برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-09-21

نویدنو 30/06/1400         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • « تنها صداست که میماند »، یعقوب ظروفچی هم از میان ما رفت. و اینک، تنها صدای اوست که باقی است، همچون «پرواز»ی که پرنده اش رفته است. آری، آنچه که ماندگار وُ بی مرگ است، و لاجرم باید که یاد ارجمندش را گرامی داشت، همان صدای بالهای بی فرار و خستگی ناپذیر پرنده ای است که شور و نوای زندگی را باز می تاباند، و نوای شورآفرین آن، در روح و روان، و یادِ ماندگان جاری می شود

 

 

خاموشی ابدی خنیاگر خوش خوان ما...

بهروز مطلب زاده

 

« تنها صداست که میماند »، یعقوب ظروفچی هم از میان ما رفت. و اینک، تنها صدای اوست که باقی است، همچون «پرواز»ی که پرنده اش رفته است. آری، آنچه که ماندگار وُ بی مرگ است، و لاجرم باید که یاد ارجمندش را گرامی داشت، همان صدای بالهای بی فرار و خستگی ناپذیر پرنده ای است که شور و نوای زندگی را باز می تاباند، و نوای شورآفرین آن، در روح و روان، و یادِ ماندگان جاری می شود.

چه روز گار غریبی شده است. آسمان زندگی چه تیره و غمآلود است. ستاره ها چه غمگنانه فرو می افتند و بالهای مشتاق پرواز، از تکاپوی پرواز باز می مانند.

مرگ، میهمان هر روزه ما شده است، میهمانی که هر روز وُ صبح وُ شب، بر آستانه خانه های تنگمان چُندک زده است.

دیگر حتی شنیدن خبرمرگِ عزیزترین عزیزان نیز، هراسی بر نمی انگیزد. مرگ، همچون پرنده ای دست آموز در پستوی همه خانه ها و کاشانه ها جولان می دهد.

مرگ، با داس پنهان خود می آید و هر چه را که در باغچه زندگی، بر سراه خود می بیند، درو میکند و با خود میبرد.

مرگ، بازیچه کودکانه ای شده است. دیگر کسی آن را جدی نمی گیرد و به سادگی و با بی تفاوتی از کنار آن می گذرد.

دلم نمی خواهد باور کنم که اهریمن مرگ، با ویروس کرونای لعنتی خود، یعقوب ظروفچی، خنیاگر خوش خوان و خوش الحان مردم آذربایجان را از ما گرفته باشد.

ای کاش، آرزوهای ما، همیشه می توانست لباس حقیقت بپوشد، اما افسوس که حقیقت علیرغم همه تلخی های آن، همواره حقیقت باقی می ماند.

هنوز، صدای گرم و گیرای او در گوش جانم زنگ میزند، غم و شادی در بافه ای از تار و پود ملودی های رنگارنگ صدایش، به ارتعاش در می آید و چون تراوش قطرات شبنم گون آبشاری که با خروش از بلندی ها سر ریز میکند، عطشِ آرزومند جان را فرو می نشاند... چه پر شور میخواند ...

 

گلمیشم اطاقینا اویادام سنی

قاراگیله، اویادام سنی

نه گؤزه ل خلق ائله ییب یارادان سنی

قارا گیله، یارادان سنی

قیزیل گؤل اسدی

صبریمی کسدی

سیل گؤزون یاشین قارا گیله

آغلاما بسدی

 ...

با اینکه سه سال از آن روز گذشته است، اما انگار همین امروز بود، مهرماه سال 1398.

من و‌ همسرم  نسرین، دو هفته ای است که در شهر زیبای باکو بسر می بریم. برای دیدار با عزیزترین عزیزانمان به باکو آمده ایم. برای زیارت و دست بوسی از کسانی آمده ایم که هستی خودمان را وامدار آنهائیم. دو مادر عزیز، دو عزیزی که با شعله های شمع وجودشان راه مان را روشنائی بخشیده اند، دستمان را گرفته، پا به پایمان برده اند، سخن گفتن مان آموخته اند و اجاق دوست داشتن و احترام به انسان ها را در دلهایمان افروخته اند.

برای بوسیدن چشمان مادران گرامی مان «ننه خدیجه» و«مامان معصومه» آمده ایم. برادرم مهران و همسرش منیژه  با مهربانی و لطفی غیر قابل توصیف، همه زحمات و رنجِ این سفر را، برای آوردن و بازگرداندن آن دو  تقبل کرده اند. محبت بی دریغی که جبران کردنش به سادگی امکان پذیر نیست.

اما زمان چه زود می گذرد، تا به خود بجنبیم، دو هفته، مثل برق و باد سپری میشود. هنوز چشمه جانمان از آفتاب وجود شان سیراب نشده است که هر دو عزیزمان، خداحافظی می کنند و به لانه هایشان در ایران باز می گردند، و باز، ما می مانیم و اندوه دوری ...

دوسه روز قبل از باز گشت مان به آلمان، در جریان مصاحبه ام با رفیق عادله خانم چرنیک بلند، صدر فرقه دموکرات آذربایجان،که در خانه خود او انجام می شود، متوجه می شوم که روز شنبه 12 اکتبر 2019  مصادف با 20 مهر 1398 یعنی درست یک روز قبل بازگشت ما به خانه و کاشانه خویش، یعقوب ظروفچی در تالار سابق لنین که اکنون به تالار حیدرعلیف معروف است کنسرت موسیقی خواهد داشت.

از ذهنم میگذرد که هر طور شده بلیط بگیرم وبا همسرم در آن کنسرت شرکت کنیم. اما انگار رفیق عادله خانم چرنیک بلند،  ذهنم را خوانده باشد، می گوید رفیق فریدون* تعدادی بلیط تهیه کرده است که دست رفیق حسن است، اگر مایل هستید میتوانید در آن کنسرت شرکت کنید.

انگار همه دنیا را به ما داده اند. من و همسرم از شادی در پوست خود نمی گنجیم. پس از به پایان رسیدن مصاحبه، رفیق حسن که از مسئولین زحمتکش فرقه دموکرات آذربایجان است، دو بلیط کنسرت به من و همسرم میدهد.

قرار میگذاریم تا نیم ساعت قبل از اجرای کنسرت او و همسرش فروغ خانم را در مقابل تالار محل برگزاری کنسرت ببینیم و دسته جمعی داخل سالن بشویم.

یک ساعت مانده به زمان اجرای کنسرت، از خانه بیرون میرویم، از محل بود وُ باشِ ما در خیابان «عزیز بئی اوف»  تا تالار حیدر علیف، پیاده، ده تا پانزده دقیقه راه است.

هوا خوب است،نه سرد و نه گرم. لکه های پراکنده ابر در آسمان، جا بجا می شوند و گاه گداری دانه های ریزی از باران بر سر و رویمان نقش می بندد.

برگ های درختان پراکنده در خیابان، در دستِ باد می رقصند. وقتی به مقابل تالار می رسیم محوطه باز و گل کاری شده آن، پر از جمعیت است. در پیرامونمان و در لابلای جمعیت، چهره های آشنای زیادی می بینیم.

خانم نصیبه طاهری، دختر شاعر شناخته شده آذربایجان سهراب طاهر، با چند تنی از خانم ها، مانند خانم پروانه ممدلی، و خانم اسمیرا فواد... گرم گفتگو ست.

عادله خانم و فریدون ابراهیمی با یکی نفر دیگر، گفتگو کنان وارد ساختمان تالار میشوند، از رفیق حسن و همسرش فروغ  و پسرشان کاوه که قرار بود با آنها بیاید، خبری نیست، درهمین حین، فروغ برای همسرم پیام می فرستد که آنها در سالن نشسته اند.

داخل سالن می شویم، به دلیل کثرت جمعیت شرکت کننده، آهسته پیش میرویم و در زیر نور کمرنگ چراغ ها، ردیف و شماره صندلی های خود را پیدا می کنیم و می نشینیم. حسن و فروغ و کاوه در فاصله ای نه چندان دور، تقریبا، یکی دو ردیف جلوتر از ما نشسته اند.

هنوز حسابی جابجا نشده ایم و چشمانمان به فضای نیمه تاریک سالن عادت نکرده است که چراغ های سالن خاموش ویکی از پروژکتورهای روی سِن روشن می شود. مردی میانه قامت و چهار شانه، با موهای جوگندمی، پشت میکروفن قرار می گیرد، ابتدا درباره تاریخ و فرهنگ مشترک دو آذربایجان سخن می گوید و از فولکلور در هم تنیده مردمِ دوسوی رودخانه «ارس»، که در همیشۀ تاریخ این سرزمین، از اشک و سرشگ جدائی مردمان آن در طغیان است.

سخنران، سپس با توضیح مبسوطی در باره تاریخ موسیقی «مُغام»ی آذربایجان، آن را به صداهای ماندگاری روز گار ما، مانند «خان شوشینسیکی»، خان شونسکی، بلبل، ربابه مراد ووا، شوکت علی اکبر ووا، لطفیار ایمانوف، رشید بهبودوف و بسیارانی دیگر وصل می کند، و دست آخرهم نگاهی می اندازد به نقش و جایگاه یعقوب ظروفچی در موسیقی امروز آذربایجان.

چراغ پر نوری که سِنِ سالن را روشن ساخته بود، به مرور، کم نورتر و کم نورتر می شود و در یک آن، سالن و سن، هر دو در سیاهی مطلقِ شبی قیراندود فرو میروند.

و ناگهان آوای تندر آسای سازهای مختلف، چون سیلی خروشان، دل تاریکی را میشکافد و از پشتِ دیوارِ تاریکی ها، «اوِرتور» اوپرای کوراوغلو، اثر تاریخی و ماندگار عُزِیر حاجی بئی اوف، سالن کنسرت را به لرزه در می آورد، و انگار که آفتاب صبحگاهی دل تاریکی ها را بشکافد و بیرون بیاید، خطی چون نیشتر، دل پرده سیاه سِن را خط می اندازد و در سینه دیوار بزرگ سِن، تصویر رنگی تمام قد و عظیم «ارگ تبریز» و «قیز قالاسی» باکو درکنار یکدیگر پدیدار می شوند.

پیش درآمد اپرای کوراوغلو که به پایان می رسد، یعقوب ظروفچی، شیک و آراسته، از درب کوچک سمت راست سن،  پرده را کنار میزند و وارد سن می شود، همه شروع می کنند به دست زدن. تشویق و کف زدن های پر شورو بی وقفه شرکت کنندگان دقایقی ادامه می یابد.

 صدای جادوئی یعقوب، چون صدای پرنده شیدائی که در پی وصال است،  اوج می گیرد، و خود را بر در و دیوار سالن می کوبد :

 

گلمیشم اطاقینا اویادام سنی

قاراگیله، اویادام سنی

نه گؤزه ل خلق ائله ییب یارادان سنی

قارا گیله، یارادان سنی

قیزیل گؤل اسدی

صبریمی کسدی

سیل گؤزون یاشین قارا گیله

آغلاما بسدی

 ...

صدا از کسی بر نمی آید. ترانه دوم، ترانه ای عاشقانه است. صدای خواننده همراه با نسیم بادهای بهاری بر سالن میوزد و بیشتر، آتش بر دل ها می افکند:

 

بوداغدا مارال گزر

تئللرین دارار گزر

من یارا نئلمیشم آی گؤزل

یار مندن کنار گزر

داغلاردا چیچک آی گؤله بتین

دولدور ور ایچک آی گوله بتین

هی...هی...هی

  یعقوب یک نفس می خواند. پشت سر هم میخواند و آتش به جان می زند. ترانه « ائولری وار، خانا خانا» را میخواند. ترانه ای خاطره انگیز. از خود بیخود می شوم. چشمانم را می‌بندم. فراموش می کنم که در کجا هستم.  می بینم که  قله توچال پر برف است. با دوستان و رفقایم در صفی طولانی... با کوله پشتی های سنگین بر پشت، نفس نفس زنان بالا میرویم و میخوانیم :

 

ائولری وار آی آمان، خانا خانا

من کؤل اولدوم آی آمان آی آمان، یانا یانا

یایلیغینین گؤلؤ بوتا

منی سالدین آی آمان آی آمان، یانار اوتا

...

 همسرم دستش را روی دستم می گذارد. انگار جانی دو بار بر من دمیده است. بار دیگر به زمان حال باز می گردم.

 یعقوب، ترانه معروف «آنا» را میخواند. ترانه آشنائی که خیلی ها از جمله رشید بهبوداف و خیلی های دیگر آن را خوانده اند و با آن گریسته اند. همه کلمات ترانه ای که میخواند غم اندود است و درون را به آتش می کشد.

 یعقوب همانطورکه میخواند به آهستگی از پله های کنار سن پائین میرود و در برابر برخی از بزرگان، و به ویژه خانم ها و آقایان بزرگ سالی که نقش ریش سفیدان را دارند، تعظیم می کند و به احترام دستش را بر روی قلبش می گذارد.

 یعقوب در حین عبور از مقابل کسانی که در ردیف های جلو نشسته اند، وقتی به عادله خانم که در کنار فریدون نشسته است میرسد، مکث کوتاهی می کند، و در برابر آن دوسر تعظیم فرود می آورد و با زمزمه آخرین کلمات ترانه، به روی سن میرود.

 به پایان برنامه چیزی نمانده است. در میان هیاهوی تشویق شرکت کنندگان در کنسرت، یعقوب، دستش را بالا می برد، میگوید :

و حالا آیریلیق (جدائی) را با هم بخوانیم، با این امید که هیچوقت از هم جدا نباشیم.

 صدای پرتوان یعقوب مانند ریزش صخره ای بلند همه حجم سالن را پر می کند و دیگران، همه به همراه او دم می گیرند :

 

فیکریندن گئجه لر یاتا بیلمیرم

بوفیکری باشیمدان آتا بیلمیرم

نئلیم کی سنه چاتا بیلمیرم

آیریلیق آیریلیق آمان آیریلیق

هر بیردردن اولار یامان آیریلیق

اوزوندور هیجریندن قاراگئجه لر

بیلمیرم من گئدیم هارا گئجه لر

ووروبدیر قلبیمه یارا گئجه لر

آیریلیق آیریلیق آمان آیریلیق

هر بیردردن اولار یامان آیریلیق

 ...

کنسرت تمام شده است. چراغ های سالن همه روشن است. هنوز برخی ها در حال ستردن نم چشمان خود هستند. بعضی ها هنوز، در حال خروج از سالن، کلمات پایانی ترانه را زیر لب زمزمه می کنند.

تصویر پرشکوه «قیزقالاسی» و «ارگ تبریز» بر سینه دیوار سن می درخشد و سایه بلند آن دو بنای تاریخی، در زمینه آبی آب های خروشان ارس موج میزند

 

* منظوررفیق فریدون ابراهیمی مسئول جمعیت مهاجرین ایرانی درباکو پایتخت آذربایجان است. فرزند زنده یاد انوشیروان ابراهیمی از رهبران حزب توده ایران که در جریان فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی در ایران به دار آویخته شد

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست