چگونه یک
مارکسیست سرگردان شدم ؟
یانیس واروفاکیس - برگردان : آرمین
مقدمه
:
در
سال 2008 سرمایه داری دومین تنش جهانی خود را تجربه کرد
.
بحران مالی زنجیره ای از واکنش ها را به دنبال داشت که اروپا را به اخل
مارپیچ نزولی وارد کرد که تا به امروز ادامه دارد.
وضعیت فعلی اروپا صرفا تهدیدی برای کارگران ، برای محرومان ، برای
بانکداران برای طبقات اجتماعی ، یا در واقع برای ملت ها نیست. نه . وضعیت
فعلی اروپا تهدیدی علیه تمدن بشری است
.
اگر این پیش بینی من درست باشد که ما در برابر یک سیکل رکودی قرار داریم که
به سرعت نمی توان از آن گذر کرد ، این پرسش برای رادیکال ها پیش می
آید که آیا ما می توانیم از این بحران سرمایه داری اروپا بعنوان فرصتی برای
تعویض آن با سامانه بهتری استقبال کنیم ؟ یا بایستی نسیت به آن بعنوان سوار
شدن بر کارزاری برای تثبیت سرمایه داری اروپایی بسیار نگران باشیم ؟
جواب برای من مشخص است ، در حالی که امید برای هر گونه پیشرفت در نسل های
آینده خاموش می شود ، در مقایسه با آنکه نیرویی واپسگرا و خطرناک این ظرفیت
را دارد که حمام خونی انسانی بوجود آورد ، در نیل به جای گزینی برای نظام
سرمایه داری در بحران اروپا احتمال بسیار کمی وجود دارد .از این منظر من با
نقد های رادیکال افرادی که از روی حسن نیت مرا به دفاع و تلاش برای نجات
اقتصاد و اجتماع غیر قابل توجیه اروپا متهم می کنند مواجه می شوم
.
به نظرمن اتحادیه اروپا با کمبود بزرگ دموکراسی مشخص می شود که در ترکیب با
انکار ساختار معیوب مالی آن مردم را در مسیر رکود دائمی قرار داده است
.
البته من به این انتقادات احترام می گذارم که مبارزات ام براساس فرضیه ها و
بقایای شکست خورده چپ گراها است ، اما در عین حال من ترویج برنامه های
رادیکال را ترجیح می دهم که علت وجودی آن جای گزین کردن سرمایه داری اروپا
با سیستمی متفاوت است . هنوز ایده من گشودن یک پنجره در پیش روی سرمایه
داری زننده و نازیبنده در اروپا است ، که در حال انفجار از داخل می باشد
.
با وجود مشکلات زیادی که در این راه وجود دارد ، باید از همه هزینه های
گزاف آن اجتناب کرد ، این را به عنوان یک اعتراف برای متقاعد ساختن رادیکال
ها در نظر بگیرید که ماموریت ما بسیار متناقض است : جلوگیری از سقوط آزاد
اروپا و در عین حال خریدن وقت برای فرمول بندی و تدوین جای گزین سرمایه
داری
.
چرا مارکسیسم ؟
زمانی که موضوع پایان نامه دکتری ام را در سال 1982 انتخاب کردم خواستم که
بر موضوعی ریاضیاتی که اصلا" ارتباطی به مارکسیسم نداشته باشد تمرکز کنم ،
بعد از آن زمانی که حرفه دانشگاهی ام را آغاز کردم به عنوان مدرس اقتصاد
نئوکلاسیک و مرسوم با دانشگاه قرارداد بستم . قرار دادی که بین من و
دانشگاه منعقد شده بود مرا وادار می کرد که اقتصادی را در دانشگاه تدریس
کنم که در آن جایی برای اقتصاد چپ مارکسیستی وجود نداشت
.
در اواخر دهه 1980 من به استخدام دانشگاه سیدنی در آمدم تا اینکه به یک
کاندیدای چپ گرا مشاوره دهم و از وی پشتیبانی کنم ( هر چند قبل از رفتن به
سیدنی از این ماجرا خبر نداشتم
)
وقتی در سال2000 به یونان بازگشتم با جورج پاپاندرئو، که بعد ها نخست وزیر
شد مطالبی را در میان گذاشتم و به امید اینکه از بازگشت جناح راست که می
خواست یونان را به ورطه بیگانه ستیزی بکشاند جلوگیری کنم
.
همانطور که امروز همه می دانند ، حزب پاپاندرئو نه تنها نتوانست ریشه های
بیگانه ستیزی در یونان را از بین ببرد بلکه بدترین سیاست های نئولیبرالیستی
را در کشور اتخاذ کرد و به اصطلاح همان سیاست های نجات منطقه یورو را ادامه
داد و بر عهده گرفت که در نهایت نا خواسته این سیاست ها باعث بازگشت نازی
ها به خیابان های آتن شد
.
بنابراین من از سمت مشاور پاپاندرئو در اوایل سال 2006 استعفا دادم و تبدیل
به منتقد سرسخت سیاست های دولت او شدم که تا بعد از سال های 2009 یونان را
به حالت انفجار رسانید
.
ارزیابی و پژوهش های عمومی من بویی از مارکسیسم در مبحث اروپا و یونان
نبرده بود با این وجود شاید متعجب شوید که چرا من خودم را مارکسیست می
خوانم ، چون مارکس همان کسی است که از دوران بچگی تاکنون نقطه نظرات فعلی
من درباره جهان را پایه ریزی کرده است ،
اگرچه من هیچ گاه منکر مارکسیسم نبوده ام اما بعد از سالها در میان مردم
بودن متوجه شده ام که نباید جامعه ای بی عیب و منزه را برای مردم ترسیم کنم
زیرا تاکید بیش از حد بر جهان مارکسیستی مردم راخسته می کند
.
من بعد از سالها به مردم پرداختن آموخته ام که نباید با آنها ایدئولوژی در
میان بگذارم بلکه این یک نیاز است و نه ایدئولوژی که در من رخنه می کند تا
در باره اثر مارکس در ذهنم صحبت کنم
.
در حال حاضر ما دوره ای از مارکسیسم غیر قابل توجیه را سپری می کنیم اما
این بسیار مهم است که مقاومت داشته باشیم باشور و حرارت به روش های متفاوت
بپردازیم و به عبارت دیگر سرگردان در مارکسیسم باشیم تا راهمان را بیابیم
.
پس اگر امروز فعالیت های آکادمیک من به گونه ای است که مارکس در آن دیده
نمی شود تا جایی که شاید نتوان آنرا مارکسیستی توصیف کرد پس چرا من خودم را
مارکسیست می دانم ؟
جواب ساده است چون من به دنبال راهی بجز سرمایه داری می گردم و همین روش من
بسیار مارکسیستی است که با طرز فکر مارکس پیش رفته است
.
من همواره بر این عقیده بوده ام که تئوری اجتماعی رادیکال از دو جنبه
اقتصاد مرسوم را به چالش می کشد : جنبه اول نقد درون محتوایی است ؛ پذیرش
اصول مرسوم اقتصاد و سپس افشای تضاد های درون آن به این تعبیر که : « من
نباید به مفروضات شما اعتراض کنم اما اینجا دلیلی یافته ام که نتایج شما
سیری منطقی را دنبال نکرده است »، این در حقیقت همان روش مارکس در زیر سوال
بردن اقتصاد بریتانیایی است ، او تمام تئوری های آدام اسمیت و دیوید ریکادو
را بکار گرفت تا نشان دهد اقتصاد سرمایه داری دارای تضاد سیستمی ذاتی است
.
دومین جنبه ای که تئوری رادیکال دنبال می کند : امید به ساختن تئوری جای
گزین است که آنرا جدی پی می گیرد نظر من درباره چنین راه دشواری همواره این
بوده است که تئوری هایی که بر اساس چندین فرضیه مختلف پایه ریزی می شود
دارای چنان قوامی است که هرگز مختل نخواهد شد.
آن چیزی که بی ثباتی اقتصاد مرسوم را نشان می دهد تناقض درونی مدل اقتصادی
نئوکلاسیک است . به همین دلیل بود که تصمیم به کاوش شجاعانه نظریه
نئوکلاسیک گرفتم و در مرحله بعد؛ اینکه هیچ انرژی برای ساختن مدل مارکسیستی
جای گزین سرمایه داری انجام ندهم چون ماهیت کارم کاملا" مارکسیستی بود
.
اگر بخواهم درباره جهانی که در ان زیست می کنیم حرفی بزنم این است که در
حال حاضر "هیچ چاره ای بجز بازگشت به سنت مارکسیستی نمی بینم" این فکر من
از زمانی شکل گرفت که پدر متالوژیست ام مرا از اثر نوآورانه در فن آوری بر
تکامل تاریخ بشری متاثر ساخت . جهانی که در آن سرعت تکامل علم فلزات از عصر
برنز تا آهن که تحولش بسیار سریع بوده است و کشف فولاد که با شتاب زیادی در
سیر تاریخش صورت پذیرفته است . چگونگی جهش تکنولوزی
IT
براساس عنصر سیلیکون که اقتصاد و اجتماع نا پیوسته این جهان را رقم می زند
.
اولین برخورد من با آثار مارکس خیلی زود در زندگی ام پیش امد که تحت تاثیر
زمانه عجیب و غریبی بود که من در آن رشد کردم عصری که با خروج یونان از
کابوس دیکتاتوری نئو فاشیستی 1967-1974 همراه بود
.
آنچه که در آثار مارکس به چشم ام آمد تحفه ی جادویی اش برای تدوین نسخه ای
از سیر تحولات تاریخ بشری بود و نیز اینکه برای انسان ها راهی از نجات به
سمت معنویتی اصیل تدوین کرده بود
.
مارکس یک روایت عمومی برای جمیع کارگران ارائه کرده بود : سرمایه داران و
قدرتمندانی که بازیگران اصلی بودند تا برای مهار توانمندسازی عقل و علم
توده ها تلاش کنند . که برهرآنچه که در نضاد منافع شان بود مسلط می شدند و
با بکار انداختن نیروهای اهریمنی برآزادی و کرامت بشری سیطره می یافتند .
این دیدگاه دیالکتیکی که تضاد را بیان می کند بیانگر تشخیص مارکس است از
پتانسیل تغییرات اجتماعی در جوامعی که هر چند استحاله ناپذیر بنظر می آیند
، همین دیالکتیک بود که به من کمک کرد تناقضات بسیاری که در نظام سرمایه
داری وجود دارد بتوانم ببینم
.
این همان درکی است که به ما می گوید در حینی که عظیم ترین ثروت ها تولید می
شود در نقطه ای دیگر بزرگترین محرومیت ها نمایان خواهد شد
.
هم اکنون بحران اروپا و امریکا و نیز رکود طولانی مدت ژاپن را تنها تحلیل
گران معتقد به روند دیالکتیکی می توانند درک کنند. آنها می توانند انبوهی
از بدهی و زیان های بانکی را تشخیص دهند که روی دیگر این سکه انبوهی از
جمیع بیکاران است که از ترس به خود می لرزند به همین دلیل است که درنهایت
موفقیت در سرمایه گذاری های مولد بوجود نمی آید . بنابراین علت شکست نظریه
های پیشین این است که هرگز شدت تضاد دیالکتیکی بین مازاد و بدهی در تولیدات
مشترک درنظر گرفته نشده است که از طریق همین تحلیل دیالکتیک مارکس است که
قابل فهم است .تضاد های رشد و بیکاری- ثروت و فقر که مارکس این تضاد ها را
مکر تاریخ خوانده بود
.
از همان ابتدا تا کنون که من همانند یک اقتصاد دان اندیشیدم ، اعتقاد من
این بوده است که تحلیل های مارکس همواره برای کشف حقایق سرمایه داری می
بایست در قلبم باقی بماند
.
کشف مارکس درک تضاد عمیق در مفهوم کار بوده است : اول اینکه کار یک ارزش
متعالی است که کمی و قابل اندازه گیری نمی باشد ، بنابراین غیرممکن است تا
مانند کالا در نظر گرفته شود ، دوم اینکه کار اگر به عنوان یک کمیت در نظر
گرفته شود یعنی اگر براساس ساعت کاری مزد دریافت شود تضادی بوجود می آید که
بین کار و دیگر ورودی های تولیدی مانند برق مصرفی در تولید تمایز ایجاد می
شود .این همان چیزی است که اقتصاد سیاسی مرسوم امروز آنرا آگاهانه رد می
کند بطوریکه هر دوی برق مصرفی و کار را به عنوان کالا در نظر می گیرد
.
در چنین شرایطی کارگر و کارفرما در مورد کالایی شدن کار در تقابل هم قرار
می گیرند و کارفرما از تمام نبوغ خود بهره می گیرد و از عوامل مدیریت
انسانی خود بهره می جوید تا اندازه و هژمونی کارگران را تعیین کند . در
همین حال نیروی کار را به سمت زور ستانی می کشاند تا نیروی کار انها به شکل
کالا در اید
.
به همین سبب است که کارکنان موقع نگاشتن رزومه کاری خود ساعت کاری خود را
برای قابل سنجش شدن اهمیتشان می نگارند و این اشکال در حال حاضر وجود دارد
.
اگر کارفرمایان و کارگران تاکنون تا کالایی شدن تمام و کمال مفهوم کار به
پیش رفته بودند سرمایه داری در حال حاضر نابود شده بود این همان بینشی است
که به ما اجازه نمی دهد سرمایه داری را بدون تمایل به ایجاد بحران تصور
کنیم و این همان بینشی است که به ما می گوید هیچ کسی نیست که در معرض افکار
مارکس قرار نگیرد
.
وقتی عملیتخیلی به مستند تبدیل میشود
در فیلم کلاسیک «هجوم جسددزدها» (۱۹۵۳)، نیروهای فرازمینی بیگانه بر خلاف
مثلاً فیلم «جنگ دنیاها»ی ه.ج ولز مستقیماً به ما حمله نمیکنند. در عوض،
فضاییها از درون آدمها را اشغال میکنند، تا وقتی که از روح و عواطف
انسانی آنها هیچ نماند. بدنهای آدمها پوستههایی است که برای جایدادن به
ارادهای آزاد، و اکنون کار، از آنها استفاده میشود؛ بدنهایی که «زندگی»
روزمره را از سر میگذرانند، و نقش وانمودههایی
(simulacra)
انسانی را ایفا میکنند که از ذات کمیتناپذیر طبیعت انسانی «رها شدهاند».
به همین ترتیب، اگر کار انسانی تمام و کمال به سرمایهی انسانی تقلیل
مییافت و بنابراین برای واردکردن در مدلهای پیشپاافتادهی اقتصاددانها
مناسب میبود، اتفاقی مشابه با «هجوم جسددزدها» رخ میداد.
هر نظریهی اقتصادی غیرمارکسیستی که ورودیهای مولد انسانی و غیرانسانی را
قابل جایگزینشدن بداند، فرض گرفته که انسانزدایی از کار انسانی کامل
شدهاست. اما اگر این انسانزدایی هرگز میتوانست کامل شود، نتیجهی آن نیز
پایان سرمایهداری بهعنوان نظامی قادر به آفرینش و توزیع ارزش میبود.
اولاً اینکه یک جامعهی متشکل از آدمکهای خودکارِ انسانزدوده شبیه ساعتی
مکانیکی پر از چرخدنده و فنر میشد که هر یک از اجزائش کارکردی مختص به
خود داشت و همه در کنار یکدیگر «خیری» به نام «نشاندادنِ زمان» را تولید
میکردند. با این وجود، اگر در آن جامعه چیزی به جز این آدمکهای خودکار در
کار نمیبود، آن وقت «نشاندادنِ زمان» نیز دیگر «خیر» نبود. نشاندادن
زمان قطعاً یک «خروجی» [فرآیند تولید] بود، اما به چهدلیلی باید «خیر»
تلقی شود؟ بدون آنکه انسانهایی واقعی برای تجربهکردن کارکرد ساعت وجود
داشتهباشند، «خیر» و «شر»ی هم وجود نخواهد داشت.
اگر سرمایه هرگز موفق به کمیتبندی و کالاییسازی تمام و کمال کار شود ــ
کاری که دائماً در تلاش برای انجام آن است ــ آنگاه آن آزادی انسانی نامعین
و سرکشی را نیز از دل کار استخراج خواهد کرد که پیششرط تولیدِ ارزش است.
شهود درخشان مارکس دربارهی ذات بحرانهای سرمایهداری دقیقاً چنین چیزی
بود: هر چه موفقیت سرمایهداری برای بدلساختن کار به کالا بیشتر شود، ارزش
هر واحد از خروجی تولید نیز کاهش مییابد، نرخ سود کم میشود، و نتیجتاً
رکود بعدی نظام اقتصادی زودتر رخ میدهد. تصویرکردن آزادی انسانی
بهمثابهی مقولهای اقتصادی مختص به مارکس است و به تفسیری از گرایش
سرمایهداری به قاپزدن بحران و حتی رکود از آروارههای رشد راه میبرد که
به لحاظ دراماتیک ممتاز و از منظر تحلیلی موشکافانه است.
وقتی مارکس از گذرابودن امور و زمانمندی آنها، از اینکه کار آتشی زنده و
شکلبخش است، مینوشت، بزرگترین کمک را به فهمیدن تضاد مدفون در درون
دی.ان.ای سرمایهداری انجام داد؛ بسیار بیشتر از هر اقتصاددان دیگری. او
سرمایه را «…نیرویی» توصیف کرد که «باید در برابر آن تسلیم شویم… سرمایه
نوعی انرژی کلی
[universal]
با مشیای جهانشمول را توسعه میدهد که از هر حدی درمیگذرد و هر پیوندی
را میگسلد و خود را بهعنوان یگانه خطِ مشی، یگانه کلیت، یگانه حد، و
یگانه پیوند موجود ارائه میدهد.» این توصیف او بر این واقعیت انگشت
میگذاشت که کار را در شکل کالایی آن میتوان با سرمایهی سیال (یعنی پول)
خرید، اما در عین حال کار همواره با خود ارادهای را حمل میکند که نسبت به
خریدارِ سرمایهدار، متخاصم باقی میماند. اما مارکس تنها در حال صدور اصلی
روانشناختی، فلسفی، یا سیاسی نبود. او در عوض در حال ارائهی تحلیلی
درخشان بود درباب این مسئله که چرا به محض آن که کار (در مقام فعالیتی
کمیتناپذیر) این تخاصم را وانهد، عقیم و ناتوان از تولید ارزش خواهد شد.
در دورانی که نئولیبرالها اکثریت را در میان بازوهای اختاپوسشکلشان به
دام انداختهاند و بیوقفه ایدئولوژی افزایش بهرهوری کار و قابلیت تولید
را در تلاش برای افزایش رقابت جهت دستیابی به رشد و غیره قی میکنند، تحلیل
مارکس پادزهری قوی ارائه میدهد. سرمایه هرگز نمیتواند در نبرد خود برای
تبدیل کار به یک ورودی تماماً مکانیزه و بینهایت شکلپذیر پیروز شود، مگر
به قیمتِ تخریبکردنِ خویش. این نکتهای است که نه نولیبرالها تا ابد قادر
به فهم آن خواهند بود و نه کینزیها. مارکس مینویسد: «اگر ماشینآلات
خودکار سرتاسر طبقهی کارگران مزدی را نابود میکردند، چه اتفاق بدی برای
سرمایه رخ میداد؛ چرا که سرمایه بدون کار مزدی دیگر سرمایه نخواهد بود.»
مارکس برای ما چه کردهاست؟
تقریباً تمام مکتبهای اندیشه از جمله برخی که متعلق به اقتصاددانهای
پیشروتر است، خوش دارند تظاهر کنند که اگرچه مارکس چهرهی مهمی بود، اما از
میراث او چیز بسیار اندکی امروز هنوز مربوط باقی ماندهاست. من کاملاً
مخالفم. مارکس علاوه بر فهم درام بنیادینِ دینامیک سرمایهداری، ابزارهایی
را به من داده است که بهواسطهی آنها نسبت به تبلیغات مسموم نئولیبرالیسم
ایمن میشوم. برای مثال، میتوان به راحتی به دام این ایده افتاد که ثروت
بهصورت خصوصی تولید میشود و سپس دولتی انگار غیرمشروع از خلال
مالیاتگذاشتن آن را قبض میکند، مگر آنکه پیشتر با استدلال نیرومند مارکس
مواجه شدهباشی که بر اساس آن دقیقاً برعکس ایدهی بالا درست است: ثروت به
طور جمعی تولید میشود و سپس از خلال مناسبات اجتماعی تولید و حقوق مالکیت
بهصورت خصوص قبض میشود؛ مناسبات و حقوقی که برای بازتولید خود کاملاً
متکی به آگاهی کاذب هستند.
فیلیپ میرُوسکی، تاریخنگار اندیشهی اقتصادی، در کتاب اخیر خود با نام
«هرگز نگذار یک بحران جدی هدر برود»، به موفقیت نئولیبرالها برای
قانعکردن بخش عظیمی از مردم بر سر این موضوع اشاره کردهاست که بازارها نه
فقط ابزارهایی بهدردبخور برای رسیدن به هدفی خاص، بلکه در واقع هدف
فینفسه هستند. در حالیکه به قول نولیبرالها کنشهای جمعی و نهادهای عمومی
هرگز قادر «به فهم درست ماجرا» نیستند، بر اساس دیدگاه آنها عملیاتهای
لجامگسیختهی مربوط به منافع خصوصی و مرکززدوده بهطور تضمینی هم
خروجیهای درست تولید میکنند، و هم میلهای درست، خصیصههای درست، و حتی
کردار و رفتار درست. بهترین مثال از این شکل از سبکمغزی نئولیبرالی را در
بحثها راجع به تغییرات آبوهوایی میتوان مشاهده کرد. نئولیبرالها
بیمعطلی استدلال کردهاند که اگر اصلاً باید کاری کرد، این کار باید تلاش
برای آفریدن شبهبازارِ «امور شر» (مثلاً نوعی طرح تجاری در مورد تولید
گازهای گلخانهای) باشد، چرا که فقط بازارها «میدانند» چگونه چیزهای خیر و
شر را بهشکلی متناسب قیمتگذاری کنند. برای فهمیدن اینکه چرا چنین راهحل
شبهبازاریای محکوم به شکست است و مهمتر از آن، انگیزهی طرح چنین
راهحلهایی از کجا میآید، بهترین راه آشنا شدن با منطق انباشت سرمایه است
که مارکس رئوس آن را شرح داد و میکائیل کالکی، اقتصاددان لهستانی، آن را
برای توضیح جهان معاصر اقتباس کرد؛ جهانی تحت حکمفرمایی بازارهای انحصاری
چندجانبه و شبکهای.
احزاب کمونیست و سوسیالدموکراتیک، دو جنبش سیاسی در قرن بیستم بودند که
ریشه در اندیشهی مارکس داشتند. هر دو مورد نیز علاوه بر خطاها (و در واقع
جنایتهایشان)، نتوانستند در یک وجه اساسی دنبالهروی مارکس باشند که به
ضررشان هم تمام شد: آنها به جای در آغوشکشیدن آزادی و عقلانیت به عنوان
شعارهای تظاهرات و مفاهیم سازماندهندهی خود، صرفاً به برابری و عدالت
پرداختند و مفهوم آزادی را به نولیبرالها واگذاشتند. مارکس اصرار داشت که
مشکل سرمایهداری نه غیرمنصفانهبودناش، بلکه غیرعقلانیبودناش است. این
نظام سرتاسر نسلهایی از بشر را به محرومیت و بیکاری محکوم میکند، و حتی
سرمایهدارها را نیز به آدمکهای خودکار بیمناکی بدل میسازد که در هراسی
دائمی به سر میبرند؛ هراس از اینکه اگر انسانهای همنوع خود را به کالا
بدل نکنند و در خدمت به انباشت سرمایه موثرتر نباشند، دیگر سرمایهدار
نخواهند بود. بنابراین اگر سرمایهداری ناعادلانه به نظر میرسد، به خاطر
آن است که همه را به بردگی میکشد، منابع انسانی و طبیعی را هرز میدهد، و
همان خط تولیدی که اسباب و وسایل فوقالعاده و ثروت عظیم تولید میکند،
همزمان به تولید ناشادمانی و بحران هم دامن میزند.
سوسیال دموکراسی و چپ به طور کلی، بر خلاف ایدهی مارکس، نتوانستند نقدها
علیه سرمایهداری را بر اساس آزادی و عقلانیت پیش ببرند و به نولیبرالها
اجازه دادند تا ردای آزادی را بر دوش بیندازند و در نبرد میان
ایدئولوژیها، به یک پیروزی خیرهکننده دست یابند.
شاید مهمترین بعد پیروزی نولیبرالی را بتوان در آن چیزی یافت که به نُکول
دموکراتیک
.
کمبود، کسری دموکراتیک – نکول: خودداری از پرداخت وجه برات یا حواله]
معروف شدهاست. از اشک تمساحریختن بر افول دموکراسیهای باشکوه ما
بهخاطر فرآیندهای مالیسازی و جهانیسازی در سه دههی اخیر رودها جاری
شدهاند. مارکس حتماً در مواجهه با آنهایی که ظاهراً به خاطر نکول
دموکراتیک شگفتزده یا ناراحت شدهاند، بلندبلند میخندید. هدف عظیم پسِ
لیبرالیسم قرن نوزدهمی چه بود؟ مارکس از بازگوکردن پاسخ این پرسش خسته
نمیشود: تلاش برای جداکردن سپهر اقتصادی از سپهر سیاسی، محبوسکردن سیاست
در سپهر اقتصادی، و واگذاری سپهر اقتصادی به سرمایه. اکنون ما شاهد موفقیت
خیرهکنندهی لیبرالیسم در دستیابی به این هدف درازمدت هستیم. امروز نگاهی
به آفریقای جنوبی بیندازید؛ یعنی حالا که بیش از دودهه از آزادی نلسون
ماندلا و ورود همهی جمعیت به سپهر سیاسی میگذرد. مخمصهی اصلی «کنگرهی
ملی آفریقا» آنجا بود که باید برای دستیابی به اجازهی کنترل بر سپهر
سیاسی، قدرت تاثیرگذاری بر سپهر اقتصادی را واگذار میکرد. اگر عقیدهی
دیگری دارید، پیشنهاد میکنم با آن دوجین معدنکاری حرف بزنید که پس از
یافتن جرأت مطالبهی دستمزد بالاتر، هدف گلولهی نگهبانهای مسلح مزدبگیر
از روسایشان قرار گرفتند.
چرا
سرگردان؟
حالا که توضیح دادم چرا فهم خود از جهان اجتماعیمان را مدیون کارل مارکس
هستم، باید اکنون بگویم چرا هنوز از دست او عصبانی هستم. به عبارت دیگر،
باید توضیح بدهم که چرا به انتخاب خود مارکسیستی نامنسجم و دمدمیمزاجام.
مارکس دو اشتباه تماشایی کرد: یکی از آنها خطایی در نادیدهگرفتن است و
دیگری خطایی در توجه بیش از حد. اما حتی امروز نیز هنوز این دو خطا قابلیت
تاثیرگذاری چپ، بهخصوص در اروپا را مختل کردهاست.
نخستین خطای مارکس، خطایی از سر غفلت، این بود که به حدی کافی دربارهی
اثرگذاری نظریهپردازیاش بر جهانی که دربارهی آن نظریهپردازی میکرد،
نیندیشیدهبود. نظریهی او بهلحاظ گفتاری از قدرتی استثنائی برخوردار است
و مارکس نیز از این قدرت بیخبر نبود. اما چرا نگران این نشد که پیرواناش،
آدمهایی با فهم بهتر از این ایدههای قدرتمند نسبت به کارگران متوسط، شاید
از قدرتی که از خلال ایدههای مارکس بدانها اعطا میشود برای سوء استفاده
از دیگر رفقایشان بهره برند، پایگاه قدرت خودشان را بسازند، و موضعی برای
اعمال نفوذ بر دیگران را بهدست بیاورند؟
خطای دوم مارکس، خطایی که از توجه بیش از حد است، از این هم بدتر بود. خطای
دوم مارکس مسلمانگاشتن این فرض بود که میتواند حقیقتِ سرمایهداری را در
ریاضیات مدلهایش بیابد. و این بدترین ضربهای بود که مارکس میتوانست به
سیستم نظری خود وارد آورد. کسی که ما را مجهز به آزادی انسانی در مقام
مفهومی ردهاول در اقتصاد کرد، پژوهشگری که تعینناپذیری رادیکال را تا سطح
شایستهی آن در اقتصاد سیاسی برکشید، همان شخصی نیز بود که دست آخر به
بازیکردن با مدلهای سادهسازانهی جبری مشغول شد که در آنها واحدهای کار
طبیعتاً بهتمامی کمیتبندی شدهبودند، و امید بست که از دل این معادلات
جبر شهودهای بیشتری راجع به کاپیتالیسم بیرون بکشد. اقتصاددانهای مارکسیست
پس از مرگ مارکس سالها زندگی حرفهایشان را با ورود به سنخ مشابهی از
مکانیسم پژوهشی هدر دادند. آنها با غرقشدن در بحثهای بیفایده دربارهی
«مسئلهی استحاله» [یافتن قاعدهای کلی برای تبدیل ارزش کالا به قیمت آن در
بازار] و راه چارهی آن، بهتدریج به گونهای منقرضشده بدل شدند؛ درحالیکه
نیروی تخریبی مهیب نئولیبرالی همهی موانع سر راهش را در هم میشکست.
[…]
آموزهی خانم تاچر
من در سپتامبر سال ۱۹۷۸، حدود ششماه پیش از آنکه پیروزی مارگارت تاچر
بریتانیا را برای همیشه تغییر دهد، برای تحصیل در دانشگاه به انگلیس رفتم.
وقتی دیدم که دولت حزب کارگر تحت بار سنگین برنامههای سوسیال دموکراتیک
منحطاش از هم پاشید، خطایی جدی مرتکب شدم: اینکه فکر کردم پیروزی تاچر
شاید چیز خوبی باشد و شوکی ناگهانی به طبقات کارگر و متوسط بریتانیا وارد
میآورد که برای نیروی تازهبخشیدن به سیاست پیشرو ضروری است، که به چپ
فرصتی برای آفریدن دستور کاری رادیکال و تازه برای سنخ حدیدی از سیاست موثر
و پیشرو اعطا میکند.
حتی وقتی بیکاری به دلیل مداخلات نولیبرالی و ریشهای تاچر دوبرابر و بعداً
سهبرابر شد، من هنوز امیدوار بودم که لنین راست میگفت «چیزها پیش از بهتر
شدن باید بدتر شوند.» وقتی زندگی کثیفتر، بیرحمانهتر، و برای بسیاری
کوتاهتر شد، دیگر فهمیدم که بهشکل تراژیکی اشتباه کردهام: چیزها
میتوانستند دائماً بدتر شوند، بیآنکه بهترشدنی در کار باشد. این امید که
نابودی خیر عمومی، کوچکترشدن زندگی اکثریت، و گسترش محرومیت به چهارگوشهی
آن سرزمین بهطور خودکار به نوزایی چپ خواهد انجامید، فقط و فقط یک امید
بود و بس.
واقعیت اما به شکل دردناکی متفاوت بود. […] واپسرویای که حکومت تاچر به
عنوان بخشی از نبرد طبقاتی خود علیه کار سازمانیافته و نهادهای عمومی
امنیت و توزیع اجتماعی مستقرشده پس از جنگ با دقت هرچهتمامتر مهندسی کرد،
به جای رادیکالترکردن جامعهی بریتانیا به تخریب امکان سیاست رادیکال و
پیشرو در بریتانیا انجامید. در واقع، این موضوع خود انگارهی ارزشهایی را
ناممکن ساخت که از آنچه بازار به عنوان قیمت «صحیح» تعیین میکند، فراروی
میکردند.
درسی که تاچر دربارهی ظرفیت واپسروی و رکود دنبالهدار در تخریب سیاست
پیشرو به من داد، همان آموزهای است که امروز آن را به بحث دربارهی بحران
اروپا کشاندهام. این آموزه در واقع مهمترین عامل تعیینکنندهی موضع من
نسبت به این بحران است. به همین دلیل نیز با خوشحالی به گناهی که برخی
منتقدان چپ مرا بدان متهم میکنند، اعتراف میکنم: گناه ارائهنکردن
برنامههای سیاسی رادیکالی که میخواهند از بحران بهعنوان فرصتی برای
براندازی سرمایهداری اروپایی، فروپاشی منطقهی یورو حالبههمزن، و تخریب
اتحادیهی اروپایی کارتلها و بانکداران ورشکسته استفاده کنند.
بله، من عاشق پیشنهادکردن چنین دستور کار رادیکالی هستم. اما نه، نمیخواهم
خطایی یکسان را دوباره مرتکب شوم. […] خروج یونان، پرتغال، یا ایتالیا از
منطقهی یورو به زودی به تکهپارهشدن سرمایهداری اروپایی خواهد انجامید و
در شرق رود راین و شمال کوههای آلپ منطقهای واجد ارزش افزودهی حاصل از
رکود به وجود خواهد آمد، در حالیکه بقیهی اروپا در چنگ نوعی رکود تورمی
اهریمنی گیر خواهد افتاد. به نظرتان چه کسانی از این اتفاق سود خواهند برد؟
چپ پیشرو که همچون ققنوس از دل خاکستر نهادهای عمومی اروپا سر بر خواهد
آورد؟ یا نازیهای «طلوع طلایی» [در یونان]، نوفاشیستهای قسمخورده،
بیگانههراسها و دلالهای بازارسیاه؟ من در اینکه کدام یک از این دو از
فروپاشی منطقهی یورو سود خواهند برد، شکی ندارم.
من به نوبهی خود اصلاً آمادگیاش را ندارم که به بادبانهای این نسخهی
پستمدرن از دههی ۱۹۳۰ [دههی «رکود بزرگ» که به ظهور نازیها و جنگ جهانی
دوم انجامید] نسیم تازهای بیندازم. اگر این یعنی ما مارکسیستهای غیرمنسجم
کسانی هستیم که باید سرمایهداری اروپایی را از شر خودش نجات دهیم، باشد؛
اشکالی ندارد. نه بهخاطر عشق به سرمایهداری اروپایی، به منطقهی یورو، به
بروکسل، یا به بانک مرکزی اروپا؛ بل به خاطر اینکه میخواهیم هزینهی
غیرضروری انسانی ناشی از این بحران را به حداقل برسانیم.
مارکسیستها چه باید بکنند؟
[…]
درحالیکه نخبگان اروپا در انکار و سرگردانی گرفتار شدهاند، چپ باید تصدیق
کند که اکنون از دل فروپاشی سرمایهداری اروپایی، یک نظام سوسیالیستی کارا
زاده نخواهد شد. بنابراین وظیفهای دوگانه برعهده داریم. نخست، پیشنهادن
تحلیلی از شرایط کنونی که از سوی اروپاییهای غیرمارکسیست و با حسننیتی که
فریب آواز سیرنهای نولیبرالیسم را خوردهاند، تحلیلی روشنگرانه قلمداد
شود. ثانیاً، در ادامهی این تحلیل درست، طرحهایی برای تثبیت اروپا و
پایان بخشیدن به مارپیچ نزولی بحران ارائه دهیم؛ مارپیچی که در نهایت تنها
متعصبان را تقویت میکند.
اجازه دهید سخنم را با دو اعتراف به پایان برسانم. نخست، در حالیکه از
پیگرفتن دستور کاری فروتنانه برای تثبیت نظامی که خود به نقد میکشم، در
مقام امری اساساً رادیکال دفاع میکنم و از چنین دفاعی خوشحال نیز هستم،
اما ابداً تظاهر نمیکنم که نسبت به این کار شوق و شوری دارم. چه بسا باید
در این شرایط دست به چنین کاری زد، اما خیلی ناراحتم که احتمالاً وقتی
دستور کار رادیکالتری مطرح و اتخاذ شود، من دیگر زنده نخواهم بود.
اعتراف آخرم نیز ماهیتی بهشدت شخصی دارد. میدانم که در معرض این خطر قرار
دارم که ناراحتی خودم از نومیدی نسبت به جایگزینکردن سرمایهداری با نظام
دیگری در طول حیاتام را با تندادن به چنین احساسی بهشکلی پنهانی تخفیف
دهم: اینکه در حلقهی نخبگان و فرادستان مقبول بیفتم. احساس رضایت نفس از
ستایشهای قدرتمندان و فرادستان گهگاه به جانم افتادهاست. و این احساسِ
مثل خوره چه مایه زشت، فاسدکننده، و غیررادیکال بود!
[…]
اعترافهای رادیکالی همچون اعترافی که من تلاش کردم تا در
این مقاله انجام دهم، احتمالاً تنها پادزهر قابل برنامهریزی دربرابر
لغزشهای ایدئولوژیکی است که ما را به چرخدندههای سیستم تبدیل میکند.
اگر قرار است با دشمنان سیاسی خود ائتلاف کنیم، نباید مثل سوسیالیستهایی
شویم که در تغییردادن جهان شکست خوردند، اما در بهبود شرایط مادی خصوصی خود
پیروز شدند. چارهی کار از یک سو، در دوریجستن از حداکثرطلبی انقلابی است
ــ که نهایتاً به نولیبرالها برای دورزدن تمام مخالفتها در برابر
سیاستهای محکوم بهشکستشان کمک میکند ــ و نیز، از سوی دیگر، در تحت نظر
داشتن شکستهای ذاتی سرمایهداری، وقتی به دلایل استراتژیک برای نجاتدادن
آن از شر خودش تلاش میکنیم.
منبع روزنامه گاردین :
www.theguardian.com/news/2015/feb/18/yanis-varoufakis-how-i-became-an-erratic-marxist
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست