نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2014-05-29

نویدنو  08/03/1393 

 

 

 

دریغ !کز شبی چنین" سپیده "سر نمی زند! 
(برای محمد رضا لطفی)

 امرالله نصراللهی

 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
يکشنبه 
۴ خرداد ۱٣۹٣ -  ۲۵ می ۲۰۱۴

 

 «این جهان در خورش نبود، که رفت 
جز بد او را نمی نمود، که رفت 
آتشی بود او فروغ نشان 
کرده بودش زمانه دود، که رفت» 
سال ٨
۵ را می توان همان «سال بلوا» دانست. سال بازگشت محمد رضا لطفی به ایران. سالی که زندگی و شخصیت او از نگاه بسیاری دوشقه و یا چند پاره می گردد. پیر افسون زده ای که به گمانی، لحظاتی تارهای شکسته و نوستالوژی موسیقی دهه‌ی ۶۰ را به دست فراموشی می سپارد تا در نقطه‌ی مقابل همان دهه قد برافرازد و در برابر پرچمداران و یا داعیه داران رجز بخواند. شاگرد علی اکبر خان شهنازی که در آن روزگاران، پله های رشد و بزرگی را در هنر موسیقی ، یکی پس از دیگری طی می کرد؛ گویی می رفت تا دهه‌ی ٨۰ را رو به افول و سستی و کژی! سپری کند. آن هم در شبی که چشم های همگان به روی صحنه‌ی اجرا در نیاوران دوخته شده بود تا دوستدارانش شاهد شبی پر شباهنگ باشند. آری آن شب، نیاوران حال و هوای دیگری داشت. و می رفت تا آبستن اتفاق هایی بهنگام و یا نابهنگام باشد. شبی که استاد محمدرضا لطفی قرار بود بعد از سالها دوری از وطن، برای مخاطبان هم وطنش ،زخمه بر تاری زند که خیالش با او "لطف های بی کران" داشت و آرشه بر کمانچه ای کشد که استاد علی اصغر بهاری بارها بر سیم های آن، آرشه هایی پر زسوز جگر کشیده بود و لطفی بدان شیوه، عادتی دیرینه سال داشت. آن شب پرویز مشکاتیان هم بود. بی شک به دیدار یار دیرین دیر و خرابات‌ ش آمده بود. بله، آمده بود تا بشنود نغمه های ناب مبتنی بر ردیف موسیقی سنتی توسط موسیقیدانی چون لطفی را. لطفی هر چند این بار نیز چون همیشه سپید پوش آمده بود اما در پیشانی اش گویی خبری از طلوع سپیده‌ای نبود. می گویند لطفی آن شب با گفته هایش خود را دار زد. به کمانچه نوازان معاصر توپید و بر فرم آرشه نهادنشان بر سیم های کمانچه ایرادها گرفت. به گمانم بعد از آن همه در بدری و تبعید خود خواسته و یا ناخواسته، آن شب، به شب اعتراض و تسویه حساب لطفی بدل شده بود. شبی که برای رفیق عزیز همراه سالهای چاووش اش جز بهت و حیرت، ماحصلی نداشت. آری آن شب شاگردان نور علی خان برومند، همان استاد «کور چشم روشن بین» بعد از سالها دوری، روبه روی هم نشسته بودند؛ یکی بر سکوی اجرا، محو زخمه‌ها و جمله های موسیقایی خویش و دیگری ،غرق تماشای هیبتی که سالها از فرط ندیدنش و نیز به دلایلی دیگر گونه تر در خود فرو رفته بود. اما کاش آن شب هرگز نمی آمد. نه لطفی بر صحنه ی اجرایی قدم می نهاد و نه مشکاتیان نیامده، کنسرت بزرگی چون او را ترک می گفت. آن شب لطفی دل چرکین شد و مشکاتیان که به احترام بزرگی های لطفی تا سحرگاه نخفت به گونه‌ای که وقتی به خانه بازگشت بی تاب و بی قرار قدم می زد، از گوشه‌ای به گوشه‌ای، از کنجی به کنجی; تا بدان جا که برای آوا دخترش هم مایه‌ی حیرانی و شگفتی بود و وقتی علت را از پدر جویا شد در پاسخ او شنید که: «آوا، امشب احساس می کردم لطفی دارد روی سن، خودش را پیش چشم همگان دار می زند» این جمله‌ی مشکاتیان به احترام آن مرد ،چنان تلخ بر زبانش جاری شد که آوا بعدها در نامه ی وزین خود بعد از مرگ پدر به لطفی نیز همان لحن پر زاحترام مشکاتیان را نگاه داشت ؛تا هم به پدر حرمتی بشکوه نهاده و هم ضمن انتقاد از لطفی نسبت به بزرگی هایش ادای دینی نموده باشد چرا که می دانست پدرش چگونه و از کدامین زاویه و نگاه به آن مرد می نگریست. آری لطفی، کوچک نبود. بزرگ بود و برای دیدن این بزرگی کافیست دهه ۶۰ را به یاد بیاوریم و با هم مرور کنیم. بی شک آثار ماندگار چاووش برای هر کدام از ما خود به خاطره‌ی خاطره های ذهن موسیقایی مان بدل گشته اند. کافی است تک نوازی های لطفی را در قالب آن همه آلبوم موسیقی به خاطر آوریم بی تردید بزرگی های لطفی خود را نشان خواهند داد. و مشکاتیان چنین آثاری را در ژرفای ذهن خویش مرور می کرد که آن شب را دیگر تاب ماندن و شنیدن نداشت. صحنه‌ی کنسرت را ترک گفت تا بیش از آن شاهد یک فروپاشی بزرگ در موسیقی سرزمینش نباشد. که لطفی، چراغ بود و به گفته ی ابتهاج «چراغ روشن شبهای روزگار ». چراغی که با سوسوهای آخرینش در لحظه‌های پایان عمری موسیقایی، چشمان مهربان پرویز مشکاتیان را به گریستن وا داشت. به راستی او «بگریست به درد» لطفی اما بعدها در حق مشکاتیان نیز زبان به انتقاد گشود و او را به زیر تیغ طعن و سرزنش گرفت تا خود خواسته و مصر، این «عقوبت ناسزاوار » را پذیرفته باشد. مشکاتیان رفت و لطفی هم با جامعه ی موسیقی و با مردمان سرزمینش وداع گفت. دو همشاگردی که روزگاری «بال در بال» هم در آسمان موسیقی سنتی به پرواز درآمدند و تا اوج ها رسیدند با سرنوشتی و فرجامی اما به مصداق این مصرع پر درد «دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس» با این تفاوت که پیر سپید موی سپید پوش ما گویا می رفت تا در این جغرافیای تنهایی، دهه‌ی ٨۰ را تنها تر و سرگردان تر و بی کس تر سپری کند. می گویند او به پشتوانه حمید مولانا به ایران بازگشت و با ساختار قدرت ساخت و به بزرگان هنر موسیقی سازی و آوازی تاخت تا نا خواسته خنده بر لبان قدرت بنشاند. آری در آن دوران سکوت و بی مهری و یاس حاکم بر سرنوشت جامعه سالن های کنسرت در خدمت لطفی و گروه جوانش بود تا به اجراهای گروهی بپردازند و در کنار اینها لطفی مصاحبه هایی نیز با اصحاب رسانه به انجام رساند و در هر مصاحبه به کاریزماهای موسیقی ایران طعن تلخی نثار و آن را چاشنی سخن خویش می نمود و لطفی از آن پس به عقیده بسیاری شد مصداق این بیت شعر هوشنگ ابتهاج 
هنر به دست تو زد بوسه قدر خود بشناس       به دست بوسی این بندگان جاه مرو 
اما آیا به راستی چنین بود؟ آیا لطفی می رفت تا یاران و همقطاران کانون چاووش را به دست فراموشی سپارد؟ و علیه آنان بستیزد؟ یا می رفت تا دست دوستی به پوپولیزم کور احمدی نژادی دهد؟ 
اکنون محمدرضا لطفی دیگر در میان ما نیست بدین سبب بررسی شخصیت او و کارنامه موسیقایی این مرد در چند دهه‌ی اخیر هم سهل و هم ممتنع خواهد بود. سهل بدین خاطر که از خلق آثار موسیقایی لطفی سالها می گذرد و ممتنع بدین علت که در ‌آثار لطفی و فکر موسیقایی اش رگه هایی از طبقه گرایی، سمپاتی به اندیشه چپ، همگامی با انقلاب و خلق آثار حماسی و نیز مکتب گرایی در حوزه‌ی تصوف و حلقه های درویشی به وضوح دیده می شود و به یقین تحلیل این شیوه های ناساز بودن و زیستن خود به دقتی خاص نیازمند است که ما در این مجال کوتاه، قصد پرداختن بدان نداریم. از زاویه ای خاص اما لطفی را می توان دارای دلی هرزه گرد و هر جایی دانست. این دل هرزه گرد و هرجایی و بهتر است بگوییم این پرسه زدن های بی شمار خود محصول هستی شناسی های اوست در درک فرهنگ و ادبیات مردمان سرزمینی که گویی دالان تو در تویی از تضادها بوده است. تضادهایی به ظاهر ناساز اما قابل تجربه و زیستن . بنابراین هرزه گردی های لطفی را باید در بستر این مفهوم به تحلیل نشاند. گاه از افق تجربه های اجتماعی او «سپیده » سر بر می زند و گاه در وادی افق های درون، «چهره به چهره» به «جان جان» می رسد. گاه جامعه‌ی تشنه ی آزادی، او را از میان «ریگ ها و الماس ها » عبور می دهد و به فریاد و خروش وا می دارد و گاه لرزه های پر ز گسل های عالم باطن در سکوتی و خلسه‌ای به «گریه‌ی بید»ش برمی انگیزد تا پیر عشق بدو «رمز عشق» آموزد. گاه به رفیق کهن می اندیشد و «بال در بال» او نغمه سر می دهد و گاه از میان بزرگان عهد عتیق و قافله سالاران موسیقی ایران « به یاد عارف» و درویش خان زخمه ها بر ساز می زند و گاه تنها" عشق داند "که چه سان بر سیم های تارش مضراب می زند .مضراب هایی که تنها از چون اویی بر می آمد و بس.آری آن کس که «همیشه در میان بوده» به هرزه گردی دچار می آید و اگر هرزه گردی چنین است پس «تا باد چنین بادا» 
محمدرضا لطفی و آن دو رفیق کهن 
محمدرضا لطفی این بخت و اقبال را داشته که با دو قله‌ی بلند، استوار و مقاوم تاریخ سیاست و ادب معاصر حشر و نشر داشته باشد؛ یکی احسان طبری و دیگری هوشنگ ابتهاج. از زیستن با یکی «ریگ ها و الماس ها »خلق می شود و از هم نشینی با دیگری به« بال در بال» می رسد دو اثر ماندگار با شعرها و نغمه هایی خاطر آشوب و خاطره انگیز. یکی در وطن زاده می شود و دیگری در غربت. یکی از «سوز سرود اسیران» می گوید و دیگری از عطش روییدن و زیستن و انقلاب کردن. یکی از پراکندگی مرغان هم آواز می سراید و دیگری از «هر گسستی که پیام پیوستی داشت .» یکی از زنده بودن پیامی مان می آورد و دیگری از زمزمه ی انسان های کوچه و خیابان. آری، گویی آن شعرها که می رفتند تا نقبی به طبیعت و تاریخ زنند؛ خود، در دامچاله‌ی تقدیری نابهنگام گرفتار آمدند اما با همه ی گرفتار آمدن، ضرورت تاریخ بودندو جامعه و سروده شدند. سرودنی از آن گونه که تاریخ دروغین «کژ راهه» نویس و دانش معطوف به قدرت هم یارای به وادی خاموشی راندشان را نبود؛ که سرایندگانش، انسانهایی بودند که حتی در ژرفای خاموشی و فراموشی، صدایشان طنین آن تاریخ راستین را فرایاد خواهند آورد. بله هنوز هم از عمق فراموشی و خاموشی آن تاریخ، طنین صدای احسان طبری آن رفیق سالهای پر تنش و پرکنش آدمها و ایده ها به گوش می رسد. 
خزانی ناگزیر از راه فرا می رسد/شب دیوارهای سیاه خود را/ بر من فرو می ریزد،/ ولی ناقوس روشن آب/ و غوغای شهرها/ از زیستن سخن می گویند، از انقلاب/ آری، رگ های ابدی سرنوشت/ از میان ریگ ها الماس ها می گذرد. 
طبری شعر را چه حماسی و چه حزین بر زبان جاری می ساخت. صدایی اثرگذار که موسیقی معاصر ما هم از او بی نصیب نماند. کلامی که سختگی و سنجیدگی خویش را از زیستن و نگریستن در صحن اجتماع به دست آورده بود .او در شعرهای خویش از زیستن می گفت. «از غوغای شهرها و از انقلاب،"از جنبش چابک دست های آموزگار"،"از امید نیرو بخش انسان"،و "سرسختی های مقدس"،و نیز "از شیب سرد ظلمت تا پرتوی ستارگان". در چنین هنگامه‌ا ی بود که محمدرضا لطفی به ایده ها و ایده آل های شاعردل می سپرد تا نغمه ها و زخمه‌های ساز را به جادوی شعر، افسونی تازه بخشد و دهه‌ی پنجاه را همگام و همصدا با صدای شاعر جار زند و به نغمه‌ای و لحنی فراموش ناشدنی هویت دهد. اندیشه‌ای که لطفی بدان دل سپرده بود البته تنها نه به دلیل هم نشینی با طبری بل به علت کشش و میلی درونی که به او داشت، سالها بعد در محاقی عجیب فرو رفت اما دلبستگی ها ماند و مسئولیت های بشری و اجتماعی غرق شده در واحه های پر تنگنای تنهایی و تنهایی و تنهایی. اکنون که بدان گذشته می نگریم اثری را در یادمان ها و خاطره هامان به خاطر داریم که خود، آن تاریخ را چو «سوسن ده زبان» روایت می کنند. اثری ماندگار در حوزه‌ی پیوند کلام و شعر اجتماعی-سیاسی و موسیقی سنتی ایران یعنی «از میان ریگ ها و الماس ها». در این اثر تصویر سازی های سرشار از تناقض ها و تضادهای واژگان شعر از نگاه طبری به تخیل سرشار و بی پایان لطفی در خلق لحظه ا‌ی جمله های موسیقایی چنان به هم گره می خورد که گویی سکوت کلام به موسیقی و سکوت موسیقی به کلام معنایی این همانی می بخشد .آن کلام ها و نغمه ها گاه می خروشند،گاه آرام می گیرند. گاه ناله سر می دهند و گاه در خود فرو می روند. طبری، هم سرود و هم خواند تا سرودن و خواندنش گواه تاریخ پر زخم و خون آلوده‌اش باشند و لطفی ،زخمه زد و نغمه ها سرود تا زخمه ها و نغمه هایش گواه موسیقی‌ای در پیوند با همان تاریخ. آری محمدرضا لطفی از ژرفای سنت موسیقی ایرانی، نگاهش را به شعر اجتماعی – سیاسی و ایدئولوژیک طبری می دوزد یعنی که موسیقی با همه بی ارجاعی نت ها و نغمه هایش می تواند به چنین کلامی و ایده‌ای پهلو زند و بدو جان بخشد. یار همراه غمخوارش باشد تا آنجا که در انقلاب و دگر گونی سهمی ویژه ایفا کند. از «ریگ ها و الماس ها» تا «ارمغان گلوله»، از شعر «ایران» تا قطعه «انسان، درخت، آسمان». از «سهروردی شهید» تا «خاکستر بامداد» شاعر. این شعرها و نغمه ها همه به یک زبان سخن می گفتند و از دل درنگ ها و درد و رنج زمانه و از زهدان تاریک تاریخ تنها یک چیز طلب می کردند؛ آزادی. لابد شما هم شنیده‌اید ندای شاعر و زخمه های موسیقی دان معاصر را که چگونه ما را به شنیدن «بانگ شیپور سپیده دم» فرا می خوانند. و ما را به راه خویش دعوت می کنند «همان راه دشوار آزادی». 
ای مسافر ، قصه بس کن / کران بیابان شیری رنگ شد/ بانگ شیپور سپیده دم را نمی شنوی؟/ کوله بارت را بردار و به راه خویش برو. 
۲. اگر طبری به ایده ها دل می بست و آنگاه معنا را در ظرف شعر می ریخت ابتهاج ضمن باور به همین ایده ها اما با شعر می زیست. با شعر جان می گرفت و با شعر رفتاری به ظرافت شعر داشت. ابتهاج لحظه لحظه‌ی تاریخ معاصر را هم در ساحت و ظرف شعر ریخت و شعرهایی ناب در نهایت والایی سرود. او شاید تنها شاعری باشد که همه لحظات زندگی اش را با موسیقی دانان دهه‌ی ۵۰ زیسته است شاعری که در تاسیس کانون فرهنگی هنری چاووش سهمی بسیار بسزا دارد. سایه، پشتوانه ی شعر و غزل دو گروه شیدا و عارف بود.ی توان ادعا کرد که لطفی و مشکاتیان و علیزاده بی همکاری الف.سایه به راستی چیزی کم داشتند. ابتهاج سرود و لطفی و آهنگ سازان آوانگاردی چون مشکاتیان و علیزاده بر روی آن سروده ها، تصنیف ها ساختند. تصنیف هایی که هرگز تاریخ موسیقی ایران دیگر به چشم خویش نخواهد دید. آن تصنیف ها و فرم آهنگ سازی ها، گوئی انقلابی در انقلابی بودند «هم در شیوه رنگ آمیزی و هم بهره گرفتن از تکنیک چند صدایی و صدا دهی ارکستر» در موسیقی سنتی ایران. به راستی شکوه این تصنیف ها، آدمی را به یاد هیبتی می اندازد که بی حمایت های معنوی او زهدان موسیقی ایران هرگز آبستن چنین تحولی در عرصه موسیقی نمی شد. سایه، نوازنده نبود، آهنگ ساز هم نبوداما موسیقی و موسیقی شعر را به درستی می شناخت. اگر بگوییم او بی آنکه زخمه‌ای زند و یا حتی آهنگی بسازد، به موسیقی ایرانی خدمت ها نموده، بی راه نرفته ایم . ابتهاج انسان دو عرصه بود: موسیقی و اجتماع. و شعر او؛که بوی کوچه ها و خیابان ها می داد. نداگر خون عزیزان به دیوار بود و حکایت گر آوازهای تذروی که از حنجره آن «صدای خون» به گوش می رسید. او مدام به دارهایی اندیشید که از وجود عزیزانش سربلند می گشت. به ستاره‌ای چون کیوان. به قهرمانی چون روزبه. به پاتریس لومومبا حتی و به مبارزان بولیوی و ویتنام. آری ابتهاج انسانی دو سودایی بود و دل بسته ی دو جهان موسیقی و اجتماع و شعرش را در همان دو جهان به اوج ها رساند و لطفی که زخمه های تارش را با صدای ابتهاج بارها در هم آمیخته بود از او حس ها می گرفت. نمی توان انکار کرد که لطفی در میان آهنگسازان موسیقی معاصر بیش از دیگران با الف.سایه نشسته و زیسته است .رفیق گرمابه و گلستانش بوده .آن دو،دو غریبانه بودند که در غربت غربی هم به یاد وطن نالیدند. و بی گمان خدمت ابتهاج و لطفی به موسیقی را نیز از همین روزن گشوده می باید دید و نگریست . ابتهاج و لطفی مرد بالین موسیقی ایران بود ند .هم در هنگامه های اوج و خلق شاهکارهای این هنر و هم در دوران رکود و بیماری و نژندی خاطرش. مهم آن بود که ابتهاج، دل از دنیای موسیقی بر نکند و لطفی که بی شک این ستون و قله‌ی معرفت و شعر معاصر را برای خویش نقطه‌ی عزیمتی دانست هم برای قدم نهادن و هم برای رسیدن. هر چند این قدم نهادن و رسیدن را نیز کژ راهه‌ای در میانه باشد امابرای آن دو هماره "دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود " میثاق دوستی و مهرشان را در بیت سایه ی عزیز دیگر بار می خوانیم ؛ 
بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی/    باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

 

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: