نویدنو 27/06/1399
چاپ مطلب
نوشتارهایی از ارژنگ شماره
9مرداد ماه 1399
یک
شعر، یک شاعر، یک نگاه -2
کتیبه/ مهدی اخوان ثالث (م.امید)
داوود جلیلی
"شعر" رهآورد و برآمدِ در هم آمیزی و بده بستانِ ذهن وُ عین است. شاعر
همچون انبانی از دانستهها، آگاهی ها، تصویرها و درکها وشناختهاست
که اندازههایی تاریخی و مادی دارد در جایگاهِ ذهن و واقعیتِ مادی،
هستی، هستیِ اجتماعی، سیاسی و تاریخیِ خارج از شاعر در جایگاهِ عین.
درنتیجهی این گرفت وُ گیرِ شاعر با واقعیتِ هستی یا ذهن با عین است
که نوزادِ جدیدی به نامِ "شعر" نطفه می بندد. نوزادی که حاصلِ
گرهخوردگیِ اندیشه وُ خیال شاعر است، در کلامی آهنگین. شعر "کتیبه"
سرودۀ نیماییِ مهدی اخوان ثالت (م.امید) هم جدای از این اساس نیست.
من در بررسی شعرها تلاش می کنم خودِ شعر را به عنوانِ"کلیّتی" یکپارچه
در نظر بگیرم و این کلیت را بی ارتباط با دیگر آثارِ شاعر مورد داوری و
بررسی قرار دهم . این کار شاید همهسویهگیِ توجه به کارِ یک شاعر را
خدشه دار سازد، اما در توانِ دانشِ من نیست که "کلیّتِ" یک شاعر را به
بررسی بنشینم.
کتیبهی اخوان مُهرِ سال 1340 را بر پیشانی دارد. یکی از اشعارِ کتاب "
از این اوستا" که اولین بار در سال 1344 منتشر شده است. در این
شعر، خیالِ شاعر با یاری گرفتن از استورهها، همهی هستیِ عینیِ زمانِ
خویش را به
تمثیلی از
مجموعه انسانهایی پای در زنجیر و سنگی که رازی برآن نبشته است، بر می
گرداند و در این بِسترِ خیالی است که اندیشه هایش را به پرواز در می
آورد. اخوان به یاری بیانیِ فخیم وشکوهمند تلاش می کند خواننده را
همدل و به اعتراف به حقانیّتِ اندیشهاش در شعر وا دارد. آغازِ شعراز
چنان استواری برخوردار است که خواننده را میخکوب می کند:
فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي
زن وُ مرد وُ جوان وُ پير
همه با يكديگر پيوسته، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن، ليك تا آنجا كه رُخصت بود
تا زنجير
تصویری شکوهمند از وضعیتِ ناگزیرِ زن و مرد و جوان و پیری که "خسته"
و "پیوسته"، چون"کوهی" از خستگیِ "انبوه" گرفتارِ زنجیرند. سنگ، نمایی
آرزویی برای همگان است. رازِ دست یابی به هستیِ سنگی که پیامی احتمالی
از رهایی را بر پیشانی دارد. نکتهی جالب این است که آن چه آرزومندان
بدان دلبسته اند، خود از قماشِ زنجیر و سرسخت و تسخیرناپذیر است. و
فضا تا اندازهای محدود و بسته است که اگر "سوی دلخواهی" هم هوای رفتن
باشد، تا "رُخصتِ" زنجیر بیش تر نمی توانی رفت. تصویری
از دیکتاتوری سیاهی که همگانِ جامعه را به یک اندازه در محدودیتهای
به اجرا گذاشته شده همسرنوشت ساخته است.
شعرِ اخوان در یکی از سیاه ترین دوران های سیاسی - اجتماعی ایران سروده
شده است. پس از کودتای ننگین 28 مرداد 1332 و حاکمیتِ سکوتِ قبرستانی
پس ازسلّاخیِ خیلِ آزادیخواهان و عدالتجویان در میدانهای تیر و
حاکمیتِ دیکتاتوری و خاموش کردن ندای آزادیخواهی و رهایی طلبی.
در این دوران که دهه ای پر از تلاش و مبارزه را پشت سر گذاشته است،
دو نگاه در جامعهی ایران به طور برجسته ای شکل می گیرد:
نگاه خوش بینانه به آینده و ادامه رزم و نبرد با دیکتاتوری، که شاخص
ترین صدایش را در شعر "آرش" سرودهی "سیاوش کسرایی" می یابد، و نگاهِ
یاس خورده و بد بینانه ای که در برخی از شعرهای شاخصِ "اخوان ثالث" و
از جمله در همین شعر "کتیبه" متجلی می شود.
در کتیبه، تمثیلِ خیالی شاعر، وضعیتِ عینیِ تاریخی را از جایگاهِ واقعی
آن جدا می کند و به آن بُعدی ابدی و جاودانه می بخشد. در این وضعیت است
که "ندایی" که در واقع ندای همیشگیِ دعوت به دگرگونی است، خیلِ در
زنجیررا مخاطب قرار می دهد. پای در زنجیریان نمی دانند ندا از کجا و از
کیست، واقعیت است یا رویا، و حتی تلاشی برای شناختن محل و گویندهی ندا
به عمل نمی آورند:
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف وُ خستگيهامان
و يا آوايي از جايي، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هركس طاق، هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا، و آنگاه چون موجي كه بُگريزد ز خود در خامُشي مي خُفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگهمان بود اگر گاهي
گروهي شك وُ پرسش ايستاده بود
و ديگر
سيل وُ خستگي بود وُ فراموشي
و حتي در نگهمان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شاعر که تنها راوی نیست؛ بل، خود از پای در زنجیریان است، ندا را انکار
می کند. شاعر تلاش می کند تجربهی زیسته ی خود را در طی دو دهه نا دیده
بگیرد. تلاشی که بعد از شهریور 20 سیمای جامعهی شاعر را دگرگون کرده و
به یک صفبندی دو سویه در جامعه دامن زده است. صفی در تلاشِ رهایی و
آزادی و عدالت، و صفی در تلاشِ وابستگی و اختناق و بیداد! اما شاعر
واردِ هویت و ماهیت آن نمی شود. به نوعی فرار از پاسخگویی دست می زند،
تا مدتی چیزی نمی گوید، از شک و پرسشها می گریزد تا سیل و خستگی و
فراموشی و خاموشی در نگاه غلبه کند. اما ندا قدرتمندتر از تلاش برای
انکار است. از سیل و خستگی و فراموشی می گذرد و جانِ خسته و مشتاقِ
زنجیریان را به حرکت وا می دارد. جانِ بیداری که در جمعِ زنجیریان است:
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد وُ مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت: بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم:
لعنتِ بيش بادا گوشِمان را، چشمِمان را نيز
بايد رفت
ندا در "یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود" بازتاب می یابد و
حرکت آغاز می شود. حرکتی به دعوت پیشگامی که شاعر در نهادِ خویش با آن
همگامی ندارد. اما به شوق می آید و شب شطِ جلیلی پُرمهتاب می نماید:
و رفتيم وُ خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
كسي رازِ مرا دانَد
كه از اينرو به آنروُيم بگردانَد
و ما با لذتي اين رازِ غبارآلود را مثلِ دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
و شب شطِ جليلي بود پُر مهتاب
آن که رهاتر از جمع است بالا می رود و رازِ سنگ را می خواند. تا نیمه ی
راه را آمده اند و دانسته اند که رازِ سنگ را "کسی داند، که از این رو
به آن روُیم بگردانَد". امیدی تازه در رگهای زنجیریان دمیده می شود.
صدای همراهی برای برگرداندنِ سنگ آغاز می شود:
هلا، يك... دو... سه.... ديگر بار
هلا، يك... دو... سه.... ديگر بار
عرقريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم
هلا، يك، دو، سه، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما، سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق وُ شور مالامال
شاعر پس از توصیفِ تلاشِ هم زنجیریان ، خواننده را به تعلیقی سنگین
فرا می خواند. انتظاری را دامن می زند که از "از این رو به آن رو کردنِ
سنگ" حاصل خواهد شد. از ساحتِ "شیرینِ پیروزی" سخن می راند، خواننده
روایت را با همه چشم و گوش و با التهابی سخت در انتظارِ سخنِ شاعر می
نشاند. پس از این توصیف و مکث و تعلیق، سخن آغاز می کند:
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهدِ ما درودي گفت وُ بالا رفت
خط پوشيده را از خاك وُ گل بِستُرد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تَر كرد، ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما وُ ساكت ماند
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زباناش مُرد
نگاهاش را ربوده بود ناپيداي دوري، ما خروشيديم
شاعر عجله ای در بیانِ ختمِ واقعه ندارد. حسرت ها و امید ها هنوز جانِ
او را گرم می دارد. نمی خواهد شاید بر خلاف قسمتِ پیشین از پاسخگویی
بگریزد. سخنِ آخرِ او - شاعر می داند-، جاری شدنِ برهوتی از یاس و
سرخوردگی، دامنهی درازِ زنجیر و سرنوشتِ ابدیِ زنجیریان است. نگاهاش
را از خواننده تا ناپیدای دوری می رباید. اما می داند که به خروشی که
همراهِ دیگر منتظران بر آورده است، باید پاسخ بگوید:
بخوان! او همچنان خاموش
براي ما بخوان! خيره به ما ساكت نگاه مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد، گرفتيماش
كه پنداري كه مي افتاد
نشانديماش
به دستِ ما وِ دست خويش لعنت كرد
چه خواندي، هان؟
مكيد آبِ دهانش را وُ گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا دانَد
كه از اينرو به آنرويَم بگردانَد
نشستيم
و به مهتاب وُ شبِ روشن نگه كرديم
و شب شطِ عَليلي بود
شاعر با بیان تجربه ای که از سر گذرانده است، آبِ پاکی روی دستِ
خواننده می ریزد، و شطِ جلیلِ شب، با حضورِ روشنِ مهتاب و شبِ روشن ،
به شطِ عَلیلی تبدیل می شود. هیچ راهِ رهایی وجود ندارد. هر تلاشی
تکرارِ شکستی از پیش مقدّر است و سنگ - معضلاتِ اجتماعی – سیاسیِ جامعه
- بر یک مدارِ پوچ می گردد. هر روی، تلاشی ناگزیر از شکستِ دیگری است
و...
اخوان ثالت به مرثیهسُرایِ شکست تبدیل می شود و راهِ رهایی را
در باستانگرایی می یابد. امروز هم شاهدِ این نوع نگاهِ ترسخورده و
مایوسیم. ایرانشهرگرایی و زنده کردنِ آن در ادبیّاتِ سیاسیِ معاصر،
نمادِ دیگری از یاس و سرخوردگی، نادیده گرفتنِ غَلیانِ موّاج و
سیلآسای مبارزه بطئی طبقاتِ اجتماعی و توسل به مزیت های قومی وتحقیرِ
دیگر مللِ ایرانی و...است. همان گونه که در این شعر از واقعیت می گریزد
و از پاسخگویی سر می زند، در واقعیتِ زیستِ خود نیز از امروزِ خود می
گریزد و همهی مطلوب را در بزرگداشتِ گذشته می یابد. او نمودی از یاسِ
حاکم بر جامعه، سرخوردگی و انفعالی است که پس از شکستِ نهضتِ مردمی بر
جامعه حاکم می شود .اما واقعیتِ جامعه چنین نیست. ستیغِ فریاد و رزمِ
عدالت جویان و رهایی طلبان و آزادی خواهان در برابرِ وابستگی و اختناق
و بیداد بر افراشته می ماند. تراژدیِ شاعر، یک تراژدیِ ذهنی است.
شعر "کتیبه" از معدود شعرهای اخوان ثالث است که از جنبههای مختلفی
دستمایهی کارِ دیگران قرار گرفت. کسانی بر آن تفسیر نوشتند مانند
دکتر روزبه،
کسانی آن را از جنبهی نمایشی
موردِ تحلیل قرار دادند، کسانی مولفه های معنا باختگی
را در آن جستجو کردند. شاعرانی چون محمد حقوقی، رضا براهنی، دست غیب
و... به معرفی و کاوشِ آن پرداختند. و کسانی نیز به مقایسه آن با آثار
دیگران پرداختند
به سخن گویای دکتر رضا براهنی
"کتیبهی امید یک
روایتِ دراماتیک است… زبانِ کتیبه چندان زبانِ تصویر نیست، به دلیل
اینکه کتیبه با موقعیتِ تمثیلی خود همه چیز را گرفته در خود غرق کرده
است. تخیّل به جای اینکه دست به گریز از مرکز بزند، به مرکزِ خود
رجعت کرده، فشردهتر و محکمتر گردیده است… زبانِ امید که گاهی پُلی
است درخشان بین گذشته و حال یا کهن و امروزی، در این شعر نیز به چشم می
خورد. کتیبهی امید، اسطورهی شکست و تکرارِ شکست و ابرامِ پوچی است.
آیینِ مذهبیِ نومیدانِ زمانه است و نومیدانِ تاریخ و مایوسانِ زمان،
شاهکارِ یک ادراکِ دقیق و روشن از موقعیت های اجتماعی و تاریخی است و
شعری است که نشان دهنده دورانِ مَسخ و فَسخِ ارزش های انسانی و آغازِ
ختمِ امیدواری است، و دشنامی است به تاریخ که جماعاتِ انسانی را به
دنبالِ نخود سیاه فرستاده است."
|