نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2014-07-04

نویدنو  12/04/1393 

 

 

متن سخنرانی جعفر کوش آبادی

در بزرگداشت م.الف.به آذین/تابستان1385/تهران

 

 

 

خبر آمد به آذین رفت

به جز معدودی از یاران

نه دست ای دریغا روی دستی خورد

نه دندانی لب افسوس را خایید

که پیشانی نوشت دیگراندیشان

در این ماتمسرا این بوده و این است.

  

دل نازکم را در دستان کوچک وشکننده ام گرفته بودم.دوران شکفتگی وشور و حال جوانی بود.

با همه ی تاریکی آن روزگار شلنگ انداز بالا و پایین می پریدم و راه به عافیت می جستم.چشم انداز اندیشه ام ایوان تنگ و تنکی بود که قاچی از آسمان را به فراخور وسعتش می برید و من با مداد رنگی واژه ها آن را در دفترچه های کاهی چهل برگم نقاشی می کردم.مثل قاصدکی یله شده در معبر بادها چرخ می زدم و باری به هر جهت به هر گوشه سرک می کشیدم:کتاب خانه ها،کوچه های دروازه غار،کوره پزخانه ها،مراوده با همپالگی های دردمندی که چهره ام را در آینه ی بی غل وغش آنان می جستم.دیدار با شاعران زنده یاد محمد زهری و مهدی اخوان ثالث در کتاب خانه ی ملی در وادی هنر پر شور و شوقم را می افزود و تشنه تر از تشنه ام می کرد.در یکی از پاتوق هایم:قهوه خانه ی کوچکی در کوچه ی رو در روی کافه قنادی نادری نشسته می شنوم به آذین سردبیر کتاب هفته شده است.از ترجمه هایش «بابا گوریو»و «ژان کریستف»را و از نوشته هایش داستان نیمه تمام «خانواده ی امین زادگان»و «دختر رعیت»را خوانده ام.به یاد می آورم که پس از خواندن رمان «دختر رعیت»از خود پرسیدم:این کیست که در کوچه های تاریک شهر چراغ بر گرفته است و از نهفت نه توی زنگاری که به عمد بر پرده ی مناسبات ارباب رعیتی کشیده اند واقعیت ها را عریان کرده و به قضاوت همگان نشانده است. این کیست که سرنوشت امثال «ژان کریستف»ها را با سرنوشت ما پیوند زده و جوانه های استقامت و پایداری را چونان دانه های تسبیح به بند واژه های رنگارنگ می کشاند و ما را نوید رستگاری می بخشد.آیا می خواهید نسلی عطشان را در پیله ی تفکر بنشاند و با عطر امید نا دیده بپروراند وبه پروانه بدل کند؟چون جوانم و نا آگاه از این خیالات عجولانه می گذرم و پرسش ها با جرقه ای در ذهنم خاموش می شود.غریبانه دست هایم را در تاریکی به دیواره های لزج زندگی می سایم و پیش می روم .حرکتی با هدفی نا مشخص.

در کند و کاوهایم تنها دریافته ام که اگر زورقم را بر این روال پیش برانم حاصل خمیر مایه ام جز فطیر نخواهد بود.اما آغازیدن از کجا؟تنها کتاب ها را بو زده می کنم و می گذرم. کتاب های فلسفی ،اقتصادی.چه کنم ،توان آن که زندگی پیرامونم را با ملودی های آن هماهنگ کنم،ندارم و مقدورم نیست.لبالب از براده ی اندیشه های پراکنده ام.کسی در من فریاد می زند آهن ربا وشی کجاست تا از این براده ها طیف رنگین کمان آزادی در جان شیفته ام بنشاند،بگذاریم.از به آذین می گفتم.او را ندیده بودم اما از دوستان و آشنایان شنیده بودم ؛بعد از پریشبدن مبارزات مردمی و تحمل سختی ها ،خلوت گزیده است و تنها با ترجمه و نوشته هایش رخ نشان داده است.اینک ظهور او در کتاب هفته غنیمتی است برای هنروران و قلم به دستانی که با سری پر شور به میدان آمده اند.این گوی و این میدان.

در یکی از روزها که پاییز در حباب شیشه ای زردش رنگ سبز تابستان را از دیواره ی شاخه های درختان زدوده است و ژولیدگی برگ های سوخته کهربا و یاقوت را در خیابان ها در هم دوانیده است ،شال و کلاه می کنم و با دوستی راهی کتاب هفته می شوم که شرح مبسوطش را در مقاله ای به نام «برخورد اول»در حیات به آذین نوشته و انتشار داده ام. دیدار من با به آذین درست در هنگامه ای است که توفان سیاه استبداد گرده ی دریا را لگدکوب می کند و موج های سهمگین بر می انگیزاند و در غرقاب سیاه کاری هایش نقش و نگار فریبنده برای دل مشغولان می زند.منی که بر تخته پاره ای سوار کوهه ی امواج مهیب این دریا سرگردانم به ساحل امن دفتر او یعنی کتاب هفته می افتم،همای سعادت برسرم می نشیند و رودررو با مردی می شوم که شاهین وار با موهای مرتب ،چهره ای گندم گون و عینک و قاب مشکی صخره ی میز تحریر قهوه ای رنگی را مسخر است و به کاویدن چند و چون نوشته ای مشغول.او همان یگانه ای است که می جستم.او همان ناجی موعودی است که تصویرش را در ذهنم مجسم می کردم.آری اوست که رنگ فریب را از چشمانم می شوید و راه نجات از این مهلکه را کم کم به من می آموزد.بگذریم.اینک جنب و جوشم دو چندان شده است .اکثر روزهایم در دفتر کار او می گذرد.روزهای طلایی که آفتاب اندیشه اش بر من می تابد و ریشه ام را در خاک استوار می کند و بر شاخ و برگم می افزاید.چه اقبال خجسته ای!

به آذین کتاب هفته را به آوردگاه اهل قلم بدل کرده است.می آیند و می روند و در این آیند و روندها در می یابم که او از اهالی تعارف نیست.هر اثری را با دقت می خواندو با نویسندگانش رک و پوست کنده رو در رو می نشیندو نظرش را با صراحت اعلام می کند .هر چه بیشتر می شناسمش اعتماد به نفسم افزون تر می شود چرا که او مرا از بین هنروران جوان به فرزند خواندگی پذیرفته است.در نهان با من لطف دوستی دیرینه را دارد و در عیان آموزگاری سخت گیر. از آن جا که طبع حساسم را دریافته استنقد تلخش را با لعابی شیرین دمساز می کند تا مرا رم نداده باشد.

من با نخبگان روزگارم کم و بیش آشنایی داشته ام یا حداقل با نزدیکان شان دم خور بوده ام.در مقایسه براین باورم که به معنی واقعی آدمی برازنده ی انسانیت بود.معیار اندیشه اش در سنجش تحت تاثیر همهمه های آن روزها نبود.با آنانی که هنر را تافته ای جدا بافته از مردم می دانستند و بر ابرهای نقره ای فارغ از زمینیان کش و قوس می رفتند.یک تنه می جنگید.برای نمونه به نامه هایی که از دور و نزدیک به تحریک این وآن بر علیه شعر من برایش می رسید،وقعی نمی گذاشت و تکیه کلامش این بود:«آقا جان آب در خوابگه مورچه گان ریخته ای .این واکنش ها برای تو خبرخوشی است. از آن بترس که روزی این طرفداران هنر آن چنانی علم تایید تو را بر دوش گیرند،آن روز است که باید فاتحه ی شعرت را بخوانی.اعترضات نشانگر تیز بودن شمشیری است که برداشته ای.»

به آذین نیازی به تعریف و تمجید ندارد.حتا مخالفانش هم از این که بر سر اندیشه اش سرتق و یک دنده ایستاده وتا آخرین لحظه ی عمر پر برکتش سماجت ورزیده شکی ندارند.

به آذین عمری را در زیر آوار سیاهی ها سعیش دفاع از سنگر هنر متعهد و آزادی بود.قصد نجیبی که او را از معاصرینش متمایز می کرد.به آذین کور دل نبود.حافظ دید و کشفی بود که در گذر سالیان بر جانش نشسته بود.با خودش راست بود.این سخن نیاز به استدلال ندارد.گواه من آثار به یادگار مانده اش.

به آذین تندیسی فولادین بود که در برخورد اول غیر قابل نفوذ می نمود اما اگر کسی از پوسته ی فولادینش گذر می کرد با درونی سیال ،دوست داشتنی و مهربان روبه رو می شد.مستقل عمل می کرد و آن چه را که خود دریافته بود اگر تمام عالم گرد می آمدند از محالات بود که بتوانند کوچک ترین تغییری در رای و نظرش پدید آورند.هر چند این سماجت و یک دندگی در اواخر زندگی در دید و برداشتش تاثیر می گذارد و در فرازهایی از کتاب «از هر دری»او را نسبت به عملکرد پیرامونیانش دچار لغزش می کند اما نباید فراموش کرد که این لغزش ها قطره ی ناچیزی در مقابل دریای پر تلاطم اندیشه هایی است که رودرروی استبداد ایستاده است و در ساختن اندیشه ی نسلی سهم عمده ای داشته است.برای یادآوری علاوه بر ترجمه ها و نوشته های رشک برانگیزی که در خط فکری او جریان دارد از مجله صدف،کتاب هفته،پیام نوین،همکاری تنگاتنگش برای تاسیس و برقراری کانون نویسندگان ایران،دفاع از آزادی،یکی از مسببین موثر در برقراری ده شب شعر خوانی و سخنرانی در انجمن گوته را می توان نام برد.

در هر حال من افتخار می کنم که به آذین پدر اجتماعی من است.به قول معروف:دستم بگرفت وپابه پا برد/تا شیوه ی راه رفتن آموخت.من زندگی اجتماعی ام را مدیون اویم و خواهم بود.هنگامی که آن روزها حکومت سیاه مرا گرفت و برای چشم زخم گرفتن از دوستدارانم ناسورم کرد وبر سنگلاخ های تهمت رهایم کرد،او بود که با مهربانی به بالینم آمد و با سخن های امیدبخشش مرحم بر زخم جانکاهم نهاد و به رغم دشمن نگذاشت خاموش شوم.سخن گفتن از این انسان بزرگ آوردن کاهی در برابر عظمت کوهی است.در آینده با تحلیل عمل و آثارشنقش این راد مرد نادره در یک برهه ی تاریخی روشن و روشن تر خواهد شد .یادش گرامی باد و رهروان راهش پویا.

                                                                 تیرماه1385/تهران

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: