چو شو گیرم خیالت را در آغوش
ســـحر از بســــــــــــــترم بوی گل آیو
بابا
طاهر
تقدیم به همهٔ شب زدگان عاشق
«گیسو
بلند زمستانی»
جهان
رفتی و من
فانوس را کشتم... !
بر بویهٔ عبث خوابی
تنها به بستر رفتم
و تو...
باز نیامدی.
!
اما...
خیالت آمد...
مثل هرشب ؛
تا چشمان ستمگر شب گونش،
خواب گم کرده در جهان کودکیش را
از چشمان سرخِ «خسته جهانِ پیر«
بیرحم و بی تردید برباید...
یلدای همیشگی من،
گیسو بلند زمستان زندگیم،
باز
هم آمد...
مثل هرشب
...
بر بال کبوتر سرمازده ای از جنس آتشین عشق.
در پشت پنجره های شب
ایستاد و نگاهم کرد...
از شیشه های مات عرق ریز،
با چشم های سخنگوی افسون کارش،
خیره نگاهم کرد...
از روزن دریچهٔ برفی،
با نرمی نسیم فراز آمد.
و...
زیباتر از نسیم بهاران
در لای شاخسار دستانم خزید...
تن گل بویش...
پرنده ای گریخته از طوفان،
چو قلب مجروح من لرزان...
و قلب هراسیده اش،
با ضربان زمان شتابنده
به تندی در تپش
...
گونه های ملتهبش را بر سینه طوفانیم فشرد
و به عاشقانه ترین آواز قلبم
گوش سپرد...
و
آنگاه...
در آرامش خیال بی خواب من
به خواب رفت...
و من...
تا دیرگاه سپیده دم
گیسوان سیاهش را
که عطر شکوفه های بهار نارنج داشت
نوازش کردم...
***
برف از بارش ایستاده بود
آفتاب یخ زده دی ماه
از پنجرهٔ اتاقم سرک کشید
آهسته صدایم کرد...
جهان!..
و من...
بسترم را دیدم
که مثل هر بامداد
سرد بود و تهی بود... !
اما
بوی
شکوفه های سپید نارنج
در همه جا موج می زد
...
جهان
- ۱۴ دی ۹۴
مطلب را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست