پوستینم را از
من وا نمی کنم
رحمان
امروز صبح بود
آمدی به خوابم
گفتی سالها گذشت
از ایام کبود سیاه،
دستانت را به من بده
آرزوهایت پشت در
دل آزرده ات را به آغوش خود
انتظار می کشد
گفتم،
من به روز نیامده بودم
که طلوع دوباره تو را ببینم
گر، دل آزرده و غمگینم هنوز،
فصل سرما
به درازای قرن ها
مرگ مکرر را شاهدم
پوستینم را از من
وا نمی کنم
می دانی که...
شکوفه ها گل ندادند
در خزان بهاران
حالا صبوری می کنم
که تو باز آیی بی صدا
گفتم،
لباس تو بوی عطر یاس می دهد
من که می دانم
تو سپیده صبح خواهی آمد
و طلوع تبسم بر لبانت خواهد نشست
و پایان غم آلوده هزاره سرما را نوید خواهی داد
من که می دانم...
رحمان
14/10/94
مطلب را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست