نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2015-01-02

نویدنو  11/10/1393 

 

 

یاد عباس حجری، افسر توده‌ای

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

 

رفیق عباس حجری را بسیاری ستوده اند. شیر آهنکوه مردی که هر هم نشینی را با تراوش باران انسانی شیفته خصال انسانی خود می کرد ، بیش از 30سال عمر خود را در زندان های شاه وشیخ گذراند وسرانجام در سال 67 در جریان فاجعه ملی اعدام شد . آن چه در ادامه تقدیم خوانندگان عزیز می شود دو خاطره از دو انسانی است که زمانی را در کنار او گذرانده اند ، واکنون وهمیشه با مواضع سازمانی او سر ناسازگاری داشته اند . ما ضمن درود به آزادگی و قلم توانای هر دو نویسنده ، یاد رفیق عباس حجری را گرامی می داریم .

یاد عباس حجری، افسر توده‌ای

اکبر معصوم بیگی

هنگام انتقال ما از شماره ی 3 قصر به عادل آباد شیراز ،در میان عده ای که از شماره ی 4 به شماره ی 9 آوردند تافردای آن روز به شیراز منتقل کنند ، سه افسر توده ای هم حضورداشتند : عباس حجری ،تقی کی منش و محمدعلی عمویی. حجری درمیان این سه افسر شخصیت و منش خاصی داشت ،چنان خاص و چشمگیر که نمی شد اورا نادیده گرفت . حجری قامتی بلند و خدنگ داشت ،پوست بشره اش بسیار روشن بود و درجاهایی از صورتش آثار کک ومک ها و لک و پیس های خاص پوست های روشن دیده می شد . چشمانی نافذ داشت اما نگاه رمنده اش از نگاه دیگران می گریخت و هرگز ندیدم که نگاه اش با نگاه کسی گره بخورد . در سلام کردن ،و به ندرت در احوال پرسی کردن ، همیشه بی استثنا پیشقدم بود ، حتی با جوانکی که من آن روزها بودم .هرروز سر ساعت معین به تنهایی مدت نیم ساعت در حیاط هواخوری زندان قدم می زد و سپس به اتاقش برمی گشت . در اتاق به عادت یک نظامی منضبط، و برخلاف بسیاری از ما که به حالت دراز کش کتاب می خواندیم ، بالشی را به تختش تکیه می داد و به حالت نشسته و خیلی شق ورق مشغول مطالعه می شد . هرگز صدای بلند یا خنده ی بلند اورا نشنیدم ،از مقرارتی که برای خودش وضع کرده بود هیچ گاه تخطی نمی کرد ،گویی ارتش را به زندان منتقل کرده بود .

رئیس زندان ، سرهنگ قهرمانی، فردای شب ورود ما به عادل آباد از افسر نگهبان خواسته بود که ما را به محوطه ی وسیع نزدیک اتاق ملاقات ببرند و در آن جا ضمن سخن رانی غرایی گفت که :"پذیرایی از شما فرهیختگان مایه ی افتخار من است " . بعد هم اظهار امیدواری کرد که محیط زندان آرام باشد تا به قول او زندانیان "امنیتی" و اولیای زندان در آرامش به کار خود بپردازند . قهرمانی به اتاق افسران توده ای عنایت خاصی داشت . هفته ای یک بار (و گاه دو بار) در مَعیّت دو تن از معاونان خود ، در یمین و یسارش، با گام های سنگین و محکم نظامی وار راهرو بند را طی می کرد و بی اعتنا به اتاق های دیگر یک راست می رفت و جلو ِدر اتاق افسر ها می ایستاد ، به افسران توده ای سلام نظامی می کرد ، نیم ساعتی در اتاق می نشست ،همراه آن ها چای می نوشید، گپی می زد و بعد هم می رفت : انگار نه انگار که یکی زندانی است و دیگری زندانبان، درست به یک عده نظامی می مانستند که به عللی در جاهای مختلف قرار گرفته اند. بدی قضیه این بود که قهرمانی به غلط می پنداشت که زندانِ سیاسی هم مانند ارتش است و فرماندهی کل دارد و لابد فرمانده اش هم سروان عباس حجری است!
در سراسر سال های زندان جز در شبی که به مناسبت آزادی قریب الوقوع ام مهمان افسران بودم، هرگز با حجری هم سخن نشدم، به چند دلیل: یکی آن که از لحاظ فکری و مرامی هیچ سنخیتی با توده ای ها نداشتم . دوم آن که در آن هنگام تازه بیست و دوسال از سنم گذشته بود و حجری فقط بیست سال زندان کشیده بود . سه دیگر آن که من آدم بسیار کم رویی بودم و حجری هم بسیار فروبسته ، نَجوش و در خود. اما طبعا همه ی حرکات او را با کنجکاوی دنبال می کردم . برخلاف عمویی که علاوه بر کار سیاسی و بحث و گفت وگو با علاقه مندان به تاریخ حزب توده ،کار ادبی هم می کرد (چنان که «داستان های دُونِ» شولوخف را ترجمه کرد) حجری علاقه ای به امور ادبی نشان نمی داد و کی منش از او هم بی علاقه تر بود و بیشتر به امور عملی زندان می پرداخت . کی منش در دوره ی زندان بسیارطولانی خود دندان پزشک تجربی شده بود و در سال 1353 همراه دکتر طباطبایی، عضو سازمان "ساکا"، با برخی وسایل دست ساز و به عاریت گرفتن پاره ای از ابزار های دندان پزشکی زندان، بچه ها را وسط راهرو روی صندلی نشاندند و دندان هاشان را جرم گیری کردند .

در جریان شورش 26 فروردین سال 52 یک روز پس از شورش از زندانیان خواستند که برای صرف ناهار به سالن غذا خوری بروند . بچه ها به گمان این که توطئه ای در کار است از رفتن به ناهارخوری تن زدند ولی سرانجام چاره ای جز رفتن ندیدند . ناهار در کمال آرامش صرف شد اما هنگامی که از سالن غذاخوری بیرون آمدیم تا به بند برگردیم دیدیم از پشت سر عده ای نظامی (که بعد معلوم شد سربازان "گارد" اند و از تهران آورده شده اند) با چوب و چماق و باتوم دارند می آیند . به سه راهی غذا خوری و بند ها که رسیدیم دیدیم فوج فوج سرباز و پاسبان و درجه دار و افسر راه را به کلی بند آورده اند .پیشاپیش همه، سرهنگ قهرمانی و افسر فرمانده ی گارد پیروزمندانه ایستاده بودند: پیدا بود که کارمان ساخته است ،برخورد حتمی بود. البته وقتی برای ناهار از بند بیرون می آمدیم، محض احتیاط هریک میله ای ، تیزی ای یا هر سلاح و ابزار دست سازی که می شد از وسایل محدود موجود در زندان بسازیم همراه خود آورده بودیم ،ولی با لشکر "سَلم و تورِ" ارتش و شهربانی و ساواک، این سلاح ها به شوخی می ماند . پس از سکوتی گزنده و آکنده از هول و ولا سرهنگ قهرمانی شروع به سخن رانی و خط و نشان کشیدن کرد که:" من اِل می کنم و بِل می کنم، خیالتان رسیده شهر هِرت است ... " که حجری پرید توی حرف اش و بسیار محکم در آمد که :"گوش کنید جناب سرهنگ ، بگمانم به جای تحریک زندانیان بهتراست در پی آرام نگه داشتن زندان باشید . ما تا همین دیروز مطابق قوانین زندان رفتار کرده ایم . رفتار بد و ناشایست ماموران امنیتی موجب این وضع شد . حالا هم بگذارید روشن تان کنم ، می دانیدکه ما از جان گذشته ایم ، ما زندانی سیاسی هستیم و می خواهیم با ما مثل هر زندانی سیاسی دیگری در دنیا رفتارکنند . دارم بِه اتان هشدار می دهم اگر کوچک ترین اسائه ی ادبی به ما شود ،اگراحیانا ما را توهین و تحقیرکنید، مسلم بدانید که باید از روی جنازه های ما عبور کنید، این را جدی بگیرید" که فرمانده ی گارد خطاب به حجری گفت: "جناب سروان کی گفته قرار است به کسی توهین شود . ما می خواهیم زندانی مقرارت را رعایت کند . حالا هم خواهش من این است که آقایان با کمال آرامش تک تک و پشت سر هم تشریف ببرند به بندِ 1 " که حجری با اعتراض گفت :"جناب سرهنگ چرا بندِ 1، همه ی زندگی ما در بندِ 4 است"، که افسر گارد این بار روبه همه ی زندانیان گفت: "آقایان! اقامت شما در بندِ 1 موقتی است ، فقط برای یک روز ، ماموران باید بتوانند با خیال آسوده بازرسی کنند تا مثل دیروز قالْ چاق نشود". سنگین ترین سکوتی که در عمرم دیده ام برقرار بود . از احدی صدایی در نمی آمد . کوچک ترین حرکت نابهنگامی می توانست به فاجعه بیانجامد و از کشته ها پشته درست کند . سرانجام در سکوتی نفس گیر توافق شد و حجری از بچه خواست تا راهی بند 1 شوند . با این همه کسی نبود که نداند بندِ 1 معنایی جز سرکوب تمام عیار ندارد و به هیچ روی قرار نیست بعد از دو روز مارا به بندِ 4 برگردانند . این بود که همین که پای بچه ها به بندِ 1 رسید بنابر تصمیم «کمیته ی اداره کننده ی امور زندانیان» همه ی زندانیان سیاسی دست به اعتصاب غذا زدند. («کمیته ی اداره کننده...» جمعی بود مرکب از ده- دوازرده نفر اززندانیان از جمله حجری ،امین موئد ، چند تن از رهبران فداییان و مجاهدین و دیگران برای تدارک تشکیل «کمون بزرگ» به سبک زندان قصر.) هشت روزی از اعتصاب گذشته بود که عصر یکی از روزها سرهنگ قهرمانی آمد وسط بندِ 1 ایستاد و اُشْتُلُم کنان زندانیان را تهدید کرد و گفت: "آقایان فکر کرده اند «دین بین فو» را فتح کرده اند؟ ماموران را کتک می زنید؟ زندان را تصرف می کنید؟ بسیار خوب، اگر خودتان اعتصاب را شکستید که هیچ وگرنه خواهید دید".

شبی که من و چند نفر دیگر را از سلول ها بیرون کشیدند تا به محوطه ی نزدیک سالن ملاقات ببرند و با سیلی و لگد و ضربه های کابل به زور غذا به خوردمان بدهند در محوطه چشمم به حجری افتاد . دست های او را از پشت دست بند زده و روی یک تخت قهوه خانه ای نشانده بودند . قهرمانی نوک تعلیمی اش را با حالتی عصبی برکف دست چپ اش می زد و هرگاه زندانی ای را می آوردند خطاب به حجری می گفت: "بگویید اعتصابش را بشکند !" و حجری هم مکرر جواب می داد: "من کاره ای نیستم، هرکس اختیار کار خودش را دارد، من به کسی حکم نمی کنم. این ها آدم های آزادی هستند و اختیارشان دست خودشان است" و سعی می کرد هر طور شد گردن و بالا تنه اش را راست نگه دارد. طوری نشسته بود که گویی اعتنایی به قهرمانی ندارد.
چند روزی از شکستنِ اعتصاب غذا نگذشته بود که در بندِ 1 با یکی از سربازان گارد سر صحبت را باز کردم . در ضمن گفت و گو در آمد که: "اون آقا قدبلنده را از شما ها جدا کردند و بردند بندِ 4 . عجب آدم جیگر داری است . ماهاکه تو ردیف های عقب بودیم و اونو نمی دیدیم وقتی شروع کرد به حرف زدن فکر کردیم فرمانده ی ما این بابا ست، نگو طرف زندانیه ، بابا دمت گرم چه جیگری!".

حجری را به دو دلیل اولا به بندِ 1 نیاوردند و ثانیا در بندِ 4 او را به بند زنان بردند . یکی این که سرهنگ قهرمانی گمان می کرد حجری "فرمانده"ی ماست و بنابراین باید از ما دور می ماند و دیگر این که با بردن او به بند زنان می خواست او را تحقیر کند. از نظراو هیچ چیز به اندازه ی حضور یک مرد در زندان زنان تحقیرکننده نبود. و حتی در این گمان بود که شاید از طریق پاسبان ها زنان را تحریک کنند تا به حجری آزار برسانند. بندِ 4 سه طبقه داشت . در طبقه ی یک سیاسی ها بودند، در طبقه ی دوم بچه های زیر هجده سالِ دارالتادیب و در طبقه ی سوم زنان زندانیِ عادی . اولیای زندان برای نگه داری بچه ها و زنان در مجاورت دیگر زندانیان فقط به زندانیان سیاسی اعتماد داشتند . حجری از بدو ورود همه ی محاسبات سرهنگ قهرمانی و فرمانده ی گارد مخصوص را به هم ریخت . همان جا هم او در سلام به زندانیان زن پیشقدم شد، با زنان در کمال احترام رفتار کرد (چیزی که از بسیاری از آن ها در همه ی عمر دریغ شده بود)، با بچه های زنان بنای بازی و شوخی و مهربانی گذاشت، و شاید به جای پدران نداشته ی آن ها در حق شان "پدری" کرد، هرچه میوه و تنقلات از ما می گرفت همه را تا دانه ی آخر میان بچه های این زنان تقسیم می کرد و خود هیچ نمی خورد. زمانی که بین زنان دعوا و مناقشه در می گرفت حجری میان زنان میانجی گری می کرد وآن ها را آشتی می داد و زنان به احترام این مرد "دانشمند" که گویی از کره ی دیگری آمده بود، به غائله خاتمه می دادند . درسیاه زمستان بسیار سرد سال 52 که پیر همه ی ما را در آورد ، زنان برای حجری "پولیور" بافتند، از همه جهت به او رسیدند و نگذاشتند از سرما آزار ببیند. پیدا بود که تیرسرهنگ قهرمانی به سنگ خورده است . حجری بار ها از رفقای پزشک طبقه ی پایین خواست که به مشکلات پزشکی زنان رسیدگی کنند و دکتر میلانی (از بچه های مجاهدین و پزشک اطفال) و دکتر احمد احمدی (از بچه ها ی فدایی) از طرف رفقای سیاسی مامور این کار شدند . هنگامی که سرهنگ قهرمانی بور و سرشکسته ناچار تصمیم گرفت حجری را به طبقه ی سیاسی ها برگرداند، زنان اورا با چشمان گریان بدرقه کردند .

شبی که در آستانه ی آزادی به رسم آن سال ها به اتاق افسران دعوت شدم، برای نخستین بار با حجری هم کلام شدم. دیگر نگاهش را نمی دزدید و در حین گفت و گو در چشم آدم چشم می دوخت . با وجود ظاهر خشک نظامی اش بسیار بذله گو و خوش مشرب بود و برخلاف رفتار قالبی و "سمپات گیرانه"ی عمویی بیشترشوخی می کرد و سربه سر من می گذاشت. بعد خیلی جدی به ام گفت :"اکبر آقا! یادت باشد که در این سال ها پدر و مادرت چه رنج ها از بابت تو دیده اند، هوای پدر و مادرت را داشته باش. آرمان به جای خود، ولی پدر مادر هم حقی دارند" و من البته سرم پُر باد تر از این بود که توجهی به این پند پیرانه بکنم. 
عباس حجری در شهریور/مهر سال 1367 به دست جمهوری اسلامی اعدام شد.

 

برگرفته از فیس بوک

به یاد عباس حجری
هدایت سلطان زاده

 

 

می خواهم بگویم که چه ا ندوهناکیم
برای چشمان سیاه و لب های خون چکان
۱
هنگامی که آخرین کلا متان سرودی ناتمام برلب بود.

تصویر جوانی اش شبیه گریگوری پک در برف های کلیمانجارو بود. هنگام دستگیری، سروان جوان ارتش بود. خوش اندام و خوش چهره، که بی تردید، زیباترین دختران جهان را می توانست دلشیفته خود کند. وقتی دور حیاط زندان قدم می زد، گوئی در بلندی های غرور انسانی گام برمی دارد. سال های طولانی زندان، بر استواری کوهوار هر چه بیشتر او افزوده بود. عصر ها با یک روب دوشامبر و معمولا همراه یکی از دوستان خود حول آلاچیقی از تاک انگور و باغچه کوچکی از گل های تابستانی بر حاشیه حیاط زندان قدم می زد. شب هنگام، عطر تند گل مریم و محبوبه های شب و چراغ کوچک روشن در داخل آلاچیق، احساس در زندان بودن را از یاد آدم می برد. در آن زمان، هیجده سال از زندانی شدن او و دیگر دوستا نش می گذشت. آن ها آخرین بازمانده های افسران حزب توده بودند که بعد از کودتای
۲۸ مرداد و لو رفتن سازمان نظامی دستگیر شده بودند.
نسل ما تقریبا آشنائی چندانی با گذشته سیاسی کشور نداشت. بسیاری از ما اطلاعی مبهم از بودن آنان در زندان داشت. بعضی ها می گفتند که اسم آنان را از رادیو پیک ایران شنیده اند. امکان یافتن چنین اطلاعاتی نیز بسیار محدود بود. اولین اطلاعات من از افسران حزب توده، از طریق " کتاب سیاه کمونیسم " سرلشکر بختیار، رئیس سازمان امنیت بود که در زندان قزل قلعه خوانده بودم. برای یافتن تصویری نزدیک به حقیقفت، باید بسیاری از داده های منفی کتاب را در ذهن خود وارونه می کردم. تازه، نام تک تک افراد را نیز به خاطر نداشتم. من شخصا نمی دانستم که کسانی این چنین زمان طولانی در زندان هستند. صفر خان نیز
۲۴ سال بود که بعد از سرکوب جنبش فرقه دموکرات در آذربایجان در زندان به سر م یبرد و بعد از باز گشت از تبعید از زندان براز جان، دوباره در زندان قصر به هم رسیده بودند. سن من تقریبا هم سن طول زندان صفر خان بود. هنگام دستگیری عباس آقا نیز من احتمالا شش و یا هفت سال بیشتر نداشتم.
مارا تازه با دو اتوبوس از زندان قزل حصار به قصر منتقل کرده بودند. تعداد ما پنجاه نفر بود. گذر از خیابان ها و دیدن اتوبوس های دو طبقه و عبور مرور مردم در کوچه و خیابان، ما را یاد روزهای آزاد خود در بیرون می انداخت. تا قبل از زندان قزل قلعه، تعداد معدودی از ماها همدیگر را می شناخت. بنا بود که ما را بین دوبند سه و چهار تقسیم بکنند. وقتی ما را دم بند چهار زندان قصر آوردند، همهمه زیر لبی در بین صف ماها پیچیده بود که توی این بند افسران قدیمی حزب توده هستند. عیار احترام افسران حزب توده در بین روشنفکران چپ، با خسرو روزبه و سرهنگ سیامک و سرهنگ مبشری و امثال سرگرد وکیلی سنجیده می شد. کاش ما را به این بند بدهند! این ها بازماند گان همان گروه هستند. پس ما عده ای از افراد نام برده شده در " کتاب سیاه " را خواهیم دید!
بخش سیاسی ها در زندان قصر از دو بند سه و چهار تشکیل می شد. اوایل تابستان
۱۳۴۹ بود. معمولا آدم وقتی وارد محیط نا آشنائی می شود، مثل این است که وارد کشور غریبی شده است. طبعا برای ما این سؤال مطرح بود که این ها چه کسانی هستند. احتمالا برای کسانی که بیش از عمر یک نسل را در زندان های مختلف سپری کرده بودند، تجربه سیاسی حکم می کرد که آ نها نیز از چند و چون و درجه قابل اعتماد بودن این تازه واردین با خبر شوند. گویا چیزهائی در باره دستگیری های جدید که غالب آن ها از دانشجویان و یا افرادی تشکیل می شد که به تازگی دانشگاه را تمام کرده بودند ، به گوششان رسیده بود. وقتی از زیر هشت وارد بند چهار شدیم، من مثل آدم در بهتی که چهار جهت اصلی را نمی شناسد، سراغ اصغر زهتاب، یعنی تنها کسی را که از قبل می شناختم، گرفتم که دو سال و اندی قبل با او در زندان قزل قلعه هم بند بودم. ولی به زودی بین ما و صفر خان و افسران حزب توده، رابطه دوستانه خیلی نزدیکی به وجود آمد. آنان نیز بعد از سال ها با موج تازه ای از بیست ساله ها روبرو می شدند. محیط و گروه سنی زندان ناگهان عوض شده بود. آذربایجانی بودن گروهی از ما ها، مثل یک میل ترکیبی در شیمی، مارا به صفر خان نزدیک می کرد. اطاق صفرخان نیز در اندک مدتی به پاتوق ما آذربایجانی ها تبدیل شد. به تدریج ما با فرهنگ لغات خان در مورد تک تک افراد زندانی نیز آشنا شدیم. صفرخان، برای نامیدن هر یک زندانیان، قاموس خصوصی خود را داشت و هریک از آنان را بنا به شناخت و تجربه خود از کردارآن ها، با نام ویژه ای مشخص می کرد، بی آن که طرف مربوطه از لقب خود آگاه شود و نامگذاری و معنی فرهنگ لغات خود را نیز فقط برای افراد بخصوصی افشاء می کرد. درست مثل حساب نساق بقال های قدیمی که نام و حساب و کتاب مشتری ها را با چند تا خط مشخص می کردند و خود معنی آن ها را می دانستند. بعد ها روی خود من و یا شالگونی هم اسمی گذاشته بود. مثلا در این قاموس لغات، اسم یکی از دوستان ما به خاطر شرکت زیاد او در بحث و فحص ها، "دمیردیمدیک "۲ و نام آقای علی عموئی، "دیپلوماسی " بود و نام عباس حجری، " ژان والژن".
از آن جائی که ما شناخت چندانی از سازمان نظامی افسران حزب توده نداشتیم. چند تنی از ماها، مثل شالگونی، انزابی و طیبی و من، ابراز علاقه کردیم که آشنائی بیشتری با نحوه شکل گیری سازمان، عدم واکنش آن در مقطع کودتای
۲۸ مرداد و چگونگی لو رفتن سازمان را طی جلساتی تشریح کنند. مسؤلیت آن بر گردن آقای علی عموئی افتاد. هنوز ما و آن ها در کمون جداگانه ای بودیم. به زودی احساس اعتمادی متقابل بین ما و آن ها به وجود آمد. با این همه ، به رغم احترام ما به افسران حزب توده، یک فاصله انتقادی بین ما نسبت به خط سیاسی حزب توده و شوروی برای همیشه باقی ماند. 
بعد از محاکمه ما در دادگاه نظامی، عده ای از هم پرونده ای های ما به دوره های کوتاهی محکوم شدند و آزاد گردیدند. عده ای نیز به دلیل داشتن تمایلات طرفداری از چین، در کمون دیگری جمع شدند. ما آذربایجانی نیز تصمیم گرفتیم که با کمون اشتراکی ها، که شامل افسران حزب توده و صفر خان و چند تن دیگری که آن ها نیز توده ای بودند، مثل آقای زهتاب و بدرالدین مدنی و هدایت معلم، غنی بلوریان و برزگر و غیره ادغام شویم. ما ضمن این که بر خط حزب توده و شوروی ایراد جدی داشتیم، ولی عمیقا نسبت به این بازمانده های عصری از مبارزات سیاسی و اجتماعی ایران که بر سر اعتقادات خود پایبند مانده بودند، احترام قائل بودیم.
زندگی جمعی، تقسیم کار جمعی را می طلبید و هریک از ما به شاگردی قدیمی ها در آشپزی و کارهای روازانه در آمدیم. در آنزمان زندانیان سیاسی در اعتراض به کیفیت بد غذا، از گرفتن غذای زندان امتناع می کردند و ما ناگزیر از تکیه بر خانواده های خود بودیم. افسران حزب توده، حقوق مختصری را که از طرف دادرسی ارتش به آنان پرداخت می شد، خرج کمون می کردند. تازه، همه ملاقاتی نداشتند و خود ما ها نیز برای مدتی از طرف دادرسی ارتش و در واقع از طرف ساواک، ممنوع الملاقات شده بودیم که این مساله بعد از تبعید شدن ما به زندان های دور دست به مدت یک سال دیگر نیز ادامه یافت. به دلیل نداشتن حق ملاقات، خانواده های ما، دم زندان می گفتند به ملاقات زندانیان عادی می روند. وسط حیاط قصر، راه خود را به طرف بند سیاسی کج می کردند و با خواهش و تمنا، مواد غذائی و میوه و سیگار و پول را داخل بند تحویل می دادند. در آن زمان، رئیس زندان قصر یک سرگرد کردی بود که با آقای رضا شلتوکی، از افسران حزب توده، همکلاس بوده و با زندانیان کنار می آمد. آقا رضا رابط زندان با زیر هشت بود که به دلیل همشهری و کرد بودن خود، از این رابطه همکلاسی و احترامی که رئیس زندان به آقا رضا داشت، در دادن یک سلسله امکانات تا آنجائی که ممکن بود، سختگیری نمی کرد.
بزرگ ترین خوشبختی زندگی من این بود که من دستیار آقای عباس حجری، در پخت و پز برای کمون شدم. حجری، یکی از استثنائی ترین چهره هائی بود که در تمام عمرم دیده ام. گوئی به زلالی آبی در بیابان در هرم تابستانی گرم رسیده ام. هفته ای یک روز نوبت کار مشترک من و عباس آقا بود. از تهیه صبحانه تا شام برای مجموعه بیست و دو یا بیست و سه نفری که باهم بودیم. و من از نحوه لو رفتن سازمان نظامی و دستگیری و محاکمه و زندان های رفته او سؤال می کردم، و او از دوره دانشجوئی خود در دانشکده افسری، از سروان عباسی که در دانشکده فرمانده او بود و با وجود عضویت مخفی در یک سازمان نظامی، جلو صف با بد و بیراه گفتن به شاه و دربار، عسس مرا بگیر می کرد، سخن می گفت. از این تظاهر فرمانده خود، بارها به سازمان افسری شکایت کرده بود ولی می گفت که سر و کله سروان عباسی، در خانه او و به صورتی سر زده پیدا می شد و شکایت نامه حجری را به او بازگو می کرد. عباسی، همین اعمال را در دوره زندگی زیر زمینی خود نیز با بی احتیاطی تمام ادامه می داد. از ان جائی که خانه بسیاری از افسران و نام و محل زندگی شان را شخصا می شناخت، می توانست در صورت خیانت و یا تعقیب و مراقبت جدی، حتی بدون کشف رمز از طرف اداره رکن
۲ ارتش به ریاست سرهنگ مبصری، همه آنان را زیر ضرب ببرد. عملا نیز چنین شده بود. ظاهرا خسرو روزبه، تا زمان خیانت سروان عباسی، به وی اعتماد کامل داشت. حجری انتقاد داشت که سازمان نظامی نباید این همه اطلاعات در اختیار یک نفر قرار می داد.
برای حجری، مهم نبود که کسی مخالف نظر اوست. سلامت روحی فرد وفادار بودن به آرمان خود و مبارز بودن در زندگی ، معیار بزرگی بود و برای او ارزش والاتری داشت تا هم نظری با او.

عید نوروز همان سال نزدیک می شد. می گفتند که در سال های قبل، یعنی قبل از ماجرای طرح فرار ناموفق بیژن جزنی و عزیز سرمدی و عباس سروکی و چوپان زاده و مشعوف کلانتری و جلیل افشار از زندان قصر، اجازه می دادند که خانواده ها داخل آمده و در حیاط زندان با هم جشن بگیرند. به همین دلیل نیز در داخل حیاط، وبر روی دیوارها، برای سرگرمی کودکان، عکس های حاجی فیروز و دایره و دنبک کشیده بودند. جای نقاشی های پریده رنگ بر روی دیوار هنوز باقی بود.
چهار شنبه سوری را ما با روشن کردن بوته های گون و پریدن از روی آتش و خواندن شعرآتش ، شعله برکش ، جشن گرفتیم. می خواستیم طراوت فروردین و جشن بهاران را با یادگاران این سالیان دراز تقسیم کنیم. صفر خان نیز مثل همیشه، در داخل اطاقش، پشت یک پرده ای شراب انگور انداخته بود. هر وقت که مقداری کشمش دستش می رسید، خرج حافظ خراباتی می کرد. قبل از غذا خوردن، عباس آقا به من گفت که خان گفته به اطاقش سربزنی. خان، یک لیوان شراب برای من کنار گذاشته بود. به محض ورود به اطاقش گفت " بونی ایش ".
۳ این دومین بار در زندگی بود که من شراب می خوردم. بعدا سر سفره دیدم که حجری نگاه تبسم آمیزی به من دارد.
نا گهان حادثه ای، همه چیز را دگرگون ساخت. اعدام دستگیر شدگان پرونده سیاهکل، آن هم در آستانه نوروز، جشن ما را به سوگ تبدیل کرد. همان روز، روز نوبت کاری مشترک ما بود و عباس آقا در آشپزخانه کوچک در حیاط زندان مشغول کار بود. خبر اعدام ها را من به عباس آقا دادم. رنگش پرید و درست مثل این بود که روی آهک آب بپاشند. مات و مبهوت از این خبر، گفت که بیشرف ها به ما هدیه عید دادند!
غم سنگینی بر روی همه ما سایه انداخت. اسماعیل ذوالقدر ، همانند عباس حجری، حساسیت انسانی بی مانندی داشت ، و پیشنهاد کرد که بجای جشن نوروز ما باید عزا بگیریم. آخر ، بچه های ما را اعدام کرده اند ، چگونه در چنین فضائی می توان جشن گرفت. او با خط حرکتی در سیاهکل، توافقی نداشت، لیکن در عصیان این جوانان علیه ناحقی و بیداد، گوشه ای از وجود خودرا می دید. اعدام شدگان آن روز، گوئی عضوی از پیکره خود او بودند.
بعضی ها به خاطر حرکت مسلحانه چریکی در سیاهکل، با تردید به مساله نگاه می کردند. سر انجام قرار شد که نوروز را به صورت ساده و بی شکوه و دبدبه ای بر گزار کنیم و رنگ و رقصی راه نیندازیم.
بعد از تبعید شدن خود به زندان یزد ، من دیگر عباس حجری را ندیدم. بعد از انقلاب، و در آستانه رفراندوم قانون اساسی، یک روز من و محمد رضا شالگونی به دفتر حزب توده در خیابان شانزده آذر رفتیم. بین علاقه و احترام شخصی ما به افسران حزب توده و خط سیاسی آن و اعطای القاب " دموکرات انقلابی " به یک مشت آدمخوار، تناقضی جدی وجود داشت. ما از امام امام کردن های کیانوری عصبانی بودیم و نمی خواستیم، این مساله، بر رابطه و علاقه ما و افسران سایه ای بیندازد. به همین جهت مایل نبودیم که با خود کیانوری دیدار داشته باشیم. ما را به اطاقی هدایت کردند که با آقای عموئی و عباس حجری صحبت داشته باشیم. آن ها اکنون در داخل حزب، اعضای دفتر سیاسی شده بودند. از فحوای روزنامه مردم چنین بر می آمد که حزب توده می خواهد به قانون اساسی جمهوری اسلامی رآی مثبت بدهد. در آن زمان، من همراه یکی از دوستان، در باره پیش نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی و مذاکرات مجلس خبرگان کار می کردیم. سؤال ما بر چرائی این حمایت حزب توده و این که فردا در رابطه با قانون اساسی چه موضعی خواهند گرفت، دور می زد. آقای حجری بر حمایت حزب از جمهوری اسلامی تا زمانی که خط ضد امپریالیستی را حفظ کرده است، تاکید داشت. در باره قانون اساسی نیز می گفت که ما تفسیر خود از این قانون اساسی را داریم. من پرسیدم آیا این تفسیر متفاوت شما در جائی منعکس شده و یا خواهد شد؟ جواب داد که باید اطلاعیه ای در این باره بدهیم. این آخرین دیدار من با مردی بود که در قلب من همواره عزیز بوده و خواهد بود.
بعد از دستگیری رهبران حزب توده و بسیاری از اعضای آن، حجری در شو تلویزیونی جمهوری اسلامی، چیزی نگفت. ابوتراب باقر زاده و اسماعیل ذو القدر را حتی نتوانسته بودند پای دوربین بکشانند. تقی کی منش را نیز زیر شکنجه کشتند. هنگامی که جیمی کارتر در انتخابات آمریکا پیروز شده بود، گردانندگان سازمان امنیت خواسته بودند که باب گفتگو با افسران در بند را شروع کنند و از جمله به اسماعیل ذولقدر گفته بودند که بیائید با هم صحبت کنیم. پاسخ آقا آسماعیل این بوده که بین حق و ناحق گفتگوئی نمی تواند باشد و اناالحق گفتن خود را همچنان تکرار کرده بود. آقا اسماعیل، آرامش دریا، حساسیت مادر و صلابت صخره ها را داشت.
من از شجاعت بی نظیرعباس حجری آگاه بودم. در دوره های سختی از زندان که ساواک شاه به تعرض علیه زندانیان اقدام کرده بود، حجری مثل یک سردار در پیکار، از غرور و حرمت همه زندانیان به دفاع پرداخته بود. در دوره تبعید در زندان براز جان، حجری مسؤلیت داخلی افسران در تعبید را برعهده داشت. شاید آن هائی که در زندان عادل آباد شیراز بوده اند،آن روزی که گارد شهربانی برای سرکوب و شکستن مقاومت زندانیان، نیروی بزرگی را وارد زندان کرده بود و سخنان بی پروا و شجاعانه حجری در پیشاپیش صفوف زندانیان و پس نشستن گارد حمله را به یاد داشته باشند.
نمی دانم در داخل زندان جمهوری اسلامی چه گذشته بود. سرشت سرداران بزرگ روزهای سخت در نهاد او بود و می توان تصور کرد که در لحظه مرگ نیز با وقار و غرور سرداران برخاک افتاده است. تنها جنایتکارانی از جنس خمینی می توانستند بی شرمی و ننگ هلاکت چنین مردانی را به جان خرند که بیست و پنج سال از زندگی و جوانی را در زندان های شاه سپری کرده بودند. یکی از زندانیان گفته بود که اگر کسی از این جمع، روزی زنده بیرون رفت، بگوئید که مجسمه ای از عباس آقا بسازند!
به یاد آریم آن هائی را که شرف و غرور زندان بودند و در تابستان سال
۶۷ رذیلانه به چوبه های دار سپرده شدند. به یاد آریم عباس حجری را، بزرگمردی را که نا مش ژان والژن بود!

هدایت سلطان زاده 
۱۹ شهریور ۱۳۸۸( ۸ سپتامر۲۰۰۹ 
________________________________________
۱- از مرثیه ای بر مرگ یک دوست
۲- به معنی منقار آهنین
۳- به ترکی ، یعنی اینو بردار بخور

سرچشمه : عصر نو

 

 

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: