باز هم، به یاد
اول ماه مه
رحمان
امسال جمعه...
به استقبال ماه مه رفته بود
من اما کجا بودم
دلتنگ ماه مه بودم
با شاخه گلی در دستم
نه اینکه در مراسمی...
و نه در صف فشرده کارگران
و بازوان گره خورده شان
در کف خیابان...
که در فراسوی شب تاریخ
می آیند خانه ای از نو بنا کنند.
که سندیکا..
آن سنگرگاه نام آشنای دیر پای
دیرگاهی ست از تاراج
جان به در نبرده
من دلتنگ بودم، دلتنگ اول ماه مه..
ذهنم انباشته از (کار)..
و کارگر..
آن نیروی هستی ساز کرانمند
و آن اندیشه دگرگون ساز..
من اینجا بودم
با شاخه گل سرخی در دستم..
صف طویل کارگران،
در فکرم رژه می رفتند
با پرچم های بر افراشته، از هر سو
با اراده ای سد شکن
فوج در فوج پیش می آمدند
و آن دم که مارها به لجن زارها می خزند
و کرکس ها در شب خموش به لانه ها
با بالا آمدن آفتاب
از پسین شب تیره
جشن کارگران شروع می شود
من، دلتنگ آن روز هستم.
من اما کجا بودم..
با شاخه گل سرخی در دستم
با بغض شکسته در گلویم
که بوی ماه مه نمی آمد
در اینجا..
همه چیز، بوی همیشگی می داد
بوی روزمرگی و (کار)...
که آغازش پایانی ندارد
بوی اول ماه مه نمی آمد
امسال ماه مه
روز نوستالژیک من بود
اما...
در فکرم صف طویل کارگران
رژه می رفتند
رحمان
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست