برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2020-12-11

نویدنو 13/09/1399           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • در این چند سالی که با هم بودیم، هر چه بیشتر می گذشت، با خصلتهای انسانی عباس در چارچوب روابط شخصی بیشتر آشنا می شدم. تا آنجا که در توانش بود، دستی از دوستان می گرفت، و اگر کاری از او بر می آمد، کوتاهی نمی کرد.

     

 

 

 

 

این آسمانِ غمزده ...

جلال سرفراز

نیمه های شب است.

دارم می روم بخوابم، که تلفن زنگ می زند. هق هق گریۀ ژیلا.

-        خبرِ بد.! عباس هم رفت...

-        عجب ...

   چه روزهای بدی. مرگ پشتِ مرگ. دوست پشتِ دوست ... عباس یکی از آشناترین هاست.

   کاظم ندیم را می گویم. نام مستعارش عباس بود.

     شاید به نوعی بتوان با برخی از دوستان همصدایی کرد، که "راحت شد". آن هم پس از آن بیماری دامنه دار.

   اما نه به این راحتی، که گفتند و می گویند. جای خالی دوست را نمی توان به راحتی پر کرد.

   آخرین بار در فروردین 69 ، یعنی قریب 30 سال پیش دیدمش، و دیری نشد،  که پس از فروریزی دیوار برلین به صوفیه برگشت. باید یادآور شوم که فروریزی دیوار ضربۀ سنگینی بر روح و روان عباس بود.

   از آن پس ، به گفتۀ دوستان ، درکارِ تهیۀ فرهنگ بلغاری به فارسی، یا فارسی به بلغاری بوده. و نیز جستارهایی در شعر حافظ داشته. بیش از این نمی دانم.

  . در این سی سال دو سه باری قرار بود که با ژیلا و حمید  به دیدارش برویم.  سفری به صوفیه ،که نشد. و حیف ...  یک بار هم تلفنی با هم احوالپرسی کردیم. زمانی که هنوز نای حرف زدن داشت.

   از آوریل سال1984 تا حول و حوش فروریزی دیوارها سر و کارمان در برلن شرقی با هم بود. پس از آن من برای همیشه از کار حزبی کنار گرفتم، و او ساکن بلغارستان شد. جایی که "وطن دوم"ش شده بود.  مثل دوستش محمدعلی افراشته، که در همین "وطن دوم " سر بر زمین نهاد. و مثل خودش که بیش از 65 سال در رویای وطن زیست.

وطن کجاست؟

وطن پشتِ ابرهاست

...

   از خودش چیزی نشنیدم. اما گفته می شد که به دلیل برخی محظورات نخواسته بود، یا نتوانسته بود در بدو انقلاب به ایران بازگردد. در حالی که با تمام وجود به ایران و سرنوشت مردم کشورش عشق می ورزید.

   عباس دستی هم به قلم داشت و هر از گاهی یادداشتی یا مقاله یی برای "نامۀ مردم" می نوشت. در واقع ضمن انجام کارهای متفاوت حزبی، از جمله  واسطه یی بود بین تحریریۀ کوچک "نامۀ مردم" و رفقایی در برلن غربی که چاپ و انتشار آن را به عهده داشتند.

   عباس دانش آموختۀ رشتۀ برق از دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران بود، و بعد ها در بلغارستان نیز در همین رشته به تحصیل ادامه داد. اما  در دورۀ مهاجرت دانشنامه اش هرگز بکار نیامد. از جوانی به عضویت حزب تودۀ ایران درآمده بود. مدتی همکاری نزدیکی با خسرو روزبه داشت و پس از کودتا و یورش به حزب ناگزیر از ترک کشورگردید. در مهاجرت نیز به کار حزبی ادامه داده بود. چند سالی در تحریریۀ "رادیو پیک"  و پس از آن در برلین شرقی. از رفقای مورد اعتماد آقای کیانوری بود و در پلنوم هفدهم غیابن به عضویت کمیتۀ مرکزی برگزیده شده بود.

   در این چند سالی که با هم بودیم، هر چه بیشتر می گذشت، با خصلتهای انسانی عباس در چارچوب روابط شخصی بیشتر آشنا می شدم. تا آنجا که در توانش بود، دستی از دوستان می گرفت، و اگر کاری از او بر می آمد، کوتاهی نمی کرد.

   در این میان با همسرش افچه، و دو فرزندش داریوش و آناهیتا آشنا شدیم، تازه داشت مناسبات خانوادگی ما جدی تر می شد، که آناهیتا و دو سه نفر از دوستانش در یک تصادف رانندگی در پایتخت بلغارستان جان باختند. این ضربۀ بزرگی بر روح و روان عباس بود.، و غم از دست رفتن فرزندی که تازه فارغ التحصیل شده بود، چون خوره به جانش افتاد. از آن پس لبخند همیشگی برای همیشه از لبانش محو شد.

   عباس در چارچوب ضوابط حزبی بسیار منظم بود. در زمینه هایی با رفقای رهبری، بخصوص در چگونگی برخورد با مذهب دیدگاه متفاوت، و حتا رادیکالی داشت، اما همواره پیرو تصمیم جمع بود، و همانگونه عمل می کرد، که اعضای تحریریۀ "نامۀ مردم" در نشستهای هفتگی تصویب می کردند. چند باری از زبانش شنیدم که تصمیم اصلی با Chef است. در حالی که من و برخی از رفقا بر آن بودیم که در سازمان حزبی کار باید با تبادل نظر جمعی صورت بگیرد، و اطلاق لقبهایی  چون Chef و غیره به برخی رفقا کاری ست بی معنی. هرچند که تصمیم نهایی با رفیقی بود که سردبیری "نامۀ مردم" را به عهده داشت. از زاویه یی نیز باید به او حق می دادیم. چون چه بسیار کارهایی که با تصمصم های فردی در حزب انجام می شد، که بیشتر اعضای کمیتۀ مرکزی از آن بی خبر بودند. جای فریدون تنکابنی خالی، که در جایی نوشته بود اینها ( یعنی امثال من) کارمندان کمیتۀ مرکزی هستند. خواسته بودم برایش جواب دندان شکنی بنویسم. بعد کلاهم را قاضی کرده بودم، که چندان بیراه هم ننوشته است. بگذریم.

   نقطه. سرِ سطر.

  هنگام کار در تحریریه گاهی بحثهای دامنه دار و حتا آشتی ناپذیری میان عباس و من درمی گرفت. اما این بحث ها و اختلاف نظرها در روابط دوستانۀ ما تاثیر سویی بجای نمی گذاشت. بی دلیل نبود که بچه های من عموعباس صدایش می کردند، و از شنیدن خبر رفتنش به شدت اندوهگین شدند.

   از اینها گذشته علاقۀ عباس به پیاده روی های طولانی آخر هفته، حتا در یخبندانهای زمستانی، ما را به هم نزدیکتر کرده بود. او بر آن بود که هیچ هوایی بد نیست. فقط باید پوشش مناسبی داشت.

   با عباس و دیگر دوستان خاطره های زیادی داشتیم. بد نیست که یکی از آنها را بنویسم:

   در جریان کشتار سال 67 منتظر بودیم که همبستگی انترناسیونالیستی مددکار، و با پادرمیانی رفقا در اتحاد شوروی، و دیگر کشورهای سوسیالیستی چرخۀ شوم اعدامها متوقف شود. انتظاری بیهوده و بی پایان. تا این که عباس به سفارت بلغارستان دعوت شد.

   رفقا در سفارت مژده داده بودند که رفیق ژیوکف برای شما پیامی نوشته اند.

   عباس  خیلی خوشحال شده بود، و منتظر، که پیام کتبی همبستگی رهبر بلغارستان در اعتراض به دستگیری ها را بگیرد و از جمله برای انتشار در اختیار تحریریۀ نامۀ مردم بگذارد.

   او می گفت: پیام ژیوکف  با آب و تاب تمام خوانده شد، و من منتظر بودم  که متن نوشته شده را تحویل بگیرم. اما

   گفته شد: نه رفیق! ما وظیفه داشتیم که پیام  همبستگی ایشان را فقط برای شما بخوانیم.

-        همین؟

-        بله. نه بیشتر ...

هر شب ستاره یی به زمین می کشند و باز

این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

                                                                                برلین جلال سرفراز

 

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست