نویدنو 22/12/1398
چاپ مطلب
نفرین بر آنکس که انسان را برده می خواهد!
رحمان
می خواستم چیزی بنویسم
که شادی بیافریند؛
و لبخند
بر لبانِ کودکی بنشاند
و سرمایِ روز وشب را از تنش بیرون برد.
در چشمانِ غمزده اشکی
دیدم؛
لرزشی بر تنم افتاد؛
اندوه سراسر وجودم را گرفت
نفرین بر دروغ،
جایی که در آن ننگ و شرم
می روید؛
و انسان به زانو در می آید
و نفرین بر خدایی که انسان را
برده می خواهد؛
و،
از انسان
کالا ساخته است
.
می خواستم از شادی بنویسم؛
اما از خیابان صدایی آمد
و بغضی در گلوفرو شکست.
چه فرق می کند؟
زمستان هم می گذرد
و من باز شاهد اشکی
در چشمان غمزده خواهم بود
و بُغصی که در گلوی
پروانه ای تنها فرو می میرد
.
|