سخنان دکتر
اباذری در باره پاشایی و بازتاب ها
نوید
نو : آقای اباذری در گفتگویی مناقشه بر انگیز سخنان قابل تاملی بیان کرده
اند که شاه بیت آن را توهین به مردم و شعور آن ها تشکیل می دهد . این سخنان
بازتاب هایی درفضای رسانه های اجتماعی داشت . نوید نو گزیده ای از این
بازتاب ها را تقدیم خوانندگان می کند.
برای شنیدن سخنان آقای اباذری می توانید به این آدرس مراجعه کنید .
https://www.youtube.com/watch?v=Wi5My-3BbJI
نقد
عموی مرتضی پاشایی بر یک نشست نقد و بررسی
آرمان ذاکری
هژیر پلاسچی
پر ویز صداقت
فروغ اسدپور
اساسا نقد یک پدیده اجتماعی نفیا و اثباتا امری مبارک است و باید از آن
استقبال کرد و آن را منشا خیر و برکات آتی دانست. لذا اینجانب به نمایندگی
از خانواده پاشایی و به عنوان عضوی از جامعه دانشگاهی کشور از هرگونه نقد
منصفانه استقبال نموده و هرگز به دنبال تقدیس و بزرگنمایی آن مرحوم نیستم.
لکن اخیرا نقدی در یک جمع دانشگاهی مطرح شده که چه از نظر شکلی و ادبیات و
چه از نظر ماهوی محل تامل و تاسف است و به ویژه آن که صاحب این نقد، جامعه
شناس و دانشگاهی است. بنابراین لازم می دانم از باب تنویر افکار عمومی
مطالبی را به اختصار عرضه نمایم.
منتقد مذکور در ابتدای سخنان خویش موسیقی پاپ را کلا و اساسا مبتذل معرفی
می کند و در جای دیگری از سخنان خویش مدعی می گردد که این نوع موسیقی هیچ
نسبتی با آرمانهای اول انقلاب ندارد.
مبتذل دانستن و زیر سوال بردن یک سبک موسیقی و هنر و یا تایید و تکریم آن
مستلزم داشتن تخصص و دانش در خصوص موضوع است. ایشان خود اذعان می کند تخصصی
در هنر و موسیقی ندارد و بر اساس نظرات دیگران گزاره های خویش را بنا نهاده
است.
پس آیا بهتر نیست که نقد سطح هنری و اصالت و یا ابتذال موسیقی را به اهلش
واگذاریم چنانکه فرموده اند: إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَن تُؤدُّواْ
الأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا وَإِذَا حَکَمْتُم بَیْنَ النَّاسِ أَن
تَحْکُمُواْ بِالْعَدْلِ... یعنی خدا به شما فرمان میدهد که سپردهها را
به صاحبان آنها ردّ کنید و چون میان مردم داوری میکنید، به عدالت داوری
کنید.
در باب ادبیات مطرح شده نکته قابل طرح این است که به فرض صحت ودرستی محتوای
کلام، به قول ظریفی کلام حق، مشروط است به ادبیات و زمان مناسب. یعنی اگر
کلامی با ادبیات نامناسب بیان گردید دیگر به حق نیز دانسته نمی شود.
شاید اندیشیده شود که ایشان از باب تلنگر به اجتماع خویش و در جهت اصلاح
آن، این نوع ادبیات را بکار برده اند. در حالیکه هیچ کس نمی تواند و نباید
حتی با دیدگاه و نیت مصلحانه به گروهی از مردم توهین و بی احترامی نموده و
مع الاسف به آن افتخار نماید.
چنانکه نگارنده و خانواده آن مرحوم نیز علی رغم بی احترامی به عزیزمان،
همچنین تازه شدن داغ دلمان، حتی با نیت مصلحانه و از باب نهی از منکر، بی
احترامی و توهین به ایشان را حق خود نداسته و در شان خود و آن مرحوم نمی
دانیم. آیا شایسته تر نیست که نقد خود را همراه با متانت و ادب مطرح کنیم؟
اما این اظهارات موجب شد که نقدی بر اینگونه اظهارات در جامعه از جمله
منتقد محترم داشته باشیم، تا شاید اشاره ای باشد بر توقف این پدیده
نابهنجار، یعنی شکستن حرمت دیگران در جامعه، و از سوی دیگر ترویجی برای باز
کردن راه گفتگوی مشفقانه باشد.
به راستی چرا فکر می کنیم که همه باید همانند ما فکر کنند؟ چرا فکر می کنیم
که همه باید با سلیقه ما هم رای باشند؟ چرا فکر می کنیم که اگر کسی مثل ما
فکر نمی کند پس از ما نیست؟ چرا در برابر هر پدیده ای اینقدر خشن برخورد می
شود؟ چرا اینقدر نسبت به هم بی مهر شده ایم؟ چرا عواطف و سبک ارتباطات
انسانی یک جامعه شرقی یعنی جمع گرایی
(Collectivism)
را با سبک ارتباطات انسانی غربی فردگرایانه
(Individualism)
عوض کرده ایم؟
و سوال اساسی تر اینکه چرا به یک جوان تازه گذشته که به قول معروف هنوز آب
کفنش خشک نشده اینگونه بی رحمانه تاخته و با بدترین و سخیف ترین کلمات از
وی یاد می کنیم؟ آیا در هیچ جامعه ای سراغ داریم که به یک فردی که مورد
استقبال میلیونها نفر از جوانان کشور است اینگونه توهین شود؟ چرا این همه
خشونت و توهین؟ چرا این همه ناسزا گویی به ملت؟
اگر سیره پیامبر عظیم الشان اسلام (ص) و خوی و خلق مهربان آن حضرت در
برخورد با افراد جامعه آن زمان در جزیره العرب را معیار خود قرار دهیم و
اگر فرمان خداوند متعال به آن حضرت را ملاک ارزیابی رفتار خود در جامعه
بدانیم که فرمود: فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ
کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ القَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ؛ یعنی: 'خداوند
با رحمت خویش تو را با مردم مهربان و خوشخو گرداند و اگر تندخو و سخت دل
بودی، مردم از پیرامون تو پراکنده می شدند'، پس چگونه بپذیریم که اینگونه
نقد ها در مواجهه با مسائل اجتماعی صحیح است؟
اشکال دیگری که در شیوه نقد جامعه شناختی منتقد محترم مشاهده می شود این
است که ایشان علیرغم اصول و مبانی پذیرفته شده علمی در حوزه نقد و تحلیل،
همانند یک فرد غیر علمی برخورد نموده اند.
همه افراد فرهیخته علمی می دانند که نقد و تحلیل یک پدیده یا می بایست
بصورت قیاسی و از روی تئوری های پذیرفته شده در یک پارادایم علمی بوده، و
یا به روش استقرایی و مشاهده، با روش های کمی و یا با روش های کیفی و مستند
به شواهد و قرائن پژوهشی باشد.
یک محقق فرضیه ای را ساخته و تلاش می کند تا با استفاده از تئوری های موجود
و یا شواهد و دلائل کافی آن فرضیه را اثبات کند. در واقع یک فرضیه علمی حدس
هوشمندانه محقق است، اما ایشان فرضیه ای را ساخته که آن فرضیه اولا به جای
اینکه یک حدس هوشمندانه باشد، یک ظن و گمان شکاکانه است. ثانیا این فرضیه
مستند به هیچ یک از شواهد و قرائن پژوهشی نمی باشد و آن فرضیه تبدیل به یک
قضاوت بی اساس شده است.
حدس و گمان ایشان از اینجا ناشی می شود که تصور می کنند حاکمیت می خواهد تا
با بزرگ جلوه دادن بعضی از هنرمندان و ورزشکاران از جامعه سیاست زدایی کند.
اولا باید عرض کنم که بنده در مقامی نیستم که بخواهم از سوی دولتمردان به
ایشان پاسخ دهم، و این به عهده خود متولیان امور است.
اما بنده از مرتضی پاشایی دفاع می کنم و باید عرض کنم که وی در طول حیات
کوتاه خود به هیچ وجه وارد عرصه سیاست نشد و ابزار دست هیچ کس و هیچ گروهی
قرار نگرفت.
فقط به عنوان یک مصداق عرض می کنم که وقتی مرتضی هنوز به شهرت این چنین
نرسیده بود، بعضی از دوستانش به وی پیشنهاد کردند که با توجه به صبغه مذهبی
جامعه، اگر ترانه ای در وصف برخی مقدسات بخواند، ممکن است به سرعت پیشرفت
نماید، اما آن مرحوم در پاسخ گفت که به هیچ وجه نمی خواهد از مقدسات به
عنوان ابزار و نردبان ترقی استفاده کند.
آیا ما می توانیم با عنوان نقد علمی، اخلاق و اعتقادات مان را فراموش کنیم؟
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا
اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ... (سوره
حجرات آیه 12) یعنی: ای کسانی که ایمان آوردهاید از بسیاری از گمانها
بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است....
امیدوارم که خداوند متعال همه ما را به نور هدایت رهنمون فرماید، و بنده با
توجه به شناختی که از مرتضای عزیزم دارم، مطمئن هستم که روح بزرگ ایشان
برای همه مردم ایران آرزوی توفیق و سعادت داشته و برای منتقد محترم نیز طلب
مغفرت خواهد نمود.
*
منصور پاشایی
- 1یوسف
اباذری قطعا به جامعهشناسی ایران خدمت کرده است و از آنجا که «علوم
انسانی» و «علوم اجتماعی» به طور عام و جامعهشناسی انتقادی به طور خاص، در
جامعه ما به شکلگیری فهم انتقادی کمک کردهاند همواره مورد غضب
اقتدارگرایان بوده اند و از این نظر نفس «معلم جامعهشناسی انتقادی» بودن
«سیاسی» است و معلم خوب بودن خود مداخله در سیاست است(نیازی نیست در باب
تفاوتهای معلم خوب و معلم بد، توضیح بدهم! علوم اجتماعیخواندهها میدانند
که در علوم اجتماعی ایران معلم خوب زیاد نداریم!) و از نظر من همینقدر
کافی است تا به احترام اباذری کلاه از سر برداریم. هر آنچه پس از این
میآید ورای این سطح از دخالت سیاسی را در نظر دارد.
- 2
جوهره نقد اباذری به حادثه پاشایی را همه کم و بیش فهمدیدهاند.
«سیاستزدایی از جامعه» مسئله مهمی است که اباذری بر ان انگشت گذاشته است.
او تا همین جا با جلب توجه جمعی از ما(حواسمان باشد این «ما» همین دایره
بسته و محدود علوم اجتماعی خواندهها و نهایتا رفقای فیس بوکیمان است، ورنه
از منظر سیاستِ واقعی، کل این ماجرا اهمیت چندانی ندارد چون در گسست با
جامعه شکل گرفته است) به این مسئله موفق بوده است. «ماهیها در سکوت
میمیرند» حالا بیشتر دیده شده و توجه بیشتری را برانگیخته است.
در بحث از «سیاستزدایی»، تجربه سالهای پس از انقلاب نشان میدهد که نظام
حاکم در حیطه «سبک زندگی» به تدریج و آرام آرام – هر چند به سختی و با
مقاومت و گاه واکنش– حاضر است عقبنشینی کند. در حوزه سبک زندگی «سیاست
تفاوت» را دیر و کند بر اساس برخی خواستههای اجتماعی بپذیرد و حتی گاه آن
را به تملک در آورد. چنانکه امروز به هر حال اشکالی از موسیقی پاپ در همین
تلویزیون پخش میشوند، اراده به تملک پاشایی شکل میگیرد و خلاصه کمتر کسی
بتواند تفاوت در سیاستگذاری سبک زندگی را در فاصله سالهای 60 تا 90 انکار
کند. صد البته نظامات اقتصادی مسلط نیز از شدت گرفتن کثرت در مصرف استقبال
میکنند و به آن دامن میزنند و امکانات آن را فراهم میکنند. کثرتی که
مفاهیمی چون «خوب/بد»، «مهم/بیاهمیت»، را به لحاظ اجتماعی از بین میبرد و
با ایجاد کثرت ناتمام هنجارها، حقیقت را بیمعنا کرده، نقد قدرت را ناممکن
و کار را در دست قدرت رها میکند. نقدهای دیوید هاروی بر همددستی
پستمدرنها و نولیبرالها از همین جنس است. کانون نقد اباذری اینجا است که
چگونه جامعه به خود حق میدهد اینقدر برای مرگ پاشایی اهمیت قائل شود اما
برای مرگ هر روزه انسانها در اثر نابرابریهای اقتصادی و آسیبهای اجتماعی
هیچ اهمیتی قائل نشود؟ مرگ پاشایی چه «فضلی» بر مرگ دختر جوانی دارد که در
روستایی در غرب کشور خودسوزی کرده یا نوزاد بیخانمانی که از شدت سرما کنار
خیابان میمیرد؟ یا فرزندان بلوچ یا ... . اباذری حق انتخاب را نفی
نمیکند، ارزش انتخاب را نقد میکند.
- 3برخی
گفتهاند در خود «کثرت مصرف» مقاومتی نیز نهفته است و این مقاومت از چشمان
اباذری دور مانده است
. مقاومتی در جهت بازشناسی و به رسمیت شناخته شدن، هر چند به نظر من این
مقاومت از چشمان اباذری دور نمانده و اباذری هیچ سودای محدود کردن حق مصرف
متکثر و متفاوت را ندارد، اما چنین مقاومتی اگر هم وجود داشته باشد از نظر
او چندان اهمیت ندارد. به این دلیل اهمیت ندارد که در واقع به نظر میرسد
نظام حاکم ترجیح می دهد اگر قرار است مقاومتی هم صورت گیرد در همین
حوزههای «تفاوت در مصرف» (سبک زندگی) شکل بگیرد تا مقاومت در برابر«ساختار
حاکمیت». به همین دلیل اساسا چنین مقاومتی «مسئله» اباذری نیست و اباذری از
کنار آن میگذرد.
اباذری تا اینجای کار مسئله را خوب صورتبندی میکند، حساسیتزدایی جامعه
نسبت به بسیاری از نابرابریها و ظلمهایی که در اطرافش صورت میگیرد را به
ابتذال در مصرف فرهنگی نسبت داده و آن را نقد میکند تا بتواند به سمت
«سیاستی حقیقی» حرکت کند. به همین دلیل در این سخنرانی مدام «داوری» میکند
و جسارت «خوب و بد» کردن را در فضای به شدت نسبیتزده علوم اجتماعی ما به
خود میدهد.
اما از اینجا به بعد با گرفتن پیکان نقد به سمت مردم، ناگهان نقد رادیکال
اباذری جای خودش را به نقدی محافظهکارانه میدهد. اباذری مفهوم «همدستی»
را از بوردیو وام گرفته تا به پیوند ناخواسته مردم و دولت در سیاستزدایی
اشاره کند. اما در عین حال میتوان با میانجیگری دو مفهوم دیگر بوردیو،
یعنی «تمایز» و «اژنیزاسیون»(زیباسازی-به-نژادی) همین مفهوم را علیه
اباذری(بخوانید روشنفکران) و در طرح ایده همدستی دولت و روشنفکران به کار
گرفت.
توضیح اینکه «اژنیزاسیون»، فرآیندی است که طی آن ژنهایی را که مضر ارزیابی
میشوند از بین برده و ژنهای مفید را باقی می گذارند. عقیم سازی اجباری
آنها که واجد ژن مفید ارزیابی نمیشدند و جلوگیری از مهاجرت و ایجاد اختلاط
بخشهایی از این فرآیند بوده است. حاصل آن باقیماندن ژنهایی است که توان
بیشتری برای انطباق با ساختارهای موجود دارند. بوردیو این مفهوم را به کار
میگیرد تا نشان دهد که چگونه سازشی میان نویسنده و سانسورچی اتفاق می افتد
تا بخشهایی از حقیقت که مفید نیستند، گفته نشود. اینکه چگونه نویسنده خود
سانسورچی میشود. (نمونه بارز آن تعریض ناگهانی و اخته اباذری به حسن
روحانی است که او را فاشیست خوانده و تکرار را ویژگی فاشیسم، انگار در
ساختارهای قدرت، «تنها» و بیش از همه حسن روحانی است که اینگونه میکند و
اینجا است که اژنیزاسیون، «تنها» اشاره را متوجه روحانی میکند و مجبور
میشود از بقیه حقیقت در گذرد تا بتواند ادامه حیات دهد)
- 4
تجربه این سالها نشان میدهد آنچه قدرت حاکم حاضر نیست به سادگی از آن عقب
بنشیند و بلکه در سالهای گذشته، مرزهای خود را نه تنها عقب نبرده بلکه
پیشتر هم آورده است عرصه «قدرت حاکمیت» است. جایی که با «دموکراسی» سر و
کار پیدا میکنیم. حاکمیت، مرزهای دموکراسی را پس از گشایش نسبی دوران
اصلاحات، مدام تنگتر کرده و در برابر هرگونه مقاومت در این حوزه به سختی و
تندی موضع نشان داده است.
اینجا جایی است که «مردم»، باید از حق برابر انتخابکردن و انتخابشدن، حق
حرفزدن و حرف شنیدن، حق نقد تا بالاترین سطوح، حق بودنِ مساوی و ...
بهرهمند شوند و همین جا است که همین «مردم» به مثابه یک کل و در تمامیتشان
اصالت مییابند. «تمایز»گذاری میان مردم و تقسیمبندی آنها به ابله / عاقل،
بابصیرت / فتنه گر، فرهیخته / عامی، اکثریت / اقلیت، بتهوون / پاشایی،
اینجاست که رنگ میبازد و «برابری» خود را در قامت یک «دموکراسی رادیکال»،
دموکراسی برای اقلیتها متجلی میکند. اینجا است که مفهوم «همدستی» را که
اباذری به کار برده می توانعلیه خود او به کار گرفت تا به این نکته اشاره
کرد که «تمایزگذاری» اباذری با اِعمال اقتدار روشنفکریاش، در جامعهای که
یکی از عرصههای اصلی مقاومت در آن «مقاومت دموکراتیک» است، با «قدرت» در
نفی «ایده دموکراسی» لااقل برای لحظاتی همدست میشود.
پر واضح است که نقد اباذری بر مردم با نقدهای اقتدارگرایان، منشاء متفاوتی
دارد، پر واضح است که اباذری از ایده نقد مردم، سودای رسیدن به دموکراسی
حداکثری در سر دارد، نه بازگشت به «قیم مآبی» و «استبداد». پر واضح است که
نقد اباذری اینقدرها نازل نیست که بخواهد با سخنانش حق برگزیدن سبکهای
زندگی مختلف را نفی کند یا به رسمیت شناختن تفاوتها را محدود کند یا حق
گوش دادن به پاشایی را از کسی بگیرد یا به او بدهد!
اما آنچه نقد اباذری را محافظهکار میکند، آن است که درست در لحظه نهایی،
جایی که باید پیکان نقد را به سوی خودش بگیرد و روشنفکران را به سبب رها
کردن «حوزه عمومی» و سپردن مردم به دستان بیمیانجی «اقتصاد» و «سیاست»، در
حقیقت به سبب دامن زدن گسترده به «سیاست تمایز» نقد کند، پیکانش را به سمت
کوتاهترین دیوار ممکن، «دیوار مردم» میگیرد و دوگانه والا-عامی را راه
میاندازد. میل به تمایزگذاری اباذری را از مردم جدا میکند. کافی است
نگاهی به ظاهر اباذری بیندازید. مردم عادی از این همه «تمایز» حتی در فرم
میگریزند. در خلاء وجود «مردم»، نه سیاستی متولد می شود و نه مقاومتی شکل
میگیرد. لذا مهم این نیست که چه موسیقیای والا است! آنها که در
کافیشاپهای مدرن تهران یا در خلوتهای روشنفکرانهشان باخ و بتهوون
«مصرف» میکنند از زاویه بحث «سیاستزدایی» چه تفاوتی با پاشایی دارند؟ و
آیا اگر مثلا آهنگهای آریا آرامنژاد، «مرا ببوس»، «یار دبستانی» و ... را
با همان معیارها تحلیل موسیقیایی کنیم، این «والا» بودن آنها است که نقشی
در سیاسیسازی جامعه ایفا میکند؟ اساسا اباذری نمیتواند از دوگانه
والا-عامی، فرهیخته-مبتذل به دوگانه سیاسی-غیر سیاسی پل بزند. این جا گسستی
پر نشدنی است. گسستی که تنها به میانجی «مردم» پر میشود. اما اباذری با
متهم کردن و حمله به مردم، راه پیشبرد تحلیل «مکانیزمهای شکلگیری» سلایق
را میبندد. جایی که باید خلاء حضور روشنفکران را تحلیل کرد. وگرنه اینکه
اقتصاد و دولت میخواهند جامعه سیاستزدایی شود تا «نقد» متوجه آنها نشود
چندان چیز عجیبی نیست. این روشنفکران محافظهکار بودند که با پیشه کردن
سیاست تمایز، همیشه از سیاست واقعی فاصله گرفتند، به زبان مردم و با مردم
سخن نگفتند. همیشه و در همهچیز متفاوت بودند و ماندند و حتی روشنفکران را
به وادی سیاست نکشاندند تا نگذارند عرصه عمومی در دستان «اقتصاد» و «دولت»
رها شود. اگر همچون بوردیو بپذیریم که «چشم محصول تاریخ است و تاریخ با
آموزش بازتولید میشود» چه کسانی میبایست در فرآیندهای دموکراتیزاسیون
آموزش عمومی مداخله میکردند تا چیزی به دانستههای حوزه عمومی افزوده شود؟
روشنفکرانی مانند اباذری اما نه تنها میانجی میان مردم و فرهنگ به اصطلاح
والا نبودند، نه تنها به کنشگری سیاسی آنها دامن نزدند، بلکه حقیقت را به
قدرت نیز نگفتند، در قضایایی چون کوی دانشگاه و کهریزک و مرگ هاله و هدی و
ستار و ... سکوت کردند. آنها «سکوت» کردند و گناهشان از مردم به مراتب
سنگینتر است که میدانستند و سکوت کردند، به مردم میتوان این حق را داد
که بیبهره از فرهنگ والا بودند، به روشنفکران چه طور؟
«مردم»!
همین مردم بودند که به هر حال بارها سیاست را به روشنفکران یادآوری
کردهاند. همینها با «سیاستورزیشان» خیابانها را به تسخیر خود درآوردند.
اعتراض کردند و نگذاشتند سیاستزدایی همه جامعه را فراگیرد. روشنفکران از
این نظر حتی دنبالهرو مردم هم نبودند. کافی است اندکی به تجمعات فراوان
این روزهای گروههای کارگری جلوی درب مجلس و در جاهای دیگر نگاه کنید. کافی
است 16 آذر همین امسال را در دانشگاه ببینید که در آن دانشجویان چنان کردند
که برخی گفتند «16 آذر امسال دانشگاه جولانگاه فتنهگران بود»... در همه
این سیاست
ورزیها
، روشنفکران کجا بودند؟
در اینجا میتوان پای دومین مفهوم را به میان کشید : «اژنیزاسیون»
- 5
امثال اباذری و «روشنفکری محافظهکار» ایران، خود نقش مهمی در سیاستزدایی
از فضاهای آکادمیک و ایجاد توهم سیاسی بودن ایفا کردهاند. با
«تمایزگذاری»های عجیب و غریبشان با مردم عادی، (مثالهای اباذری در مقایسه
موتزارت و شوئنبرگ در عین اهمیت نظری به خوبی نشانههای همین
تمایزگذاریاند) با زبان فرهیخته و همان فرهنگ والایی که اباذری حالا از آن
دفاع می کند، همه ابزارهای مقاومت در یک فرآیند «اژنیزاسیون» (زیباسازی)
توسط همین روشنفکران محافظه
کار، سیاستزدایی شدهاند. زهرشان گرفته شده و با ساختار موجود از در سازش
در آمدهاند. به موضوعاتی برای بحث تبدیل شدهاند، آنها اکنون جهان را
تفسیر میکنند، اما تغییر نمیدهند. نتیجه فرآیند «اژنیزاسیون»، آن است که
جامعه شناسی دیگر «ورزشی رزمی» نیست، ابزارهای مقاومت و ایجاد حساسیت در
برابر نابرابری و تداوم حیات نظامهای سلطه در اختیار قرار نمیدهد و تنها
به درد آن میخورد که در محافل روشنفکری هر چه بیشتر گرفتار فرآیند
«اژنیزاسیون» شود. تا در پایاننامهها و کتابخانهها بایگانی شود. تا
قدرتهای زمینی و آسمانی را رها کند و هیچ «راز نهانی» را آشکار نکند. هیچ
قدرتی را نترساند و هیچ سیاستی را بنیان ننهد. تا در حاشیه جامعه ایران
، بی هیچ خطری برای ارباب قدرت، به حیات نباتی خود ادامه دهد.
نتیجه آن «روشنفکران محافظهکاری» است که از قضا نه تنها هرگز در «سیاست»
مداخله نکردهاند
بلکه عمدتا نسبت به سیاست موجود دور وبرشان هم بیتفاوت بودهاند. آگاهیِ
به اصطلاح انتقادی آنگاه آنچنان «بهسازی» شده که هیچ خطری ندارد. آنقدر
کلماتش عجیب و غریب است که امکان خروج از آکادمی را ندارد و لذا در عرصه
کلان سیاست، جزئی از فرآیند سیاستزدایی است. «فرهنگ والا» اگر همه حقیقت
را هم در خود نهفته داشته باشد، به سبب فقدان میانجی مردمی، خود به خود به
سیاستزدایی از جامعه در سطح کلان میانجامد. سیاست کلان به کنار!
سیاست در همین فضای کوچک دانشگاهی را در نظر بگیریم. در این سالها که این
همه دانشجوی محروم از تحصیل و ستارهدار، متولد شد، در این سالها که سیاست
پولی شدن دانشگاهها، همان سیستان و بلوچستانیها را محرومتر و محرومتر
کرد، در این سالها که سهمیهبندی جنسیتی، ترکیب جنسیتی همان دانشکده علوم
اجتماعی محل تدریس اباذری را آشکارا تغییر داد(ترکیب جنسیتی از 70 درصد
ورودی دختر به 50 درصد ورودی دختر تغییر کرد)، در همین سالها که انبوهی
افراد بدون صلاحیتهای علمی، از مداخل سیاسی وارد فضای دانشکده علوم
اجتماعی شدند و حتی اختیار انتخاب رئیس دانشکده از اعضای هیئت علمی سلب شد،
این شخصیتهای مدافع «سیاست» کجا از کنشگری سیاسی اعضای هیئت علمی دفاع
کردند؟ اصلا اعضای هیئت علمی کجا در سیاست دخالت کرده اند؟ شان آقایان اجل
از دخالت در سیاست مبتذل روزمره بوده است. فرهنگ والا در سیاست روز دخالت
نمیکند. آنها خود بخشی از فرآیند سکوت بودهاند و چه کسی است که نداند
سکوت، بیعملی و محافظهکاری آنها چه نقش موثری در «سیاستزدایی» از فضاهای
دانشگاهی ایفا کرده است. سیاستزدایی که تنها راه دوری از آن پیوند همیشگی
و ارجاع مدام به همان مردمی است که موضوع سیاستزدایی دولت و اقتصاد قرار
دارند.
- 6اباذری
دهه 90 ، اباذری دهه 70 نیست. به گواه مطالب منتشر شده چند سال گذشتهاش
(نظیر رساله بنیادگرایی بازار – مصاحبه لیبرالهای وطنی و اسطوره هایک و ...
) و به شهادت کلاسهای درسش از نقد فرهنگی فاصله گرفته و به نقد اقتصاد
سیاسی گرویده است. آنچه «پایان یافتن» اباذری را به تاخیر انداخته همین
گسست از گذشته خودش، فراروی از خودش و امکان گشایش افقهای جدید بر اساس
ضرورتهای اجتماعی است. (همان معلم خوب بودن و همان نقطهای که اباذری را
با روشنفکری پیوند میزند) اما آنچه نقد کنونی اباذری را درون -ناسازگار و
ناتمام کرده، عدم گسست تمام عیار با پیشینه فرانکفورتیاش است. «نقد
دموکراتیک سیاست تفاوت»(نه نقد مبتنی بر تمایز والا-عامی) و رو کردن به
«نقد اقتصاد سیاسی» افقی جدید است که در زمینه ایرانی، گرهگاه بسیار تعیین
کننده آن یافتن نقطه پیوند میان «نقد اقتصاد سیاسی» و «سیاست دموکراتیک»
است، اگر بخواهد با قدرت «همدست» نباشد. دوگانه اصلی «مردمی بودن-مردمی
نبودن» است که باید با «سیاست دموکراتیک تمام عیار»
پیوند بخورد. اباذری خود پیشتر در پایان گفتو گویی با مهرنامه، پس از نقد
مفصل لیبرالهای وطنی از این موضوع سخن گفته بود که باید «این امکان را
فراهم آورد که مردم در حیات سیاسی و اجتماعی مشارکت کنند.» «نقد دموکراتیک
سیاست تفاوت در حوزه سبک زندگی» یکی از مراحل حرکت به سمت چنین پیوندی است.
اما چنین نقدی از قضا پیکانش به سمت «مردم» نخواهد بود. چه روشنفکران خود
از پایه
گذاران «سیاست تفاوت» چه در حوزه سبک زندگی و چه در ادبیات روشنفکری
بودهاند. نقد اباذری هم از این روست که ناتمام است. چون روشنفکران را از
منظر فراهم کردن شرایط امکان مشارکت هر چه بیشتر مردم در حیات سیاسی و
اجتماعی خویش، نقد نکرده است. «ارغنون» را نقد نکرده است. از این روست که
نقد اباذری زمانی تمام خواهد شد که اباذری را نقد کند و نقطه پیوندش با یک
«سیاست دموکراتیک واقعا مردمی» را بیابد. باید دید آیا اباذری،
محافظهکاریاش را به نفع یک سیاست واقعا مردمی کنار خواهد گذاشت؟
اول: یوسف اباذری از بلوچستان آغاز میکند. از محذوفان و فراموششدهگان،
از آنهایی که دیده نمیشوند و صدایشان شنیده نمیشود. اباذری از جای درستی
آغاز میکند اما مشکل اصلی اینجاست که به حاشیه کشاندن و به سکوت واداشتن
ستمدیدهگان در سخنرانی اباذری هم تداوم مییابد. یک بار دیگر به توصیهی
اباذری فیلم «ماهیها در سکوت میمیرند» را نگاه کنید! چقدر حرفهای اباذری
به این مردم بی ربط است. مردم بلوچستان باید چه موسیقیای بشنوند؟ بتهوون؟
شوئنبرگ؟ موتزارت؟ مسئله این است که حتا مرتضا پاشایی هم در دسترس این مردم
نیست. چنین است که دوگانهسازی آقای دکتر، دوگانهی آنتاگونیستی میان
بتهوونگوشکنها و پاشاییگوشکنها تا مرفق طبقاتی است. وقتی اباذری خطاب
به دانشجویی که از او سوال میپرسد میگوید: «بچههای کوچکتر از شما به
شوئنبرگ گوش میدهند، به موتزارت گوش میدهند، به بتهوون گوش میدهند» دارد
در مورد کدام بچهها صحبت میکند؟ بچههایی که به گفتهی اباذری موتزارت
گوش میدهند کجا متولد شدهاند؟ کجا بزرگ میشوند؟ کودکان دروازه غار و
پاسگاه نعمتآباد، کودکان پاکدشت و قیامدشت، کودکان جوادیه و راهآهن،
کودکان شهرستانهای دور و روستاهای پرت چگونه میتوانند موسیقی بتهوون گوش
بدهند؟ البته موسیقی بتهوون در دسترس همهگان است. همه میتوانند از
نوارفروشیها نوارها و سیدیهای موسیقی بتهوون و موتزارت را بخرند یا به
سادگی آن را دانلود کنند، اما لابد دکترِ جامعهشناس ما باید بداند گوش
کردن به موسیقی بتهوون، عادت به گوش کردن موسیقی بتهوون، مقدماتی دارد که
تنها در آموزش خلاصه نمیشود. چنین است که هرچند اباذری تلاش میکند در
ابتدای سخنانش فقر و فلاکت فرودستان را دستمایهی برملا کردن نکبت وضعیتِ
موجود کند اما با دوگانهسازی میان بتهوونگوشکنها و پاشاییگوشکنها در
نهایت به نفع آنانی موضع میگیرد که نه تنها میتوانند بلکه در موقعیتی
قرار دارند که بتوانند موسیقی بتهوون گوش بدهند، همان بچه کولهایی که
پاتوقشان نوارفروشی بتهوون و تالار رودکی است، همان بچههای بابا پولداری
که از قضا این روزها در کارگاههای داستاننویسی و شعر و نقاشی و سینما در
یک دقیقه و فلسفه در چند ثانیه سریدوزی میشوند و از کودکی پیانویی اعلا
گوشهی اتاق پهناور پذیرایی دارند و معلم سرخانهی موسیقیشان را به خاطر
رنگ کراواتش عوض میکنند. بتهوون گوش کردن در ایران تا مرفق طبقاتی است و
یک دکترِ جامعهشناس باید این را بداند.
دوم: حرفهای اباذری در مورد همدستی دولت و ملت درست است. او به درستی
اشاره میکند به دانشجویانی که در مراسم ۱۶ آذر فریاد میزدند: «هزار روزه
گذشته/ موسوی برنگشته» و وقتی روحانی گفت «من به وعدههایم وفادارم» خفه
شدند، انگار که آمده بودند همین را بشنوند، همین وعدهها را. آنها بخشی از
بازی دولتِ جدید با کارت رفع حصرند. نه حتا فریبخوردهگان آن، بلکه دقیقن
بخشی از آن. اعلام هشدار او به اتحاد «لاتها و سوسولها» با حاکم درست است
و تنها یک مشکل کوچک باقی میماند. این همدستی ملت و دولت از امروز و از
تشییع جنازهی مرتضا پاشایی آغاز نشده است. وقتی جناب دکتر در کمپین
انتخاباتی حسن روحانی حضور داشت، درست در روز جشن «آشتی ملی» که جناب دکتر
همراه آن بود باید این همدستی را پیشبینی میکرد. همدستی ملت و دولت،
پناه آوردن آنان به آغوش همدیگر، تلاش برای یکدست کردن جامعه و بیرون
گذاشتن عناصر مخل وضع موجود در روزهایی آغاز شد که دکترِ عزیزِ ما هم برای
آن سوت و کف میکشید. این مردم، مردمی که اباذری را خشمگین کردهاند همان
مردمی هستند که سوژهگی سیاسی خودشان را در مراسم باشکوهی که اباذری نیز از
چراغداران آن بوده است به حاکم اهدا کردهاند. و دریغ که میدانیم این خشم
از سیاستزدایی در جامعه و تبعات آن مانند تشییع جنازهی مرتضا پاشایی برای
جناب دکتر تنها تا انتخابات بعدی دوام دارد و در انتخابات بعدی نام آقای
دکتر را در فهرست کسانی خواهیم دید که از مردم مصرانه دعوت خواهند کرد یک
بار دیگر دست در دست حاکم بگذارند. لااقل تاکنون که چنین بوده است.
سوم: در سخنرانی اباذری چیزهایی برای شنیده شدن وجود دارد. تعرض او به
ابتذال موجود و حاکم، به ابتذال مرتضا پاشایی و ابتذالی که حول او شکل
گرفته بر حق است. حرفهای درست بسیاری میزند. خشم او بر حق است. او حق
دارد نگران آرمانهای انقلاب ۵۷ و «سیاست واقعی» باشد، او حق دارد در مقابل
اراجیف مدِ روز فریاد بزند «برای من نسل پسل نکنید»، او حق دارد برملا کند
«فکر میکنید دارید انتخاب میکنید؛ انتخاب دارید میشید». او حق دارد به
آن ابلهی که از «تجمع آرام مدنی» در تشییع جنازهی مرتضا پاشایی میگوید و
آن جامعهشناس خرفتی که از «باز نگاه داشتن باب مذاکره میان حاکم و جامعه»
حرف میزند، بریند. حرفهای حمیدرضا جلاییپور را در همین سمینار بشنوید!
مزخرف محض، لاطائلات و مهملگوییهایی یک جامعهشناسِ مزدور. او حتا حق
دارد به عقاید عامه احترام نگذارد و کثافت موجود در آن را آشکار کند. با
این همه وقتی چند بار میگوید «من نمایندهی مردمِ نیستم، من همین کسی هستم
که داره میگه این مردم ابلهند» یا «این ملت نشون داده که باید بهش توهین
بشه» آن تبختر آدورنویی محض بیرون میزند. همان سنتی که رادیکالترین نقد
فرهنگی به سرمایهداری متاخر را داشت ولی وقتی با شورش مواجه شد به پلیس
زنگ زد. اباذری هم رادیکالترین نقدِ ممکن را به وضعیت دارد ولی سرانجام در
شورمندی مدیاتیک انتخاباتی صحنهگردان میشود و مردم را ابله خطاب میکند.
چنین است که اباذری با ابله خواندن مردم، با یک لغزش زبانی فرویدی روشن
میکند که چرا تاکنون همواره برای رستگاری به حاکم متوسل شده است. خائن کسی
است که سوژگی جمعی خود و دیگران در گذشته را نفی و انکار میکند، اباذری با
ابله خواندن مردم و اعلام اینکه آنها همواره نشان دادهاند باید به آنها
توهین شود، انکار کرده است که آنها زمانی یک سوژهی جمعی بودهاند و امکان
دارد در آینده نیز چنین باشند. با کمال تاسف خائن اصلیِ ماجرا کسی نیست غیر
از دکتر یوسف اباذری.
سخنان یوسف اباذری در مورد سوگواری نامنتظرهای که در مرگ مرتضی پاشایی رخ
داد ، جذاب است؛ حتی گاه یادآور بخشهایی از «دشمن مردم» نمایش درخشان
ایبسن. سخنانی تحریککننده، با اشاراتی صریح به واقعیتهای سیاسی جاری، در
سطوح متعدد اجتماعی ـ اقتصادی ـ فرهنگی، اما متأسفانه بیاعتنا به
سازوکارهای مفاومتی که در دل جامعهی سه دههی گذشته همواره جاری بوده است.
سخنران با اشاراتی درست به نوع نازل موسیقی پاشایی بهدرستی میگوید او حتی
در همین ژانر نازل نیز یکی از نازلترینها بود. وی بهدرستی گفت که چهطور
در سالهای اخیر بهاصطلاح ستارههای ورزشی و هنری و شبهفرهنگی در خدمت
قدرت قرار گرفتند و چهطور اصحاب قدرت از آنها بهرهها بردند. وی که در
ابتدا به شکلی هشداردهنده به وضعیت فاجعهبار امروز سیستان و بلوچستان
اشاره کرد که در آستانهی مرگ قرار دارد، جامعهی سیاستزداییشده را مورد
بازخواست قرار داد که در برابر مرگ پارهای از کشورش سکوت کرده اما در
برابر مرگ خوانندهای نازل اینگونه واکنش نشان میدهد. اباذری از چیزهایی
گفت که امروز در دل جامعه جریان دارد، از کسی گفت که زمانی نه چندان دور به
نان شب محتاج بود و امروز صاحب پاساژ تجاری است؛ از بسیاری واقعیتهای
نزدیک و ملموس برای همهی ما.
بااینهمه، سخنانش از یک کاستی جدی آسیب میبیند. وی بهروشنی و صراحت
واقعیتهای امروز در عمق جامعهی ما را تشریح میکند. اما در آن سو، در درک
سازوکارهای مقاومتی موجود در دل همین جامعه به سطح و رویهی ظاهری این
حرکتها بسنده میکند: مقاومت خاموش در شیوههایی با هزینهی کمتر برای
جامعهای که شاید همین امروز دارد در ابتذال دستوپا میزند. این نوع
مقاومتها آیا میتواند زمینهساز یک تغییر جدیتر در عرصهی اجتماعی باشد؟
نمیتوان گفت قطعاً ولی پتانسیل آن را دارد. سخنران در نظر ندارد که آنچه
در سخنرانیاش بارها و بارها با نقدی تند مورد حمله قرار داد یعنی به قول
خودش دولت / حاکمیت، یک دولت متعارف نیست. یک توتالیته و در عین حال یک
معجون غریب است، بخشی از مقاومت در برابر این تمامیت، مقاومت در عرصهی سبک
زندگی بوده است. پدیدههایی مانند سوگواری در مرگ فلان خواننده یا هنرپیشه
را در جامعهی امروز ما، با مختصات سیاسی ـ فرهنگی ـ ایدئولوژیک غریبی که
دارد از یک سو شاید بتوان بهدرستی «پیوند نامقدس دولت ـ ملت» خواند اما از
سوی دیگر سویهای از مقاومت در عرصهی سبک زندگی است. البته این مقاومت
میتواند برای یک روشنفکر رادیکال محلی از اعراب نداشته باشد چراکه بدیلی
پوشالی ـ آدمک توخالی شاد و درواقع الکیخوش ـ را در برابر تصویر عبوس
ایدئولوژی رسمی از آدمها ارائه میکند ، اما در این نوع مقاومت سویهای
وجود دارد که سخنران به شکل غریبی نادیده میگیرد، این مقاومت، بهظاهر و
حتی گاه حتی عمیقاً مبتذل، میتواند در لحظهای شکل تسخیر فضای شهری را به
خود بگیرد. بهانهها برای این نوع غریب و خاص ایران از کنشگری در فضای
شهری در بدو امر کاملاً مبتذل به نظر میرسد، پیروزی در فوتبال یا مرگ یک
خوانندهی پاپ، یا مثلاً چهارشنبهسوری. اما وقتی فضای شهری زیر ضرباهنگ
این تسخیر قرار گرفت، میتواند واجد سویهای از مقاومت هم بشود. وقتی
سخنران،ولو اغراقآمیز، به اتفاقات 88 و به هراس بعدی و متقابل حاکمان و
محکومان از یکدیگر اشاره می کند، نادیده میگیرد بخش مهمی از دلایل
شکلگیری آن اعتراض و خواستههای معترضان در بسیاری از سطوح به مطالباتی در
مقولهی سبک زندگی تعلق داشت، با این حال، توانست به سرعت شکل یک جنبش شهری
و حتی گاه رادیکال را به خود بگیرد.
پدیدههایی نظیر سوگواری برای مرگ مرتضی پاشایی را نمیتوان پدیدهای تازه
مربوط به چند سال اخیر دانست. این پدیده حدود سه دهه است که در زیر پوست
شهر جریان دارد و صرفاً مربوط به به زعم اباذری شکست سالهای اخیر نمیشود.
در حقیقت، پدیدهای است که در پی شکستی بس بزرگتر بسیار پیشتر از 88، از
همان هنگام که سیاستورزیدن هزینههای بسیار سنگینی داشت در دل این جامعه
جریان داشت.
آیا چهارشنبه سوریها، جشنهای فوتبالی،... صرفاً واجد سویههای مبتذل
هستند؟ آیا عنصری ولو کمرنگ از سیاستورزی مخالف در همین حرکتها وجود
نداشته است؟ آیا پیش از رخدادهای 88 سیاستورزی موردنظر سخنران خیلی فراتر
از صندوقهای رأی بود که قرار بود پر شود و حماسه بیافریند؟ به نظرم،
سخنران سطوح مختلف بحث را درهم آمیخته و اگر بخواهیم با ژارگون خودش صحبت
کنیم به همین دلیل نتوانسته «مازاد» قابلاعتنایی ارائه کند. بخشی از این
درهمآمیزی این است که در نقد صنعت فرهنگ توجه نکرده که این شبه فرهنگ در
جامعهای با مختصات ایدئولوژیک خاص خودش یعنی ملغمهی نولیبرالیسم
سرمایهداری و ریتوریک پیشاسرمایهداری دارای جنبههای مقاومتآمیز نیز
بوده است.
بخش جالبی که حقانیت سخنران و معترض به سخنران هر دو را به شکل تناقض آمیزی
به صورت توأمان نشان میداد جایی بود که سخنرانی بهدرستی گفت که «موسیقی
مبتذل این آقا در برابر آرمانهای اولیهی انقلاب چه جایگاهی دارد؟ هیچ به
جز ابتذال و سقوط» و در جای دیگری دختر جوان معترض به سخنران بازهم محقانه
فریاد کشید که: «من اجازه دارم به هر موسیقیای که دوست دارم گوش بدهم،
هرکس را که دوست دارم انتخاب کنم و جوری زندگی کنم که دلم میخواهد». آنچه
سخنران نادیده گرفته مقاومتی است که در دل این کلام بهظاهر سطحی جریان
دارد.
یوسف اباذری و عباس میلانی
این بخش کوچک از سخنرانی اباذری (در پست قبلی به آن ارجاع داده بودم) که در
زیر نوشته ام مرا یاد دو چیز انداخت. 1. حمله ی عباس میلانی به چپ ایرانی
در مقاله ای به نام «روزگار سپری شده ی چپ ایران» که سالها پیش در روزنامه
هم میهن در ایران منتشر شد. میلانی در آن مصاحبه همین حرفهای اباذری را «در
شکلی شیک تر» تکرار کرده بود. یعنی روشنفکران چپ
ایران را در یک زمینه ی تاریخی/تبارشناختی دو گانه (قطب روسی در مقابل قطب
فرانسوی) قرار داده بود. من آن روزها نوشتم: «ميلانی در این مصاحبه دست به
نوعی تبارشناسی روشنفکر چپ ايرانی یازیده و به شيوه پست مدرن ها با ايجاد
يک تقابل دو گانه
Binary Opposition
بين روشنفکر نوع روسی و نوع فرانسوي، روشنفکران چپ ايرانی را به قطب به
اصطلاح پرهيزکار مرتاض پيشه ى افسرده حال و يقه چرکين روسی وصل کرده است.
روشنفکرانى از آن دست که همواره خود را در برابر قدرت حاکم تعريف کرده و آن
چنان با قدرت مسلط مرزبندی کرده اند که منجر به نوعی ترور روشنفکران ديگر
گشته و بدين ترتيب از وارد شدن آن ها به حوزه قدرت مستقر جلوگيری به عمل
آورده اند.
حالا اباذری هم نوشته: «آل احمد ملت را بيش ازهر تفكرديگري برجسته ساخت.
مهمتر ازهمه روشــنفكران را به انحاي مختلف ســرزنش ونكوهش كــرد . ايــن
نكوهش چنان شديد بود که ميتوان گفت آل احمد روشنفكري را قتل عام كرد .
تاثير آل احمد چنان شديد بود كه روشنفكران براي يكي كردن خود با «مردم» دست
به رياضت كشيهاي عجيب وغريب زدند . بدون لحاف و تشك روي زمين خوابيدند،
لهجه خود را عوض كردند و بشیکه گمان اينكه لهجه لاتي زبان مردم است شــروع
كردند به لاتي صحبت كردن، لباسهاي پاره پوشــيدند،ســنگ درجيب خود
گذاشــتند و به كوهنوردي رفتند» .... و سپس در ادامه هنوز از میراث آن چپ
«روسی» مینویسد «آنچه که ما اكنون در زمينه تعليم و تربيت در ايران خاصه در
مورد دانشــگاه رايج اســت همان ديد ابزارگرايانه لنيني اســت؛ دانشــگاه
تخته پرش سياســت هاي روزانه اند و دانشجويان،پيشرو آگاه مردم ستمديده.
حتــي اصلاح طلباني همچــون دكتر ســعيد حجاريان باكمال تعجب همان حرفهايي
را در مورد دانشگاه ميزنند كه بلشويكي مثل استالين ميزد . آيا پس از اين
همه كــش وقوس وقت آن نرسيده است كه در مورد اين مساله تعمق بيشتري کنیم؟
بنابراين هدف من دراين ســخنراني روشــن اســت، ميخواهم ازميان تمامي
ابعــاد ذهني و عيني مربوط به جنبشهاي پوپوليســتي انگشت بر نوعي نگرش
بگذارم كــه ازنظر ما اهميت وافر دارد : مقدس پنداشــتن مــردم و درنتيجه
عكس آن، شــرور و پليد پنداشــتن دولت. اين ديدگاه انتزاعي كه تلفيقي از
آراي پوپوليستهاي روسي و كمونيسم لنيني است به قول دريدا بدل به يكي از
تقابلهاي پايدار شده است كه بايد به قول افراد شیک واسازی شود....»
امیدوارم شباهتهای مورد نظرم روشن باشد. چپ عقب مانده ی ایرانی مردم را
مقدس میداند. مانع همکاری روشنفکران با دولت بوده است (حالا «خوشبختانه
مانعی بر سر راه اباذری نیست»). تضاد انتزاعی مردم و دولت را هم به خاطر
تبعیت اش از چپ روسی که بلشویک ترین شان استالین بوده است، دامن زده است،
اگر ابداع کننده ی این تضاد نبوده باشد. در ابتدای مطلبم نوشتم که حرفهای
اباذری مرا یاد دو چیز می اندازد. آن مورد دوم (حاج داوود رحمانی است که
واقعا نمیدانم از کجا با شنیدن این حرفها صدا و ژست او در ذهنم تکرار شد او
هم همیشه میگفت پشت گردن اورکت های این چپی های سوسول را اگر کاردک می
کشیدی یک من کثافت و خاک بیرون میامد) خیلی اهمیت ندارد یک تداعی بیخود است.
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب را به آزادگی بفرستید:
بازگشت به صفحه نخست