با ترجمه زير با عنوان ”آگاهي، معمايي غيرقابل درك؟“ دريافت.

نويسنده مقاله پيش رو، پروفسور ولفگان مائيرز Wolfgang Maiers استاد روانشناسي عمومي در بخش علوم انساني دانشگاه آزاد برلين/ آلمان است. اين مقاله در جزوي ٤ سال ٢٠١٤ ”دفاتر ماركسيستي“ در آلمان  www.marxistische-blaeter.de انتشار يافته است. به جز اين مقاله، ٥ مقاله ديگر نيز از متخصصين ماركسيست آلماني در همين شماره ي دفتر انتشار يافته كه همگي در ارتباط قرار دارد با موضوع اصلي طرح شده در مقاله مائيرز، كه جوانب متفاوت آن را مورد بررسي قرار مي دهد. مطالعه اين مقالات به علاقمندان توصيه مي شود. شايد فرصت برگرداندن آن ها به فارسي به دست آيد.

در ترجمه حاضر كوشش شده است، تركيبي از واژه هاي فارسي و معمول در علم پزشكي به زبان آلماني به كار گرفته شود. تبديل همه واژه ها و عنوان هاي تخصصي براي تئوري هاي روانشناسي به نظر غيرضروري و همچنين براي نگارنده سنگين بود. كمك در اين زمينه را آرزومندم.

مطالعه كليه ترجمه حاضر باوجود محدوديت هاي ادبي آن، مي تواند براي شناخت مساله اصلي پيرامون «آگاهي» و جايگاه پراهميت آن در حفظ هستي انسان، براي خواننده كمتر آشنا با علم روانشناسي، احتمالاً با طرح نكته و پرسش هاي جديد همراه باشد. از اين رو بخش هايي از مقاله كه نظرهاي تخصصي را توضيح مي دهد، به صورت زيرنويس ارايه شد. باوجود اين، مطالعه دقيق مقاله مي تواند به پرسش هاي بسياري كه در رسانه ها از قبيل ”گوگل“ و غيره ارايه مي شود، پاسخي درخور و روشنگرانه بدهد. در [ ] توضيح هايي از مترجم اضافه شده است.

 

آگاهی، معمايی غیرقابل درک؟

 

1- دانش نویرولوژی، رشته ي جديد تعیین کننده اي برای علوم انسانی؟

اخیراً دانش عصب شناسي (نویرولوژی) به مثابه دانشی راهبردی در قرن 21ام ارزیابی می شود که شناخت انسان از خود را به طور انقلابی تغییر خواهد داد. چنین امیدها تنها در رسانه های عمومی «brain hype» و در صفحه های فویلتن آن ها طرح نمی شود، بلکه همچنین به بحث های آکادمیک نیز سرایت کرده و باعث آن شده است که بتواند (مثلا از طریق تقسیم بودجه برای پژوهش و محل کار پژوهشگر) كليت شرایط را براي انجام پژوهش ها در اين زمينه نیز به طور مثبت مورد تاثير قرار دهد.

آیا واقعا ما با یک تغییر اساسی paradigmen روبرو هستیم؟ همچنین این پرسش مطرح است که آيا درکِ جا باز كرده ي روانشناسي (پسیکولوژی) به مثابه یک دانش تجربی در باره آگاهي انسان، مي تواند تحت تاثير بحث هاي كنوني پيرامون عملكرد بيولوژيكي اعصاب (نويروبيولوژي) ادعاي خود را در باره شناخت چگونگي توليد آگاهي به اثبات برساند؟ - كه با به کارگیری تکنیک های عکس برداری جدید و بهره گيري از ديگر تكنيك هاي پيشرفته به نمايش مي گذارد -.  به اثبات برساند كه قادر است روندهای مبتني بر عمل كردن نويرون ها را تا آن درجه اي قابل درك سازد كه بتواند به اثبات برساند كه اين روندها، در کجا و چگونه به تولید پدیده آگاهی نایل می شود؟

 

ناتوراليسم جديد در نظرات تئوريك

[ناتوراليسم، برداشت فلسفي ي مادي گراي غيرماترياليستي (ماقبل ماترياليستي، قديمي است) كه مي خواهد رشد انسان را پيامد قوانين طبيعي تعريف كند و كيفيت خاص جامعه و شرايط آن را در اين روند از نظر دور بدارد.]

پیشرفت در شناخت پژوهش مغز انسان بلاتردید است. و با توجه به پیش شرط برداشت مبتني بر ماترياليسم ديالكتيكي از اين پيشرفت علمي، اصلاً صحبت بر سر آن نیست که به نتایچ پژوهش بر روی مغز انسان در علمِ روانشناسي (پسیکولوژی) کم بها داده شود. اما مساله بر سر این است که تمایل های احتمالی برای به کرسی نشاندن نوعی «منطق نویرولوژیک» [منطقي كه نقش پديده هاي قابل اندازه گيري در علم عصب شناسي را مطلق مي سازد]، مورد ارزیابی انتقادی قرار گیرد.  این پرسش مطرح است که آیا پژوهشی که نسبت به ارزيابي از پراتیک تاریخی از کلیتِ [تغيير و رشد] جامعه انسانی (به مثابه كليتي عملكردي- ساختاری در ايجاد شدن آگاهی انسان)، مسئوليتي براي خود قايل نيست و توجه به اين كليت، در نگرش آن به نتايج پژوهش اصلاً نقشی ايفا نمي كند (براي آنكه گفته نشود در این باره کور است)، مي تواند با نتايج اشتباه آميز خود كه با پیامدهای مخرب براي علوم انساني، ازجمله روانشناسي، همراه است، به مثابه زمینه علمي تعميقِ شناخت در دانش های انسانی پذيرفته شود؟ آيا تبلیغ براي چنين پژوهش ها مجاز است؟

برای نمونه اگر تز برجسته شده ی پژوهشگران مغز مانند گرهارد روت  ، ولف زینگر و دیگران و به ویژه انعکاس نظرات آن ها را در رشته ما [پسیکولوژی] جدی بگیریم، آنوقت در واقع هم این ترديد مستدل ایجاد می شود که در عرصه نظری در روانشناسي، یک ناتورالیسم [تعریف پدیده ها به مثابه روندی طبیعی] جدید پا قرص می کند.

روت و همکاران او در بر دانش عصب شناسي (نویرولوژی) ارزیابی ای از انسان ارایه می دهند که بنا به گفته خودشان، از ارزيابي «از انسان صاحب شعور که نزد او شناخت از من- از خود حاکم است، به شدت دور است» (روت 2001، ص 453). برخلاف این اعتقاد که آگاهی «اوج تاج گونه شخصیت موجود انسانی است و (...) و زمینه تعیین کننده برای عملکرد ما است» (همانجا ص 451)، در اين ارزيابي نويرولوژيكي [مبتني بر اولويت دستگاه عصبي] من- خودِ آگاه، «تنها یک عمل کننده مجازی در دنیایی است که ساخته ي [ياخته هاي] مغز است» (همانجا ص 452). در حالي كه عملكرد ياخته ها، «درك محدودی نسبت به انگیزه های اصلی عملکرد من [انسان] را ممكن مي سازد» (همانجا ص 453).

این برداشت که ما به طور ناگهاني intution (بل بداهه- خودکار) عملکرد خود را تنظیم می کنیم، پنداشتی ذهنی است. آن طور که ولفگانگ پزینس (1996، ص 87) مدعي است و مي گويد: «ما هیچ کاری را انجام نمی دهیم که می خواهیم، بلکه ما آن چیزی را می خواهیم که انجام می دهیم»، چنين برداشتي به این معناست: که آنچه که در روندهای غیرآگاهانه یک دستگاه خودکارِ اطلاعاتی ي به مثابه ”زيرموجودِ مستقل“ subpersonal ساخته شده، بعداً به مثابه آن چیزی تظاهر می کند که گویا ذهن من آن را به مثابه چیز خواسته شده اي برداشت می کند.

چنانچه رفتار و احساس و عاطفه ما وابسته به جبر ناشی از عملکرد ياخته های عصبي (نويرون) مغز ما باشد، آن طور که ادعا می شود، آن وقت چنین وضعی دارای پیامدهای سنگینی برای علم روانشناسي می بوده است. برداشت كلي از عملکرد مبتنی بر آگاهي ي ناگهاني- بل بداهه، ازجمله برداشت انتقادی ي روحي- رواني (پسیکولوژیکی) برای «عملکرد مبتنی بر استدلال ذهنی» را باید بدين ترتيب امري نفی شده ارزیابی کرد، پیش از آن که این برداشت [عملكرد مبتني بر استدلال ذهني] بتواند قدرت توضیحی خود را در جریان حاکم روحي- رواني (پسیکولوژیک) اصلاً مطرح سازد (نگاه شود به نظر مایرز Maiers 1996، 2008).

اشتباه ارزیابی ناتورالیستی از پدیده ها در نظریه های روانشناسي ارایه شده، نکته جدیدی نیست: اين برداشت كه من آن را در اين سطور ناتوررالیستي مي نامم، می پندارد که جهان یک واقعه ناب طبیعی است. برداشتی که پیامد آن، این اشتباه است که می پندارد که عملکرد و تجربه انسان، متاثر از شرایط حاکم اجتماعی نیست. شكل هاي متفاوت اين برداشت در گذشته طرح شده است. از این زاویه دید، برداشت [مكتب جديدِ] ناتوراليستي که من آن را [مكتب] تقليل گرايانه ي عصبي (ردوکسیونالیسم نویرونی) ارزيابي می كنم، بلافاصله به برداشت [مكتب] پیشین بیولوژیسمی با نام روانشناسي فرگشتي ي (پسیکولوژی اولوسیونر) سال های 90 باز می گردد(١) كه طيف برداشت هاي ناتوراليستي را تکمیل می كند (نگاه شود به مایرز 2002).

جدید گونه و قابل توجه در نظریه «منطق- نویرونی» این نکته است که حل تقليلي (ردوکسیونیستی) مساله های روحی- بدنی (ذهنی- عینی)  - پسیکوفیزیکی، برای نمونه به اصطلاح «Materialismus eliminativ» [جهان بيني در ارتباط با فلسفه روح كه وضع روحي- ذهني را پديده هاي مستقلي ارزيابي مي كند كه در زير توضيح داده خواهد شد] که تاکنون عمدتا موضوع مواضع جدل آمیز در میان فلسفی ي (تحلیلی) روح بود، بدون آنکه پیامد مهمی برای تعیین وضع نزد علوم دیگری (پسیکولوژی، فیزیولوژی، نویروبیولوژی) داشته باشد، اکنون به نظر راهبردی بدل شده  است.

 

2- مساله رابطه روحی- بدنی (ذهنی- عینی) در فلسفه روح

            [در اين بخش تئوري هاي متفاوت و متضاد در باره رابطه ذهن- عين معرفي مي شود]

موضوع بررسی فلسفه ی روح، روشن ساختنِ طبیعتِ پدیده هاي ذهني- رواني نزد فرد و شناخت سرشت پدیده های ذهنیِ (آگاهی) است. در این روند، این فلسفه با «مساله رابطه ی ميان روح و تن (پسیکوفیزیولوژی)» روبروست که به طور سنتی تحت عنوان «مساله روح- تن (ذهن- عین)» طرح و ناميده می شود.

بررسی مساله روح- تن، پاسخ است به پرسش در باره رابطه میان جهان مادی و روحی- معنوی. به سخنی دیگر، پاسخ است به پرسش در باره رابطه میان موقعیت/ حادثه های تن، به طور مشخص حوادث ناشی از عملکرد نویروفیزیکولوژیکی و یا بیوشیمیاییِ مغز و آگاهی كه مي توان آن را به طور عمومی، رابطه ميان موقعیت/ حادثه های روحی و تن نزد انسان ناميد. این سویه ی مساله پسیکوفیزیکی - «مساله تن- روح» - در مواردی همچنين «مساله پسیکوفیزیولوژی» یا «مساله پسیکوسربرال» (روحي- مغزي) نیز نامیده می شود. صرفنظر از نام گذاري، مساله ای است که مربوط می شود به رابطه میان پدیده های منتال- ذهنی (نفساني) با واقعیت مادی خارج از انسان. مساله رابطه روح- تن (پسیکوفیزیکی) یکی از قدیمی ترین مساله ها را در تاریخ دانش روح انسان و در کل تاریخ علوم تشکیل می دهد. نه تنها تاکنون مساله هاي حل نشده ای در درك اين رابطه وجود دارد، بلکه جایگاه و موقعيت آن هم در کل اين رابطه هنوز ناروشن است. طیف پرسش ها در این باره از به رسمیت شناختن آن به مثابه «مساله مرکزی درک ما از جهان»، و یا برعكس، تردید در این باره که اصلا «مساله علمی ای را تشکیل نمی دهد» زيرا از طریق شیوه های تجربی قابل شناخت نیست، و حتي تا مردود ساختن آن با اين استدلال که «تنها یک مساله غیرواقعی متافیزیکی» است، وسعت دارد.

پیش تر این نکته بیان شد که در فلسفی روح تعداد اسلوب های «ردوکسیونی (تقليل و ساده گرانه)ي حل مساله ي رابطه پسیکوفیزیکی» وجود دارد. ازجمله نمونه به اصطلاح « Materialism eliminativ». منظور از چنين اسلوب ها، ارايه تعريف براي وحدتِ روح- تن (پسیکوفیزیکی) در تئوري شناخت است که به شدت جنبه ذهن را به سود جنبه ي تن (فیزیکی) نفی می کند. در نوع دیگري از تئوری شناختِ از اين نوع، در تعريف خود جنبه ذهنی را نسبت به جنبه فيزيكي ضعيف تر نفی می کند، این نفی تنها به اصطلاح در بیان زباني ي تعريف انجام می شود: تا آنجا که می توان کل زبان روزانه روانشناسي (پسیکولوژی) را با اصطلاح های نویروبیولوژیكي از این طریق جایگزین ساخت که ارايه اطلاعات در باره دانش نويروبيولوژي را در آن توسعه داد. به نسبت اين توسعه، مي تواند به همان نسبت، برداشت روحي- ذهني و به كار بردن اصطلاحات آن محدود شود.

برخلاف این برداشت، نمایندگان ماتریالیسم اِلميناتيو (كه براي جنبه فيزيكي نسبت به جنبه روحي برتري شديد قايلند) مانند پاول و پاتریسیا چرچلاند Chrchland (1981، 1986)، رورتی Rorty (1965/1993) یا اشتیش Stich (1996)، نوعی از برداشت ماتریالیستی را به بحث وارد می کنند که در واقع به معنای نفی آگاهی است: آگاهی، به مثابه ي پديده اي ذهني- نفساني، اصلا وجود ندارد. بیان زباني صفت ها در پديده هاي واقعي كه مبتني بر ذهن- نفسانيات اند، در واقعیت های مشخص ريشه ندارد، بلکه تنها بیان شرایط فیزیکی و واقعه ها در مغز است.

امروز برخی  از دانشمندان نویرولوژی (مانند فرانسیس کریک Francis Crick و کریستوف کوخ Christoph Koch) این هدف را دنبال می کنند که نشان بدهند که آگاهی در ارتباط علّی قرار دارد با عملکرد گروه هایی از نویرون ها در مغز انسان. در نقل قول زیر از کریک (1994، ص 17) به روشنی قابل شناخت است که ماتریالیسم اِليمناتيو لااقل به مثابه یک تئوری کاری، به طور کامل به کار گرفته می شود: «شما، خوشحالی و دردهاتان، خاطره هاتان، هدف هاتان، احساس شما برای هویتِ تان و برای آزادی خواستِ تان  در همه این موارد در واقع چیز دیگری نیست، جز رفتار تعداد بزرگی از یاخته های نویرون و مولکول های مربوط به آن [در مغزتان]».

در برابر برداشت پيش گفته، در پژوهش علمی 150 سال گذشته در رشته پسیکولوژی، بیولوژی و پزشکی، شناخت هم طرازي «ساده» naive بيان دو جنبه روح- تن (پسیکوفیزیکی) به مثابه یک تصور راهبری پذیرفته شده بود. اين برداشت وجود یک هم بستگي نسبتي میان پدیده های پسیکولوژی و ساختارها و روندهای نویروفیزیولوژیکی را مي پذيرفت. چگونگی رابطه علت و معلولي ميان آن ها اما هنوز ناشناخته بود. با چنین مضمونی، برای نمونه تعريف «نظريه اصلي (آکسیوم) شناخته شده ی نخست پسیکولوژی» توسط پرفسور روان شناس گئورگ الیاس مولر Georg Elias Müller در سال 1896 فرموله شده است: «زمینه هر وضعیتِ آگاهی، یک روند مادی، یک به اصطلاح روند پسیکوفیزیکی است، که بر پایه تحقق یافتن آن، چگونگي بودِ وضعیت مشخص آگاهی قرار دارد.»

پذیرش وجود يك پيش شرط ساده، اما كاملاً مشخص در رابطه جنبه روحي و بدني (فيزيكي) در تعريف آگاهي در تاريخ علم (روانشناسي) اين حسن را داشت، كه چنین نظريه، به اصطلاح «همزیستی مسالمت آمیز» را در رشته های مختلف علومي كه با مساله روابط پسيكوفيزيكي در ارتباط تكميلي قرار دارند، ممكن مي سازد. بحث هاي مختلف تكميلي مي توانست از این طریق عملي گردد و زمینه انباشت اطلاعات تخصصی را نزد همه رشته ها ممکن سازد. من از این رو نظريه ي كاري مشابه سازانه ي پيش گفته را «ساده» می نامم، زیرا، برخلاف دوران پایه ریزی پسیکولوژی آکادمیک، در پيشرفت «کار علم طبیعی» (به گفته kuhn)، در باره مساله پسیکوفیزیکی تقریبا اصلا فکری ارايه و نظری بيان نشده است. این در حالی است که این مساله به طور عمده مساله مرکزی فلسفی را در همه رشته هایی تشكيل مي دهد که با بررسي روند آگاهی و مغزی و از این طریق، به ويژه با بررسي روند پديده هاي روحي در ارتباط است. کمبود بازتاب برداشت ها در این باره، به طور مشخص مي تواند موجب پذيرش موضع «دوآلیسم پسیکوفیزیکی» [دوگانگي روح- تن] همانقدر باشد كه مي تواند از موضع  رابطه عملكردي ميان آن ها «اينترآکسیونیسموس» دفاع كند، آن طور که در پسیکولوژی عامیانه معمول است: ما به صورت بل بداهه میان روندهای نظام مركزي و پيراموني اعصاب، سوخت و ساز، قلب و دستگاه گردش خون، ارگان های حرکتی از یک سو و احساس ها، اندیشه ها، نیازها، هدف ها و غیره خود از سوی دیگر، تفاوت قایل هستیم. همزمان ما تردید نداریم که وضع روحی و بدنی بدون ارتباط در کنار هم قرار ندارند، بلکه بر روی هم تاثیر می گذارند: «او در حالی که در را محکم بهم زد، اطاق را ترک نمود، زیرا غضبناک است.» و برعکس: «او خوشحال بود که به یاد كت بود، زیرا دارد سردش می شود.» این تزِ تاثیر متقابل علت ها بر روی یکدیگر، همانقدر برای ما در زندگی روزانه امری بدیهی است که تز دوآلیستی، در باره نحوه متفاوت سرشت پدیده های روحی و مادی برای ما امري بدیهی است (نگاه شود به Goller، 2002، 2).

بر این پایه است که نظریه علمی- پسیکولوژی نیز خود را سخت گیرانه به تطابق برداشت روحي- تني (پسیکوفیزیکي) محدود نمی کند. تطابق و هم طرازیی ي بخش های ذهني- نفساني (منتال) و فیزیکی، اما میان علل پیدایش آن ها وجود ندارد. برداشت وجود چنین تطابق ميان دو جنبه از این رو نیز قابل توجیه نیست، که بخش ذهني- نفساني درواقع هم دارای یک ریشه ي علّي kausale بسته نیست: برای نمونه، برداشت های احساسی به طور کلی از طریق تاثير چيز (ابژکت)ها و یا از طریق تحریک فوقانی ناشي از آن ها [در مراكز مربوطه مغزي] دریافت می شود. به سخنی دیگر توسط تحریک های نزديك که از کلیت ابژکت  به اصطلاح تحریک تحتاني distal - ایجاد می شود که با تاثیر قابل سنجش فیزیکی یا شیمیایی بر روی یاخته، احساس پديدار می گردد. ما نمی توانیم همه تحریکات احساسی خود را از طریق تجربه های احساسی یا پدیده های دیگر (داخلی) روحی توضیح دهیم. به طور کلی می توان گفت: «بسیاری از آنچه که دارای ریشه ذهني- نفساني هم نیست، به اين ريشه تمایل نشان مي دهد» (Bieri 1997، 7). بي سروصدا، وجود رابطه دوگانه پذیرفته می شود که «موقعیت های ذهني- نفساني (منتال) بر روی فیزیکی همان طور موثرند که برعکس. برداشت پسیکوفیزیولوژی، پسیکوزوماتیک (تن- روان)، پسیکوفارماکولوژی در عمل این تاثیرات متقابل را ایجاد می کند» (Goller 2002، 10). من تنها به اسلوب EEG-Biofeedback اشاره می کنم که در آن افراد می آموزند كه بتوانند فعالیت الکتریکی مغز خود را از طریق هدایت تاثیر ناشی از تجربه لحظه خود، مورد تاثیر قرار دهند.

 

مشكلات منطقي

پذیرش نظریه ی وابستگی کامل پدیده های ذهنی- نفساني به مغز، به طور منطقی نظریه وابستگی متقابل مغز و ذهن را با مشکل روبرو می کند (نگاه شود به گولر، همانجا): از تاثیر آگاهانه تجربه در جریان بر روی عملکرد نویرونی صحبت کردن، تنها زمانی مجاز است، اگر آنچه که تجربه می شود، لااقل در بخش هایی از وضعیت مغز به طور مستقل جریان می داشت. انتقاد دیگر باز می گردد به سرشت متفاوت پدیده های رواني و فیزیکی: چگونگه می بایستی واقعیت هایی که دارای سرشتی بکلی متفاوت هستند، بر روی یکدیگر تاثیر بگذارند، آن طور که می توان آن را در تجربه ناشی از احساس و نحوه فعال شدن نویرون ها یافت. و اصلا چگونه می تواند رابطه علّی میان روندهای الکتروشیمیایی در مغز که در زمان و مکان معین جریان می یابد، با چیزی که از مقطع زمانی و مکانی آزاد است، وجود داشته باشد؟ برداشت رابطه عملكردي ميان روح- تن (دوآلیسم اينترآلسیونالیسم) از این دیدگاه نیز مورد انتقاد قرار می گیرد، «زیرا این برداشت با این ادعا که روندهای فیزیکی تحت تاثیر روندهای غیرفیزیکی  - آگاهانه- ذهنی -، قرار دارند، علیه اصولِ اصلی ي پذيرفته شده ي علوم طبیعی برمي خيزد، به ویژه علیه ثابت مانند کل انرژی و همچنین علیه اصل محدویت علّی جهان مادی، که مبتنی بر آن، هیچ علت غیرفیزیکی وجود ندارد» (Pauen 2006، 41).

من نمی توانم در این سطور به راه حل ها پرسویه در ارتباط با مساله پسیکوفیزیکی بپردازم که در فلسفه تحلیلی ی روح طرح می شود (برای دستیابی به یک نگرش کلی می توان به نظریات گولر 2002، هچنين برای دستیابی به نگرشي وسیع، مثلا به نظرات  Beckmann 2008 و همچنین برای دریافت جمع نظریات به بئری 1997 و Metzinger 2001 مراجعه داد)، مایلم اما برای نمونه به کمک بحث کوتاهی در اطراف به اصطلاح «Bieri-Trilemma»، به برخي از جنبه هاي وابستگی سیستمی مساله بپردازم.

با این عنوان Bieri-Trilemma»، بعضی اوقات رابطه میان تن- روح مطرح می شود که درباره چگونگی علت ذهنی تسری این رابطه به يكديگر صحبت مي كند و توسط فیلسوف پتر بئری (1981/31997، 2ff) ارایه شده است. نظریه بئری دارای سه پیش شرط است (که پیش تر به آن اشاره شد): 1- «پدیده های ذهنی، پدیده های فیزیکی نیستند». 2- «پدیده های ذهنی، دارای تاثیري علّی در پديدار شدن پديده هاي فيزيكي هستند.» 3- «عرصه علّی پدیده فیزیکی، عرصه بسته ای است.» در نگاه اول، صلابت نظری هر کدام از سه پیش شرط قابل درک است: واقعیت های ذهنی به نظر می رسد که از طریق حقیقت درونی خود  - به ویژه تجربه ذهنی -  متفاوت و جدا از تجربه فیزیکی بوده و نمی توان آن ها را به آن محدود ساخت. به نظر می رسد که پدیده ذهنی مي تواند بدون تردید علت و یا تکانه ايجاد شدن پدیده فیزیکی باشد (مثلا هنگامی که ما از ترس، رنگ پریده می شویم و یا به علت اعتقاد درونی، به نحوه خاصی واکنش نشان می دهیم). به راحتی می توان همیشه برای دنیای فیزیکی علل کافی روحی یافت.

[در سطور زير، بحثي تفصيلي- تخصصي در توضيح نظريه Trilemma ارايه مي شود] (٢)

 

در کلیت خود، تضادهاي موجود در برداشت تطابقي ي پدیده های روحي و فیزیکی، زمینه کوشش هایی را تشكيل مي دهد برای توجيه برداشت سرشت يگانگي ي مادي بيان پديده روح- تن (پسيكوفيزيكي). برخلاف تئوری هایی که هویت پدیده های ذهنی را مبتنی بر موقعیت های خاص مغز تعریف می کند، دیگرانی (مانند پوت نام Putnam و فودور Fodor) موضع به اصطلاح «فونکسیونالیسم» (عملكردي) را در موقعیت های ذهنی تعیین کننده اعلام می کنند. به نظر آن ها در اثر علل خارجی، رشته علّي عملکرد و واکنش ذهنی ایجاد می شود. بر پايه برداشت ماتریالیستی- فیزیکی، موقعیت- حادثه های ذهنی مي تواند به صورت مختلفی تحقق یابد. «بر پایه این تز که نزد انسان پديده ها- موقعیت های ذهنی، عملاً به صورت تغييرات در مغز به ثمر می رسند، نظريه عملكردي (فونکسیونالیسم)، عملاً به معناي عملکرد ماتریالیستی محدود می شود که نهایتا نوعی از تئوری خرده گرايي (پارتیکولار partikular) براي تعريف هويت [آگاهي] است (هویت توکئن Tokenidentität).» (گولر 2002 27)

همه این توضیحات مبتنی بر ماتریالیسم تقليل- ساده گرانه (ردوکتیو) قرار دارد كه موضع خود را به کمک نتایج پژوهش های جدید بر روی مغز قرار می دهد و کارپایه جایگاه تحقیقات علم نویرولوژی (عصب شناسي) را برای خود جایگاهی مطمئن اعلام می کند.

قطعی آن است که موضع مبتني بر دوگانگي تعريف آگاهي (دوآلیستی) و تاثیر متقابل میان ذهن و عین از آن زمان با شدت بیشتر مورد ترديد قرار گرفته و مردود اعلام مي شود، از زماني كه به طور روز افزون با اسلوب های همراه با عکس برداري از عملكرد ياخته هاي عصبي در مغز (از قبیل PositronenßEmissions-Tomographie, Kernspinotomographie , magnetische Kernresonaz- Spektroskopie) با دقت نشان داده می شود که چگونه تجربه ذهني با عملکرد دستگاه سالم نویرونی در ارتباط قرار دارد. این اسلوب ها اما به معنای اثبات درستی استدلال محدود ساختن این پدیده ها به تغييرات فیزیکی نیست  اما این نتایج نشانه های روشنی برای این امر است که بی دقتی فلسفی در علم بیش از این قابل دوام نیست و ضروري است كه ارزيابي فلسفي از عملکردمساله رابطه روح- تن (پسیکوفیزیکی) مورد توجه بيشتري قرار گيرد. (تكيه از مترجم)

 

3- آگاهی  از موضع شخص اول و سوم

[در بخش زير پروفسور فولفگان مائيرز با نتيجه گيري از بحث هاي انجام شده، موضع و برداشت ماترياليست ديالكتيكي را پيرامون «آگاهي» مورد بررسي قرار داده و مستدل مي سازد]

توانايي توضیح دانش نویرولوژی (عصب شناسي) از پديده آگاهي تا چه حد است؟ با اسلوب های علم نویروفیزیولوژی كدام سويه هاي عملكرد ياخته هاي مغزي قابل شناخت مي شود؟ با هدف محدود ساختن انتظارها، از طرف دانشمندان پژوهشگر محتاط مغز (مثلا در «مانیفست» یازده دانشمند متخصص اعصاب (نویرولوژ) ردیف اول آلمانی 2005)، توجه به این نکته جلب می شود که نتایج پراهمیت به دست آمده با اسلوب هاي جديد، در فوقاني ترین سطح سازماندهی بافت مغزي قرار دارد و در مقياس كوچك به دست آمده است. به سخنی دیگر، اول، اين آزمايش ها در باره عملکرد متفاوت بخش هایی از بافت مغز انجام شده است، که رابطه متقابل آن ها با هم، پديدار شدنِ واكنشِ رواني ي معين عمده اي را ممكن مي سازد، و دوم، اين كه بررسي ي انجام شده، محدود است به عملكرد چند ياخته و ملكول.

برخلاف زمينه بررسي و تحليل پيش گفته، درك در باره نسبت مشخص ميان وابستگي هاي روحي- رواني- فيزيكي هنوز به نتايج نهايي دست نيافته است. نتايج كنوني نبايد به عنوان نتايح نهايي برداشت شود. به سخني ديگر، ارزيابي چند و چون وابستگي هاي مشخص در سطح مياني ي سازماندهي [بافت مغز] كه حيطه عملكرد دسته هاي كوچك و بزرگي از ياخته ها را نشان مي دهد، كه نهايتاً زمينه عملكردها در سطح فوقاني را موجب مي شود، هنوز پاسخ نهايي نيافته است.

بدون روشن شدن «گام هاي بينابيني پراهميت»، ابرازنظرها در باره رابطه وابستگي ها ميان مشاهدات پديده هاي نويروالكتريكي و شيميايي و توانايي ها و نتايج روحي- رواني مبتني بر آن ها، «كماكان بر پايه حدس و گمان» قرار دارد. به منظور گذار از اين مرحله، پژوهش عملكرد مغز بايد به ويژه بر روي عملكرد روندهاي نويروني در سطح مياني ي سازماندهي بافت مغز متمركز گردد كه تاكنون به طور بسيار محدود شناخته و درك شده است. براي نمونه، پژوهش عملكرد مغز بر روي روندهايي كه هنگام آموختن، يافتن راه حل هاي مستدل براي مساله ها و يا هنگام برنامه ريزي و عملكرد انسان جريان دارد، بايد در مركز توجه قرار داده شود.

نقل بخش ديگري از «مانيفست» پژوهشگران پيش گفته در اينجا مفيد است: «اينكه ”كجا” در مغز واكنش ياخته ها تحقق مي يابد كه در آزمايش هاي عملكردي توسط دستگاه هاي عكس برداري جديد (kernspinotomogram) نشان داده مي شود، هنوز به معناي شناخت و درك و از اين طريق يافتن امكان براي توصيف و بيان ”چگونگي“ توانايي هاي كشف شده در عكس برداري توسط مكانيسم هاي نويروني نيست. براي پيشرفت واقعي در اين زمينه به اسلوبي نياز داريم كه قادر باشد هر دو روند را همزمان نشان دهد و رابطه و وابستگي هاي آن ها را قابل شناخت سازد.»

پيش شرط براي اين كه حيوان در آزمايشگاه و يا شخص شركت كننده در آزمايش بتواند در هنگام آزمايش واكنش طبيعي خود را نشان دهد، در اختيار داشتن دستگاه هايي است كه بدون هرنوع مانع و محدوديت، اجراي آزمايش را ممكن مي سازد  [و انگار انجام آن را در شرايط طبيعي عملي سازد] و «بتواند توسعه و انبساط مكاني و زماني تحريك را نزد همه نويرون هاي شركت كننده تا سطح ”رابطه اتصالي ميكرو“ [صفحه كليدِ اتصال ميكرو- خرد- ميكروسكپي] نشان دهد و آن را با شيوه عكس برداري با قدرت بالاي بازتابِ [پريكسل] زماني در دستگاه سيستم اعصاب سالمِ [شخص مورد آزمايش] ترسيم نمايد.»

شايد در دهه هاي آينده پژوهش مغز واقعاً قادر شود «رابطه و وابستگي ميان روندهاي نويروالكتريكي و نويروشيميايي را از يك سو و دريافت احساسي، آموزشي، روحي- رواني و همچنين توانايي عضلاني را تا اين حد توضيح دهد كه بتواند پيش شرط جريان آن را در هر دو سو با درصد بالاي احتمالي برشمرد»، آن طور كه نويسندگان «مانيفست» پيش بيني مي كنند. اما هم آن طور كه آن ها در پايان «مانيفست» خود خاطرنشان مي سازند، دستيابي به يك چنين شناخت تعيين كننده ي قابل فكر هم، «با پيروزي ي برداشت تقليل گرانه نويرونيneuronalem Reduktionismus پايان نخواهد يافت.»

علت ناتواني برداشت تقليل گرانه نويروني براي دستيابي به پيروزي، ريشه در محدوديت اصولي اسلوب شناخت علوم طبيعي، به سخني ديگر، محدوديت اصولي اسلوب پژوهش بر روي مغز دارد. زيرا اگر هم زماني چگونگي جريان همه روندهاي نويروني شناخته شود، كه براي نمونه زمينه ايجاد احساس همدردي انسان و يا عاشق بودن آن را موجب مي شود، باوجود اين، استقلال كيفيت خاص اين وضع روحي- رواني [كه در نتايج عكس ها قابل شناخت نيست] حفظ مي گردد [عكس ها داده ها هستند، در حالي كه وضع روحي كيفيت خاصي را تشكيل مي دهد].

وضع خاص آن ها، آن طور كه فيلسوف توماس ناگل (١٩٧٤) بيان مي كند، در اين نكته نهفته است كه هر وضع خاصِ روحي- رواني «به شيوه معيني احساس مي شود»: همدردي به صورت ديگري احساس مي شود تا بدخواهي، عاشق بودن به صورت ديگري احساس مي شود تا بي ميلي. و، براي اين كه تفاوت بسيار ظريف تر ميان احساس هاي عاطفي نزديك به يكديگر را نشان دهيم، نمونه هايي اضافه مي شود. رشك را جور ديگري احساس مي كنيم از حسادت، حيا را از گناه وغيره [در حالي كه داده هاي عكس ها ثابت است]. در حالتي قرار داشتن كه در آن، از احساس چنين وضعي در ”آگاهي خود“ برخوردار شدن (به سخني ديگر، در حالتِ احساس چنين وضعي از آگاهي خود بودن)، چيزي ديگر است، از در باره آن فكر كردن، به ياد آن افتادن و يا باور كردن كه در گذشته در چنين وضع احساسي قرار داشته ايم (نگاه شود به بئري، ١٩٩٧، ١٧٣). و براي هر كدام از ما اين وضع ها، مضمونِ ويژه خود را داراست.

اين «Qualia» [از واژه تخصص كه بيان كيفيت خاص نيز است]، اصطلاح فلسفي اي كه توسط لئويس (١٩٢٩) به مثابه نام براي اين احساس انتخاب شده، معماي (چيستانِ) اصلي را در آگاهي تشكيل مي دهد. اهميت مساله كواليا آن هنگام تشديد مي شود، هنگامي كه به وحدت تجربه شخصي و تداوم آن در آگاهي فكر شود. وضع هاي گذراي آگاهي ي لحظه ي ما كه ناشي از دريافت هاي حسي، تصورات، تحريك عاطفه، وضع پرتنش ناشي از نيازها يا تجربه هاي ناپايدار است، مانند فكر كردن به انجام اين يا آن كار در ذهن، با وضع روحي- رواني اي در ارتباط قرار دارد كه به عنوان آگاهي در متن انديشه جاي گرفته كه مي توان آن را با «من آگاهي- خودآگاهي» مشخص نمود. خودآگاهي اي كه بايد به آن «خودپسندي»، حق ابداع و كنترل عملكرد خود و اقدام هاي آگاهانه خود و هويت تاريخي خود و تداوم آن را نيز اضافه نمود.

هم بيان با گولر (٢٠٠١) مي توان خاطرنشان ساخت كه «علوم پژوهش عملكرد نويرون ها، زمينه نويروني حادثه، و نه خود حادثه را مورد پژوهش قرار مي دهد. اگر امروز براي نمونه تحقيقات بر روي مغز مي توانست نشان دهد كه حادثه خوشحالي با كدام فعاليت هاي نويروني همراه است، ما بدون تجربه شخصي در حادثه اي خوشحال كننده، نمي توانستيم بدانيم، احساس خوشحالي چگونه است، چيست.» و كسي كه داراي اطلاعات كامل نويروبيولوژيكي در باره براي مثال پديده درد است، باوجود اين هنوز نمي دانسته كه درد به چه معناست، اگر خود انواع مختلف درد طاقت فرسا را تجربه نكرده باشد. يك تئوري در باره پديده درد كه آن را به كمك محدوديت توضيح يك مورد مشخص شناخت فردي (انتولوژيكي) توصيف مي كند و مي گويد درد «چيست»، و آن را «هيچ چيز ديگر» جز يك مدل تحريك نويروني قلمداد نمي سازد، درست آن چيزي را بيان نمي كند، كه مساله مركزي بحث را تشكيل مي دهد: مساله كيفيت سرشت دردي كه در ذهن به صورت پديده اي آگاهانه و تجربه اي ذهني احساس مي شود (نگاه شود به زيرله ١٩٩٤، ١١٧). [تكيه همه جا از مترجم]

«درد، آن طور كه به نظر مي رسد، از اين رو درد نيست، زيرا از طريق زخم شدن بافت ي ايجاد شده است و به نوبه خود، در رفتار خاصي بازتاب مي يابد (اين برداشتي از موضع فونكسيوناليسم  است، و. م.) [اين جمله اضافه شده توسط نويسنده رساله ولفگانگ مايرز را بايد به عنوان توضيح در باره چگونگي عملكرد نويرون ها در ارتباط با علت صوري ايجاد شدن درد درك كرد]، بلكه از اين رو كه به مثابه وضع خاصي  وضع خاص دردناكي  تجربه مي شود.» (بكرمان ١٩٩٩، ٧٧٢). كيفيت هاي حادثه هاي تجربه شده را، آن طور كه زئرله به درستي مي گويد، نمي توان چنين جمع بندي و درك كرد كه ريشه ي آن را به پديده «حادث شده در بدن  ناتوراليزاسيون-» بازگرداند و محدود ساخت: هيچ توصيف و ترسيم عيني واقعيت هاي فيزيولوژيكي نمي تواند سرشتِ ذهني احساس درد را بازتاب بخشد، زيرا آن ها علائم مشخصه ي متفاوتي هستند.

 

دو ويژگي مركزي تجربه شخصي

در سطور پيش دو مشخصه ي تجربه ي آگاهانه مطرح شد: اول، ويژگي ذهني و شخصي آن. هنگامي كه من مثلاً مي گويم: «من خوشحالم»، منظورم بيان تجربه ي خوشحال كننده خودم است، و نه بيان وضعيتي كه با احساس كيفيت اين تجربه در دستگاه نويروني من حادث شده است. در حالي كه رفتارها، روندهاي بدني و مغزي به طور علني، به عبارت ديگر بر پايه سنجش عيني، قابل دريافت كردن هستند، تجربه شخصي من، به طور مستقيم تنها توسط من قابل دسترسي است. تنها فردي كه حادثه خوشحالي را تجربه مي كند مي توان بگويد كه چه احساسي را و چگونه تجربه نموده، با چه احساس- عاطفه ذهني آن را شخصاً دريافت و تجربه كرده است. نسبت به دريافت تجربه ديگران، ما راه مستقيمي نداريم. ما نمي توانيم آن را مورد نگرش قرار دهيم (نگاه شود به زورله ١٩٩٤، ٩٩). البته ما از طريق دقت در وضع ذهني- روحي فرد ديگر مي توانيم به نتيجه گيري هايي در باره ذهنيت او برسيم، از اين طريق كه رفتارش، نظر بيان شده اش و تغييرات ظاهري اش را مورد بررسي قرار دهيم. اضافه بر آن ما مي توانيم بر پايه تجربه خود در شرايط مشابه و به كمك تئوري روح (تئوري آگاهي، theory of mind) تصوراتي در باره آنچه در ذهن فردِ ديگر مي گذرد، به نتايجي نايل شويم كه فرد ديگر در چه فضاي روحي- ذهني قرار دارد و در درون او چه مي گذرد. به شناخت و دانش قطعي در اين باره اما نمي توانيم دست يابيم: «اعتبار درستي نظر در باره فضاي روحي- ذهني فرد سوم كه مبتني بر تئوري شناخت ابراز شود (صرفنظر از سوتفاهم هاي احتمالي، و. م.)، به عهده ي آن كسي است كه برداشت خود را از قضاي روحي- ذهني ي فرد سوم، با بيان فرد اول ابراز مي دارد.» (گولز ٢٠٠٢، ٧)

به منظور جلوگيري از سوتفاهم بايد گفت: سرشت شخصي و ذهني را براي پديده هاي در ارتباط با آگاهي پذيرفتن، اگر به اين معنا درك شود كه آن ها، راهي خاص براي دستيابي به شناخت ويژه ي تجربه هاي شخص هستند، گرفتار شدن در اين موضع نيست كه گويا آگاهي پديده اي تنها دروني است و هيچ فضاي تبادل آن و يا ورود به فضاي آگاهي وجود ندارد. پيامد چنين سوليپ سيسمِ ايده آليستي Solipismus [Solipismus،  من گرايي، خود بيني، فلسفه اصالت وجود خود] را تنها فردي دنبال مي كند كه ويژگي ي وجود پديده روحي- رواني انسان را به عرش مي رساند و آن را به مثابه يك من- آگاهي غيرزميني (extramundal) مطلق مي گرداند. چنين برداشتي هم به زمينه مادي ي پراتيك اجتماعي انسان در ايجاد شدن شرايط پديدار شدن آگاهي، و همچنين نسبت به برپايي مضمون مادي اين شرايط بي توجه است كه پديده آگاهي را ايجاد مي كند («Intentionalität» آموزش پديدار شدن آگاهي از آگاهي است) [«Intentionalität» درون گستري].

دومين نكته، وابستگي تجربه به دورنماي ديدگاه است: ما اطلاعات خود را در باره يك دانش- دانسته، از دو راهِ به كلي متفاوت به دست مي آوريم: يكي از موضع ديدگاه نگرشِ ذهني- رواني داخلي به تجربه- حادثه، به اصطلاح introspektiv، و ديگري، از موضع خارجي، از ديدگاه از خارج، براي نمونه از طريق بررسي رفتار [شخص سوم] يا شيوه هاي سنجشي [آن] در پژوهش هاي مغزي. دورنماي ديدگاه فرد- اول و فرد- سوم نه مي تواند منطبق بر يكديگر برداشت شود و نه مي توان از يكي براي ديگري به نتيجه گيري رسيد. كيفيت هاي تجربه، به طور اساسي با دورنماي ديدگاه ذهن مربوط است كه نمي تواند از ديدگاه شخص سوم ديده شود. تجربه ها هميشه تجربه يك فرد هستند. آگاهي ما بر روي نقطه اي متمركز است، در مركز آن خود من هستم به مثابه «مركز درون گستر» Intentionalität (هولس كامف ١٩٨٣). «آگاهي»، آن طور كه گولرز (٢٠٠١) جمع بندي مي كند، «به طور طبيعي داراي دورنمايي است، و اين نكته مي بايستي موضوع هر تئوري علمي در باره آگاهي باشد».

پردامنه ترين و كامل ترين دانش علوم طبيعي در باره واقعيت هاي نويروفيزيولوژيكي نمي تواند هيچ گاه دانسته ي تجربه ي آگاهانه ي شخصي را مستدل سازد، دورنماي [رشد و تغيير] تجربه را بگشايد و نشان دهد. از منظر تئوري شناخت، مبتني بودن پژوهش مغز بر واقعيت هاي واقعاً موجود غيرفيزيكي، بار دو سختي مختلف را به دوش مي كشد: اول، به خاطر غيرقابل انطباق بودن دورنماي ديدگاه شخص اول، - كه از موضع آن، ما انديشيدن، احساس كردن و خواستن را پديده وار توصيف مي كنيم -، با  دورنماي ديدگاه شخص سوم - كه توسط توصيف علوم طبيعي برشمرده مي شود كه در آن اصلاً اين پديده ها پيش نمي آيد؛

و دوم، از اين رو كه زمينه تاريخي تجربه اجتماعي كه هم با يكديگر در ارتباط اند (و از اين طريق ايجاد تفاهم متقابل ميان ذهن- روح ها را ممكن مي سازد)، - و بايد اضافه نمود كه اصلاً از اين طريق تفاهم متقابل ايجاد مي شود -، به طور كلي براي شناخت علوم اجتماعي قابل دسترسي نيست.

 

٤- آگاهی، معمايي غیرقابل درک؟

آگاهي براي دستيابي به چه هدفي ضروري است؟

به نظر مي رسد كه در ارتباط با درك تئوريكِ مساله هاي مربوط به آگاهي، علوم درجا مي زنند: آگاهي از روندهايي كه در مغز جريان دارد، چگونه زائيد مي شود؟ هنوز به اين پرسش پاسخ داده نشده است كه چگونه حوادث متفاوت در مغز به ايجاد تركيبي (سنتزي) مي انجامد كه پديدار شدن واكنشي را موجب مي گردد كه پيامد آن، پديده اي يك پارچه را تشكيل داده و كيفيتي خاص است؟ و اصلاً، آگاهي براي دستيابي به چه هدفي ضروري است؟

چه چيزي ضرورت ايجاد شدن آگاهي را توجيه و آن را قابل فهم مي سازد، چرا انسان به آگاهي نياز دارد، چرا عملكرد انسان تنها در سطح تحقق دستورات روندهاي مغزي حل و فصل نمي شود، بلكه انسان، برخلاف يك موجود بي اراده، چيزي را احساس مي كند و به مثابه يك شخصِ فاعل- سوبژكت، عملكرد خود [و پيامدهاي آن] را بر پايه آن قرار مي دهد و تنظيم مي كند؟ تنها هنگامي كه ما به اين پرسش پاسخ دهيم كه چگونه و چرا روندهاي مغزي [احساسِ] تجربه را به وجود مي آورد، مي توانيم خلائي را با مضمونِ درك شده در تعريف خود پر كنيم، كه ميان وضع هاي ذهني- روحي- رواني اي كه آگاهانه حس [و درك] مي كنيم، و زمينه ي مادي ي مترادفِ آن وجود دارد.

آيا ما هيچ گاه قادر خواهيم شد رابطه ميان روح و مغز را درك كنيم و دريابيم؟ و يا، آن طور كه دانشمند فيزيولوژيست امانوئل دو بويس- قسموند در سال ١٨٧٢ در يك كنفرانس دانشمندان طبيعي در ليپزيك در نطقي در باره «مرزهاي شناخت طبيعت» اعلام داشت، «در برابر يك معماي غيرقابل حل قرار داريم (Ignorabismus) ما نمي دانيم و هيچ گاه نيز نخواهيم دانست»؟

من براي موضع غيرقابل شناخت بودن آگاهي، توجيه قابل دفاعي سراغ ندارم. توجيه ها همه مبتني است بر اين ادعا كه گويا استدلال ها عليه امكان شناخت آگاهي، يك قاعده كلي را بيان مي كند  – گرچه بايد اذعان داشت كه هيچ يك از استدلال هاي جايگزين در رد اين برداشتِ تقليلي و نفي گونه كلانِ (استراتژيك) كنوني - كه همگي بر پايه بحث اساسي مبتني بر برداشت ماترياليستي غيرتقليلي قرار دارد  -، نيز يك پاسخ اقناع كننده ارايه نمي دهد: «Emergenismus»  [emergens مبتني بر ظهور غيرمترقبه، ناگهاني] (پذيرش ظهور غيرمترقبه به عنوان يك تئوري سيستمي)  همانقدر چنين پاسخ اقتناع كننده نمي دهد كه سير تكامل شناخت روحي «Psychophylogenese» كه مبتني بر تئوري انتقادي ماركسيستي در باره روانشناسي است كه من از آن دفاع مي كنم نيز چنين پاسخي را ارايه نمي دهد.

 

يك- تئوري مبتني بر ظهور غيرمترقبه

تئوري ي ظهور ناگهاني- بل بداهه- غيرمترقبه مي كوشد وقوع پديده ناگهاني جديد را كه در سطح كلان پديده ظهورمي يابد، از طريق توضيح سرشت يا ساختار آن تعريف كند. تغييراتي كه اما وابسته اند بر تغييرات قانونمند در سطح خرد در پديده مورد بررسي، بدون آنكه اين تئوري بتواند تغييرات معيني را در سطح خرد در پديده ي مورد بررسي قابل شناخت سازد،  و يا بتواند چنين تغييراتي را به مثابه پيامد ايجاد شدن تغييرات در سطح خرد در زير مجموع سيستم، به اثبات رساند (نگاه شود به بونگه ١٩٨٤).

انسان بر مبناي اين تعريف، به مثابه يك نظام (سيستم) با دو زير مجموعه ي باز  - تن و روان -   درك مي شود كه در آن، تن از سيستم هاي زير فيزيولوژيكي اي تشكيل مي شود كه به نوبه خود از زيرسيستم هاي بيوشيميايي، و آن ها نيز به نوبه خود از زير سيستم هاي شيمايي تشكيل مي شود. سيستم آگاهي، به نظر اين تئوري، مي تواند به مثابه يك پديد ناگهان ظهور- بل بداله ي بيوعملكردي درك شود كه پيامد ساختارهاي مغزي است، كه اما نمي تواند تنها بر اين پايه تعريف [و مستدل] گردد.

برداشت تئوريك مشابه ديگري را در اين زمينه مي توان با مفهوم «Superveninz (ونيا venia از واژه قديمي اجازه) بيان داشت (نگاه شود به داويدسون ١٩٨٠، كيم ١٩٩٣)»: ايجاد شدن وضع هاي ذهني- رواني طبق تئوري سوپرونين به عنوان پيامد تغيير وضع هاي فيزيكي درك مي شود: دومي ها وابسته به اولي ها هستند، كه به اين معناست كه دومي ها [وضع هاي ذهني- رواني] نمي تواند تغيير يابد، بدون آنكه تغييرات فيزيكي به وجود آمده باشد.

در اين باره كه چرا ساختارهايي در مرحله ي معيني از رشدِ بغرنجي خود، يك پديده ناگهاني- بل بداله، يا به سخني ديگر، يك پديده سوپرونين را ايجاد مي كند، هنوز پاسخي قانع كننده نيافته است كه مبتني باشد بر تغيير ساختار پديده. نزد تزي كه تغيير در پديده دوم [روحي- رواني] را منوط به تغييرِ ناگهاني در پديده اول [مغز] مي داند، اين نكته كماكان ناروشن است كه چگونه سيستم فيزيكي اي كه داراي عنصرهايي است كه به طور عيني [از طريق عكس برداري] قابل شناخت است، مي تواند به طور اساسي صفت هاي كيفي اي ايجاد كند كه كيفيتي بكلي ديگر [احساسي- ذهني] را تشكيل مي دهد [از آنچه كه ما در عملكرد ياخته ها در مغز مشاهده مي كنيم].

بيان «ناگهاني»، آن طور كه بايد آن را برداشت نمود، ظاهراً در خدمت پوشش دادن به اين واقعيت است كه مساله ي درك نشده اي را بيان مي دارد. مشابه همين استدلال را كيم براي اين نتيجه گيري به كار مي گيرد كه بگويد (همانجا ١٦٧)، كه با واژه سوپرونين مساله تن- روان حل نمي شود، بلكه در وحله اول مساله حل نبودن آن مطرح مي گردد. (نگاه شود همچنين به گولور ٢٠٠٢، ١١ و براي مشاهده يك برخورد انتقاد وسيع، به رساله بكرمانن ٢٠٠٨، ٢٣٠).

 

دو- سير تكاملي شناخت آگاهي (روح) «Psychophylogenese»

دومين نظريه بزرگ (پاراديگما)   در باره ي سير تكاملي شناخت آگاهي (روح)  كه طبق آن رابطه ميان پديده فيزيكي و روحي به مثابه يك رابطه رشد يابنده تلقي مي شود، مي كوشد از ابتدا يك مساله مركزي، يعني مساله رابطه ميان روح- تن (پسيكو و فيزيولوژي)، يا همان مساله «تن- روان» را از طريق تقليل دادن آن به مثابه رابطه تنها ميان روح و تن (روح و مغز) گويا حل سازد و از اين طريق مساله بسط مبتني بودن آگاهي را به جهان خارج مسكوت بگذارد. [تكيه از مترجم]

اگر من [اين] بحث هاي معمولي فلسفي در باره آگاهي را درست فهميده باشم، در آن ها بارها به اين نكته بي توجهي به چشم مي خورد كه دو پرسش توامان تعيين كننده در رابطه ميان احساس روحي و آگاهي را كه زمينه اصلي رابطه ميان ذهنيت- معونيت از يك سو، و جهان خارج از روح، از سوي ديگر است، اصلاً طرح نشود و به وابستگي آن دو [روحي- آگاهي] با روندهاي در ارتباط با اندام هاي تن، براي نمونه،  عملكرد نويرون ها محدود گردد.

از ديدگاه فلسفي مساله اما از اين قرار است كه بايد برداشت وحدت جهان را كه در ماديت آن مستدل مي شود، در ارتباط قرار داد با اصل بازتاب. ايجاد اين وحدت فلسفي براي هر كدام از رشته هاي علوم كه پديده هاي روحي را مورد بررسي قرار مي دهد، راه درك رابطه ميان پديده هاي روحي را در روند رشد رابطه آن با زمينه طبيعي [مغز] و جامعه نشان داده و آن را قابل شناخت و درك مي سازد.  اين فكر مركزي را مايلم در پايان به طور اختصار طرح نمايم.

[مضمون «دو پرسش توامان» بازمي گردد به برداشت ماركسيستي از شخصيت انسان كه در سال هاي ٨٠ قرن گذشته تاريخ اروپايي با تحقيقات دانشمندان آمريكايي و به ويژه آلمان دموكراتيك به مثابه شخصيتي با وحدت بيو- پسيكو- سوسيال (وحدت بيولوژيك- رواني- روابط اجتماعي) تعريف شده است و هانس پتر برونر آن را در تز دكتراي خود برمي شمرد. نگاه شود به توماس مچر، ”جامعه مدني و آگاهي پسامدرن“، ٨٨-٨٧)].

 

در ابتدا اين نكته را روشن سازم: بدون ترديد سرشت پديده اي بودن آگاهي، اين برداشت را به وجود نمي آورد كه ضرورتاً وجود دوگانه پديده ي تن- روح از نظر فلسفي اين امر را مطرح مي سازد كه گويا اين دو واقعيت نسبت به يكديگر ناجور و متضاد هستند. تقسيم وحدت جهان از ديدگاه ماترياليست- ديالكتيكي همانقدر غيرقابل پذيرش است، كه پذيرش تئوري هاي تقليل گرا براي تعريف آگاهي غيرقابل قبول است. آن طور كه تئوري هاي ماترياليسم معمولي [قديمي- پيش از ماترياليسم- ديالكتيكي] چنين برداشتي را با ايجاد كردن پيوند ميان مفهوم مادي با تصورات موادي براي مضمون آن، تداعي مي كند.

[فيلسوف آلماني هانس هينس هولس كه سه سال پيش به ابديت پيوست، در اثر خود با عنوان ”طرح جهان و بازتاب، كوششي براي پايه ريزي ديالكتيك“ (٢٠٠٥)، جهان را كليتي بهم پيوسته و با نظمي باز برمي شمرد كه تحت شرايط بازتاب بي وقفه، در حال حركت، تغيير و شدن است. بازتابي بي وقفه كه در هر مورد مفرد آن، مادي بودن سيستم را به اثبات مي رساند و پذيرش ماديت كليت جهان را مستدل مي سازد ...

زنده ياد احسان طبري در شعر زندانش با عنوان ”اخگران اسفند“ كه «به ياد ٧ شهيد اسفند» سروده است، در استعاره ي «انعكاس بي وقفه آينه ها»، اين اصل ماترياليست ديالكتيكي را براي بيان وحدت شناخت فردي از جامعه شناسي علمي و پايان تنهايي فرد انسان ترسيم مي كند. ترسيم مي كند كه چگونه انسانِ مبارزِ در بند، در تنهايي خود، خود را گوشه اي از بيكراني نبرد انسان درمي يابد!]

 

برخلاف برداشت ماترياليسم معمولي- غيرديالكتيكي، مساله دور اين نكته متمركز است كه نمي توان از ديدگاه تئوري شناخت epismologisch وجود تفاوت مطلق ميان ماديت و معنويت [يا در برابر هم قرار دادن آن دو] را پذيرفت و آن را به مثابه امري بي ارتباط با زمينه اصلي براي حفظ زندگي درك نمود. برعكس [ارتباط و وحدت آن دو را] بايد به معناي مونيسم ي ماترياليستي (البته ماترياليسم- ديالكتيكي) درك كرد. به عبارت ديگر، پديده ي ذهني- معنوي، يا آگاهي را بايد بر اين پايه به مثابه وجود خاص و شكلِ تظاهرِ حركت ماده درك كرد كه روند تغيير و رشد تاريخي خود را طي مي كند. تنها با چنين دركي از حركت تاريخي پديده ي ذهني- معنوي مي توان آگاهي را به عنوان بازتاب عملكردي عيني انسان [نسبت به محيط خارج  جهان- جامعه] درك نمود، كه راه حل واقع بينانه اي را براي تحقق بخشيدن عملي به تداوم زندگي خود دنبال مي كند. [تكيه از مترجم]

نياز به برشمردن چگونگي روند رشد تاريخ طبيعي هستي در اين سطور به چشم نمي خورد. در مجموع مي تواند پذيرفت (نگاه شود به گولر ٢٠٠١): در ابتدا جهان بدون زندگي و آگاهي وجود داشت، بدنبال ايجاد شدن هستي بيولوژيكي و ايجاد فرگشتِ زندگي [ايجاد اولوسيونرِ زندگي]، ماده به طور روزافزون بغرنج گشت و نهايتاً آگاهي را ايجاد نمود.

با ايجاد شدن زندگي، در يك جهانِ بدون مركز عيني، مراكز ذهني ايجاد مي شود: ”من- مركز“ها كه هر كدام محدود به ديدگاه خود از جهان است. ديدگاهي كه به دورنماي فضاي ديدگاه دروني خود محدود و به آن وابسته است، و لذا هر كدام [خود را تنها ديدگاه مي پندار و از آن به دورنماي] جهانِ تجربه و تاريخ خود دست مي يابد.

در سطور زير از همكار بيولوژيست ساليان دراز خود فولكئر شوريگ كه در پايه ريزي علمي پسيكولوژي (روانشناسي) انتقادي و همچنين در رشد شيوه پژوهشي مبتني بر تاريخ طبيعي نقشي تعيين كننده ايفا نمود و در ژانويه امسال به ابديت پيوست، روند رشد تكاملي شناخت رواني (psychophylogenese) را نقل مي كنم: «با ايجاد شدن زندگي تقريباً سه ميليارد سال پيش، سطح معيني از درجه بغرنجي ي سازماندهي سيستم زنده ايجاد شد كه منجر به پديدارشدن كيفيت ذهني- روانيِ ويژه ي در به كاربردن و بهره برداري از اطلاعات انجاميد. روند تكاملي بيولوژي (بيوگنز) و روند تكاملي روحي- رواني (پسيكوگنز) طبق اين برداشت، يك روند واحد را تشكيل نمي دهد، بلكه دومي، خود پيامد و محصول يك فرگشت خاص است. براي رشد روند تكاملي ي روحي- فيزيكي (پسيكو- فيزيكي) كه تقريباً يك ميليارد سال پيش تحقق يافت، مي توان مشخصات بيولوژيكي خاصي، مانند سازماندهي ياخته اي، ايجاد شدن سيستم هاي خاصِ جداري، پديدار شدن سيستمي ياخته هاي نويروني و همچنين براي دريافت تحريكات و غيره را ذكر نمود. تعيين كننده اين نكته نيز است كه همه موجودهاي پرياخته داراي قابليت به كارگيري و بهره برداري روحي- رواني از اطلاعات نيستند، بلكه تنها حيوانات. در روند فرگشتِ عملكرد روحي كه در ابتدا بر زمينه  انواعي از سيستم هاي نويروني ايجاد شد، كه با رشد مثبت (پوزيتويستي) آن در طول زمان، سطح توانايي [انسان] به منظور حفظ بقاي گونه ارتقا يافت. اين ارتقا از طريق ارتقاي پيچيدگي [بافت و عملكرد] عملي شد، كه در مرز ميان حيوان- انسان، نهايتاً به پديدار شدن آگاهي رشد نمود. مراحل جداگانه در اين روندِ رشديابنده و تغييرات آن در روند رشد تكاملي پديده روحي- فيزيكي مي تواند به مثابه تئوري اين رشد تاريخي جمع بندي شود.» (شوريگ ١٩٧٧، ٩٥).

 

سخن كوتاه

بدين ترتيب، ارايه يك تعريف نهايي براي چگونگي پديدار شدن آگاهي بايد بر روي مبادله فعال ميان بافت زنده و جهان مادي اطراف آن مبتني باشد. در اين تعريف بايد به نقش كمكي فرگشت هاي جنبي در سيستم هاي مختلفِ بافت زنده توجه لازم به عمل آيد كه براي رشد جنبه هاي عملكردي ي روحي و همچنين كمك به رشد زمينه هاي بدني نزد هر يك از گونه ها به طور مشخص نقش دارد.

با چنين نگرشي، آن وقت بافت هاي مغزي، سيستم هاي عملكردي- ساختاري اي را تشكيل مي دهد كه بازتاب واقعيت خارجي را به عهده دارد. تنها در ارتباط با شناخت از اين زاويه رشد تكاملي روحي « psycho-gnoseologisch» است كه مي توان به اين پرسش (ي كه توسط مساله رابطه ميان روحي و تن، به سخن ديگر پسيكو فيزيولوژيكي تغييرات ژنتيكي در ارث «Transduktion» طرح مي شود)، پاسخي متناسب داده شده و اين امر را قابل درك ساخت كه چگونه تحريكات خارجي ايجاد شده به  عنصر تغييرات فيزيولوژيكي در اندام هاي بافت زنده تبديل مي شود و به نوبه خود، به پديدار شدن مفهوم مادي اي مي فرازد كه احساس ذهني- روحي- معنوي را تداعي و ايجاد مي كند. تنها با چنين نگرشي به دورنماي [كليت] جهان است كه مي توان به منشاء ايجاد شدن پديده هاي روحي- رواني- معنوي پاسخ داد و اين معماي تبديل شدن (ترانسفورماسيون) تحريكات فيزيكي را به احساس روحي- رواني- معنوي درك كرد.

آنچه كه به طور مستقيم به مساله آگاهي انسان بازمي گردد، مي توان بدون ترديد پذيرفت كه مغز، به مفهوم مشخص كلمه، آگاهي را «توليد» نمي كند. زيرا سمت و سوي آگاهي در جهت معناي عيني اي قرار دارد كه [از خارج دريافت و آن را از دورنماي ديدگاه خود] بازتاب مي بخشد. [همه روابط روبنايي، ازجمله برداشت هاي مذهبي- فلسفي- جهان بيني و غيره از چنين ريشه خارجي- اجتماعي برخوردارند! در رساله پيش گفته ”تاملاتي پيرامون علم و دين“ كه در ”نويدنو“ انتشار يافته، احمد جواهريان مي كوشد به كمك پژوهش هاي اخير بر روي مغز انسان، برداشت ناتورآليستي در علوم انساني را به روانشناسي تسري داده، دين و مذهب را به عنوان پديده اي كه گويا ريشه در ياخته هاي ويژه اي در مغز دارد، بنمايد و از اين طريق به ذم خود وحدت ديالكتيكي ميان عين- ذهن، يا تن و روان را با محيط پيرامون  - جهان- جامعه  نفي كند.]

در ارتباط با رشد مفاهيم مادي، آگاهي مبتني است بر واقعيت هاي طبيعي و يا مبتني است بر توليداتي كه ناشي از كار انسان است. - به سخني ديگر- آگاهي بخش اساسي تاريخ هستي انسان را [در روند بغرنج و پيچيده شونده آن در طول تاريخ] بازتاب مي بخشد، كه براي درك آن، علومي كه در خدمت شناخت طبيعت و به ويژه علوم اعصاب عمل مي كند، ايجاد نشده است.

پيش تر اشاره نمودم كه ممكن است چنين وضعي پيش آيد كه تجربه ي بي واسطه «مال من» و همچنين حالت «ذهنيت» يا «آگاهي فردي» مي توانسته به نادرست به عنوان پديده اي درك شود كه بررسي اسلوبي ي عيني آن ناممكن باشد. لذا وظيفه علمي تعيين كننده در اين نكته نهفته است كه برداشت ذهني بي واسطه [فردي] از آگاهي، مي تواند تنها از طريق نفي «انفراد» آن در تركيبِ فعاليت هستي [گونه] انسان برطرف [و به طور ديالكتيكي قابل درك] گردد.

بايد آگاهي را به مثابه بخشي جداي ناپذير از فعاليت براي گذران [و تداوم] هستي درك كرد. اصل وحدت آگاهي و عملكرد، به سخني ديگر، قابل درك شدن پديده آگاهي در عملكرد انسان براي گذران زندگي كه در ذهنيت فردي تظاهر مي كند، شيوه ي بررسي عمده و پيگير را در علم روانشناسي ي انتقادي ي ماترياليستي تشكيل مي دهد. اين شيوه به مثابه پيش شرط، بازسازي تاريخي- منطقي علل پديدار شدن روند رشد تكاملي روحي- رواني (پسيكوفيلوگنز) را قابل شناخت مي سازد.

از اين طريق، مي توان در رشد آگاهي، بازتاب رشد درك رابطه ي فعالِ روحي و به ويژه «ذهني» را از واقعيت مادي [جهان- جامعه] باز شناخت كه در شكل «پايان موقت» [دركِ] جهان [- جامعه ي] پيرامون  - تجربه شخصي فرد انساني -  بازتاب مي يابد و در روابط هستي اجتماعي انسان نقش فعال ايفا مي كند. اين شيوه را مي توان به مثابه يك برداشت كلي براي بررسي روابط فوق ارزيابي نمود.

در پايان نظر كلاوس هولس كاپ (١٩٨٣، ٥٣٨) در اين زمينه نقل مي گردد: «در تحليل كاتگوري گونه ما، اين نتيجه حاصل شد كه موضع ”مال من“، از يك سو محل آغاز و ديدگاه تجربه از خود و جهان [و جامعه] توسط فرد است، اما با آن پايان نمي يابد، به عبارت ديگر، «قناعت نهايي» را از شناخت تشكيل نمي دهد و نبايد آن را به مثابه نقطه پايان تجربه من و يا نقطه پايان رشد فردي (فيلوگنز) و يا تاريخي- اجتماعي انسان تصور نمود. نقطه اي كه به نوبه خود، زمينه و ضرورت رشد روند دستيابي به شرايط لازم مادي را براي هستي تشكيل داده و تداوم آن را ممكن ساخته است: به سخني ديگر، موضع «مال من»، مشخصه ي ”رابطه ممكن“ براي ارتباط فرد با روابط اجتماعي است كه سرآغاز درك است.»

 

١- نظریه قبلی آن مبتني بر رفتارشناسي انساني (اِتولوژی انسانی ethologie) ی سال های 60 و سوسیو بیولوژی سال های 70 بوده که نهايتاً به نظریه جبر ژنتیکی همه این سال ها باز می گردد که در آن، تعریفِ نهایی (ultimat) مبتنی است بر رفتار قبيله اي- فردي (فیلوژنزهphylogenese  و یا انتوژنزه) كه به اين معناست، كه «کدام مکانیسم ها موجب آن می شود که شیوه های رفتاری معینی در تاریخ رشد قبیله و یا تاریخ رشد فردی موثر واقع گردد و اين رشد، این طور- و نه طور دیگر عملی شود؟» برداشت ديگر در همين زمينه، توضیح های ميانه روانه (proximate) [نه سيخ بسوزد و نه كباب] مبتنی بر تحقيقات بر روي علل لحظه پديدار شدن تاثير در ياخته هاي مغزي در دوران کنونی است aktualgenese («کدام شرایط علّی فیزویولوژیک- بیوشمیایی برای عملکرد لحظه پاسخگو هستند؟»)

٢- اصطلاح سه گانگي پيش شرطِ (Trilemma) فوق در این نکته تظاهر می کند که همیشه دو پایه آن، نادرست بودن مضمون پایه سوم را در بر دارد: اگر پدیده های ذهنی به مثابه پدیده های غیرفیزیکی (جمله نخست) می تواند بر روی جهانی فیزیکی (جمله دوم) موثر واقع شود، آن وقت جهانِ فیزیکی نمی تواند بسته باشد، لذا مضمون جمله سوم نادرست است. اگر جمله 1 و 3 درست است، آن وقت با وجود مضمون جمله 2  - تاثير علّي پديده ذهني براي ايجاد شدن پديده فيزيكي -، نمی تواند پدیده ذهنی در جهان فیزیکی وجود داشته باشد. نهایتا باید جمله 1 نادرست باشد، هنگامی که باید جمله های 2 و3 درست باشد. نفی اولین پیش شرط (نفی غیر- فیزیکی بودن سرشت آگاهي انسان)، منجر به پذیرفتن رشد فردي (انتولوژیکی) فیزیكي فرد می شود. چشم پوشي كردن از پیش شرط دوم (علت موثر بودن ذهنیت در جهان فیزیکی)، منجر به پذیرش Epiphänomalism می شود كه به معنای پذیرفتن اصل یک سویه ی تاثیر پدیده های فیزیکی/ بدنی بر آگاهی است که به نوبه خود به معنای آن است که آگاهی به یک پدیده بی سرانجام بدل مي گردد كه در كنار پدیده فیزیکی پديدار مي شود  به اصطلاح یک epiphänomen-. مخالفت با پیش شرط سوم (اصل بسته بودن جهان فیزیکی) رشد دو علتي عملکرد انسان را میان موقعیت های فیزیکی/ بدني و ذهنی تداعي مي كند. در فلسفی روح، مواضع متعددی هنوز مورد بحث و جدل هستند و به ایجاد شدن مواضع مونیستی [يك پارچه] و دوگانه  [دوآلیستی] در مساله رابطه جان وتن بدل شده اند، بر پايه همین محور اصطلاح سه گانگي پيش شرط (تریلما) قرار دارد.

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: