در گرامی داشت
خاطره خسرو گلسرخی
وکرامت دانشیان
به دامون
احسان طبری
عشم بزرگ بود به دیدار تو ، ولی
عشقی دگر ربود مرا از کنار تو
تا روزگار تو ز سیاهی رها شود :
جان را به کف گرفتم و کردم نثار تو .
من آن درخت جنگلیم ، کز نهیب باد
هم چون گیاه هرزه به هرسونمی خمد .
من دیده ام به روی تو ، تو دیده ات به چیست ؟
دانم ! به آفتاب نوینی که می دمد.
دامون ! تو مظهری ز تن و چهره ام ، ولی
خواهم که مظهری شوی از رزم و شور من ،
چندان به پاس عدل و حقیقت بایستی
تا پرچم ظفر بفرازی به گور من .
منبع : دنیا ، نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران شماره 7
مهر 1354
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست