نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2014-12-16

نویدنو  25/09/1393 

 

 

 

در سوک یار قدیمی ام مصطفی
ا . ج


در این غربت ناشاد، پیغامی بر روی کامپیوتر یا تلفن همراه می تواند دنیایی را در خود جا دهد. خبر ساده است و اما سخت دردناک. عزیزی نوشته:
عمو احمد واقعا متاسفم که باید خبر بدی را به شما بدهم. دوستمون آقای یوسف نژاد فوت کرد
چند لحظه مات ماندم. صفحه کامپیوتر تغییر شکل داد و تار شد و با تمام دنیایی که تا یک قطره اشک کوچک شده بود فرو ریخت… و چه یادهای کوتاه اما پر محتوا ...
اولین قرارمان در تقاطع خیابان مصدق و کاخ بود. اولین بار آنجا بود که می دیدمش. من مثلا یک گل میخک دستم بود و او یک پاکت و یک کیسه نایلکس آبی رنگ. سال های سختی بود. تازه چند سالی از یورش به حزب و بگیر و ببند و شکنجه ها و شوهای رسوای تلویزیونی و تکمیل سرکوب های جنایتکارانه برای حذف هر صدای مخالفی گذشته بود و می شد اثر بخشی این یورش های جنون آمیز را با گوشت و پوست حس کرد- هر چند که صدای مبارزه خاموش شدنی نبود.
مصطفی؟
بله، سلام رفیق.
قرار بود به جای ارتباط با رفیق قبلی اش، سر قرار من بیاید. برای همین هم آمد. از رفتارش پیدا بود که قبل از هر چیز در صدد است همه چیز را ارزیابی کند. براندازهایی که می کرد. بحث های جانبی ای که راه می انداخت، دردل هایی که از زندگیش داشت و قضاوت هایی که طلب می کرد، همه چنین معنایی را برایم داشت. پر ازپرسش بود و سوال..
کار زیادی هم به جواب هایی نداشت که هر بار به او می دادم. بیشتر انگار زمان می خرید و به ارزیابیش ادامه می داد و هر اندازه که اعتماد می کرد و هر آن مقدار عیاری که برای رابطه اش قائل می شد، کار برمی داشت و انجام می داد. سخت آزرده بود. زندگی و کار و خانه و … خلاصه همه چیزش روی هوا رفته بود و امکانی هم برای جمع و جور کردن آن ها پیدا نمی کرد. از زمانی که از رشت فرار کرده بود و مخفی شده بود، زندگی روز به روز برایش سخت ترو سخت شده بود، اگر چه پا بر جا مانده بود و تمام این سال ها در تشکیلات مخفی حزب به مبارزه ادامه داده بود.
هفته ای یک بار او را می دیدم و هر هفته دلبستگی بیشتری به او پیدا می کردم. آدم قرص و محکمی بود و عواطف سالمی داشت. هیچ چیز را تا قبول نداشت، نمی پذیرفت و بسیار در بحث ها سخت گیر بود. مدت زیادی نگذشت که یک روز سر قرار به من گفت که اوضاع امنیتی راست و درستی ندارد و احساس خطر می کند .سخت هشدار داد که اگر بر سر قرار نیامد، بدانم که دستگیر شده است.
هفته بعد و فردای آن، و هفته بعد ترش هم که نباید می رفتم و با احتیاط رفتم، نیامد و چون هیچ شناخت و ارتباط دیگری با او نداشتم، ارتباطمان با او قطع شد.
سال ها بعد که من هم دستگیر شدم و به زندان افتادم با دوستانی آشنا شدم که با او همبند بودند. همان ها خاطراتی را از او تعریف می کردند. البته خیلی هم نمی شد پرسید و آشنایی داد. آدم نمی دانست او چه گفته که بداند تا کجا چه چیزی را می شود گفت.
از زندان که بیرون آمدم، رفیق مشترکمان فریدون را یافتم و اینبار نه در عالم قرار های تشکیلاتی زنجیره ای، بلکه مثل همه ابنای بشر به هم پیوند خوردیم و رفت و آمد، رفقایی بسیار بسیار صمیمی. از همانجا بود که خبر شدم رفیقمان مصطفی درفومن است و در یک برنجکوبی کار می کند و همانجا مسکن دارد.
دو بار برای دیدنش به آنجا رفتم. یکبار برنجکوبی را پیدا نکردم و بار دیگر اتفاقا همانروز به مرخصی رفته بود. سراغ خانه اش را گرفتم. گفتند شب ها همینجا می خوابد.
اولین بار که دوباره دیدمش وقتی بود که برای شرکت در ختم رفیق عزیزم فریدون به رشت رفته بودم. فریدون از اولین رفقای گروه ما بود که در جوانی و آن هم در کمال ناباوری جهان را ترک می کرد. از همان محل ختم با کمک یکی از آشنایان به دیدارش رفتیم و در اطاقی که در یکی از محلات فقیر نشین شهر اجاره کرده بود، پس از سال ها یکدیگر را دیدیم. در میان چند استکان و یک قوری فلزی و چراغ والور و ... فقر و سختی زندگی و کارهای موقت با بیماری دست و پنجه نرم می کرد. همان فرصت کوتاه کافی بود تا پیوندهای رفیقانه مان را تازه کنیم و بدانیم که ادامه ادامه می دهیم.
کریم یوسف نژاد بعدها در شرکتی استخدام شد که من هم کار می کردم. او کارگر ساده کارخانه در شهرستان بود و من به اصطلاح مدیر تهران نشین شرکت. گاه که به کارخانه می رفتم یا او برای ماموریت به تهران می آمد، در فضای محدودیت های شرکتی، گپی می زدیم. حتی بدون آنکه بدانم شکنجه های وحشیانه طولانی ای را برای لو دادن قرارهایش کشیده و لام تا کام حرف نزده و به راهش همیشه و همچنان وفادار مانده، احترام عجیبی برایش قائل بوده ام. کارگری بود مسئول، قابل اعتماد و آگاه.
سرنوشت بعدها مرا به تبعیدی خود خواسته کشاند و این دورادوری دو رفیق متاسفانه تا امروز که خبر مرگ او در اثر سکته را دریافت کردم، ادامه یافت.
آنچه خبر را تلخ تر می کرد آن بود که سکته در محل کار و مرگ در بیمارستانی رخ داد که فاقد امکانات لازم برای معالجه بود. من هم چند هفته قبل، درست پیش از آنکه سکته کنم (با انسداد ۹۹ درصدی رگ قلب) در بیمارستان بستری شدم. اما در شرایطی که یکی از بهترین امکانات پزشکی رایگان در خدمت نجاتم قرار داده شد. شاید اگر مصطفی هم اینجا بود، زنده می ماند و چه بسا اگر من هم آنجا بودم، دیگر نبودم که این یادداشت را بنویسم.
کانادا یک کشور سرمایه داری است. یکی از سرمایه داری ترین کشورهای جهان، اما به برکت مبارزات کارگران و ابتکار عمل سوسیالیست ها و همراهی بعدی سوسیال دمکرات های لیبرال حاکم، نظام بهداشتی کیفی رایگانی در آن حاکم است که همه تقریبا به شکل مساوی از آن بهره می برند و محافظه کارها هیچگاه نتوانسته اند آن را از مردم بگیرند. اما در جمهوری اسلامی مدعی حاکمیت مستضعفان جهان، مشتی دزد و درغگو وچپاولگر ثروت عمومی توانسته اند یک انقلاب تمام عیار را برای ثروت واندوزی و تحکیم پایه های قدرت مستبدانه خود به نابودی بکشانند و چنان فضایی را بوجود آوردند که هر آنچه مردم از آن برخوردار بودند، نیز به تاراج برود.
آری میان ادعا ها با واقعیت ها فاصله زیادی است. مشتی دروغ چگونه می توان این دره ژرف را بپوشاند.
عزیزان
در میان ما رفقایی بوده و هستند که نه نامی داشته اند و نه نشانی، نه سخنور اند و نه روشنفکر پرگوی گاه مطلوب این و آن. اما شک نیست همه آن ارزش آفرینی ها بر دوش پایداری و تحمل و مبارزه و درک عمیق اجتماعی آنان از زندگی و مبارزه در کف شهرها برخاسته است
جا دارد در از دست دادن تک تک آنان بر خیزیم و به یادشان با احترامی عمیق یک دقیقه سکوت کنیم و به اینده ای بیندیشیم که باید آن را رقم بزنیم.

۱۹ آذر ۱۳۹۳ 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: