نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2015-11-30

نویدنو  09/09/1394 

 

 

يادى از صفرخان ...
حسن جعفرى 
 من بانگ کوه و نغمه دریا شنیده ام
دریا دلان سخت تر از کوه دیده ام ... (ژاله اصفهانی)

 

اولين باري كه نامش را شنيدم از عبدالرحيم صبوري (كه عزالدين صدايش ميزديم) بود. در منزل دانشجوئي فرخ سپهري در ميدان شوش تهران. (فرخ يكي دو سال بعد در يك درگيري خياباني كشته شد و عزالدين هم هشت سال با من زندان بود و در سال ٦٠ بدست رژيم جمهوري اسلامي بقتل رسيد.) تازه دفاعيات شكراله پاك نژاد و مسعود بطحائي در آمده بود و دست بدست ميگشت. عزالدين كه توسط دائي اش جلال سجادي از فعالين دانشجوئي دانشكده اقتصاد در جريان اخبار سياسي بود، پرسيد آيا تو صفر قهرمانيان را ميشناسي ؟ مسعود بطحائي در دفاعياتش از او بعنوان قديمي ترين زنداني سياسي ايران و مظهر مقاومت ملي نام برده است. بعدش اضافه كرد كه ميگويند دفاعيات بطحائي را ناصر كاخساز نوشته است (من بعدها با آنكه دلم ميخواست نشد كه از ناصر بپرسم آيا اين خبر درست بود يا نه). خود كاخساز هم زير شكنجه ضربه مغزي ديده و در دادگاه نميتوانسته حرف بزند.

 - نام صفر قهرمانيان همچنان در ذهنم بود تا آنكه گذار خود ما اوائل سال ٥٠ به زندان شاه افتاد . از همان اوين و قزل قلعه اسم صفرخان همه جا بود. شخصيت افسانه اي ما جوانهاي تازه به زندان افتاده شده بود. مي گفتند قوي هيكل ترين زنداني است و در جواني پهلوان منطقه شان بوده. هر زنداني قديمي اي كه مي ديديم از صفرخان مي پرسيديم. قديمي ها - و بعدها خود ما - او را فقط "خان " صدا مي زدند. در عشرت آباد پاك نژاد و جزني برايمان از خان تعريف مي كردند. شكري ميگفت خان يك روستائي بود كه به زندان آمد و هنوز هم سادگي روستائي اش را حفظ كرده است. بيژن مي گفت خان هنوز هم يك روز ورزشش ترك نمي شود و دو نفر لازم است تا هالترش را جابجا كنند.

- سال ٥١ مارا به زندان شماره ٣ قصر بردند . قديمي ها را در شماره ٤ كه ديوار بديوار شماره ٣ بود نگهداشته بودند. ميگفتند شماره ٤ بهترين زندان شاه است. فقط قديمي ها را آنجا نگه ميدارند و افسرها هم آنجا هستند. يك روز عليرضا نعمتي (كه بعد از انقلاب توسط جمهوري اسلامي اعدام شد) را به بهداري بردند. وقتي برگشت با هيجان براي همه تعريف ميكرد كه صفرخان را در بهداري زندان ديده و او كه خود كشتي گير صاحب نامي در بروجرد بود خان را رستمي براي ما تصوير كرد. افسانه صفرخان همچنان ادامه مييافت. نياز ما جوانها به چنين سمبل مقاومتي به اين افسانه جان ميداد. مي گفتند افسراني كه از زندان آزاد شده بودند خيلي براي آزادي خان تلاش كرده بودند وپرونده او تا زير دست فرسيو دادستان كل نظامي رفته بود و او گفته بود اين مردك هنوز زنده است ؟ من بايد شاهد باشم كه نعش اورا از زندان بيرون ميبرند ، و ميگفتند كه بعد از ترور فرسيو توسط چريكها خان گفته او را باش كه ميخواسته نعش ما را ببيند و ميگفتند خان از آن پس با فدائي ها خيلي خوب شده و گفته ما خودمان اولين چريك توي اين مملكت بوديم.

- مدت كوتاهي در شماره ٣ بوديم كه ما را به عادل آباد شيراز منتقل كردند . در آنجا هم شش ماه در انفرادي گذرانديم كه بخاطر دستگيري رضا طييبيان يكي ديگر از دوستان دوران دبيرستاني مان همراه با عده اي كه معروف به گروه بابل - آمل شدند من و رحيم صبوري را دوباره به تهران آوردند. مدتها در زندانهاي كميته مشترك ، قزل قلعه و اوين جديد بسر برديم و در همين مدت شاهد قطع بيد مجنون زندان قزل قلعه معروف به "بيد مجنون وارطان "، تعطيلي اين زندان و افتتاح اوين جديد بوديم كه در اسفند ٥٣ مرا به زندان قصر انتقال دادند. دو سال زندان انفرادي همراه با آزار وشكنجه تاثيراتش را روي وضع جسمي من گذاشته بود. تشريفات انتقال و سر تراشي و خوشامدگوئي ستار مرادي معروف را كه "بيرون چكاره بودي ؟ اينجا حمبالم نيستي " پشت سر گذاشته بوديم كه وارد بند شديم. ستار مرادي گفته بود وضع زندان خيلي تغيير كرده ، دست دادن و روبوسي يعني زير هشت و كتك. غروب بود و موقع شام كه در بند ٦ هم باز ميشد و همه به بند ٤ و ٥ ميامدند. دست دادنها و روبوسي هاي دزدكي و پنهان از نظر سرپاسبان كشائي ، هيجان ديدار اينهمه عزيزان پس از دو سال تنهائي ، احساس خوشبختي توام با بغضي كه گلو را فشرده و.... همه اينها چيزهائي است كه مشكل به وصف در مي آيد و فقط كساني كه آن دوره آنجا بودند مي توانند حس كنند. از شام چيزي نفهميدم كه مهدي سامع گفت برويم با خان سلام و عليك كن. ديداري كوتاه بود. دست دادن و روبوسي البته اين بار علني كه كدام پاسباني بود كه از خان برود گزارش رد كند واگر هم ، سرهنگ زماني كي بود كه از خان بازخواست كند؟ شب را نيمي به بيداري و پچپچهاي دزدكي گذشت كه صبح شد و موقع صبحانه و دوباره در بند ٦ را باز كردند. پرويز نويدي آمد كه خان ترا خواسته و مرا به اطاقش در بند ٦ راهنمائي كرد و خودش رفت. وارد شدم و به خان كه تنها در اطاقش ايستاده بود سلام كردم. بمن گفت چرا اينطوري شدي؟ شنيدم خيلي اذيتت كردند آره ؟ گفتم يك كمي خان. پرسيد چرا؟ گفتم مي گفتند اول كه دستگيرت كرديم چرا رفقايت را نگفتي. گفت خوب جواب ميدادي اگر ميگفتم كه ديگر رفيقشان نبودم. باهم خنديديم كه او دست برد و از روي طاقچه يك ليوان برداشت و بدستم داد. ليواني پر از شير گرم كه چند قاشق عسل هم در آن ريخته و حسابي بهم زده بود و بمن گفت همينجا وايسا بخور و برو. سالها بعد در آلمان و پس از فرو پاشي ديوار برلين پير مردي كه نامش در خاطرم نمانده در مصاحبه اي در تلويزيون آلمان از خاطراتش ميگفت كه وقتي وارد بازداشتگاه بوخنوالد شدم بخاطر بازجوئي و شكنجه در حال بدي بودم كه جواني وارد اطاقم شد و تكه اي نان از زير لباسش در آورد و بمن داد كه من بعدا فهميدم نام اين جوان اريش هونكر است. منظور او در آنموقع از نقل اين خاطره سرشت و طبيعت انساني و تاثير قدرت بر اين طبيعت بود اما من همان لحظه جدا از اين بحث ياد صفر خان و آن ليوان شير گرم افتادم. صحنه اي كه هيچگاه از خاطرم نميرود.

 - مدتي بعد مرا كه آنموقع ديگر زنداني با سابقه اي بحساب مي آمدم به بند ٦ انتقال دادند كه مختص اين دسته از زنداني ها بود . هم اطاقي هايم عبارت بودند از مرتضي ملك محمدي ، حسين راحمي پور (كه بعد از انقلاب توسط جمهوري اسلامي اعدام شد)، ابوالقاسم سرحدي زاده ، مسعود ملائي ، حسين رضائي (از اعضاي كنفدراسيون كه با آنكه پدر و خيلي از اقوامش از امراي بالاي شهرباني بودند و هر لحظه امكان آزاد شدن داشت اما تا آخر شرافتمندانه روي مواضعش ايستاد)، محمدعلي پيدا از افسران فرقه كه با آنكه سالها در زندان بود با پليس همكاري مي كرد و خان هم بشدت از او بدش ميامد و يك سرهنگ اختلاس گر ارتش. اينها را هم چون در دادگاه نظامي محاكمه مي كردند به زندان سياسي انتقال مي دادند و در اينجا وضع اين جناب سرهنگها واقعا تماشائي و رقت انگيز بود. تمام اطاق هاي بند ٦ در دو طرف يك راهرو بود و من در اينجا امكان پيدا كردم بيشتر و نزديك تر با صفر خان باشم.

- خان بيشتر وقتش را روي صندلي اش كه در تراس مشرف به حياط بند ٦ قرار داشت مي نشست . صندلي خان عبارت از يك پيت حلبي بود كه بچه ها تويش را پر كرده بودند و شده بود صندلي خان كه فقط خان رويش مي نشست سيگار پشت سيگار دود ميكرد و زندان را زير نظر داشت. اينكه ميگويم سيگار پشت سيگار واقعي است. شده بود كه خان ٥ سيگار دود مي كرد اما فقط يكبار كبريت كشيده بود. نوع سيگار هم اصلا براي خان مهم نبود. در قوطي سيگارش از زر فيلتر دار پيدا مي شد تا سيگار پيچي.

- خان از همان روي صندلي اش كه نشسته بود ميدانست تا ته زندان چه ميگذرد. هر كسي از هر گروه و سازماني ٥ دقيقه اي پيش خان مي نشست ، احيانا سيگاري با او دود ميكرد و خبري مي داد و خبري ميگرفت. نبض زندان دست خان بود و هر مساله و بحث جديدي كه درون گروهها در مي گرفت خان اولين كسي بود كه خبردار مي شد. مدت ها قبل از آنكه ما از تغيير مواضع ايدئولوژيك مجاهدين با خبر شويم خان گفته بود توي اينها خبري شده ، خيلي بحث مي كنند و نا آرامند كه ما بعدتر فهميديم مسئله تغيير مواضع ايدئولوژيك است. خان طرف اعتماد همه بود. هر كس چيزي داشت كه خودش بهر دليلي نمي توانست باطلاع ديگران برساند به خان ميگفت و او اين كاررا ميكرد. وقتي ماجراي فرار سيروس نهاوندي از زندان پيش آمد، عيوض محمدي كه از افراد شريف اين گروه بود توطئه بودن مسئله را مي دانست اما لو دادن آن مي توانست عواقب وحشتناك و حتي مرگ آور برايش داشته باشد. او پيش خان رفت و گفت خان تو تاريخ زنداني ، من به تو مي گويم و تو بعدا شهادت بده كه من بتو گفته ام سيروس پليس است و اين توطئه ساواك است. خان هرجا مي نشست ميگفت اين مسئله فرار سيروس نهاوندي هم معلوم نيست كه چيست و به كساني كه اعتماد داشت از جمله به خود من گفته هاي عيوض محمدي را نقل كرده بود و بعدها كه سيروس نهاوندي كارش را انجام داد و تعداد زيادي را به زندان آورد كه همزمان شده بود با سبك تر شدن وضع زندانها خان به همه گفت كه عيوض محمدي قبلا اين راز را با او در ميان گذاشته و او هم سعي كرده به ديگران برساند.

- يك روز گرم تابستان با مرتضي ملك محمدي توي حياط در سايه نشسته بوديم . چشم مرتضي به خان افتاد كه بر صندلي اش روي ايوان نشسته بود و سيگار دود ميكرد. گفت "مي داني ، سايه زندان روي همه ماست اما سايه صفر خان روي زندان است ". اين جمله او را من بارها در جاهاي مختلف گفته ام و چقدر دلم ميخواست در جريان كنفرانس برلين زماني كه رفقاي باصطلاح چپ آنگونه براي مهندس سحابي سابقه بد زندان تراشيدند و او را زير حمله گرفتند پشت تريبون بروم ، اين جمله مرتضي را بگويم و اضافه كنم كه افرادي مثل صفرخان ، زنده ياد عباس حجري (كه پس از ٢٥ سال زندان شاه و ٥ سال زندان جمهوري اسلامي سرانجام در جريان فاجعه ملي كشتار زندانيان سياسي بقتل رسيد)، طاهر آقا احمدزاده و مهندس سحابي ستون هائي بودند كه سقف زندان را روي سر ما جوانهاي ١٩ ، ٢٠ ساله آنموقع نگه ميداشتند و اين پيرايه ها به آنها نمي چسبد.

- خان از همان بالا بويژه تازه واردها را زير نطر ميگرفت و خيلي خوب تشخيص ميداد كه چه تيپ آدمهائي هستند و اولين تقسيم بندي او اين بود كه آيا "ر" هست يا نه و منظورش از "ر" رهبر بود. ماشااله رزمي وقتي وارد شد خان همان روز اول بمن گفت "اين از آن رهبرهاست ، هنوز وارد نشده پچ پچ و جلسه را شروع كرده ". اصغر كهوند هنوز نوجوان بود كه به زندان آمد و چند روز اول آرام و قرار نداشت. تند و تند دور زندان ميگشت و به در و ديوار و آدمها زل ميزد. خان گفته بود اين بچه مثل اينكه براي زندان كشيدن خيلي عجله دارد، باو بگو اگر ديرش شده ماشين بگيرد.

- خان روحيه زندان بود. مي گفتند طولاني شدن زندان خودش انگيزه براي زندان كشيدن مي شود. حتما اينطوري نبود. خيلي ها بودند كه پس از سال ها زنداني كشيدن بريدند. بهر حال خان انگيزه هاي ديگري داشت. انگيزه هاي متعدد. مثلا مي گفت وقتي اين جوانها مي گويند خان ٣٠ سال كشيد، ما هم ميتوانيم بكشيم كار آدم اينجوري بيشتر مي شود. زماني يكي از او پرسيد خان شما ديگر به زندان عادت كرديد نه ؟ با طعنه برگشت جواب داد "تو روي آتش بنشيني عادت ميكني ؟".

- "كشيدن " بمعني زندان كشيدن از اصطلاحات خان بود كه با همان لهجه آذربايجاني اش تلفظ ميكرد. وقتي به خان ميرسيديم مي پرسيديم خان امروز چطور بود؟ فوري ميگفت امروز راحت بود يا ميگفت امروز خيلي سخت كشيدم. يا مي پرسيديم خان از "هس " چه خبر، ميگفت او هم هنوز ميكشد فقط او زخم معده گرفته و من نگرفتم و منظور اينجا رودلف هس بود كه يكي دو سال زودتر از خان به زندان متفقين در برلين افتاده بود و آنموقع تنها زنداني جهان بود كه از خان بيشتر ركورد داشت.

- خان تا آخرين سالهاي زندان هم براي ندامت نوشتن تحت فشار بود . مي توان تصور كرد كه شكستن خان چه پيروزي براي زندانبان و چه شكستي براي روحيه زنداني ها ميتوانست باشد. سالهاي ٥٢ تا ٥٦ سالهاي بيشترين فشار در زندانها بود. ٢٨ مرداد سال ٥٢ زندانبان سعي كرد زنداني ها را به مراسم جشن خودش ببرد. از توي بلندگو تك تك اسامي زنداني ها را ميخواندند و ميخواستند كه به زير هشت بروند. جو وحشت و فشار عصبي. لحظات تلمبار شدن بغض و كينه. ناگهان از توي بلندگوخوانده شد "صفر قهرمانيان ". زندان در سكوت فرو رفت. خبيث ها چه منظوري دارند؟ چه چيزي را ميخواهند ثابت كنند؟ همه ايستادند و به خان كه مثل هميشه روي صندلي اش در ايوان نشسته بود خيره شدند. چه اتفاقي خواهد افتاد؟ خان همانطور كه به سيگار كشيدنش ادامه ميداد نيم چرخي زد از گوشه چشم نگاه غضب آلودي به افسري كه روي پله ها ايستاده بود انداخت و با پشت دست علامتي داد كه هم بمعني نه ميتوانست باشد هم "برو گمشو". همين و تمام شد. آخريها هم دو بار او را به كميته مشترك بردند. حتي تهديدش كردند كه كتكش ميزنند. خان جواب داد مي خواهيد بزنيد مي توانيد ولي استفاده نمي بريد ضرر مي كنيد. تيرشان بازهم به سنگ خورد و برش گرداندند.

- عيد نوروز و سال تحويل تنها وقتي بود كه روبوسي آزاد بود . همه ما حداكثر با ٥٠ درصد زنداني ها دست مي داديم و روبوسي مي كرديم. اما خان تنها كسي بود كه مي بايست با صد در صد زندان روبوسي مي كرد. چه كسي ميخواست از تبريك سال نو و روبوسي با خان صرفنظر نمايد؟ از يك ساعت قبل دو تا واليوم بالا مي انداخت تا خودش را براي اين مراسم آماده كند. وقتي سال تحويل اعلام مي شد صف روبوسي با خان پر بود. وقتي از حالش مي پرسيديم ميگفت اين وسطها هم رفتم و دو تاي ديگر بالا انداختم و گرنه نمي كشيدم.

- خان مثل همه زنده دلان دوستدار "مي " بود. زندان و مي ؟ اما زنداني ياد ميگيرد از هيچ چيز هم چيزي بسازد و اين ها همه دور از چشم زندانبان. خان بلد بود كه از هر ميوه اي كه بدستش ميرسيد شراب بسازد ولي اين اواخر هميشه يك "مسئول خم " هم داشت كه اين كار را برايش انجام ميداد. از زندان برازجان تعريف ميكرد كه با حكمت جو (كه بعدا توسط رژيم شاه زير شكنجه بقتل رسيد) شراب مي گذاشتيم. حكمت جو خيلي طرفدار شوروي بود. يك روز مي آمد و ميگفت خان امروز مثلا سالروز سفر گاگارين به فضاست ، بزنيم ؟ من هم مي گفتم بزنيم خلاصه او هر روز يك بهانه اي پيدا مي كرد و ما هم از خدا خواسته ميزديم. در اوين يكي از مسئولين خم خان ، عبداله مهري از بچه هاي ساكا بود كه شايد تنها زنداني سياسي اي بود كه اسم مستعار داشت بنام عبداله جن. خان نه تنها خودش از شراب لذت ميبرد بلكه بيشتر از آن كيف ميكرد كه ديگران را به شراب دعوت كند. اين خان بود كه تعيين ميكرد مثلا امروز چه كساني و عبداله مامور بود كه شب از آن دو سه نفر پنهاني پذيرائي كند. اگر كسي را سرحال ميديديم ميدانستيم كه امشب دعوت خان بوده. وقتي آزاد كردن زندانيان سياسي در اواخر رژيم شاه شروع شد دست بر قضا عبداله جن را همراه با عدهاي از زندانيان مجاهد شب عيد غدير خم آزاد كردند. ما مانده بوديم كه عبداله غيرمذهبي را چرا همراه با زندانيان مذهبي آنهم شب غدير خم آزاد كردند؟ احمد ثقليني (كه بعد از انقلاب توسط رژيم جمهوري اسلامي اعدام شد) بچه شاعر مسلك و با ذوقي بود فوري گفت معلوم است ديگر آنها را بخاطر غدير و عبداله را هم بخاطر "خم "ش آزاد كردند. آخرين ساقي خان هم ابوالقاسم طاهرپرور بود كه با آنكه خودش بدليل بيماري نمي نوشيد ولي در پستوهاي شماره ٤ قصر با مهمانان خان مي نشست و از مي خوردنشان لذت ميبرد.

-  خان در آشپزي هم دستي داشت . كمتر زنداني سياسي است كه با خان بوده و مزه كوفته تبريزي اش را نچشيده باشد. خان ماهي يك روز كوفته درست ميكرد اما شرطش اين بود كه اولا براي همه زندان درست كند و ثانيا بهمه باندازه كافي برسد. دستياري هم كه قبول داشت علي پاينده بود (از ياران با وفاي خان كه هر كجا هست هميشه پاينده باشد كه بعد از زندان هم كه همه ما بدنبال كار و فعاليت خودمان رفتيم او همچنان ياور خان ماند) كه خود علي هم آشپز ماهري بود. تمام ماه موادي كه از ملاقاتي مي آمد جمع مي شد تا اگر مقدارش مورد قبول خان بود شب همه زندان را به كوفته تبريزي دعوت كند. حتي آن اواخر كه مجاهدين هم بخاطر تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمانشان در بيرون و هم بدليل فشار مذهبي هاي افراطي از كمون بزرگ جدا شده و سفره شان را سوا كرده بودند خان سهمي برايشان در نظر ميگرفت.

- خان با آنكه پهلواني بود اما بخاطر كهولت سن ، بيش از سي سال زندان و بويژه بدليل شرايط وحشتناك و غير انساني اي كه او در زندانهاي مختلف رژيم شاه طي كرده بود آن اواخر وضع جسمي مناسبي نداشت . پرده گوشش را در زندان برازجان پاره كرده بودند و او پانزده سال آخر را با گوش درد طاقت فرسائي زندان كشيد. خودش ميگفت هميشه چيزي در گوشم "ويز" ميكند و آرزويش اين بود كه اگر بيرون رفت بدهد اين گوشش را كر كنند تا از "ويز"ش راحت شود وآن ديگري را سمعك بگذارد كه خوب بشنود. آخر ها هم براي جدا كردن چربي هائي كه در پشتش جمع شده بود او را به بيمارستان نظامي برده بودند كه در اين عمل ساده آنقدر زجرش دادند كه از بيمارستان رفتن هم پشيمان شده بود. از سرما خوردگي و سرفه خيلي بدش ميامد كه عزيز ترين سرگرمي اش يعني سيگار كشيدن را به وقفه ميانداخت.

- طنزها و متلك هاي صفرخان كه با همان لهجه شيرين آذري اش ادا مي شد ميبايست جمع آوري مي شد . يك روز همانطور كه روي صندلي اش نشسته بود و حياط را زير نظر داشت سهراب صلواتي را ديد كه رخت مي شست. هي چنگ ميزد هي چنگ ميزد. خان ده دقيقه اي نگاه كرد و آخر حوصله اش سر آمد بلند شد رفت كنار حوض و پرسيد سهراب واسواس داري ؟ سهراب جواب داد: نه خان ، گفت پس مرض داري كه يكساعت چنگ ميزني ؟ يا ميگفت طرف رفته اينهمه سال خارج چكار كرده ؟ در دانشگاه دوشنبه دكتراي جودكي شناسي گرفته (و منظورش رودكي شناسي بود) ما اينجا جودكي داريم هم جلد اولش را هم جلد دومش را (و منظورش دو پسر عمو از بچه هاي لر بودند كه هردو محمد جودكي نام داشتند و بچه ها براي راحتي كار جودكي جلد اول و جودكي جلد دوم نامگذاريشان كرده بودند).

 - و روز آزادي خان . با آنكه باصطلاح جيمي كراسي آمده بود، شرايط جامعه تغيير كرده و همه ما اميد به آزاد شدن پيدا كرده بوديم اما انگار آزادي خان براي ما اهميتي بيشتر از آزادي خودمان داشت. انگار يك واقعه تاريخي ميخواست اتفاق بيافتد. فصلي از تاريخ تمام شود و فصل ديگري شروع گردد. روزها بود كه همه در انتظار بودند. همه دور و بر خان ميگشتند، انگار همه چيز فقط براي آزادي خان اتفاق افتاده بود، كارتر آمده بود و حقوق بشر را طرح كرده بود، رژيم شاه تحت فشار قرار گرفته ، صليب سرخ پايش خلاصه به زندانهاي شاه باز شده و پس از قايم موشك بازيهاي فراوان سرانجام با خان هم توانست ملاقات كند، جامعه بحركت آمده بود و گويا همه و همه براي اين بود كه خان آزاد شود. روزها به سختي و با هيجان ميگذشت ، خان هم عليرغم ظاهر آرامش ميتوانستي بفهمي كه به هيجان آمده است ولي همچنان سيگار و طنزهايش را ترك نميكرد. "خلاصه ببينيم اين آپارتماني كه شما ميگوئيد چه جوري است " تا آنكه آنروز غروب فرا رسيد. اسامي زندانياني كه ميبايست آزاد ميشدند از بلندگو خوانده ميشد، همه منتظر بودند، منتظر يك اسم "زنداني صفر قهرمانيان وسائلش را جمع كنه و به زير هشت بياد". زندان به ولوله افتاد، همه بطرف خان هجوم بردند، باز هم ميبايست با همه روبوسي ميكرد اما اين بار فرق داشت ، اين بار غم انگيز نبود، اين بار براي انتقال از يك زندان به زندان ديگر نبود، اين بار حتي عيد هم نبود، اين بار چيز ديگري بود. حتما خان قبلا دوتا واليومش را بالا انداخته و خودش را براي مراسم آماده كرده بود. همه زندان خان را در آغوش گرفت و بوسيد. برخي هيجان زده مي خنديدند ، بعضي گريه ميكردند، انگار بهم ميگفتند ديدي خلاصه پيروز شديم ؟ و اين پيروزي يعني آزادي خان و انگار اين همه تلاش و مبارزه كرده بودند تا خان آزاد شود. او را روي دست بلند كردند، براي روي دست بلند كردن خان چند نفر لازم بود، يكنفر نميتوانست ، وناگهان در آن غوغا فرياد نعره وار بهروز حقي كه "درود بر صفر خان قهرمان " و بدنبال آن همه زندان با هم "درود بر صفر خان قهرمان "....
خان را چند بار ديگر هم روي دست گرفتند، در تهران ، در تبريز، در عجب شير، در شيشوان. فردا هم خان را روي دست ميگيرند. اما آنها كه ديروز خان را روي دست گرفتند چه احساسي داشتند و آنها كه فردا او را روي دست مي گيرند چه احساسي؟ 

 

نقل از صفحه فیسبوک آقای حسن جعفری

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: