نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-01-14

نویدنو  24/10/1394 

 

 

 

پیش در آمد : درباره هدایت بسیار ودر باره بوف کور بسی بسیارتر نوشته اند و درباره رابطه حزب توده ایران با هدایت هم . در نشریه های حزبی آثار بسیاری در باره آثارهدایت و نقد وبررسی آن ها در طی سال های طولانی گذشته نوشته شده است . هدایت با بسیاری از رهبرهای حزب توده ایران از جمله رفقا نوشین ، طبری و... دوستی والفتی  نزدیک  و عمیق داشته است .

رفیق احسان طبری  در تیر ماه  سال 1357 در نوشتاری که در زیر تقدیم خواهد شد به نقد وبررسی "بوف کور" شاهکار ادبی هدایت پرداخت و آن نوشتار درشماره 8 نشریه دنیا در آبان 1357 انتشار عام یافت . این نوشتار از آن تاریخ که بیش از 37 سال از آن می گذرد در جایی باز انتشار نیافته است . انتشار دوباره آن را مدیون رفیقی هستیم که با مهر وشور فراوان به باز تایپ آن پرداخت . متنی با حروفی بسیار ریز در نشریه ای 37 ساله ، که دشواری تایپ آن را چند برابر می سازد .

نویدنو ضمن سپاس از این رفیق گرامی ، با انتشار این نوشتار امیدوار است برگ دیگری از نقد علمی در ادبیات ایران را تقدیم همراهان خود نماید .

 

« بوف کور » و « دنیای رجاله ها »

در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن می بینم و در زندگی محدود من این آینه مهم تر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد .

( صادق هدایت . بوف کور ، تهران 1341 صفحه 55)

بین آثار متعدد ادبی و تحقیقی متعلق به صادق هدایت ( 11280_ 1330 شمسی ) بزرگ ترین نویسنده در ادبیات معاصر ایران ، داستان خوابگونه ی " بوف کور " از همه شهرت بیشتری دارد . برای اثبات این شهرت ، کافی است بگوئیم که تنها در تهران ، از سال خودکشی هدایت در پاریس در 1330 تا سال 1341، یعنی طی مدت یازده سال ، قصه ی " بوف کور" نه بار چاپ شده واین پدیده در کشوری که در آن کتاب خوانی هنوز سنتی نیست ، غریب و نادر است .

از جهت شهرت جهانی ، " بوف کور " اگر نه اولین اثر ، شاید از اولین اثرهای ادبی معاصر ایرانی است که از فارسی به زبان های خارجی ترجمه شده ودر محیط خود نظر گیر بوده است . از جمله در سال 1953 با عنوان "   la chouette  aveugle" ودر 1961 در آلمان دموکراتیک با عنوان " die  biinde  eule  ". در اطراف این اثر در برخی جراید و مجلات ادبی فرانسه مقالات و بر رسی هائی منتشر شده که ذکر آن از بحث ما خارج است .

اندیشه های مندرج در این اثر ، برای جهان بینی هدایت نمونه وار و شاخص است .

درست است که یک دوران تحول در برخورد اجتماعی هدایت ( که در آثاری مانند " حاج آقا " ، " آب زندگی " ، " قضیه زیر بته " ، " فردا " ، " میهن پرست " و غیره انعکاس یافته ) پس از نگارش و انتشار " بوف کور " دیده می شود ، ولی " پیام کافکا " یعنی مقدمه ای که هدایت در سال 1327 بر ترجمه فارسی داستان " گروه محکومین " اثر نویسنده آلمانی زبان چک ، فرانتس کافکا ( 1883_ 1924) نگاشته ، آشکارا حاکی از تجدید حیات فلسفه ی " بوف کور " در نزد هدایت است . لذا " بوف کور " یک دوران طی شده در شیوه تفکر و سبک هنری  و ادبی هدایت نیست .

همه ی این نکات این اثر را برای شناخت هدایت به یک سند بسیار مهم هنری بدل می کند . آیا برای ما مارکسیست های ایرانی که به یک آرمان انقلابی و طرز تفکر علمی و منطقی مجهزیم ، " بوف کور " چه پیامی دارد ؟ آیا باید بر اساس آن ، هدایت را وارد زمره ی نفی کنند گان انسان و زندگی ساخت یا در سایه های چندش آور و غلیظ این اثر نیز می توان پچپچه آشنائی شنید ؟

به این پرسش هیجان انگیز است که می خواهیم در این نوشته پاسخ دهیم .

هنگامی که در اثر سقوط استبداد بیست ساله رضا شاه زندانیان و تبعیدی های سیاسی به تدریج به تهران بازگشتند ، برای نگارنده این سطور که در زمره آن ها بودم ، این توفیق دست داد که با صادق هدایت آشنا شوم . وجود دوستان و آشنایان مشترک ، تلاش ادبی در مطبوعات حزب برای افشاء فاشیسم و ارتجاع ، اندیشه های مشترک هنری و اجتماعی نوعی انس و خویشاوندی روحی فزاینده بین ما ایجاد کرد . این آشنائی هفت ساله خود از خاطره های جالب انباشته است که جای سخن گفتن از آن ها در این جا نیست . در آن ایام هدایت ، بنا به خواهش حمید رهنما دست نویس " بوف کور " را که تا آن موقع در کشور نشر نیافته بود ، در اختیار روزنامه ی " ایران " گذاشت . هدایت " بوف کور " را در سال 1315 گویا به هنگام سفر هند و یا پس از آن نوشت و آن را در چند نسخه ی معدود تکثیر کرده بود ولی امکان نیافت نشر دهد . پس از نشر تدریجی " بوف کور " در روزنامه ی " ایران " ، البته این اثر در محافل محدود روشن فکری آن ایام انعکاس یافت ولی نه چندان وسیع زیرا شیوه ی خاص و زبان رمز آمیز و سیر رویائی داستان ، آن را برای خوانندگان سنت پرست و آسان جو و سطحی دشوار می کرد . و حتی برخی روشن فکران که با واژه ی فارسی " بوف " به معنای بوم آشنا نبودند ، این کتاب را به صورت مضحک و فرنگی مآ بانه " boeur_ coueur" تلفظ می کردند ! از همین جا می توان به بیگانه ماندن " بوف کور " در محافل روشن فکری آن ایام پی برد ! تنها عده ی کمی آن را به دقت خواندند و درک کردند .

آغاز زندگی واقعی " بوف کور " و انعکاس نیرومند آن به ویژه پس از پایان غم انگیز زندگی هدایت است . تراژیسم لرزاننده ی پایان زندگی هدایت به داستان خوابگونه و زجر آلودش رنگی دیگر زد . و پرسوناژهای آن را در روشنی کبود اسرار آمیز ، در برابر تماشاگران حیرت زده بار دیگر به جنبش در آورد . خواننده ایرانی هرگز از دالان چنین رویدادهای شوم و مرگباری نگذشته و با چنین ابعاد و اشباح هراس انگیزی روبرو نشده بود .

محیط اجتماعی دهه های اخیر در کشور نیز کمک که نقش " بوف کور " به نقش خاصی بدل شود : سال های درازی است که یک پادشاه پر مدعا و سادیست مانند جغدی ابدی بر تخت طاووس نشسته و فرومایگی روحی او جهانی همانند خودش ، سرشار از " رجاله ها " به وجود آورده است . امپریالیست های غرب در ظلمت این استبداد قرون وسطائی ، مانند دزدان شب رو گوهر شب چراغ کشور ما را کشتی کشتی می کشند و می برند و در واقع به کار نوعی " انتقال معادن " مشغولند . دستگاه شوم ساواک مانند " سگ چهار چشم جهنم " با " زندان کمیته " ، " اطاق تمشیت " و کارشناسان اسرائیلی و " دکترها " و " مهندس هائی " که  مامورین تسکین روحی هستند ، دختران و پسران جوان را از نیمکت دانشگاه به روی دستگاه " توستر " امریکائی برای کباب شدن و " آپولوی " ژاپنی برای سوراخ سوراخ شدن منتقل می کنند . مشتی رذالت پیشه ، برخی به طمع مقام و پول ، بعضی از روی بزدلی و خود خواهی به لیسیدن چکمه ی خون آلود دیکتاتور و چاپلوسی های تهوع آور مشغولند . دنیا ، دنیای آکل و ماکول ، دنیای بی عاطفه و بی صفت تسلیم و وجدان کشی است . در این " دنیای رجاله ها " ضجه ی درد آلود " بوف کور " که خود محصول نظیر این محیط در بحبوحه ی استبداد رضاشاهی بود ، طبیعی است که بار دیگر جان بگیرد و خراش عمیقی در روان های مستعد ، به ویژه جوان ها ایجاد کند . " بوف کور " هماهنگ  اشعار و موسیقی های نومید و خشمناک ، همراه هروئین و تریاک ، همراه فلسفه ی پوچی زندگی ، همراه طغیان بی پروا و جان بازی های مایوسانه ی مشتی دلاوران تک رو ، به محتوی معنوی دهه های اخیر بدل شد . هدایت خود نمی دانست که در اطراف " بوف کور " چنین محشر رعشه آلودی برپا می شود و " پاسداران عفت " جامعه فریاد خواهند زد : " بوف کور را بسوزانید ! " .

چنان که یاد کردیم ، مفسران ایرانی و خارجی ، برای " بوف کور " و با استفاده از یک اصطلاح هدایت :" هوزووارشن ادبی " آن ، مطالب زیادی نوشته اند . هم اکنون با اطمینان می توان گفت که " هدایت شناسی " در ادب معاصر ایران ، به رشته ای مبدل شده است و در این رشته شناخت " بوف کور " جائی باز کرده است . تفسیرها مختلف است . برخی ها به اتکاء افزار روان کاوی فرویدیستی مطالب آن را باز تاب ضمیر و پیکر آسیب دیده و ناتوان نویسنده اش می شمرند . حتی کسانی آن را - شاید با برخی نیات و محاسبات شخصی - سند " جنون " مولف آن دانسته اند . در کتاب " دارالمجانین " اثر نویسنده ی معروف معاصر ، باید هدایت قلی خان موسوم به " بوف کور " را یاد آور هدایت و این اثر او دانست . این نکته ای است که زمانی خود هدایت به نگارنده ی این سطور با نوعی آزردگی بیان داشت . بعد ها افرادی مانند دکتر سروش آبادی در" بررسی آثار صادق هدایت از نظر روانشناسی " ( تهران _ خرداد 1338) و هوشنگ پیمانی در " راجع به صادق هدایت صحیح و دانسته قضاوت کنیم ! " ( تهران _ 1342) سخت به تئوری مضحک و ننگین " جنون هدایت " چسبیدند و خواستند آن را با سند و مدرک وبا استدلال " علمی " اثبات نمایند . همه ی کسانی که هدایت را می شناسند و تعادل عمیق اخلاقی و عقلی و جاذبه ی نیرومند شخصیت او را در زندگی روزمره دیده اند ، نمی توانند از این کوشش های سبکسرانه متحیر نشوند . در کنار این نوع تفسیرها ، اظهار نظرهای جدی و ژرف بینانه ای نیز وجود دارد . در مجموعه " عقاید و افکار در باره صادق هدایت پس از مرگ " ( انتشارات " بحر خزر " تهران - 1346) اظهار نظر برخی از نویسندگان ایرانی و خارجی در باره ی هدایت به طور اعم ، و در باره ی " بوف کور " به طور اخص چاپ شده است و از آن جمله جلال آل احمد در بررسی ویژه ای از " بوف کور " برخی نکات لازم را در باره ی این اثر مطرح می کند . از پژوهندگان مترقی پروفسور کمیسارف در کتاب تحقیقی خود موسوم به " زندگی و آفرینش صادق هدایت " ( نشریات " علم " مسکو ، 1967) با شور و صمیمیت تمام از " بوف کور " مدافعه کرده و کوشیده است تا به سود دفاع از مقام هنری هدایت ، این اثر را از تهمت سوره آلیسم و انحطاط و بی محتوی بودن و پوچی مبری سازد .

لازمه ی شناخت " بوف کور " شناخت خود هدایت ، زندگی ، دوران ، جهان بینی و مشخصات انسانی و هنری اوست . زیرا همه ی این ها در " بوف کور " بدین شکل یا بدان شکل بازتاب یافته است . خود هدایت  به نگارنده ی این سطور در باره ی" بوف کور " گفت که نوشته ی او نوعی " داستان مغزی " (roman cerebral ) است. در باره آن که هدایت از قصه های مغزی ( یا رویائی یا خواب گونه ) و تکنیک ان چه تصوری داشت ، اطلاع من مشخص نیست . از مجموعه ی مطالبی که در موارد متعدد از او شنیدم علاقه اش به نظریات فیلسوف و تئولوگ قرن نوزدهم سورن کیرکه گارد ( soren  kierkegaard) احساس می شد . کیر که گارد مبتکر مفهوم " دلهره " ( angoisse) است که به جهان بینی او خصلت ژرف بدبینانه ای می بخشیده است . فرانتس کافکا نویسنده آلمانی چک ، به نوبه خود اثرات بسیار عمیق در هدایت داشت . احتمال دارد با آثار این نویسنده در سفر اروپا ( 1925_ 1930) آشنا شده باشد . آن موقع اروپای غربی تازه کافکا را شناخته بود . بعد ها بنا به توصیه ی اکید هدایت دوستش حسن قائمیان برخی آثار کافکا را ترجمه کرد . خود هدایت " گراکوس شکارچی " ، " مسخ " ، " جلوی قانون " ، " شغال و عرب " را از آثار کافکا به فارسی در آورد . نوشته هدایت تحت عنوان " پیام کافکا " ( در مقدمه "گروه محکومین " به ترجمه حسن قائمیان ) نشان می دهد که هدایت خود را در واقع پیرو مکتب فلسفی و هنری این نویسنده می شمرد . باید افزود که از ایام نوجوانی هدایت عمیقا تحت تاثیر جهان بینی مندرجه در رباعیات خیام قرار گرفته بود . این رشته ایرانی با آن رشته اروپائی در ذهن هدایت گره می خورد و پوچی و دلهره با اندیشه مرگ و سپری بودن انسان بر روح هدایت سایه پا برجای خویش را می افکند . یعنی رو آوردن هدایت به کافکا ، چنان که توجه بعدی به اگزیستانسیالیسم ، ابدا تقلید خشک و فرنگی مآبی نیست ، بلکه صمیمانه است . و در روحیات خود هدایت این امور سابقه و ریشه دارد .

هدایت از کافکا ، چنان که گفتیم هم فلسفه و هم فن هنری اش را کسب می کند . نظیر این نوع قصه های مغزی در نزد هدایت کم نیست . مثلا در قصه هائی از قبیل " زنده بگور " ، " سه قطره خون " ، " تاریکخانه " و غیره همین شیوه دیده می شود . بعد ها در ادبیات معاصر بورژوائی غرب ، این اسلوب هنری ، با نام های گوناگون ، بستری فراخ می گشاید و هدایت یکی از پدید آورندگان نمونه های موفق در این دبستان هنری است . روشن است که ژانر هنری در نزد هدایت متنوع است و بحث در باره آن و روا بودن یا نبودن هریک از آن ها ، بحثی است جداگانه . به هر جهت آن چه عمده است سمت و مضمون اثر هنری است و درباره ژانر و تکنیک می توان گشاده دست و بذال بود . داوری ما در باره هنرمند قبل از شکل ، از جهت مضمون است زیرا اشکال واحد می تواند مضمون های متنوعی را در آغوش گیرند و این را تاریخ و واقعیت نشان داده و ثابت کرده است .

در " بوف کور " پرخاش خشمگین هدایت ، به صورت صیحه ای رنج آلود ، علیه اجتماع دورانش " دنیای رجاله ها " بسیار جلی و خواناست . شجره عواطف " بوف کور " را باید در فراز و نشیب زندگی صادق هدایت جست . وی کودکی بود از یک سو دارای اراده و غرور نیرومند و از سوی دیگر بسیار محجوب و در خود فرو رفته . از همان ایام در خود آگاهی حیاتی او تضادی بغرنج رخنه کرد و میان او و محیط خانوادگی و اجتماعی اش فاصله افتاد . این فاصله در روان هدایت بیزاری از پیرامون ، سرخورگی و یاسی پدید آورد که همیشه در او قوی بود و به قبول اندیشه ها و فلسفه های بدبینانه میدان می داد . از نظر هدایت زندگی یک فتنه انگیزی و دسیسه گری از جانب غرایز طبیعی است که می خواهند راه خود را باز کنند . انسان آلت این دسیسه است . تمام زندگی اش ، که سرانجام در چاه بی پایان مرگ می غلطد ، یک مسخره گی و دلقک بازی تحمیلی ، یک مشغولیت عبث و بی خردانه است . پایان دادن ارادی به این مسخره گی ، قبول خودکشی ، بهترین پاسخ به توطئه ی غریزه هاست . تنها احمق های طماع ، شیفته ی منجوق های پر زرق و برق و به کلی بی ارزش زندگی می شوند . و با بذاق جاری از دهن به لذت های چرند آن می چسبند . آن کس که درد شناس است ، این تعهد رذالت آمیز را رد می کند و داوطلبانه از دروازه مرگ به داخل می رود . این خلاصه ی آن فلسفه ای است که هدایت در بسیاری آثار خود ، با زبان های مختلف ، با رمزها و نمادها و به قول خودش " هوزووارشن " ها تکرار می کند و بارها در گفت گوی شفاهی با دوستان خویش ، ضمن عبارات طنز آمیز فوق العاده گیرا و غالبا بسیار گزنده و درد آلود ، آن را افاده می کرده است و خود ، نه تنها در اندیشه ، بلکه با عمل به آن وفادار ماند . مابین این اندیشه ، که محصول نفرت از فساد محیط جانورانه ی " الحق لمن غلب " بود ، و اندیشه ی انقلابی ، با همه ی تضادهای صریح این دو برخورد ، یک قدم راه بود . زمانی که هدایت پی برد که می توان محیط جانورانه و زندگی پوچ انسانی را دگرگون ساخت ، چون در نفرت خود از تباهی صادق بود ، چون برای طرد این محیط اراده اش نیرومند بود ، به آسانی به یک نویسنده ی سر زنده و مبارز بدل شد . اگر هدایت ، که پل بین ساحل تاریک نفی زندگی با کرانه ی روشن اثبات آن را در زندگی طی کرده بود ، به تمام درستی و عمق این گذار بزرگ روحی خویش باورمند می شد ، آن گاه دیگر اثری مانند " پیام کافکا " از خامه اش نمی تراوید و آن گاه دیگر پیکر بی جان خود را در 48 سالگی تسلیم گورستان پرلاشز نمی ساخت . تحول در او آن چنان ژرف نبود که برای تفکر و اراده نیرومند ی مانند هدایت آن چنان لازم بود . سرکوب خونین جنبش بزرگی که پس از سقوط رضا شاه پرگشاد ، نضج اندیشه های نو را در او متوقف ساخت و به قهقرا کشاند .

خود " بوف کور " علاوه بر ریشه های فکری و روانی ، واکنش ایران زمان رضا شاه است ، نخستین سفر او به بلژیک و فرانسه  و دیدن تمدن اروپای غربی ، او را گوئی به دیار افسانه گونی برده بود . البته در آن ایام هدایت هنوز نمی دانست که این تمدن را کار برده وار صدها قوم غارت شده ی جهان پر رونق می سازند . او از تهران گلین و محقر که اهالی آن به گفته ی هدایت " اسیران خاک " بودند به پاریس و شعشعه پس از جنگ اول جهانی آن ،  منتقل شده بود . بعدها نیز همیشه از " ولایت خاج پرست ها " با نوعی شگفت حرف می زد . همه چیز از شیر قهوه در کافه ، نغمه ی آکاردئون ، ارگ کلیسا ، محیطی آزاد برای عشق ها و خوش گذرانی ها ، کتاب های جالب و خواندنی ، معماری دلکش بناها ، زبان دقیق برای فکر کردن و نوشتن ، تمدنی که با ذوق پیشرفته ای در آمیخته بود و غیره ، هدایت را که می دید و می فهمید ، مجذوب می کرد . وقتی پس از پنج سال توقف در بلژیک و فرانسه به تهران برگشت ، با آن که در " کافه لاله زار " با چند دوست فرنگ دیده و فرنگی مآب محیط کوچک پاریسی را تجدید کرد ، ولی می دید که در بیابان فقر و بی فریادی به سر می برد که یک قزاق بی سواد ، که مهم ترین خصلتش قلدری و امادگی برای تامین غارت دیگران است ، به عنوان " اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی ارواحنا فداه" مدعی است پایه گذار " عصر مشعشع " اوست و مشتی چاپلوسان " پرورش افکار " با کمر دو تا و از ترس " اداره سیاسی " به تکرار پلیدترین تعلقات قرون وسطائی در حق او مشغولند . سراسر کشور ، خواب آلود ، فقیر و منگ ، پرت و عقب مانده ، در تمدن له شده ی آسیائی چرا می کرد و بار زباله حکومت رجاله ها را با خموشی برده واری به دوش می کشید . چنین بود دید هدایت از ایران آن روز . برای این لعن کننده زندگی ، برای این موجود گیاه خوار که از گوشت این " غذای خونین " انسان ها نفرت داشت ، پس از لمس زندگی پاریس ، تحمل تهران رضا شاهی ممکن نبود . طعنه ها و متلک های جانسوز از اعماق روح او بر می خاست . نمونه های آن را می توان در " وغ وغ ساهاب " یافت . به همین جهت برای یافتن " زیبائی " به " ایران قبل از اسلام " از سوئی و به جهان فولکلور از سوی دیگر پناه می برد . پس از سقوط رضا شاه ، نفرت او از این دیکتاتور ، تا مدت ها خاموش نشد . ماه ها بعد از شهریور 1320، اسکناس دوستان را می گرفت و برای " پدر شاخ دار " شاخ می کشید .

دکتر رحمت مصطفوی در کتابش به نام " بحث کوتاهی در باره صادق هدایت و آثارش " ( تهران 1350) ، به هنگام سخن گفتن از " حاج آقا " ، ضمن آن که کوشش فراوانی می برد تا از ارزش هنری این اثر بکاهد ، ابراز حیرت می کند که چگونه هدایت در این کتاب به رضا شاه ، که گویا اقداماتش در سمت اندیشه های هدایت بوده ، تاخته است . وی حل این معما را در جریان " تلقین " از طرف " دسته ی مخصوص " می یابد که  نگارش چنین قصه به عقیده ی او کم ارزش و غیر میهن پرستانه ای را به وی تحمیل کرده اند ! در این ادعا همه چیز نادرست است . نه آن " دسته ی مخصوص " در صدد تحمیل یک اثر هنری به نویسنده ی بالغ و با شخصیتی مانند هدایت بر آمد و نه هدایت تحمیل و تلقین کسی را پذیرفت . نفرت هدایت از رضا شاه و به طور کلی از خاندان پهلوی به حدی بود که ناکامی جنبش در نبرد ضد ارتجاع او را در تاریکی جاوید فرو برد . هدایت کمترین ارزشی برای این خاندان قائل نبود و آن را سرگل رجاله ها می دانست .

در ایران زمان رضا شاه هدایت محیطی را کشف کرده بود که با سرشت او تناقض بیَن داشت . مشتی شیاد بی صفت برای داشتن خانه و باغ و اتومبیل و رسیدن به وکالت و وزارت ودست رسی به خوش گذرانی در فرنگ ، به چه پستی هائی که دست نمی آزیدند . همه ی آن ها کم سواد ، آب زیرکاه ، شارلاتان ، وقیح و پرمدعا بودند . برای هدایت ، روشنفکر جدی و اصیل و در عین حال قرص و بی تزلزل و دارای یک پاکیزیگی بلورآسا ، این دلقک بازی طرارانه تحمل ناپذیر بود . آن چه را که به نظر دیگران معتاد و متداول بود ، او پست و " عق آور " می یافت .

سفر به هندوستان به قصد آموختن پهلوی در نزد انکلیساریا از پارسیان هند برای هدایت تنفسی بود ، دیدن هند کهن ، مرموز ، شاعرانه ، فقیر و با شکوه ، مجذوبیت به رقاصه هائی که با پیکر آبنوسی به نرمی ابریشم در معابد هندی در پیچ و تاب بودند ، آشنائی با اندیشه ی هندی تناسخ که در فلسفه ی " تبادل عناصر" خیام تراوش آن وجود داشت ، در اندیشه ی رویا خیز هدایت اشباح فراوانی آفرید که در " بوف کور " انعکاس یافته است ، و در این باره باز هم سخن خواهیم گفت .

·                           *                                   *

تمام داستان " بوف کور " را ، روایت گرش _ یک نقاش جلد قلمدان _ برای سایه ی خود می گوید ، زیرا از " دنیای رجاله ها " او تنها به صورت خودش در آینه و به سایه ی خودش دلخوش است . صحنه ی وقوع حوادث " بوف کور " در ایران در شهر کهنسال ری است که از آن هدایت گاه با شکل باستانی " راغا " نام می برد ، جائی در آن سوی نهر " سورن " ( ؟) . قاعدتا حوادث باید در دوران های گذشته روی داده باشد ، زیرا سخن از گزمه ، داروغه ، قاضی و غیره در میان است . ولی پیرمردی که شال گردن را به سرو صورت خود می پیچد و نیز کالسکه ی نعش کشی و توصیف مناظر بین راه ها با خانه های مخروطی و منشوری وبسیار جزئیات دیگر ، منعکس کننده ی یک محیط صرفا ایرانی نیست . پیداست برای هدایت پیگیری در این مسئله اهمیتی نداشته و وی قصد داشته است قصه ی خود را حکایت کند ، چنان که خود قصه گوئی نیز در جنب آن اندیشه ها که هدایت مایل است بیان دارد ، یک جنبه ی فرعی ، جنبه ی وسیله و افزار دارد .

داستان رویائی و کنایه آمیز " بوف کور " از دو بخش مجزا که در پایان داستان به هم می آمیزند ، تشکیل شده است . در بخش اول ، نقاش قلمدان ، قهرمان اصلی داستان ، شاهد آمدن مظلوب خود به پستوی محقر خویش و مرگ اوست . مرگ دختر را هدایت با جزئیات شومی توصیف می کند : تجزیه ی بویناک یک پیکر کرم زده که در حوالی آن دو زنبور درشت می چرخند ، اوج کابوس هدایت را از مرگ انسانی مجسم می کند . اندیشه مرگ که آن را " thanstopsi"می نامند در نزد هدایت نه تنها در این قصه ، بلکه همه جا حاضر و نیرومند است . در واقع برای موجود زنده تصور ان که روزی دیگر برای ابد نخواهد بود ، تصور مطبوعی نیست ، ولی چرا باید آن را به کابوسی برای تاریک کردن نقدینه ی عمر بدل ساخت ؟

نقاش دست به تصویر مرده ی دختر می زند و چون مایل است راز چشم های او را نیز بر صفحه بیاورد ناگاه بر اثر اعجازی چشم های فرو بسته ی دختر گشوده می شود و نقاش آن نگاه سحر آمیز را نیز ثبت می کند . سپس با گزلیک پیکر را قطعه  قطعه می کند و آن را در چمدانی می گذارد و با کمک پیرمرد نعش کش و کالسکه ی او دختر را در قبرستان چال می کند . آخرین بار که چمدان را می گشاید در میان خون دلمه شده و پیکر تجزیه شده بار دیگر درخشش چشمان زنده و نگران معشوقه ی رویائی خود را می بیند .

در بخش دوم داستان نقاش قلمدان از دالان واپس نگری به گذشته و دوران کودکی و جوانی خود می اندیشد . در اینجا ، پدر ، عمو ، مادرش رقاصه ی هندی به نام بوگام داسی ، دایه اش موسوم به " ننه جون " و زنش ملقب به " لکاته " و شهرش که در آن دنیای رجاله ها زندگی می کنند ، پیر مرد خنزر پنزری که پیر مرد مرده کش بخش اول را به یاد می آورد ، قصاب که لش خون آلود را با حرص جانورانه ای بر انداز می کند و به رجاله ها می فروشد ، تصاویر و چهره های اساسی هستند .

" دنیای رجاله ها "را هدایت در جاهای مختلف داستان خود توصیف می کند : دنیائی که به او ابدا ربطی ندارد . وجود مادی اش تنها نوعی سرحد بین دنیای درونی او و دنیای رجاله ها است که در آن همگی به دنبال پول و شهوتند . زن او ، لکاته ، از همین رجاله هاست و همین رجاله ها را دوست دارد چون " بی حیا ، احمق و متعفنند " . رجاله ها موجوداتی هستند تندرست و پروار ، خوب می خورند ، خوب می خوابند : " حس می کردم این دنیا برای من نبوده ، برای یک دسته آدم های بی حیا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش ، چار وادار و چشم و دل گرسنه بود  . برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان ، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم جنباند گدائی می کردند و تملق می گفتند " ( 1) .

روشن است که این " دنیای رجاله ها " جامعه ی رسمی زمان رضا شاه است . در این مفهوم  مبهم البته هم نوعی برخورد از بالا و " الیت " مآب هدایت به مثابه " تافته جدابافته " به تمام اجتماع آسیائی و عقب مانده ای که او در ایران می دیده احساس می شود ، و هم ، به شکل قوی تر و اساسی تر ، نوعی برخورد اجتماعی و انسانی بهر چیزیست ، کاسبکارانه ، مبتذل و فرومایه . با شناختی که از هدایت داریم باید گفت محتوی دوم در روح او ریشه دارتر است و همانست که اورا به جانب جنبش خلق کشانده است . زیرا طرح چهره هائی مانند "داش آکل " ، " منادی الحق " ( حاج آقا ) ، " احمدک " ( آب زندگی ) ، "مهدی زاغی " ( فردا ) نمی تواند به مجاهد ت های شریف روحی مردم احترام نگذارد .

ذکر شهر " بنارس " و مادر هندی قهرمان داستان که رقاصه ی معبد " لینگم " بود ( به نام " بوگام داسی") واقعی زهر آگین " ناگ " که از ترس آن موهای عمویش سفید شد ، و رقص پرپیچ و تاب و خیال انگیز دختران هندی ، یاد آور سفر هدایت به هند و تاثیرات و خاطرات قوی این سفر است .

قصه ی " بوف کور " به صورت یک " مونولوگ " ( تک سخن ) بی نهایت شاعرانه و سرشار از تصاویر چهره ها ، تعبیرها ، استعاره ها و تشبیه های غریب و گیرا نوشته شده است . در ادبیات فارسی این پدیده در آن ایام به کلی نو و مخترعانه بود . در این پدیده هم متاثر بودن هدایت از ادبیات معاصر اروپا و هم نیروی  تند تخیل و ابتکار او بروز می کند . در همین عرصه است که " هوزووارشن های ادبی "هدایت عرضه می شود . واژه ی "هوزووارشن " شکل پهلوی " هنروارش " است ، یعنی واژه هائی که در پهلوی به زبان آرامی نوشته می شد ولی به پهلوی خوانده می شده ، مانند " لخما " که آن را " نان " تلفظ می کردند . این اصطلاح را هدایت فقط یک بار به کار می برد ولی بسیار اصطلاحی صائب و مهم است . در واقع باید از پس این " کنایات معمائی " روح و اندیشه ی هدایت را بیرون کشید و هنر و ارش ها را شکافت و به دفینه ای که در آن هاست دست یافت .

در مونولوگ " بوف کور " مانند مونولوگ های نظیر که هدایت نوشته ( " سه قطره خون " ، " زنده بگور " و غیره ) بدون شک اندیشه ها و عواطف ناهنجاری هم وجود دارد که برای ما ، باور مندان به تکامل تاریخی انسان و امکان رهائی تدریجی او از زنجیر های بی خویشتنی ، پذیرفتنی و حتی دلپذیر نیست . در این قصه ی شب زده و ترسناک گاه انسان ها به حد اعلی مسخ می شوند و حقیر و پوک و سیه دل و نفرت انگیز مانند " ننه جون " و " لکاته " و " پیرمرد خنزرپنزری " و " پیرمرد نعش کش " . تنها او و محبوبه ی مرده اش از دنیای آن سوئی هستند که یکی محکوم به تجزیه شدن و مثله شدن و دیگری محکوم به شکنجه دیدن است . لذا تمام داستان را می توان دادخواستی علیه دنیای رجاله ها ، به معنای پیکارجویانه ی آن دانست . تن و روان آسیب دیده و شکننده ی هدایت استغراق او در ادبیات ضد زندگی معاصر بورژوا ، رد خود را مانند داغمه های کبود همه جا بر پیکر داستان گذاشته است . ولی مطلب این جاست که در کنار این ، در " بوف کور " حرف دیگری نیز هست و آن درست همان چیزی است که او را به پرخاش گر خشمگینی علیه محیط اجتماعی زمان خود بدل می سازد .

در" بوف کور " هم مانند بسیاری آثار دیگر هدایت ، تاثیر عمیق خیام دیده می شود : تصویر روی کوزه باستانی " راغا " که پیر مرد نعش کش به هنگام کندن قبر کشف می کند ، عینا مانند تصویری است که قهرمان داستان روی قلمدان کشیده است و خود رمزی است از تکرار ابدی سرنوشت انسانی که در امواج سیاه عدم فرو می رود و دوباره سر بر می کند ، رمزی است از گردش جاویدان ذرات هستی . هم چنین رگه های شکاکیت خیامی در صحت دعاوی مذاهب نیز در " بوف کور " به عیان دیده می شود . این در آمیختگی تاثیر فرهنگ باختری با سنن تمدن ایرانی در هدایت از خطوط شاخص روح و آفرینش هنری اوست که در " بوف کور " مانند آثار دیگر او کاملا مشهود است .

به علاوه از تبادلی که بین اشخاص داستان از جهت جسم و روح روی می دهد ( یکی به دیگری بدل می شود ) پیداست که افکار هندی _ ایرانی در باره ی تناسخ و مسخ ( و حتی امکان تبدیل شدن به گیاه ) در ذهن هدایت رخنه دارد . در این تناسخ و مسخ و رسخ ، هدایت یگانگی گوهر هستی را می بیند که بی نهایت چهره عوض می کند ولی همیشه خودش می ماند .

از معشوقه ی رویائی بخش اول کتاب که نقاش قلمدان پیکر مرده ی او را با گزلیک مثله می کند تا لکاته ی زن زیبا ولی هرزه و بی صفتش که او را نیز در پایان بخش دوم با همان گزلیک به قتل می رساند ، از چشم های اولی که در داخل چمدان خون آلود می درخشد تا چشم های دومی که در مشت پر از خون قاتلش ظهور می کند ، ما شاهد یک سلسله پیوندهای مرموز در سرنوشت ودر حوادث هستیم . سرانجام تبدیل گوینده ی داستان به پیرمرد خنزر پنزری ، نماد دیگری است از استحاله ی انسان در جهان رجاله ها که قادر است همه ی موجودات را ببلعد و گریز به سکوت ، به تنهائی ، به نشئه ی تریاک ، به تاریکی شب از چنگ این جهان عبث است ، زیرا این دنیا شما را تا ژرفای عزلت و غربت شما دنبال می کند ( لذا می توان گفت : اگر چنین است ، پس باید از جهان رجاله ها نگریخت ، بلکه با آن جنگید ) .

هدایت نگرنده تر از آن است که بغرنجی حالات روانی انسان و شگردها و زیر و بم های آن را نبیند و پیوند روح با جسم نظرش را جلب نکند . ولی هدایت این روند را در نوعی توارث نسلی ، در فریاد های خاموش خصایص قومی و نژادی در درون جسم و روح هر فرد ، در قوانین اسرار آمیزی که در ژرفای هستی انسان ، همانندی های جسمی و روحی را طی قرن ها دست به دست می دهد ، جستجو می کند . بسیاری از جملات معمائی و تاریک او در " بوف کور " وابسته به این اعتقاد اوست . در همه ی آن ها در عین حال اشاره ای به خودش دارد . از ستم و عذاب جسم خود رنج می برد و شراره های غرایز حیوانی با اندیشه ی اثیری و اشرافی انسانی او جور در نمی آید . ما هراس هدایت را از جسم خود ، شرم و حجب او را که به قول " پابلو نرودا " به انسان دو دست می دهد و دومی زودتر از اولی منقبض می شود ، در سراسر " بوف کور "احساس می کنیم . از تنها بودن و یگانه بودن خود ، هم زجر می کشد وهم بدان افتخار دارد چون نمی خواهد به دنیای رجاله ها مربوط باشد .

آسیب پذیری ، شکنندگی و عجزجسم  انسان  و سرگشتگی و بی تدبیری روح او در قبال رفتار خشن و بی ملاحظه ی نیروهای طبیعت و تاریخ ( که با "بی شمار " سروکار دارند و به " تک تک " بی اعتنا هستند ) پدیده ای است حزن انگیز که هدایت را وحشت زده می کند . به همین جهت او چنین عبوس و تلخ است ، زیرا به قول برشت : آن هائی که می خندند خبر وحشتناک را نشنیده اند . ولی هدایت آن را شنیده بود . خود او دوست داشت از " درد زندگی " ، " درد جهان " (  welteschmerz) سخن بگوید .

برای هدایت رنج انسان رنج عبث " سیزیف " از اساطیر یونان است که در عرصه ی تاخت و تاز کور نیروهائی بسی مقتدر و بی رحم ، لگد مال می شود . در دوران جنگ هدایت " افسانه ی سیزیف " ( le  mythe de sisyphe) اثر نویسنده فرانسوی آلبر کامو (  1960_ 1913 albert camue) را که تازه نشر یافته بود به دست آورد و از آن جمله خواندن آن را با شوق مستور نشدنی به نگارنده توصیه کرد . سخن کامو در باره پوچی زندگی انسان و مطلوب بودن خودکشی ، برای هدایت تازگی نداشت . استدلال کامو در باره ی آن که انسان در سرای وجود یک " میهمان ناخوانده " (  intnus) است ، نظیر استدلال سارتر در باره این که "نای تهی " وجود انسان سرشار از دلهره است . برای هدایت که مدت ها بود " بوف کور " را ایجاد کرده بود ، سخنان کهنه ای بود . در "بوف کور " همه ی این ها گفته شده بود . هدایت مانند کامو مدت ها پیش خود را یک " بوف کور " ، یک "انسان زائد " ، یک " انسان غریبه " احساس می کرد . نه هدایت و نه کامو نخواستند از نوعی " مشاهده ی واقعیت " ( constatioon de fait ) فراتر بروند . مطلب " انسان های زائد " ، مطلب " تضادهای بوف کور با دنیای رجاله ها " مطلب مهمی است ولی این یک مسئله ی انسان شناسی ( آنتروپولوژیک ) و زیست شناسی ( بیولوژیک ) نیست . این یک مسئله ی تاریخی _ اجتماعی است و آن را نه از راه خودکشی و اعلام پوچی زندگی ، بلکه از طریق تلاش های مرارت بار دیگری باید حل کرد : رهائی انسان در نبرد اوست .

آن چه که گفتیم تصویر ساده شده ای است از " بوف کور " . در این اثر کوچک ( در 128 صفحه ) سایه و روشن یک روح بزرگ تلخیص شده و ثمره تقطیر پر تعب عواطف و افکار بسیاری است . ما حق داریم بدون بیم از ساخته کاری و زیبا سازی وسعت دهی مصنوعی ، این اثر را داد خواست علیه آن دنیای رجاله ها بدانیم که هدایت را مختنق ساخت و پیش از وقت به گورستان فرستاد ، و برای آن در گنجینه ی ادب معاصر ایران جائی بگشائیم . شناخت عمیق تر و نزدیک تر هدایت و آثارش پیوسته به سود این نویسنده ی بزرگ و آثار اوست .

------------

1_ البته منظور " لاسه " یا "لسه " است که واژه ای فارسی است و ربطی به " لثه " عربی ندارد ولی در متن کتاب لثه چاپ شده است .

احسان طبری _ تیرماه 1357

منبع : دنیا نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران   

  شماره 8آبان 1357

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: