برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-04-12

نویدنو   18 /01/1400           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • سعی داشتم پیامی را از زندان به رفقای حزب تودهٔ ایران برسانم تا در مورد این فرد مشکوک (کوزیچکین) به آنها هشدار دهم. سعی کردم زندانبانان را بشناسم. ... زیرا امید داشتم که یکی از آنها با حزب تودهٔ ایران رابطه داشته باشد. هدفِ من این بود که پیامی هشدار‌دهنده به رهبری حزب تودهٔ ایران برسانم. سرانجام جوان مورد نظرم را پیدا کردم و ... این جوان آمادگی خود را برای انتقال پیام ابراز داشت. از او کاغذ و قلم خواستم تا این پیام را بنویسم. ... به‌وضوح نشان دادم که کوزیچکین با سرویس‌های امنیتی ایران همدست است.

     

 

مطلب دریافتی

پیشینهٔ یورش خونین به حزب تودهٔ ایران در سال 1983

عادل حبه

تردیدی نیست که انقلاب مردمی ایران که در سال‌های 1978-1979 شکل گرفت و به پیروزی رسید، از نظر میزان مشارکت گستردهٔ مردم و تداوم آن تا سرنگونی رژیم شاهنشاهی در فوریه سال 1979، از عمده ‌ترین انقلاب‌های مردمی است که در قرن بیستم رخ داد. این انقلاب از نظر سرنوشت و ناکامی در دستیابی به خواست‌ها و هدف‌هایی که تودهٔ شرکت‌کنندگان از طیف‌ها و گرایش‌های گوناگون در پی آن بودند، همان مسیری را طی کرد که اکثریت انقلاب‌هاى پیش از آن در آن قرار گرفتند. رژیم جدید ایران به‌جای عملی کردن شعار دولت برای مردم و آزادی شهروندان، که شعاری بود که توسط توده‌های مردم مطرح شده بود، به‌تدریج به حکومتی دینی تبدیل شد که الگویی از استبداد دینی را در این کشورها تحمیل می‌کند. در نتیجه، همهٔ مظاهر آزادی‌های سیاسی و آزادی‌های فردی در ایران از بین رفت. رنج ایرانی‌ها از نظر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی افزایش یافت، زیرا رکود در همهٔ زمینه‌های زندگی حاکم شد. کشور در انزوا از دنیای خارج زندگی می‌کند و حکمرانی به عاملی منفی تبدیل شده است که بی‌ثباتی را، هم در این کشور و هم در منطقه، افزایش داده است.

کشتار میدان ژاله در جریان انقلاب مردم ایران در سال 1978

تحوّلات منفی مذکور که کشور را تحت تأثیر قرار داد، نمی‌توانست راه خود را باز کند مگر به دلیل عوامل داخلی و گروه‌های اجتماعی درون کشور که از هرگونه تحوّل اساسی در کشور در مسیر مدرن کردن و ایجاد تغییرهای بنیادی و دموکراتیک هراس دارند. متأسفانه این روند تعمیق یافت. عامل دیگر، پیگیری نیروهای خارجی است که سرنوشت مردم جهان را در کنترل خود می‌خواهند و در تلاش‌اند منطقه را بی‌ثبات و از جمله انقلاب ایران را از مسیر خود منحرف کنند تا بتوانند منافع و مواضع خود را در منطقه حفظ کنند. این وضعی است مشابه با کابوس جنگ سرد که از سال 1949 تا کنون وقایع بین‌المللی را تحت‌الشعاع خود قرار داده است. رژیم‌های منطقه‌یی نیز از آغاز انقلاب ایران و حرکت آن با انگیزه‌های فرقه‌یی و ملّی نگرشی منفی نسبت به آن داشتتند و از آن وحشت می‌کردند. این تلاش در راه‌اندازی جنگ بین ایران وعراق به اوج رسید؛ جنگی که تقریباً یک سال پس از سقوط رژیم شاهنشاهی در ایران آغاز شد. این جنگ راه را برای پیشرَوی گروه‌های متعصّب و جریان محافظه‌کار فرقه‌گرا- که به‌تدریج در حال خزیدن بودند- و تحکیم مواضع آنها و تحمیل اراده‌شان گشود. آنها با در دست گرفتن مواضع کلیدی اقتصاد، سیاست، فرهنگ، رسانه‌ها، و نهادهای دولتی و نظامى، و با بهره‌گیری از شرایط جنگی، در مسیر منحرف کردن مسیر اوّلیهٔ انقلاب و اهداف اصلی آن حرکت کردند.

آنچه قابل توجه است این است که غرب، و به‌ویژه ایالات متّحد آمریکا و بریتانیا، به دلیل از دست دادن یکی از مهم‌ترین نقاط اتّکا و پایگاه‌هایشان در خاورمیانه در همسایگی اتّحاد جماهیر شوروی، از همان روزهای آغازین انقلاب ایران برای جلوگیری از هرگونه پیشرفت مثبت در کشور تلاش کردند، از جمله با توسّل به عملیّات مسلحانهٔ تحریک‌آمیز. ایالات متّحد آمریکا به بهانهٔ آزاد کردن کارمندان به گروگان گرفته‌اش در سفارتخانه‌اش در تهران، یا از طریق فعالیّت سازمان‌های اطلاعاتی و جاسوسی‌اش، دست به عملیّات نظامی از راه صحرای طبس زد. آمریکا با همکاری بازماندگان رژیم سابق ایران و متّحدان منطقه‌یی‌اش، ابتکار عمل را به دست گرفت و آتش جنگ میان ایران و عراق را برافروخت تا رژیم صدام را به شعله‌ور کردن این آتش‌سوزی و خون‌ریزی هشت ساله با هدف فلج کردن و نابودی انقلاب ایران سوق دهد. با توجّه به توانایی‌های دو کشور، به نظر می‌رسید که همهٔ این روش‌ها چندان بخت مساعدی برای کامیابی نداشتند، و هدف اصلی، یعنی سرنگونی رژیم جدید ایران، محقّق نشد. با وجود این، وقوع جنگ، افراطی‌ترین جریان‌های متعصّب را در رأس قدرت در ایران تقویت کرد.

پس از پیروزی انقلاب ایران، سرویس اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اِم‌آی6 (MI6) نیز به طور هوشمندانه‌ای برنامه‌های خود علیه انقلاب را شروع و فعالیّت‌های خود را در چندین جهت متمرکز کرد. اوّلین کار این بود که به هر وسیله‌ای که بتواند، برای مختل کردن مناسبات میان حکومت جدید ایران و اتّحاد شوروی تلاش کند. در مرحلهٔ دوّم، تلاش بریتانیا در راه تعمیق اختلاف‌ها میان شرکت‌کنندگان در انقلاب و کشاندن آنها به درگیری‌های خشن و خونین، با هدف کاهش پایگاه اجتماعی قدرت جدید بود. به‌علاوه، توطئه‌هایی به جریان افتاد به منظور خنثیٰ کردن هر گونه تلاش حزب تودهٔ ایران و دیگر نیروهای دموکراتیک برای تجدید فعالیّت‌های علنی خود و ایفای نقشی که قبلاً در صحنهٔ سیاسی ایران، قبل از کودتای سیاساخته علیه دولت ملّی دکتر محمّد مصدّق در اوت 1953 داشتند. سوّم، گسترش عمّال خود در دستگاه قدرت، و نفوذ به دستگاه‌های دولت ایران بود، به‌ویژه از راه بهره‌گیری از حزب‌ها در دولتِ تازه برای حفظ و تجدید فعالیّت بیشتر دستگاه‌های امنیتی، به‌ویژه برگرداندن عناصر ساواک به مواضع سابق خود، به‌استثنای بخش مبارزه با فعالیّت جنبش مذهبی افراطی دوران رژیم شاه. بدین ترتیب، اداره‌های ضدّکمونیسم و ​​ضدّ نیروهای دموکراتیک با تمام کارکنان قبلی خود حفظ و بازسازی شدند.

مصطفیٰ چمران، وزیر دفاع و امنیّت حکومت جدید ایران، و عنصر مؤثر در تدارک حمله به حزب تودهٔ ایران، قبل از کشته شدن در جبههٔ جنگ ایران و عراق در 29 اکتبر 1980.

همچنین، حضور عناصر بانفوذ در حاکمیّت ایران را تسهیل کرد تا دولت در دام سرویس‌های امنیتی خارجی بیفتد، از جمله با استفاده از حزب‌های نیروهای مذهبی-ملّی که روشی خصمانه نسبت به کمونیسم و ​​به‌ویژه حزب تودهٔ ایران داشتند. از همان روزهای آغازین انقلاب، دارودستهٔ شبه‌نظامیان موسوم به «حزب‌الله» که با تشویق مصطفیٰ چمران، رهبر سابق متعصّب و یکی از بنیان‌گذاران جنبش اَمَل در لبنان تأسیس شده بود، حمله‌های مکرر خود را به مقرّ و دفترهای نیروهای سیاسی آغاز کردند. کار «حزب‌الله» بر هم زدن خشن و بی‌رحمانهٔ‌ تجمّع‌ها و تظاهرات سیاسی حزب‌های ایران بود. این روش ترجیحی، وسیله‌ای در دست این شبه‌نظامیان برای محدود کردن و به حاشیه بردن هر حرکت سیاسی مغایر با رویکرد و سبک تفکّر حزب‌الله بوده است. همان‌طور که اشاره کردم، عناصر سازمان‌های اطلاعاتی و جاسوسی خارجی نیز همین روش را برای ایجاد تفرقه بین نیروهای شرکت‌کننده در انقلاب از یک سو، و به‌ویژه به حاشیه بردن نقش چپ، از سوی دیگر، به کار می‌بردند. سازمان اطلاعات و جاسوسی بریتانیا زمانی هدف خود را نزدیک به تحقّق یافت که یکی از کارمندان سفارت شوروی در تهران در آن زمان، یکی از افسران سرویس امنیّت دولتی شوروی کا‌گ‌ب (KGB) به نام ولادیمیر آناتولیوویچ کوزیچکین، خدمات خود را برای رسیدن به این هدف ارائه داد. این شخص، علاوه بر اینکه مسئولیت روابط با حزب‌های ایرانی، به‌ویژه با حزب تودهٔ ایران را به عهده داشت، در سِمَتِ کاردار شوروی در تهران نیز مشغول به کار بود. وی همچنین بر اساس توافق‌نامه‌ای بین رهبری حزب کمونیست شوروی و حزب کمونیست عراق، وظیفهٔ برقراری ارتباط با نمایندهٔ حزب کمونیست عراق در تهران، عادل حبه (نگارنده)، را بر عهده داشت. روند کار چنین بود که نمایندهٔ حزب کمونیست عراق پیام‌های ارسال شده از طرف رهبری حزب کمونیست عراق را دریافت می‌کرد و آنها را از طریق مرزهای کوهستانی ایران و عراق به منطقهٔ کردستان عراق منتقل می‌کرد، جایی که سازمان‌های حزب، پس از حمله‌ای که از سال 1978 توسط حزب بعث به حزب کمونیست آغاز شده بود، مستقر بودند. طوری که منابع رسمی روسی نشان می‌دهند، ولادیمیر آناتولیوویچ کوزیچکین در سال 1947 در شهر مسکو (پایتخت) متولّد شد، و پس از پایان تحصیلات، به خدمت نظام اجباری در شهر نظامی هافنو، واقع در مرز بین آلمان شرقی و غربی، در پایگاه پرتاب سلاح‌های هسته‌یی، رفت.

او در طول خدمت سربازی به صفوف حزب کمونیست شوروی پیوست. همین امر، ثبت‌نام وی را برای تحصیل در آموزشگاه شرق‌شناسی-زبان فارسی تسهیل کرد. وی در سال 1974 تحصیلات خود را در این آموزشگاه به پایان رساند و برای استفاده از مهارت‌های زبانی خود و پالایش و بهبود آنها، به ایران سفر کرد. وی در معدن بافق و پروژه‌هایی در شهرهای دیگر که توسط کارشناسان اتّحاد جماهیر شوروی انجام می‌شد، به عنوان مترجم کار می‌کرد. مدّتی بعد او به مسکو بازگشت تا در سرویس امنیّت دولتی کا‌گ‌ب (KGB)، در بخش جاسوسی، جایی برای خود پیدا کند. در سال 1977، قبل از سقوط شاه ایران، وی به تهران منتقل شد تا تحت پوشش شغل خود در کنسولگری شوروی در تهران، به صورت جاسوس حرفه‌یی کار کند. منابع روسی واقعاً نشان نمی‌دهند که وی در زمان شاه به صورت جاسوس دوجانبه با "ساواک" برخورد می‌کرده و راز ژنرال ایرانی احمد مُقرّبی را که قبل از انقلاب اعدام شده بود، فاش کرد. یا اینکه او شروع به گسترش مناسبات خود با دفتر اطلاعات و جاسوسی بریتانیا در تهران اِم‌ای۶ (MI6) کرد. اسکات مک لوید، خبرنگار یونایتدپرس اینترنشنال، در مقاله‌ای با عنوان "ضربه‌ای ویرانگر به کاگ‌ب" پس از فرار کوزیچکین به انگلستان در سال 1982، یادآوری می‌کند که سازمان اطلاعات و امنیّت بریتانیا بزرگ‌ترین نهنگ رابطهٔ خود- این خائن به وطن خود را- به دست آورده است. پس از انقلاب ایران، ولادیمیر کوزیچکین، با هماهنگی سرویس‌های اطلاعاتی ایران و بریتانیا، وظیفهٔ اغوای حزب‌ها و شخصیت‌های ایرانی را براى كشيدن انها به تله هاى رژيم بر عهده گرفت.

محمّدرضا سعادتی در دادگاه

سیاستمداران ایرانی ملاقات با نمایندگان حزب‌ها را نوعی فعالیّت جاسوسی اتّحاد جماهیر شوروی و چپ ایرانی و جنبش‌های سیاسی ایران، همراه با هم، علیه حاکمیّت جدید در ایران تصویر می‌کردند.

این همان اتّفاقی است که برای محمّدرضا سعادتی، یکی از رهبران مجاهدین خلق ایران پس از انقلاب افتاد، که در ملاقاتی با یک کارمند سفارت اتّحاد جماهیر شوروی دستگیر و متهم به جاسوسی برای اتّحاد جماهیر شوروی شد تا با یک سنگ دو نشان زده شود؛ از یک طرف تیره کردن مناسبات ایران با اتّحاد جماهیر شوروی، و از طرف دیگر، تحقّق خواست‌های تندروهای حاکم بر ایران برای خلاص شدن از نفوذ مجاهدین خلق ایران. محمّدرضا سعادتى در سال 1981 و بدون مدرک مشخّصی توسط مقام‌های ایران اعدام شد و ادّعا شد که وی با یک مقام در سفارت شوروی در تهران ملاقات و رابطه داشته است.

من در ماه فوریه سال 1979 به عدن، پایتخت جمهوری دموکراتیک یمن، پناهنده شدم. وقتی خبر سقوط رژیم شاهنشاهی ایران پخش شد، پیامی از طرف رهبری حزب کمونیست عراق دریافت کردم که به دمشق بروم. به محض ورود به دمشق، آماده شدن برای رفتن به تهران و همراهی با رفیق کریم احمد، عضو دفتر سیاسی، به من اطلاع داده شد. سازمان آزادی‌بخش فلسطین به ما کمک کرد تا ویزای ورود به ایران را بگیریم. در اواخر فوریه، زمستان سال 1979، از فرودگاه بیروت پرواز کردیم، و مستقیم به پایتخت ایران رسیدیم. اوّلین ملاقات ما با رهبری حزب تودهٔ ایران در جلسه‌ای ویژه با دفتر (هیئت) سیاسی حزب بود که شامل اعضاى جدید بود، یعنی افسرانی که 25 سال در زندان رژیم شاهنشاهی بودند، و پس از انقلاب آزاد شده و به عضویّت دفتر سیاسی حزب انتخاب شده بودند. من سال‌ها، تا پایان محکومیّتم در ماه مه سال 1971، با آن رفقای فوق‌العاده در زندان بودم. ما همچنین با یکی از رهبران سازمان چپ‌گرای فدایی خلق به نام فتاپور ملاقات کردیم. من از همین فرصت استفاده کردم و با شخصیّت برجستهٔ ملّی، روحانی روشنگر آیت‌الله سیّدمحمود طالقانی دیدار کردم، که در دورهٔ زندان شاه در دههٔ 1960، و در مقرّ وی در حسینیّهٔ ارشاد تهران، با او رابطه‌ای بر اساس احترام و محبّت داشتم. همچنین، تصمیم گرفته شد تا با یکی از مقام‌های سفارت اتّحاد جماهیر شوروی دیدار شود تا روند انتقال پیام‌های حزب کمونیست عراق تنظیم شود. نخست شخصی برای این منظور منصوب شد، تا اینکه وی تغییر کرد و این تماس به ولادیمیر آناتولیوویچ کوزیچکین منتقل شد تا کار ارتباط با من را انجام دهد. از اوّلین لحظه‌ای که با او تماس گرفتم، با توجّه به اقدام‌ها و سؤال‌های او حس کردم که اینها مربوط به وظیفه‌ای نبود که به او محوّل شده بود.

من گاهی برای دریافت پیام‌ها با او ملاقات می‌کردم و پیام‌ها را توسط خبررسان خودمان که از مرز عبور می‌کرد، به رهبری سازمان حزب کمونیست در کوه‌های کردستان عراق ارسال می‌کردم. در اوایل سال 1980، در یکی از ملاقات‌های نوبتی با ولادیمیر کوزیچکین، او مرا متعجّب کرد و کاغذ کوچکی را به من ارائه داد که نام حدود بیست روحانی ایرانی بر روی آن نوشته شده بود، و از من خواست گزارشی در مورد اینها بنویسم و اطلاعاتی بدهم. در حقیقت، من از این درخواست وی متعجّب شدم و در مورد درخواست عجیب او احساس تردید کردم. در آن زمان، بعد از انقلاب ایران، اطلاعاتی که وی درخواست کرده بود در خیابان‌های ایران دست به دست می‌شد و پس از حمله به تمام مقرّهای رسمى، اعمّ از نظامی یا غیرنظامی، دیگر هیچ رازی از دولت ایران باقى نمانده بود.  چنین درخواستی از طرف او توجیهی نداشت، مگر به عنوان تحریک. مأموریّت من در ملاقات با این شخص، فقط دریافت پیام‌های رهبرى حزب کونیست عراق بود و هیچ ارتباطی با مأموریّت من نداشت که به مسئلهٔ ایران بپردازم، یا برای کاگ‌ب جاسوسی بکنم. من به او گفتم که من کارمند دستگاه امنیّت خارجی نیستم و کاغذ را روی زمین انداختم و او را ترک کردم. روز بعد، من این واقعه را به رهبر حزب در دمشق اطلاع دادم و آنها را در مورد درخواست عجیب و شکّ و تردیدهایم در این مورد آگاه کردم، و اینکه باید از این شخص بر حذر بود. لیکن جوابی دریافت نکردم! ارتباطم را با او قطع کردم و تصمیم گرفتم که به هیچ قرار ملاقات دیگری با او نروم.

شهید گاگیک آوانسیان

هفته‌ها گذشت و من در هیچ ملاقاتى با او شرکت نکردم، تا اینکه یکی از رهبران حزب تودهٔ ایران، نامزد کمیتهٔ مرکزی و هم‌بند من در زندان قصر دوران شاه، شهید گاگیک آوانسیان (وی در سال 1987 در کشتار زندانیان اعدام شد)، که به نظر می‌رسید به عنوان نمایندهٔ حزب تودهٔ ایران، مسئول روابط بود، به من اطلاع داد که پیام‌هایی از طرف رهبری حزب کمونیست عراق دریافت شده است. او از من خواستار ملاقات با کوزیچکین شد تا آن را به من تحویل دهد. من به گاگیک آوانسیان التماس کردم که پیام‌ها را تحویل بگیرد، زیرا نمی‌خواستم با کوزیچکین ملاقات کنم و در مورد این شخص به او هشدار دادم. روزهای بعد گاگیک آوانسیان اصرار به رفتن داشت، و من بالأخره تصمیم گرفتم که عصر روز ششم مارس 1980 برای ملاقات به مکانی در خیابان میرداماد در شمال تهران بروم. همسر من اصرار عجیب و غیرقابل فهمی برای من داشت که نباید به این قرار ملاقات بروم، هر چند او از این ملاقات و جزئیّات آن اطلاعى نداشت. بنابراین، محض احتیاط و قبل از اینکه بروم، تمام اسناد غیرضروری را به همسرم تحویل دادم و فقط گذرنامهٔ جمهورى دموکراتیک یمن خود را نگه داشتم. من در تاریخ مشخّص شده به سمت محل تعیین‌شده پیاده رفتم و به محض رسیدن، این شخص را دیدم که در حالت دستپاچگی است. او با عجله بستهٔ نامه‌هایی را به من تحویل داد که من در جریان بازجویى اطلاع پیدا کردم که آنها از طرف هیئت سیاسی ارسال شده‌ بودند. علاوه بر این، او پاکت مُهر و موم شده‌ای به من داد که من از محتوای آن اطلاعی نداشتم. در جریان بازجویى‌های بعدی دانستم که مبلغی بالغ بر 10هزار تومان (در آن زمان یک دلار برابر با 7 تومان بود) به من داده است، بدون اینکه هرگز چنین چیزی را از او خواسته باشم. سپس او به‌سرعت محل را ترک کرد و در همان لحظهٔ عزیمت، سه اتومبیل دیگر با چراغ‌های روشن و صدای بوق خود به سمت من حرکت کردند که باعث افزایش یقین من شد که در بازی اطلاعاتی پلیسی افتاده‌ام. من سعی کردم فرار کنم و به طرف یکی از خیابان‌های فرعی دویدم، که معلوم شد بن ‌بست است. همین باعث شد که تعقیب‌کنندگان توانستند مرا محاصره و دستگیر کنند.

من را به ساختمانی منتقل کردند که ظاهراً تصاویر شاه و مقام‌های رژیم سابق را از آنجا برداشته شده بود. توسط گروهی که ظاهر انها هیچ ارتباطی با آخوندها نداشتند، و شبیه به مقام‌های جدید نبودند، مورد بازجویی قرار گرفتم. فهمیدم که آنها از کارمندان سابق ساواک هستند که هفته‌ها پس از انقلاب به خدمت زمامداران جدید برگشته‌اند. من از این امر مطمئن شدم، به‌ خصوص پس از آنکه یکی از افسران ساواک که در دوران شاهنشاهی در سال 1964 از من بازجویى کرده بود به تیم بازجویان پیوست. وی اصلاً عراقی و نامش علی‌زاده بود. در آن زمان دانستم که وی از خانوادهٔ مرایاتی الکربلایی در عراق است. بازجویى بر روابط من با افسر روسی و بر روی این اتّهام متمرکز بود که مأموریّت من جاسوسی برای اتّحاد جماهیر شوروی بوده است. ادّعا کردند که عکس‌ها و اسناد این ملاقات را با همکاری حزب تودهٔ ایران دارند. از بازپرس پرسیدم که نشانه‌های جاسوسی چیست؟ آیا گزارشی در دست ‌نوشته‌های من به طرفِ شوروی پیدا کرده‌اید که این اتّهام را تأیید کند؟ و آیا تصاویرى، ترجیحاً رنگی، از این ملاقات دارید؟ سخنان من بازرسان را تحریک کرد و یکی از آنها صحبت کرد و گفت: "آیا ما را مسخره می‌کنی؟" ما به زبان تهدید و ارعاب به شما نشان خواهیم داد!!! در تمام روزهای بازجویى، تیم بازپرسى هیچ سند یا مدرکی در تأیید این موضوع یا هیچ عکسی از این ملاقات ارائه نکرد، جز اینکه آنها از من سؤال کردند که کلمهٔ "م.س." در اسنادی که دریافت کرده‌اید به چه معنی است؟ من فهمیدم که اینها نامه‌هایی است که از طرف دفتر سیاسی حزب ارسال شده است و من خوشحال شدم که این سند ناب کمونیستی عراق است و هیچ ارتباطی با اتّهام جاسوسی علیه ایران ندارد. من به بازجوها پاسخ دادم که آنها نامه‌های بسته‌ای هستند و من فقط آنها را تحویل می‌دهم و نه صلاحیّت باز کردن آنها را دارم، و نه می‌دانم محتواى آنها چیست.

پس از بازجویى، که روزها به طول انجامید، من به پادگان پلیس نظامی در مرکز تهران (دژبان جمشیدیه) منتقل شدم. فقط یک نفر در بازداشت بود: دریادار احمد مدنی، فرمانده نیروی دریایی ایران و فرماندار سابق اهواز پس از انقلاب، که به اتّهام جاسوسی برای آمریکا دستگیر شده بود. این اتّهام سنّتى مقام‌های ایرانی اعمّ از دورهٔ شاه یا بعد از انقلاب، علیه هر کس بوده است که به دست آنها می‌افتد. سعی داشتم پیامی را از زندان به رفقای حزب تودهٔ ایران برسانم تا در مورد این فرد مشکوک (کوزیچکین) به آنها هشدار دهم. سعی کردم زندانبانان را بشناسم. بیشتر آنها مردان جوانی هستند که خدمت سربازی می‌کنند. سعی کردم که گرایش‌های سیاسی آنها را بفهمم، زیرا امید داشتم که یکی از آنها با حزب تودهٔ ایران رابطه داشته باشد. هدفِ من این بود که پیامی هشدار‌دهنده به رهبری حزب تودهٔ ایران برسانم. سرانجام جوان مورد نظرم را پیدا کردم و فهمیدم که او با حزب رابطه دارد و در سمینارهای هفتگی که دبیر حزب- نورالدّین کیانوری- برگزاری می‌کرد، شرکت می‌کرد. پس از صحبت‌هاى پیچیده در نوبت‌های مکرر، در این باره به او نزدیک شدم و این جوان آمادگی خود را برای انتقال پیام ابراز داشت. از او کاغذ و قلم خواستم تا این پیام را بنویسم. در واقع، در نوبت بعدی، او کاغذ و قلم آورد و نامه را خودش ویرایش کرد. به‌وضوح نشان دادم که کوزیچکین با سرویس‌های امنیتی ایران همدست است. از این جوان خواستم که پیام من را به یکی از اعضای دفتر سیاسی و دبیرخانهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برساند.

بازجویى به طور عمده پیرامون رابطهٔ من با حزب تودهٔ ایران متمرکز بود و آن را به اتّحاد جماهیر شوروی پیوند می‌دادند تا موضوع را توطئه‌ای توسط جنبش کمونیستی بین‌المللی علیه دولت ایران نشان دهند و بعداً از آن برای توجیه حملهٔ گسترده به حزب تودهٔ ایران در سال 1983 استفاده کنند. آنها به‌خوبى می‌دانستند که من هفت سال را در زندان‌های ایران دورهٔ شاه گذرانده‌ بودم (1964-1971) و باید زندانیان سیاسی را از هر طیفی، از جمله رفقای حزب تودهٔ ایران را، ملاقات کرده باشم. در بازجویى اصرار ورزیدم که هیچ تماسى با حزب توده یا با افرادی که زندان دورهٔ شاهنشاهی را با آنها گذرانده‌ام، ندارم. جریان و احزاب تندرو در جریان ملّی-مذهبی، چه در زندان و چه بعد از انقلاب، از هرگونه بازگشت دوباره و نفوذ حزب تودهٔ ایران هراس داشتند. این موضوع برای من در دورهٔ شاه روشن شده بود. هنگامی که جوانان از جنبش مذهبی وارد زندان می‌شدند و با زندانیان ملاقات و بحث می‌کردند، به‌ویژه با افسران زندانى از اعضای حزب تودهٔ ایران، و همه‌چیز روشن می‌شد و تحریف علیه حزب از بین می‌رفت، عدّه‌ای از آنها به سوی حزب می‌رفتند. من این موضوع را حتّیٰ پس از انقلاب هم دیدم، هنگامی که حزب برای احیای سازمان‌های خود کار را از صفر شروع کرد، و سیاست انعطاف‌پذیری را در قبال زمامداران جدید اتّخاذ کرد تا از درگیری با آنها جلوگیری کند، و در آن زمان حمایتش از "خط ضدامپریالیستی" شناخته شده بود، ضمن اینکه برای تقویت روابط خود با سازمان‌های چپ ایران و محدود کردن رودررویى آنها با حزب تلاشی خستگی‌ناپذیر می‌کرد. پس از کنار رفتن ابرهای اختلاف از روابط دو سازمان، حزب تودهٔ ایران موفق شد به سازمان فداییان خلق (اکثریت) نزدیک شود و این امر نگرانی مخالفان حزب را در دولت جدید دامن زد. آنچه بر نگرانی این نیروها می‌افزود این واقعیّت بود که حزب تودهٔ ایران توطئه‌ای را که از طرف نیروهای وابسته به بازماندگان دولت شاهنشاهی به رهبری خلبان سعید مهدیون– فرمانده سابق نیروى هوایى ایران- تدارک دیده شده بود، به یکی از محافظان آیت الله خمینی، به نام حمید انصاری، اطلاع داد. فرمانده نیروی هوایی ایران، با حمایت غرب، قصد انجام کودتای نظامی با شعار "بقا"، از پایگاه هوایی "الحُرّ" (شاهرخی سابق) در همدان در نهم ژوئیه 1980 داشت، که به نام "کودتای نوژه" شناخته می‌شود. این توطئه سرکوب شد. این جریان من را به یاد رفتار عبدالکریم قاسم در عراق پس از تغییر سیاست خود می‌اندازد. هر زمان که حزب کمونیست عراق اطلاعاتی در مورد نقشهٔ سرنگونی حکومت عبدالکریم قاسم پیدا می‌کرد و جزئیّات آن را به وی اطلاع می‌داد، بی‌اعتمادى قاسم به حزب کمونیست بیشتر می‌شد و او همچنان به تعقیب حزب کمونیست عراق ادامه می‌داد. صدای او بلند می‌شد تا هرگونه نقشه‌ای را انکار کند، و شعار "توطئه نیست" را تکرار مى‌کرد!!!

بازجویى‌های من به پایان رسید و به زندان معروف اوین در شمال تهران روانه شدم. مدیر زندان اسدالله لاجوردی از جنبش افراطی "مؤتلفه" و دستِ کوبندهٔ امام خمینی قبل و بعد از انقلاب بود. وی به دلیل مشارکت در ترور نخست‌وزیر ایران حسنعلی منصور در تاریخ 27 ژانویه سال 1965، به حبس ابد محکوم شده بود.

او قبل از تبعید به زندان برازجان، در بند سه زندان قصر با ما بود. سلول‌های انفرادی در زندان اوین دو نوع است: یک نوع شامل یک ردیف سلول در دو طرف و زندانیانی است که به طور جداگانه از امکانات بهداشتی استفاده می‌کنند. لیکن نوع دیگر سلول‌های انفرادی، شامل سلول‌های کوچک و دارای "توالت فرنگی" و یک شیر آب است که کاملاً از دنیای خارج جدا شده‌اند تا حدّی که در اتاق سکوت مطلق باشد، و زندانی هیچ چیزی نشنود.

غذا از طریق دریچه‌ای داده می‌شد که قابل باز شدن از خارج است ولی از داخل سلول باز نمی‌شود. به این ترتیب، روزها منزوی از دنیای موجودات زنده، چه انسان و چه حیوان، می‌گذشتند. چند ماه بعد، اسم محمود عبید شنیده شد که نام من در گذرنامهٔ جمهورى یمن دموکراتیکِ من بود. نگهبانان مرا تا بند سوّم زندان اوین همراهی کردند. در این بخش می‌توان زندانیان طیف‌های گوناگون را شناسایی کرد. گروهی که شامل یک هنرمند نقّاش و یک صاحب چاپخانه است به اتّهام جعل کردن دلارهای آمریکایى دستگیر شده‌اند. هنگامی که در تحقیق دربارهٔ انگیزهٔ این جعل سؤال شد، صاحب چاپخانه پاسخ داد که این نوعی مبارزه با شیطان بزرگ (یعنی آمریکا) است!!!؟ در این زندان گروه بزرگی از قاچاقچیان مواد مخدّر و افراد معتاد نیز حبس بودند. آنها با رشوه دادن به زندانبانان مواد مخدّر به داخل زندان وارد می‌کردند. آنها هنگام مصرف مواد مخدّر پیاز سرخ می‌کردند تا بوی مواد را کسی متوجه نشود. این دسته از بازداشت‌شدگان در طبقهٔ اوّل جای داشتند، در حالی که طبقهٔ دوّم، علاوه بر عناصری که فعالانه در جنگ علیه رژیم بودند، مخصوص مردان رژیم سابق، از جمله غیرنظامیان، سربازان، افسران سرویس‌های امنیتی، و ساواکی‌ها، و نیز بهائیان بود. تعداد زيادى زندانى از طرفداران سازمان مجاهدىن خلق، سازمان فدائيان خلق(اكثريت)، اعضاى حزب توده ايران وفعالان احزاب جپ وناسيوناليستهاى كرد وعرب وآذرى وتركمن نيز در زندانهاى جمهورى اسلامى بودند. متأسفانه من را به اتاقی بردند که اکثریّت زندانى‌هایش کارمندان ساواک بودند.

پس از مدّتی بیمار شدم و خواستم که به اتاق دیگری منتقل شوم. در اتاق دیگر، بسیاری از جوانان متعلق به فداییان خلق (اکثریت) و چند نفر از اعضای جوان حزب تودهٔ ایران، علاوه بر زندانیان کُرد و ترکمن و عرب زندانی بودند، که در تظاهرات علیه سیاست زمامدارن جدید شرکت کرده بودند. من نفس راحتی کشیدم که در میان این گروه نیک از جوانان ایرانی قرار گرفتم که پُر از حماسه و خوش‌اخلاق بودند، از جمله دانشجویان دانشگاه، هنرمندان، کارگران، و از مشاغل دیگر که در فعالیّت‌های جمعی یا اعتصاب‌های کارگری دستگیر شده بودند.

در این بخش من با یک جوان کُرد نیک‌سرشت آشنا شدم. وی پس از درگیری مسلّحانه بین طرفداران حزب دموکرات کردستان در ایران و نیروهای حاکمیّت دستگیر شده بود. دادگاه شرع او را به اعدام محکوم کرده بود. بعد از انقلاب دادگسترى ایران به طور کلی به دست آخوندها افتاد. این جوان، عبدالباسط احمدی، جوانی اهل بانه بود، و هر روز در انتظار اجراى حکم اعدام بود. او یک دختر داشت که به‌تازگی به دنیا آمده بود و پیوندهای انسانی را با او تقویت کرده بود. در غروب آفتاب یکی از آن روزها، زندانبان فهرستى از برخی از محکومان به اعدام، و از جمله نام عبدالباسط احمدى را خواند و زندانیان را به وحشت انداخت. مرد جوان از درد شدیدِ کمر رنج می‌برد و دیگر نمی‌توانست راه برود. از من خواست که برای رفتن به دروازهٔ بند به او کمک کنم. او اصرار داشت که تا در مسیری که به سوی سرنوشت خود می‌رفت، او را تا دروازهٔ بند همراهی کنم. من نپذیرفتم. پس چگونه می‌شد این مرد جوان را به آن سرنوشت محتوم رساند؟ امّا او اصرار کرد و از کس دیگری یا از نگهبانان چنین کاری نخواست. من بالأخره به این درخواست تلخ پاسخ دادم و آن جوان را با ناراحتی شدید به مقصد مرگ رساندم.

 

محمّد منتظری                               محمّد کاظم بجنوردی

بگذارید بحث در مورد فضای تلخ زندانِ آن زمان را رها کنیم تا در فرصتی دیگر آن را عرض کنم. اجازه بدهید در مورد معضلی که مرا احاطه کرده است صحبت کنم. در زندان اوین بازجویى بیشتری انجام نشد. یک روز هم‌بند من در زندان زمان شاه، به نام محمّد منتظری، فرزند آیت‌الله حسینعلی منتظری، در زندان به دیدار من آمد. محمّد منتظری خودش در اواسط دههٔ ۱۹۶۰ دستگیر و به دو یا سه سال زندان محکوم شد. او این حکم زندان را با ما در بند چهارم زندان قصر تهران گذراند. مرحوم آیت‌الله حسینعلی منتظری، پدر محمّد، در این زندان به ما پیوست. توجّه داشته باشید که محمّد در سال 1971 از ایران فرار کرد و به امید پناه بردن به مکتب خمینی در شهر نجف به عراق پناهنده شد. من قبل از آزادی از زندان قصر در سال 1967، آدرس خانهٔ خود در بغداد را به او دادم، و او مورد توجّه خانواده‌ام قرار گرفت، چون برای اوّلین بار بود که شخصى مُعمّم به خانه می‌آمد. او چند هفته در خانهٔ ما ماند. سپس به رفقاى خود در نجف پیوست، تا اینکه بعدها، پس از سقوط شاه، در تهران با او ملاقات کردم. آن زمان او ستاره‌ای در آسمان سیاسی ایرانِ پُر از تناقض بود. من حقیقت را برای محمّد توضیح دادم و صریحاً به معامله‌ای که اطلاعات ایران با مأمور شوروی کرده بود اشاره کردم. محمّد به سخنان من گوش داد و گفت پروندهٔ شما در دست مصطفیٰ چمران است و تا آنجا که او باشد و در موقعیت خودش باقی بماند، شما آزاد نمى‌شوید. دوستِ خوب دیگری که از من دیدار کرد، آقای محمّد کاظم بجنوری بود که در نیمهٔ اوّل دههٔ 1960 به اتّهام رهبری حزب ملل اسلامی دستگیر شده بود. وی در زمان شاه برای تضعیف حاکمیّت شاه و همهٔ دولت‌های منطقه در راه مبارزهٔ مسلّحانه تلاش کرد. محمّد کاظم بجنوردى نوهٔ مرجع دینی منوّر در نجف، سیّدابوالحسن اصفهانی، در دههٔ 1940 است. محمّد کاظم بجنوردى پس از اوّلین جرقّه‌های انقلاب ایران آزاد شد و کُرسی مجلس شورای اسلامی ایران را به دست آورد. سپس مسئولیّت مرکز تحقیقات اسلامی را به عهده گرفت و مشاور رئیس‌جمهور پیشین ایران محمّد خاتمی شد.

همچنین، کاردار سفارت سوریه، آقای ایاد المحمود، که قبل از دستگیری در تهران چندین بار برای رسیدگی به امور عراقی‌ها در ایران و تسهیل سفر آنها به سوریه با او ملاقات کرده بودم، در زندان به دیدارم آمد. طبق آنچه در روزنامهٔ لبنانی الشراع و العربیّه‌نت گزارش شده است، ایاد که نام اصلى‌اش رضوان الاسد و از بستگان رئیس‌جمهور فقید حافظ اسد است، در مقابل منزل خود در تهران در معرض حملهٔ دارودسته‌های وابسته به قاسم سلیمانی قرار گرفته بود. روزنامهٔ الوطن سعودی اشاره کرد که ایاد المحمود در 2 نوامبر 1986 ربوده شد و وی را فقط پس از تهدیدهای حافظ اسد نسبت به اسیرکنندگان آزاد کردند. ایاد المحمود در دیدار خود از من در زندان اوین در آوریل 1981، به من گفت که پس از مداخلهٔ رئیس‌جمهور سوریه، به‌زودی آزاد خواهم شد. این قول او، هم‌زمان شد با کشته شدن مصطفیٰ چمران در جبههٔ جنگ عراق و ایران، در اوج آن جنگ. در آن زمان اخباری به نقل از یکی از همراهان وی منتشر شد مبنی بر اینکه احزاب رقیب ایرانی چمران، ترور وی را برنامه‌ریزی کرده و انجام داده‌اند.

در بیست و هفتم ژوئن 1981، ساعت هفت عصر، هفت نفر از زندانیان، از جمله محمود عبید (عادل حبه، نگارنده)، با صدای بلندگوها به "زیر هشت" دعوت شدند. این فراخوان معمولاً ندایی شوم برای زندانیان است، زیرا نشانه‌ای از فراخوان اجرای احکام اعدام زندانیان است. جوانان در سلول ما ضمن خواندن سرود انترناسیونال، با احساسات دوستانه و با چشمانی اشک‌آلود، من را در میان گرفتند و فکر کردند که من به سمت سکّوی اعدام می‌روم. من تمام لوازم شخصی خود را به مرد جوانی تحویل دادم تا به همسرم که با بچه‌ها در تهران منتظر بود، تحویل دهد. ما به دروازهٔ بند رفتیم و نگهبانان شروع به خواندن اسامی کردند همراه با این جمله که "پدر و مادرت منتظر شما هستند،" که نشانهٔ ملاقات برای خداحافظی آخر و اجرای حکم اعدام در سحر روز بعد است. به محض اینکه نوبت من شد، نگهبان مرا متعجّب کرد و به من اطلاع داد که از ایران اخراج شده‌ام!!!؟؟؟ من به زندان برگشتم تا در میان تشویق جوانانی که مقدار زیادی تومان ایرانی برای رفع نیازهای من جمع کرده بودند، مایحتاج اوّلیه خود را جمع‌آوری کنم و در پیشاپیش آنها هنرمند و شهید مرتضیٰ میثمی، یکی از کادرهای سازمان فداییان خلق (اکثریت) بود، که بعداً در قتل عام زندانیان در ژوییه 1988، پس از اینکه خمینی اعلام کرد که "جام زهر را خورده است" و با قطعنامهٔ سازمان ملل برای متوقف کردن جنگ موافقت کرده است، اعدام شد.

به امید اینکه صبح روز بعد سوار هواپیما شوم و به دمشق بروم، به بازداشتگاه در فرودگاه مهرآباد در پایتخت ایران رفتیم. در بازداشتگاه فرودگاه تنها کسی را که دیدم شخصی بود که به نظر می‌رسید عراقی است. او گفت که از ناصریه است و به دلیل آزار و اذیّت از عراق فرار کرده است و توسط مرزبانان ایران دستگیر و به بازداشتگاه فرودگاه آورده شده است. او چیزی نداشت و در وضعیّت سختی به سر می‌برد. من همهٔ پول‌هایی را که رفقاى ایرانى در زندان جمع کرده بودند به او دادم، به این امید که در تبعید از آنها بهره‌مند شود. صبح روز بیست و هشتم ژوئن سال 1981، شخصی از دفتر آیت الله خمینی با من ملاقات و خود را معرّفی کرد: کفّاش‌زاده!!! او برای نظارت و اطمینان‌خاطر در مورد عزیمت بی‌دردسر من از تهران آمده بود، مبادا که گروه‌های خاصّی مرا برُبایند یا از خروج من از خاک ایران جلوگیری کنند. در واقع، آن مرد از بازداشتگاه تا هواپیما من را همراهی کرد، کارت پرواز و برگ عزیمت را به من داد، و با من سوار هواپیما شد تا پرواز را بررسی کند. در فرودگاه، رادیو دولتی ایران خبر انفجاری را در جلسه‌ای در مقرّ حزب جمهوری اسلامی اعلام کرد که به کشته شدن ده‌ها تن از رهبران آن حزب، از جمله صدر آن آیت‌الله محمّد بهشتی، و نیز دوست من محمّد منتظری- که قبلاً میهمان من در عراق بود- منجر شده بود. مرگ این جوان مخلص و همکارم که در دورهٔ شاه شکنجه و تلخی زندان را تحمّل کرده بود، مرا از صمیم قلب عزادار کرد.

بیماری وسواس‌گونه نسبت به کمونیسم و ​​توسّل به دروغ دربارهٔ خطر و توطئهٔ کمونیستی، ذهن افراط‌گرایان و مُتولیّان امور امنیّتی در ایران را رها نمی‌کرد. آنها علاوه بر پیگرد نیروهای چپ، به‌ویژه حزب تودهٔ ایران، به تعقیب کمونیست‌های عراقی نیز ادامه دادند. زندان‌های ایران از اعضای حزب کمونیست عراق و میهن‌دوستان عراقی، به اتّهام مبتذل جاسوسى، خالی نبود. اگر به خاطر ظلم و استبداد حاکمان عراق نبود، آنها به ایران نمی‌رفتند. چنین بود که رفیق حیدر الشیخ علی، کادر حزبی و کارگر کمونیست، دستگیر و تحت شکنجه‌های وحشتناکی قرار گرفت، و دکتر رحیم عجینه که قصد سفر به سوریه را داشت، پس از ترک سایت‌های انصار کمونیست عراقى در کوه‌های کردستان عراق دستگیر شد. زدن اتّهام جاسوسی برای اتّحاد جماهیر شوروی یا داشتن رابطه با حزب توده ايران به رفقای ما، توهّم‌هایی است که فقط در تصوّر بیمارگونهٔ آنها دربارهٔ هدف‌های جنبش کمونیستی علیه حاکمیّت در ایران وجود دارد.

  

حیدر الشیخ علي                      دکتر رحیم عجینه

توطئه چیده شد تا یورش به حزب تودهٔ ایران شروع شود، به‌ویژه پس از آنکه فعالیّت تحریک‌کنندهٔ ولادیمیر کوزیچکین در میان مقام‌های اتّحاد جماهیر شوروی آشکار شد، و نماینده‌ای از "کمیتهٔ امنیّت دولتی" کاگ‌ب مسئول بررسی ناپدید شدن اسناد و مدارک از پرونده‌هایی مخفی شد که در اختیار کوزیچکین بود. به محض رسیدن این خبر به این فرد (کوزیچکین)، وی برای تأمین خروج قاچاقی خود از ایران با دفتر اطلاعات و جاسوسی بریتانیا در تهران تماس گرفت. این امر بدون همکاری سرویس‌های امنیّتی ایران امکان پذیر نبود. در واقع وی به طور قاچاق نخست به ترکیه و سپس به انگلستان منتقل شد و در آنجا درخواست پناهندگی کرد. با وجود اینکه او در سال 1986 مورد سوء‌قصد قرار گرفت، تا کنون در آنجا مانده است.

امّا سناریوهای طراحی شده برای منحل اعلام کردن حزب تودهٔ ایران و زير علامت سؤال بردن سياست اتحاد جماهيرشوروى در ايران ادامه داشت و همچنان پابرجا بود. این طرح با یورش به دفترهای حزب تودهٔ ایران و بسته شدن این دفترها در شهرهای ایران آغاز شد. پیگیرد و بازداشت اعضاى آن حزب، و پیگرد اعضای دیگر حزب‌های سیاسى ایرانى آغاز شد. هم‌زمان، استبداد دینی در ایران شعار "راه قدس از طریق کربلا می‌گذرد" را مطرح کرد، که شبیه به شعار صدام بود: "راه قدس از طریق آبادان می‌گذرد". این به معنای ادامهٔ جنگ و خون‌ریزی، همراه با تلفات انسانی عظیم و خرابی‌هاى وسیع به‌رغم عقب‌نشستن نیروهاى صدام از خاک ایران بود. زمامداران ایران مقرّرات سازمان ملل متّحد و نداى کشورهاى منطقه و دعوت سازمان‌هاى بین‌المللی به صلح و متوقف کردن آن جنگ کثیف را نادیده گرفتند. به این ترتیب، حاکمیّت ایران به کمک سرویس‌هاى امنیّتى بریتانیا و آمریکا دست به جنایتِ یورش به حزب تودهٔ ایران و دیگر حزب‌های میهن‌دوست زدند که شعار متوقف کردن جنگ را مطرح می‌کردند.

  

عزیز محمّد                     نورالدّین کیانورى

به این ترتیب، کارزار یورش در اواخر سال 1982، پس از خروج قاچاقی کوزیچکین از خاک ایران آغاز شد، و در فوریه 1983، هنگامی که بیش از 10هزار تن از رهبران و کادرها و اعضای حزب تودهٔ ایران دستگیر شدند، این کارزار به اوج خود رسید. در نتیجه، ماشین ترور، شکنجه، و ستم علیه بازداشت‌شدگان، با پشتیبانی سرویس‌های امنیّتی بریتانیا و آمریکا، به گونه‌ای آغاز شد که ایران حتّیٰ در رژيمهاى سابق شاهد آن نبوده است. روزنامهٔ دِیلی ماوریک که در آفریقای جنوبی منتشر می‌شود، گزارشی از مارک کورتیس و فیلیپ میلر منتشر کرد که نشان می‌داد: "بریتانیا در سال 1983 از مقام‌های جمهوری اسلامی ایران برای نابود کردن حزب تودهٔ ایران حمایت کرده و اِم ‌آی۶ (MI6) با سیا (CIA) همکاری کرد تا فهرستی از (عوامل) اتّحاد جماهیر شوروی در ایران ارائه دهد. من به رژیم خمینی اشاره می‌کنم و به اظهارات یک مقام انگلیسی در وزارت امور خارجهٔ بریتانیا مبنی بر اینکه انگلستان از شکنجهٔ اعضا و رهبران حزب توده سوءاستفاده می‌کند. اعترا‌فهایی را گرفتند که گمان می‌رود با شکنجه به دست آمده باشد و قابل‌مقایسه با روش‌های شکنجهٔ ساواک علیه مخالفان رژیم شاهنشاهی نیست". واشنگتن پُست نیز گزارشی منتشر کرد مبنی بر اینکه سیا (CIA) هنگام فرار یک افسر ارشد کاگ‌ب (KGB)، اطلاعات زیادی به دست آورد. ولادیمیر کوزیچکین، که با حزب کمونیست توده و سیا ارتباط داشت، فهرست 200 مأمور شوروی را در اختیار مقام‌های ایرانی قرار داد که 18 دیپلمات شوروی را از ایران اخراج کرد. فقط یک خبر در مورد نقش کوزیچکین منتشر شد و آن در سال 1985 بود، وقتی که روزنامه‌نگاران آمریکایی جک اندرسون و دیل ون‌آتا اظهار داشتند که کوزیچکین دو کیف حاوی اسناد مربوط به کاگ‌ب را با خود آورده است. و در مورد حزب تودهٔ ایران، این دو روزنامه‌نگار افزودند که انگلیسی‌ها "مخفیانه اطلاعات را به رژیم خمینی می‌رساندند". نقش آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها در حمله به حزب تودهٔ ایران بخشی از عملیات معروف "ایران گیت" بود.

با این حال، این بازی کثیف توسط سرویس‌های امنیّتی و مقام‌های ایران‌، هیچ اتّهامی علیه حزب تودهٔ ایران را تأیید نمی‌کند، مگر با اعتراف‌هایی که از عناصری گرفته شد که به دلیل ضعف سقوط کردند، از جمله در میان رهبران حزب. این در حالی است که بسیاری از کادرها و رهبران حزب مانند عباس حجری و ابوتراب باقرزاده، رضا شلتوکی، دریادار بهرام افضلی- فرمانده نیروی دریایی ایران- فرج‌الله میزانی (جوانشیر)، منوچهر بهزادی، هوشنگ ناظمی (نیک‌آیین)، تقی کی‌منش، و ده‌ها و صدها نفر دیگر ثابت قدم ماندند و مواضعی شجاعانه در برابر این اتّهام‌های پوچ علیه حزب گرفتند، و قاطعانه و قهرمانانه در برابر بی‌عدالتی و خودسری و در دفاع از آرمان‌ها و ارزش‌های والایی که به آنها اعتقاد داشتند ایستادند و بر آرزویشان برای ساختن ایرانی دموکراتیک و مستقل با مدیریّت قوانین مدرن و تحت سلطهٔ عدالت و توسعه پا فشردند. بسیاری، و حتّیٰ برخی از مخالفان فکری و سیاسی حزب تودهٔ ایران علیه اتّهام جاسوسی نسبت به حزب تودهٔ‌ ایران نوشتند. از آن جمله است جرمی فریدمن، استاد دانشگاه هاروارد، که پس از فروپاشی دولت‌های سوسیالیستی در آلمان دموکراتیک و در اتّحاد جماهیر شوروی برای دیدن اسناد مخفی سرویس‌های امنیّتی به هر دو کشور سفر کرد و مقاله‌ای را در نشریهٔ "پژوهش‌های جنگ سرد" نوشت. او نوشت که هیچ مدرکی در مورد استخدام رهبران حزب تودهٔ ایران و اعضای حزب به عنوان جاسوس در بایگانی اسناد اتّحاد جماهیر شوروی یا در آرشیو آلمان دموکراتیک پیدا نکرد، و این باعث تعجّب او شد.

سند: نامهٔ نیکولاس بارینگتون، کارمند ارشد سفارت انگلستان در تهران، به وزارت امور خارجه، به تاریخ 3 مه 1983

هیچ‌یک از روحانیون دروغ بودن این اتّهام‌ها را آشکار نکردند، به‌جز مرحوم آیت‌الله منتظری، که این کارزار و مجموعهٔ خون‌ریزی‌ها و کشتارهای وحشتناک علیه رهبران، کادرها، و اعضای حزب تودهٔ ایران و دیگر حزب‌های مخالف در سال 1988 را محکوم کرد، کشتاری که واقعاً یکی از نمونه‌های کشتار جمعی است که در قرن بیستم انجام شده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست