برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2022-05-30

نویدنو07/03/1401         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • کژرفتاری روزگار موجب شد که حدود 10 سال  از ملکه خانم دور افتادم. او تقریباً کلیة یاران و عزیزانش را از دست داد، اما ده‌ها دختر پیدا کرد که همسر من از جملة‌ آن‌ها بود. سرشار از زندگی و امید و تلاش بود. هرچند سرنوشت هر چه خواسته بود بر سرش آورده بود، افسردگی در وجودش راه نداشت. همیشه امید می‌پراکند، خنده از لبانش دور نمی‌شد و کتاب از دستش. قلم بزرگ را از دستش گرفته بودند. مداد برداشته بود و برای نوجوانان ترجمه می کرد و ته مدادهایش را در کشویش می‌انداخت.  هنگامی که ملکه سرانجام از ترجمه دست برداشت کشو نیز پر شده بود.

 

 

به یاد ملکة محمدی که" با عشق مردم زیست"[1]

بهمن تقی‌زاده

 

 با نام ملکه محمدی هنگامی که «گروه منشعب از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» به وجود آمد و به نشریات حزب ‌تودة ایران، از جمله  «دنیا»، دسترسی پیدا کردیم آشنا شدم. زنی در میان غول‌های دانش و سیاست که فاخر می‌نوشت و دانش گسترده‌ای داشت. دربارة دهقانان و مسائل کشاورزی می‌نوشت، دربارة کارگران می‌نوشت، دربارة زنان می‌نوشت و همچنین دربارة روزبه. روزها گذشت تا انقلاب شد و ما، باقی‌ماندة گروه منشعب، با شوق انتظامات دفتر حزب را برعهده گرفتیم و رفت و آمد‌کنندگان را زیر نظر داشتیم که آمدند، یکی یکی، دوتا دوتا، و آن‌گاه دیدم خانمی آمد با قد بلند و افراشته، آرایش کرده با موهایی زیبا و لبانی قرمز و ناخن‌هایی بلند و لاک‌زده. پرس و جو کردم دیدم همان ملکه محمدی است. هیئتش به مذاق ما اصلاً خوش نیامده بود. غُر می‌زدیم. اما همه می‌دانستیم که زندگی پرمخاطره، مخفی و پرماجرایی داشته و عزیز روزبه بوده است.

 چند روز نگذشت که، به خاطر خرده استعداد و ذوقی که در نوشتن داشتم، به پشت میزی منتقل شدم که در کنارش میز ملکه محمدی قرار داشت. امیر نیک‌آیین هم بود و منوچهر بهزادی و عبدالحسین آگاهی، بهرام دانش و رحیم نامور، علی گلاویژ و مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) و مهدی کیهان و برخی دیگر. احسان طبری را هم می‌دیدیم و فرج‌الله میزانی (جوانشیر) و کیانوری نیز مرتب به ما سر می‌زدند. چه جمع شگفت‌انگیزی برای آموختن. هر کلام‌شان الهام‌بخش و آموزنده بود. هر اظهار نظرشان درس تجربة سیاسی بود و از هر کلام و حرکت‌شان عشق به مردم، سعادت کشور و موفقیت و تحکیم انقلاب بارز بود. شخصیت ملکه محمدی به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. او ذره‌ای هیئتش را تغییر نداد، اما ما شیفته‌اش شدیم. هیچ چیز از آن جمع دانشمند مردانه کمتر نداشت. بسیار ساده، مهربان، به لحاظ دانش و تجربة سیاسی بسیار غنی و البته همچون باقی آن گروه، بی‌نیازِ بی‌نیاز بود. آن‌ها همگی با یک چمدان آمده بودند. در واقع سال‌ها بود که زندگی‌شان چمدانی بود که در انتظار رفتن به وطن خاک می‌خورد. هر یک در جایی ریشه دوانده بودند، اما جوهر زندگی و طراوت و شور فعالیت و کارشان ریشه در جای دیگری داشت. این را به همسر و بچه‌های‌شان نیز گفته بودند. امیر نیک‌آیین هر هفته چهارشنبه با دو پسر نوجوان و همسر انقلابی آرژانتینی‌اش جلسة خانوادگی داشت. خبر انقلاب که آمد به آن‌ها گفت که ما زندگی بسیار خوبی با هم داشتیم، اما من تعهدات بزرگ دیگری دارم که الآن مرا فرامی‌خوانند. بهرام دانش و همسرش نیز دو دختر نوجوان‌شان را باقی گذاشتند، آگاهی نیز و ... چمدان را برداشتند و به جان شتافتند. اما آن چمدان، هرچند در وطن، همچنان باز نشده ماند.

کژرفتاری روزگار موجب شد که حدود 10 سال  از ملکه خانم دور افتادم. او تقریباً کلیة یاران و عزیزانش را از دست داد، اما ده‌ها دختر پیدا کرد که همسر من از جملة‌ آن‌ها بود. سرشار از زندگی و امید و تلاش بود. هرچند سرنوشت هر چه خواسته بود بر سرش آورده بود، افسردگی در وجودش راه نداشت. همیشه امید می‌پراکند، خنده از لبانش دور نمی‌شد و کتاب از دستش. قلم بزرگ را از دستش گرفته بودند. مداد برداشته بود و برای نوجوانان ترجمه می کرد و ته مدادهایش را در کشویش می‌انداخت.  هنگامی که ملکه سرانجام از ترجمه دست برداشت کشو نیز پر شده بود.

زندگی در کنار ملکة محمدی، که همه به او مادر می‌گفتیم، بسیار لذت‌بخش بود. عاشق رنگ بود و جوان‌ها و آینده. هر روز روزنامه می‌خواند و تا ظرفیت مغز لبریز نشده بود، دربارة کلیة مسائل سیاسی کشور و جهان بحث‌های آموختنی می‌کرد و نظر‌های عمیق و ارزشمندی داشت. در انتخابات شرکت می‌کرد و به کسی که فکر می‌کرد مانع از بدتر شدن حیات سیاسی و اجتماعی کشور می‌شود رأی‌ می‌داد. به همه یاد می‌داد که  بخوانند و بخوانند و بیاموزند و زندگی سیاسی داشته باشند و زندگی سیاسی را با همة پیچیدگی‌هایش درک کنند، در حیات اجتماعی و سیاسی کشور شرکت فعال داشته باشند، برای امر مردم و بهبود زندگی مردم تلاش کنند، درس بخوانند، آموزش بدهند، بچه‌دار شوند و زنده باشند.

در فروردین 1391 یک‌باره مادر حالش بد شد و کارش به بیمارستان کشید و یک‌شب که از بیمارستان آمدم تصورم این بود که او دیگر به خانه‌ برنمی‌گردد. این بود که راهی خانه‌اش شدم تا به یکایک اجزاء آن خانه نگاهی دیگر بیندازم و یک‌بار دیگر زندگی او را که بارها و بارها اجزائش را برای ما تعریف کرده بود مرور کنم. از عظمت این زندگی پرتکاپو که با فراز و نشیب تاریخ مبارزاتی صدسالة اخیر کشور ما همخوانی داشت در شگفت شدم و به خود گفتم مادر هم رفت بی‌آن‌که  فرارسیدن آن روز فرخنده را ببیند که سرانجام می‌تواند چمدان زندگی‌اش را باز کند؛ رخت آرامش بپوشد و لباس‌های چرکین و متعفن نگرانی را درآورد؛ کفش گریزش را بیرون بیندازد و پاپوش راحتی به پا کند و در گوشه‌ای زیر خیمة سعادت و آزادی، که سرانجام میخ‌هایش را در این سرزمین کوبیده است، بِلَمَد و پایش را دراز کند و ریه‌اش را از نسیم خوشبختی  که زیر آن می‌وزد پر کند.

خیلی‌ها هستند که، همچون آن‌ها که من دیده‌ام، چمدان زندگی‌شان به دست در جست‌وجوی نقطه‌ای هستند که بالاخره آن را به زمین بگذارند و بگشایند. ملکة محمدی یکی از آن‌ها بود.

 او سرانجام در 4 دی‌ماه 1398 درگذشت.

آن شب، نگران از این‌که آیا او صبح را خواهد دید یا نه، به زندگی پر فراز و نشیبش فکر کردم، تصاویر شگرفش جانم را برانگیخت و آن را روی کاغذ آوردم.

 

يك نفر از قافله جا مانده است!

روي تخت خوابيده و چشمانش را بسته است. سرطان وجودش را فراگرفته است، اما اعتنايي به آن ندارد. او نيز يك دشمن است. دشمن انسانيت، مانند تمامي دشمنان ريز و درشت كه مي‌شناسد. تمامي زندگيش با سرطان دست به گريبان بوده است. سرطان‌هایی که چون خوره آسایش و آرامش و سعادت این مردم را جویده‌اند.

دخترانش گرد او را گرفته‌اند. بچه ندارد. اما عاشق بچه‌‌ است. عكسي از چه‌گوارا به يخچالش زده كه يك نوزاد سياسوخته را روي دست گرفته است. از آن نوع بچه‌هايي كه خودش يك‌دوجين از آن‌ها را دارد. اسم همه‌شان هم يَدُل است. نامي كه به اتفاق پوريك[2] انتخاب كردند. سبزه، تپل، مُف‌شان از بس بازي كرده‌اند جاري است و چشمان شيطان دارند. عكس تعدادي از آن‌ها روي ديوار آشپزخانه است. او «چه» را با آن بچه دوست دارد.«چه» را براي آن بچه دوست دارد.

یک لحظه چشمش را باز کرد.

-تو براي چه آمدي این‌جا؟ بيمارستان حال تو را خراب مي‌كند. برو، من حالم خوب است.

 

 

***

روزبه وارد اتاق شد. دوروبرش شلوغ بود، سرباز بود و افسر بود. آدم‌هاي شخصي هم بودند. دست چپش با دستبند به دست سربازي بسته شده بود. روزبه به اين‌سو نگاه كرد. خنديد. خنده‌اش را در‌ آن عكس‌هايي كه خادم به او نشان داده بود به ياد داشت. به خودش گفت حتماً به من كه نمي‌خندد. او كه نمي‌داند من او را مي‌بينم. به عكاس مي‌خندد كه دارد تند و تند از او عكس مي‌گيرد، به خادم كه عكاس دربار است و براي اين‌جور جاها او را خبر مي‌كنند. به روي مردم مي‌خندد كه بدانند براي مرگ و مرگ‌آفرينان تره هم خرد نمي‌كند. كه به راه آن‌ها چون كوه پايبند است. روزبه نشست و شروع كرد به نوشتن. وصيت‌نامه‌اش را مي‌نويسد. اما جوري نشسته است كه آن پليور هم در عكس بيفتد. منظورش اين‌جا حتماً منم. آخر كسي كه از ماجرا خبر ندارد و نمي‌داند اين پليور را خودم برايش بافتم و به وسيلۀ ساقي[3] برايش فرستادم تا در سرماي قزل‌قلعه و آن كينه‌كِشي‌هاي آزمودۀ[4] جاني سينه‌پهلو نكند. اين‌جا ديگر حتماً به خاطر من است كه پليور را پوشيده است. مي‌خواهد بگويد ارزش‌ دست‌هاي نوازشگر من را مي‌داند و با اين نوازش‌ها محكم‌تر جلوي جوخه خواهد ايستاد. مي‌داند و شايد اميدوار است كه يك روز اين عكس‌ها را ببينم. آن لحظه كه انسان نمي‌تواند از چيزي مطمئن باشد. تيري است در تاريكي. همان طور كه باقي عکس‌های روزبه و گروه‌هاي ديگر افسران شهيد از بين رفت و كسي هنوز به آنها دست پيدا نكرده است.

 در وصيت‌نامه نامي از او نياوردم و اشارۀ ويژه‌اي به او و پيوندمان نكردم. براي چه بايد اين كار را بكنم؟ من هيچ‌گاه نمي‌خواستم از نام او و پيوندي كه با او داشتم بهره‌اي براي خودم ببرم. حتي وقتي كه نيستم. مي‌دانم، هم او خوشش نمي‌آيد هم خودم آن را نمي‌پسندم. هر چند خودش تصميم در اين باره را به طور كامل به من سپرد و البته حق من بود. اما تا زنده بودم از حق خودم به خاطر آن‌كه نام او وارد دعواهايي نشود كه شأن او را پايين مي‌آورد گذشتم. اما دل من كه ديگر مال خودم بود و جاي او در آن‌ محكم. علاوه بر اين، من مي‌خواستم جايم را به خاطر كار و تلاش خودم به دست آورم. اين بود كه به اشاره‌اي بسنده كردم كه خودم مي‌فهميدم و او.

آري در وصيت‌نامه‌ام هم جز به شيوه‌اي كه همۀ توده‌اي‌ها از روزبه نام مي‌برند از او ياد نكردم. فقط كسي كه هشيار باشد مي‌بيند كه آن را روز 21 ارديبهشت[5] نوشته‌ام. همين اشاره براي عاقل كافي است. من هميشه به او فكر مي‌كنم و به زيباترين دورۀ زندگيم كه با او داشتم. اشكالي دارد كه در روز شهادت او  به لحظه‌اي فكر كنم كه احياناً ديگر نيستم؟

البته فقط اين نيست. اشارات پوشيدۀ ديگري هم در وصیت‌نامه هست. آن مقبره را دوست ندارم، هرچند خانوادۀ عزيزم در آن جمع شده‌اند. آن‌جا نفسم مي‌گيرد. آن‌جا همهمۀ مردم و صداي پاي آن‌ها به گوش نمي‌رسد، نسيمي نمي‌گذرد، پرنده‌اي جفتش را صدا نمي‌زند. دوست دارم بالاي سرم آسمان باشد و گه‌گاه باراني رويم را بشويد. آن‌جا به روزبه نزديك‌ترم.

 

***

با اختر راه افتاديم رفتيم مقابل زندان قصر. زن‌هاي افسرها آمده بودند. برخي‌شان را خودم خبر كرده بودم. اختر  دسته‌ گل قشنگي به دست گرفته بود تا ملاقاتي بگيرد و آن را به مختاري[6] بدهد. چند ساعت منتظر شديم. ملاقات ندادند، اما دسته‌گل را گرفتند. اين پا و آن پا مي‌كرديم. شايع شده بود كه امروز يك‌دسته از افسران را منتقل مي‌كنند به عشرت‌آباد. و ما مي‌دانستيم كه در عشرت‌آباد است كه اعدام مي‌كنند.  يك‌باره هياهو شد و درِ زندان را باز كردند. كاميوني بيرون آمد كه پشتش را باز گذاشته بودند، از بس افسران زندانی كه در آن چپانده بودند زياد بودند. بچه‌ها در دو رديف نشسته بودند و مختاري و محقق‌زاده[7] ايستاده بودند و ما را تماشا مي‌كردند. مختاري دسته‌ گل اختر را به دست داشت و آن را به سمت ما تكان مي‌داد و به همراه محقق‌زاده از ته دل مي‌خنديد. كاميون خاكي به سر ما ريخت و زوزه‌كشان رفت. راستي چرا آن‌ها همه مي‌خندند؟ چرا روزبه مي‌خنديد؟ چرا محقق‌زاده و مختاري مي‌خنديدند؟ آن‌ها به چه مي‌خندند؟ به شوربختي‌هاي اين زندگي؟ به پوچي‌هايش؟ به آن بخش‌هاي بي‌معنايش؟ مي‌خواهند بگويند آن‌كس كه آنها را له مي‌كند، حقيرتر از آني است كه رعبي در وجود آن‌ها بيندازد؟

 

***

چشمانش را باز كرد. 2-3 تا از دخترهايش دور تخت او به او زل زده بودند. خنديد و گفت شما كار و زندگي نداريد؟ همه‌اش دوروبر من پلاس هستید. و همه با هم خنديدند. چه لذتي سراپاي وجودش را فرا گرفت. فكر كرد، راست مي‌گفتند، بايد خنديد. به زندگي بايد لبخند زد...

 هيچ‌كس گريه‌اش را نديده بود. گاه بغض مي‌كرد و صدايش مي‌شكست و حلقه‌اي براق نيز در چشمش ظاهر مي‌شد. هميشه هم هنگامي اين حالت به او دست مي‌داد كه صحبت از افسران شهيد به ميان مي‌آمد. در مقابل قدرت اراده و شهامت به ميان گذاردن تمام زندگي‌شان به خاطر باوري نيرومند و نيز زندگي‌هاي سخت و له شدن مظلومانه‌شان سر فرود مي‌آورد. ظلم ناروايي كه بر آن‌ها و زندگي‌شان رفت او را متأثر مي‌كرد. يك‌بار صحبت از پورهرمزان كه شد، باز صدايش شكست و گفت:

-         با دار تحقيرش كردند. او نظامي بود و نظامي آرزو دارد اگر قرار است بميرد، تيرباران شود...

درد به همه‌ جاي جانش نيش مي‌زد. دستش از بس در آن به دنبال رگ گشته بودند، سياه و به شدت متورم بود. چشمش را كه باز كرد، دكتر را ديد. دكتر پرسيد:

-         سلام. حالتان چطور است؟ درد نداريد؟

-         نه.

دكتر نگاهي به دست متورم او كرد و ساكت شد. او تصور می‌کرد كه هيولا به استخوان‌هايش هم حمله كرده است...

در آن زمان يك ريه‌اش تقریباً از كار افتاده بود،‌كليه‌هايش كار نمي‌كردند و دياليز مي‌شد. مدت‌ها بود که سرطان به وجودش چنگ انداخته بود. اما كافي بود لحظه‌اي همۀ اين‌ها راحتش بگذارند. يعني به سراغ كارهاي مخفيانه‌شان بروند. يكي از دخترهايش كه از او دل نمي‌كند، داشت وقت رفتن همه‌جايش را مي‌بوسيد. دستانش، شكمش، موهايش... به او گفت: برو، منو لوس نكن. من دارم مي‌ميرم.

كافي بود كمي نفسش راحت باشد، دياليز سموم را برده باشد و سموم تازه هنوز كاملاً جمع نشده باشند و الكتروليت‌هاي بدن برهم نخورده باشند. زندگي چنان از آن فرصت دست‌افشان به بیرون مي‌جهيد كه همه در شگفت مي‌ماندند. چون حافظۀ نزديكش بسيار ضعيف شده بود، دم‌به دم مي‌پرسيد دكتر نگفت كي مي‌روم خانه؟ مي‌گفت. مي‌خنديد. سر به سر همه مي‌گذاشت. كتاب و مجله مي‌خواند. از اين‌كه دخترهايش احاطه‌اش كرده بودند، بي‌حد لذت مي‌برد...

مرگ را تحقير مي‌كرد. مرگي كه آمدنش هميشه با سر و صدا همراه است، دق مي‌كرد.

 

***

در خواب و بيهوشي خود را در ميدان فوزيه ديد. ميدان فوزيۀ آن روزها. در هواي گرگ و ميش ساعت 4-5 صبح آبان‌ماه دو زن در گوشه‌اي از ميدان در سكوي جلوي مغازه‌اي به انتظار نشسته بودند. خود را به آن‌ها رساند. خانم جمشيدي بود و دخترش اقدس. انگار كرد كنار آن‌ها نشسته است. كارگر شهرداري زمين را جارو مي‌كرد.  انتظار زياد طول نكشيد و از يكي از خيابان‌هاي غربي منتهي به ميدان صداي موتور ماشيني را شنيدند كه وارد ميدان شد. يك آمبولانس بود. بلند شدند و به دنبالش دويدند. بايد خودش باشد. ديشب به آن‌ها ملاقات داده بودند. معناي اين ملاقات هم معلوم بود. سرهنگ جمشيدي در آن ملاقات از زنش خواسته بود نگذارد جنازه‌اش دست اين‌ها بماند. از آن گروه افسران كه به ملاقات آمده بودند، فقط ابراهيم يونسي، آن‌هم به اين دليل كه يك‌پا نداشت، در آخرين لحظه از اعدام جست و بعدها جزو مفاخر ادبي و اجتماعي كشور شد. آمبولانس كه شتاب گرفت، در هواي نيمه تاريك احساس كردند چيزي از عقب آمبولانس به زمين ريخت. خانم جمشيدي خم شد و انگشت خود را در آن فرو كرد  و جلوي چشمش گرفت. خون بود. چه كسي مي‌تواند احساس آن‌ها را در آن‌ لحظه توصيف كند. اين سرهنگ جمشيدي و دوستانش بودند كه آمبولانس آن‌ها را مي‌برد. به دنبال آمبولانس دویدند و يك ماشين گرفتند تا آن‌ها را به مسگرآباد ببرد. رفتند تا جنازه‌ها را بگيرند. جنازه‌ها را به امامزاده عبدالله بردند و در آن‌جا دفن كردند. نزديك اراني. فكر كرد سرنوشت مردم ما اين بوده كه هميشه به دنبال ماشيني بدوند كه جنازه‌هاي عزيزان‌شان را مي‌بَرَد و از آن خون به زمين جاري است...

 

***

 

در را كه مي‌زدي، بانوي بلندبالا و زيبايي در را باز مي‌كرد، راست قامت و آراسته با موها و چهره‌اي باشكوه كه با احترام فراوان تو را به خانه‌اش پذيرا مي‌شد و به سالن كوچكي مي‌برد كه جلوه‌گاه رنگ بود. با او كه بودي، سراپا شور بود و شادماني. چنان دشواري‌هاي زندگي را كوچك مي‌شمرد كه در مقابل او و با زندگي سراپا تلاش و رنج او ذكر ناملايمات كوچك و بزرگ زندگي را ناپسند مي‌شمردي. ظاهراً همه‌چيزش را از دست داده بود، اما پرشور و پراميد بود و زندگيش برنامۀ منظمي داشت. مي‌خواند، دنبال مي‌كرد، كتاب براي نوجوانان ترجمه مي‌كرد، و كتاب‌هايش به عنوان بهترين انتخاب مي‌شدند و جايزه مي‌گرفتند. حافظه‌اي نيرومند داشت و از نسل بزرگان حزب خاطرات غني و دسته‌اولي داشت و براي همه تعريف مي‌كرد. به تو مي‌گفت كه اگر به اين نامرادي‌ها و سختي‌هاي زندگي، كه فزون از شمارند، ميدان بدهي، همۀ جوانه‌هاي ترد اميد و آينده را زير بار خود له خواهند كرد. با او كه بودي، سخن از مذمت نامردان و ظالمان و ستايش بزرگمردي‌ها و دستاوردهاي مردم بود.

 

اكنون ديگر در را آن بانوي بزرگ به روي تو نمي‌گشايد. در را که باز می‌کنی به جاي او چشمت به ديدار دخترك زيبايي روشن مي‌شود با موهايي بافته چون شبق، پوستي سفيد و مژگاني بلند، ابرويي كماني و لب‌هايي سرخ كه دامني پر از گل به بر كرده است و نيم‌تنه‌اي اطلسي به تن دارد. 

دخترك زندگي پرهياهو و عجيبي دارد كه به اندازۀ يك تاريخ در آن خون و رنج و تكاپو و اميد جاري است. برايت حكايت مي‌كند. زير اين آسمان هيچ‌يك از اين حكايات كهنه نمي‌شود. آن‌ها به هم مي‌پيوندند و منظرۀ تاريخ معاصر كشورمان را پيش چشم تو مي‌گسترند:

اين‌جا خندق ژاله است كه دخترك از آن عبور مي‌كند. نگران تاريكي و حملۀ ولگردها. مادر، نگران منتظر اوست. از درون تاريكي صداي شغال‌ها به گوش دخترك مي‌رسد كه در خانه به نوشتن مشق شبش مشغول است.

 

این‌جا دانشگاه تهران است. دخترک از معدود زنانی است که دیپلم خود را گرفته و در رشتة حقوق دانشگاه تهران مشغول تحصیل است.

 

اين‌جا خيابان فردوسي، سوم اسفند است و جلسۀ بحث و انتقاد هفتگي حزب برپاست. در كلوب حزب گوش تا گوش مردان نشسته‌اند. دخترك تنها زن آن جمع بزرگ است. طبري و ديگران به پرسش‌ها پاسخ مي‌دهند.

 

 اين‌جا خانۀ مصدق است.  دخترك درخواستي دارد و مصدق مي‌گويد، خير، وقت مناسبي نيست. دادن حق رأي به زنان در اين شرايط يعني دادن يك بهانۀ بزرگ به همۀ بازاريان و آخوندها تا همه را عليه جنبش ملي بشورانند.

 

 اين‌جا خانۀ داوود نوروزي سردبير «به‌سوي آينده» است. دخترك آمده است مقالات روزنامه را از او بگيرد تا به چاپخانه ببرد. او خود تنها زن عضو تحريريۀ «به‌سوي آينده» است و علاوه بر آن در «جهان زنان» و ديگر نشريات حزبي نيز مطلب مي‌نويسد.

 

 اين‌جا باز خانۀ مصدق است. 28 مرداد است. دخترك همچون هزاران تن ديگر آشفته و بلاتکلیف در خيابان‌ها مي‌چرخد و سروگوش آب مي‌دهد.  ژوليده‌اي مي‌آيد كه بقچه‌اي در دست دارد. بازش مي‌كند و نشانش مي‌دهد. تعدادي فنجان عتيقه است. مي‌گويد، از خانۀ مصدق فقط اين به ما رسيد. ديگري لنگۀ درِ خانۀ مصدق بر دوش مي‌گذرد.

 

اين‌جا مقابل خانۀ علاست كه دخترك به اتفاق زنان افسران دستگير شده به آن‌جا مراجعه كرده است. علا با اتومبيلش وارد حياط مي‌شود. سرش را بيرون مي‌آورد و مي‌گويد، اين‌ها خائن هستند و بايد همه‌شان را كشت.

 

اين‌جا ساختمان فرمانداري نظامي است. دخترك به بهانۀ اين‌كه  نامزد محقق‌زاده است به ملاقات او رفته است تا پيغام حزب را به او برساند. محقق‌زاده دفاعيه‌اش را به او مي‌دهد تا به حزب برساند.

 

 اين‌جا خيابان ثريا است. دخترك با كيانوري قرار خياباني دارد تا كوپل او باشد. كيانوري تحت تعقيب است و تيراندازي مي‌شود. گلوله‌ها از كنار گوش او مي‌گذرند.

 

دانشگاه و کارش را رها می‌کند تا با تمام قوا در فعالیت مخفی شرکت جوید.

 

 اين‌جا حياط كوچك كوچۀ‌ دردار در خيابان ري است. وارد اتاق كه مي‌شود، مرد خسته‌اي كه روي يك فرش چهارتا نشسته است، بلند مي‌شود و سلام مي‌كند. او روزبه است.

 

 اين‌جا خانۀ احمد خان برادر روزبه است. دخترك اولين نامۀ روزبه را كه زندانبانش ساقي خطاب به او آورده است، از پروين خانم مي‌گيرد. پیک (ساقی) لباس‌هاي روزبه را هم آورده است و پروين خانم مي‌گويد همه‌اش خون مي‌شستم.

 

 اين‌جا باز خانۀ احمدخان است. چهاردهمين و  آخرين نامه آمده است و روزبه به همراه آن آخرين قسمت دفاعيه‌اش را، كه بخش زنان آن را دخترك به درخواست روزبه نوشته،  از طریق ساقی برای او فرستاده است.

 

 اين‌جا تهران است، زير آسمان تهي و خاكستري پس از اعدام روزبه. دخترك فرصت زيادي براي عزاداري ندارد. او مي‌خواهد كتاب قطوري را براي برادرش در آلمان پست ‌كند كه در جلدش دفاعيۀ روزبه جاسازي شده است.

 

اين‌جا روزهاي كار و كار و كار است. دخترك دكترايش را مي‌گيرد، از رساله‌اش دربارۀ اصلاحات ارضي دفاع مي‌كند، در راديو «پیک ایران» كار مي‌كند، مي‌نويسد و گويندگي مي‌كند، در «دنيا» و «مردم» مقاله مي‌نويسد، با تعدادي عاشق ديگر كه معتقدند «تا ريشه در آب است، اميد ثمري هست».

 

 اين‌جا راه برگشت به ميهن است. در مسیر بازگشت چشمان نگران آن‌ها را دنبال مي‌كند، مي‌دانيد به كجا مي‌رويد؟ خطر در كمين شماست! اما آن‌ها سر از پا نمي‌شناسند. زندگي و مرگ همين‌جاست. همين‌جا برقص. دخترك سال‌ها بود منتظر اين روز بود. اين‌جا سرزمين روزبه است.

 

اين‌جا تحريريۀ «نامۀ‌مردم» است واقع در طبقۀ دوم دفتر جديد حزب در خيابان شانزده آذر. دخترك تنها زن عضو تحريريۀ ارگان حزب است. او اكنون ديگر غولي است در كنار غول‌هاي سياست و ادب كشور، هوشنگ‌ ناظمي (نيك‌آيين)، منوچهر بهزادي، بهرام دانش، عبدالحسین آگاهی، رحیم نامور و...

 

اين‌جا زندان است. گويي زجر و شكست پايان ندارد. دخترك همۀ همراهانش را از دست مي‌دهد. اما ده‌ها دختر پيدا مي‌كند...

 

در فكرش باد مي‌وزد. بادي كه چهره‌ها و حرف‌ها را مي‌بَرَد و مي‌آوَرَد، بادي كه زندگي را از سر تا به ته مرور  و زير و رو مي‌كند...

 صداي روزبه مي‌آيد كه با التماس به تقي[8] كه مي رود چند سيخ كباب بگيرد، مي‌گويد، تقي‌جان كوچه باريك است و بچه‌ها در آن بازي مي‌كنند. اگر بچه‌اي به راهت آمد تكه‌اي از كباب به او بده دلش نپرد...

 صداي گلولۀ كلت روزبه بلند مي‌شود كه غفلتاً خارج شد و از كنار پاي او گذشت...

پوريك را مي‌بيند كه براي آن‌كه خوابش بپرد و بتواند تا نزدیک صبح روي ترجمه‌ها كار كند كنار ديوار يوگا مي‌كند و روي سرش ايستاده است...

سيد ضيا مي‌گويد اين‌ها را مي‌كشند و يك پولي هم به شما مي‌دهند. برويد بچه‌هاتان را بزرگ كنيد...

 روزبه نوشت:حيف كه ديگر تو را نخواهم ديد. مي‌توانستيم ساليان دراز در كنار هم خوشبخت باشيم اگر رضايت مي‌دادم كه از كشور خارج شوم. اما من وظيفه‌اي فراتر از فكر كردن به زندگي شخصي‌ام داشتم و مي‌دانم كه تو هرگز با آن مخالفت نداشته و نداري...

و مختاري مي‌خنديد و در همان حال كه دور مي‌شد و باد و خاك او را از ديد پنهان مي‌كرد دسته‌گلي را به سوي آن‌ها تكان مي‌داد...

 گردبادي بلند مي‌شود و همه چيز را پنهان مي‌كند. آنگاه نوبت نسيم مي‌رسد كه نجواگر و نوازش‌گر مي‌گذرد...

در دوردستْ آسمان به روي سنگي زار مي‌زند كه بر  آن نوشته است: «ملكۀ محمدي، كه با عشق مردم زيست».

 


برگرفته از شبکه اجتماعی


[1]  نوشته‌ای که ملکة محمدی وصیت کرد پس از مرگ بر سنگ مزارش نوشته شود.

[2]  محمد پورهرمزان، همسر ملکة محمدی.

[3]  استوار ساقی، مورد اعتماد ویژة فرمانداری نظامی، مسئولیت کامل نگهداری از روزبه را در زندان قزل‌قلعه به عهده داشت. او شیفتة‌ روزبه شد و با پذیرفتن خطر، رابطة میان روزبه و خانواده‌اش، و از طریق آن‌ها با ملکة‌ محمدی، را برقرار کرد.

[4]  سرتیب امیرحسین آزموده، معروف به آیشمن ایران، بازجوی روزبه و دادستان و رئیس دادگاه نظامی که حکم اعدام افسران سازمان نظامی را صادر کرد.

[5]  روز شهادت خسرو روزبه.

[6]  ستوان یکم هوایی منوچهر مختاری گلپایگانی که 26 مرداد ماه 1334 اعدام شد. منوچهر مختاری برادرِ مادر پوران شریفی، مادر فرامرز و فرزین شریفی است.

[7]  سروان توپخانه اسماعیل محقق‌زاده دوانی که در 26 مرداد 1334 اعدام شد.

 [8]  کارگری که شغلش پوشش خانة مخفی روزبه و ملکة محمدی بود  و از همین طریق خانه را اجاره کرده بود.

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست