نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2019-12-18

نویدنو  24/09/1398           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • تویدنو :کامران پورصفر با رویکردی علمی - تاریخی به نقد کتاب "الزانات سیاست در عصر ملت- دولت" نوشته آقای احمد زیدآبادی پرداخته است . خوانندگان محترم را به خواندن این اثر فرا می خوانیم .

 

 

 

تویدنو :کامران پورصفر با رویکردی علمی - تاریخی به نقد کتاب "الزامات سیاست در عصر ملت- دولت" نوشته آقای احمد زیدآبادی پرداخته است . خوانندگان محترم را به خواندن این اثر فرا می خوانیم .

 

 

ملت بورژوازی ، ملت زحمتکشان

نویسنده کامران پورصفر

نقدی بر یک کتاب ، نقدی بر یک بینش

نقد کتاب الزامات سیاست در عصر ملت – دولت ، نوشته احمد زید آبادی

منبع : ماه نامه دانش و مردم ، شماره 18 بهار 1398

 مطالعه در تاریخ تشکیل ملت  و دولت ملی ایران به معنای تاریخی ان هنوز در ایران آغاز نشده است و برخی رسالات که در چند سال اخیر در ایران و خارج نوشته شده هنوز مراحل اولیه را نیز پشت سر نگذاشته اند . این مقولات به لحاظ نسبت های پیچیده ای که با امور عینی و ذهنی دارند ، کمتر از مطالعات تاریخی دیگر انکشاف پذیرند و دسترسی به سطوح متنوع ان به سختی میسر است بنا بر این هر کتابی که  در این باره تالیف می شود باید با حسن تلقی روبرو شود و هر انتقاد و یا تقریظی باید متناسب با سطح واقعی مطالعات مربوط به  آن ها باشد . اخیرا کتابی از آقای زید آبادی به نام الزامات سیاست در عصر ملت – دولت منتشر شده که بخشی از همین زنجیره کوتاه است . این کتاب هرچند به ایران نظر دارد اما مبنای تفکر و اندیشیدن در باره ان بر پایه تحولات اروپائی بنا شده و همین امر از آغاز به صورت مانعی در برابر شرح و بسط مفهوم ایرانی آن در آمده است .

نخستین مطلب با اهمیت در نوشته ایشان ،  تذکری است  که در باره وظیفه شناسی ملی شهروندان هرکشور ادا کرده اند . تردیدی نیست  که  شهروندان وظیفه شناس مکلف به ادای سهم خود در حفظ ملت و دولت ملی  - نخست در مفهوم nation state – و مهمتر از آن در مفهوم وطن دوستی به معنای ترقی خواهانه آن است . این وطن دوستی بر  اعتقاد و احترام به توده های مردم هموطن و حمایت از دولت ملی ،در معنای تاریخی و بویژه سیاسی آن  استوار است .  ترقی و بقای  این دولت از یکسو موکول به پای بندی همو به تعهدات و تکالیف و حقوق خویشتن و از سوی دیگر موکول به نظارت دائمی توده های مردم هموطن از طریق ابزارهای قانونی و عرفی  و انتقاد های ترقی خواهانه مسالمت آمیز برای جبران اشتباهات و تقصیرات و تائید و تحسین  خدمات است . در این وطن دوستی ، تمامیت ارضی و حفظ مرزها با مفاهیم انسانی و اجتماعی عجین است و اگر در سطحی برتر از این محور قرار گیرد ، به اصالت خاک و قوم منتهی می شود و از درون آن فاشیسم و صهیونیسم بیرون می آید . از همین معبر جریان دیگری نیز می تواند بگذرد  که برای مردم هموطن و میهن خاکی ، هیچ اعتباری قائل نیست : کوزموپولیتیسم .                      

در اینکه همه شهروندان یک کشور مکلف به انجام وظایف تعریف شده ای هستند – به استثنای شهروندانی که طبیعتا تحت قیمومیت قرار دارند - تردیدی نیست اما سئوال اینجاست که آیا همه شهروندان ، بدور از جایگاه شان ، تعهدات یکسان دارند ؟  به نظر چنین نمی آید زیرا در همه جهان پذیرفته شده است که مثلا صاحبان درآمد های کلان باید مالیات های کلان بپردازند و صاحبان در امد های اندک نیز مودی مالیات های اندک هستند . البته این نمونه از نظر صاحب این قلم فقط یک مثال نظری است زیرا صرف چنین موقعیتی به معنی بی عدالتی و نقض فاحش حقوق ملی شهروندان هم وطن است  و موافقت با آن سرانجامی جز راهنمائی محرومان به اطاعت از بی عدالتی و یا شورش های بنیان کن  ندارد اما آقای زید آبادی ، تمام این روند متلاطم را در یک عبارت نظیف و آرام خلاصه کرده اند : در حقیقت وضعیت عادلانه و بدون تناقض ، رعایت حق شهر وندی هریک از اتباع از سوی حکومت ها در کنار پذیرش مسئولیت ملی از سوی همه اتباع است ( ص 11 ) و باقی داستان در ادامه نوشته ایشان ، شرح و بسط همین ضابطه است  که روشنگران قرن هجدهم وضع کرده بودند .

در این تعریف ، وضعیت سیاسی جامعه به گونه ای قرارداده شده که گویا همه شهروندان جامعه به یک اندازه در تشکیل حکومت دخیل و سهیم اند و به یک اندازه نفع می برند . گوئی عنصری به نام دستور طبقه ای معین – تعریف نیکولو ماکیاوللی و جان لاک و جان استوارت میل از دولت و همان معنای دیکتاتوری طبقاتی از نظر  مارکس  و لنین - که به انحاء گوناگون خود را در تمامی قوانین کشوری نمایش می دهد ، وجود ندارد . گوئی حکومت – بطور مطلق –  فاقد آن ضابطه عمومی با فروع مخصوصی است که قواعد دیگر با ملاحظه همان ها – و نه با انعکاس مستقیم همان ها – شکل می گیرند و به عمل در می آیند.

وضعیت عادلانه و بدون تناقض ، عبارتی مجرد و انتزاعی است و جریانی نسبی دارد و میزان  این نسبیت نیز قوانین اساسی هر کشوری است چرا که هر حکومتی مجلای  انواع تناقضات خلاف حقوق شهر وندی است. بابد و نباید های بی شماری که در همه قوانین اساسی کشور های جهان موج می زند بخشی از همین وجوهی است که آقای زید آبادی از آن چشم پوشیده اند . بنا بر این صحیح تر آن است که وضعیت عادلانه و بدون تناقض ، در نسبت به قوانین اساسی و عمومی هر جامعه  در نظر گرفته شود و در این صورت است که قاعده مورد نظر ایشان ، معنای مشخص و متناسب با زمان و مکان پیدا خواهد کرد.

بی تردید همه مردم از قانون گرائی و امانت داری حکومت ها و از امنیت و آرامش ناشی از آنها بهره می برند و حتی از اجرای  قانونی مقررات فوق العاده به هنگام مقتضی و بالاتر از آن اجرای قانونمند حکومت نظامی  برای حفظ امنیت و آرامش ملی حمایت می کننداما تمام این روند ها ذیلی از آن دستور طبقاتی است که توازن جامعه بر مبنای آن تنظیم می شود . عدول از این واقعیت و تعقیب وضعیت عادلانه بدون تناقض ، بازگشت به دوران مجد و عظمت کمون های اشتراکی است .

نویسنده محترم برای وصول به مقصودی که در آغاز کلام اعلام کرده اند ، مسیری  درتاریخ را محور انتقال از پیشامدرن به دوران مدرن برگزیده اند که به لحاظ اجزا و معنی ، معیوب است. به گمان ایشان ، تنها صورت بندی های عمده سیاسی پیشا مدرن عبارت بودند از قبیله و دولتشهر و امپراتوری ( ص 13 )  . اما این قاعده - که گویا از تاریخ یونان و رم اخذ شده - از یک جهت ، معیوب و از جهتی دیگر ، ناقص است و حتی از برخی مراتب که علی القاعده می بایستی در زنجیره صورت بندی های سیاسی مورد نظر ایشان بیاید ، خالی است : عنصری به نام قوم و ترتبی از آن به نام قومیت . 

قبیله و حتی قوم ،  صورت و اشکالی از زندگی اجتماعی هستند  و بطور مستقیم در ضمن صورت بندی ها یا تعاریف سیاسی بدانگونه که آقای زید آبادی نوشته اند ، قرار ندارند . یعنی اینکه دولتشهر و امپراتوری به عنوان دو وضع سیاسی مشهود - به همین لحاظ  - هیچ نسبتی با وضع قبیله و قوم همچون یک صورت بندی سیاسی ندارند  زیرا که دولتشهر و امپراتوری ،  صورتی از سیاست هستند و قبیله و قوم  صورتی از اجتماع .

اشکال زندگی اجتماعی وترتب سیاسی ناشی از آن  دستکم در اندیشه های ایرانی و اسلامی بدانگونه است که فی المثل در اخلاق ناصری آمده است :  منزل ، محله ، مدینه ، امم کبار ،  اهل عالم . در این مرتبه بندی، رئیس منزل ، مرئوس رئیس محله و همین ترتیب تا رئیس عالم یا رئیس الروسا -که مراد از آن خداوند است - ادامه دارد . همانگونه که مشاهده می شود در مرتبه بندی خواجه نصیر ، نامی از ملت – به معنای جدید آن – و همچنین نشانی از کشور دیده نمی شود . چنین تعریفی بی شک ، ناظر بر اشکال زیست اجتماعی است و نبود مرتبه کشور در این مراتب به معنای سیاسی آن- که  البته از معنای ملت خالی است  - به معنای نبود کشور به معنی قومی آن نیست و شاهد آن نیز صدها بیت شعر در شاهنامه و گرشاسبنامه و بهمن نامه و زراتشت نامه است .بدین ترتیب نظریه ای که  آقای زید آبادی در ادامه مطالب خود بدست می دهند از عمومی ترین تجارب بشری که خود لازمه تعیین نظریات عمومی است ، فاصله دارد.

فرضیه ایشان در باره دولت شهر های یونان و رابطه شان با رونق فلسفی ( ص 13 )  دستکم طبق مرتبه بندی های متن کتاب ، منطبق با تاریخ نیست زیرا رونق فلسفه یونانی در قرون 5 و 4 ق. م ظاهر می شود و فلسفه نیز  پیش از آن در ایونی که به لحاظ سیاسی نسبتی با دولت شهر های یونانی نداشته پیدا شده است.  طرفه اینکه مبارزه با سلطنت های موروثی در یونان قاره ای و بویژ در آتن و اسپارت از قرن 8 ق.م. به نتایج درخشانی رسیده و آن ها را  برانداخته بود . دولت شهر های یونانی اسپارت و آتن دستکم دوسه قرن پیش از رونق فلسفه در یونان ظاهر شده و حکومت می کردند.  لیکورگ اسپارتی در قرن 7 ق . م و سولون آتنی در قرن 6 قوانین دولتشهری خودرا به اجرا گذاشته بودند در حالی که نخستین فیلسوفان یونانی یعنی امثال تالس و آناکسیماندروس در میانه قرن 6 ق.م می زیستند و به  میلتوس ایونی –  بیرون از اقتداردولتشهر های یونان قاره ای -  منسوب بودند . بنا بر این ، دولت شهر های یونانی نه  در دوران رونق فلسفه که علی الاصول از دوران حیات دموکریتوس و سقراط در قرن 5 ق.م آغاز شده ،  بلکه  دوسه قرن پیش از آن ظهور و بروز یافتند .

تشخیص ایشان در این باره  که امپراتوری های مسیحی و مسلمان بر اثر حملات مهاجمان بدوی منقرض شدند ( ص 15 )  بیشتر تعبیری شخصی  از نقش برخی عوامل در  فروپاشی آنهاست . امپراتوری رم از همان زمان که به شرق و غرب تقسیم شد در سراشیبی سقوط افتاده بود و حملات ژرمن ها و ایرانی ها و آلان ها و وندال ها و ژرمن ها و هون ها تنها به تضعیف هرچه بیشتر آن کمک کرد . امپراتوری رم غربی را هیچ حمله ای ساقط نکرد بلکه  شورش اودوآکر ژرمن از قبیله هرولی در سال 476 م که خود از مزدوران جنگی امپراتور وقت رم - رومولوس آگوستولوس - بود اورا بر اندخت و زنو امپراتور رم شرقی نیز خواهی نخواهی با سلطنت او موافقت نمود. آنچه که ساقط شد،  دیگر نه امپراتوری بلکه حتی سایه امپراتوری هم نبود و همین سرگذشت در باره خلافت عباسی نیز صادق است . امپراتوری عباسی  – این اصطلاح را به تسامح در باره عباسیان به کار می برم – سه قرن پیش از آنکه هولاگوخان ان را براندازد ، به سایه حکومت های مستقل اسلامی  اطرافش تبدیل شده بود و نیروئی که آن را برانداخت دیگر مهاجمی بدوی نبود بلکه پس از سی سال حکومت بر ایران و به راهنمائی برخی از نامدارترین متفکران مسلمان – همچون خواجه نصیرالدین طوسی – بر افتاد . در حقیقت می توان گرفت که ژرمن ها و مغول ها ، اجساد بر زمین مانده آن دو امپراتوری را دفن کردند .

ایشان به  تاثیر گذاری مسلمانان بر اروپائیان و آشنائی آنان با اندیشه های ابن رشد و بوعلی سینا طی جنگ های صلیبی  ( ص 16 )  اشاره کرده اند که بیشتر نوعی اختلاط مراجع این تاثیرگذاری هاست ( شاید به سبب اجمال در کلام ) زیرا  مجاری انتقال آراء ابن سینا و ابن رشد به میان اروپائیان به طور کلی از یکدیگر جداست . فاصله میان این دو بیش از یک قرن است . ابن رشد در کنار خانه توماس آکویناس می زیست و بر خلاف ابن سینا که قریب 250 سال از او دور بود ، وی در صد سال فاصله از او زندگی می کرد و می دانیم که  ارتباطات مسلمانان و مسیحیان چنان متنوع بود که حتی یکی دو مذهب اختلاطی از اسلام و مسیحیت در مناطق شمالی اسپانیا شکل گرفته بود و به همین ترتیب آراء فلسفی کسانی همچون ابن رشد نیز می توانستند بدون آنکه بر بال جنگ های صلیبی بنشینند ، خودرا به کانون های اندیشگی در جهان مسیحیت برسانند . موافقت گسترده سنت توماس اکویناس بیشتر ناشی از شناخت بی واسطه از ابن رشد و دستیابی بالنسبه سهل و آسان به آثار و افکار او بوده است . بنا بر این مرجع تاثیرات مسلمانان بر اروپا، تنها جنگ های صلیبی نبوده است . نکته دیگر اینکه توماس آکویناس برخلاف گفته ایشان و مطابق نظریات هانس کونگ مجتهد سرشناس کاتولیک امروزی ، به تفاسیر پیچیده آگوستین از حقایق ایمان و اموزه های تثلیث و گناه اولیه و مسیح شناسی و فیض و کلیسا و آئین های مقدس کاملا وفادار بود . آکویناس ، الاهیت اگوستین را روز آمد کرد و به کمک مفاهیم ارسطوئی آن را تهذیب و اصلاح نمود . بی تردید توماس آکویناس نقشی برجسته در نوسازی برخی آموزه های مسیحی داشت و بر گستره فکر و اندیشه  مسیحی و حتی بشری افزود اما این که اورا یکی از کلیدداران دروازه رنسانس بدانیم غیر قابل قبول است زیرا او موسس فلسفه مدرسی است و این فلسفه در رنسانس و سپس اصلاح دینی ، جز از ناحیه کلیسای کاتولیک و شورای ترانت ( 1545 – 1563)که دیگر چاره ای جز پذیرش حدودی از اصلاحات در خودرا و همچنین حدودی از عقلا نیت و استدلال عقلانی  نداشت ، همچون امری زیانبار ترک شد و اسکولاتیسیسم به گوشه و کنار صومعه ها و دیر ها خزید . در اینکه ترجمه آراء ارسطو از زبان های عربی و عبری به زبان لاتین ، یا رجوع دوباره به فلسفه یونانی در قرن 13و قرون بعد ، تکانی به اروپا داد ، شکی نیست اما بر خلاف گواهی آقای زید آبادی ، کلیسای کاتولیک در سایه توماس اکویناس ، به آن تکان ها مبتلا نشد زیرا نتیجه اسکولاستیسیسم ، نه حکمت و تعقل بلکه موشکافی ها و باریک بینی های اخلال آور و زیانبار بود . کاتولیسیسم خود نیروئی در برابر آن تکان ها بود . توماس آکویناس در تاریخ عقل و خرد کلیسای کاتولیک و همچنین تاریخ فکر و اندیشه بشری جایگاهی والا دارد اما تاریخ بی واسطه گذار اروپا از قرون وسطی به رنسانس و اصلاح دینی که ورود به عصر جدید را سرعت بخشید ، چندان وامدار او نیست .

ارزیابی نویسنده محترم در باره تکان هائی که لوتریانیسم به جهان اروپائی داد ( ص 16 – 17) دستکم با الفاظی که ایشان بکار برده اند ، تناسبی با واقعیات ندارد . اقتدار اسقف رم - همان پاپ کلیسای کاتولیک - ازقرن ها پیش در بخش بزرگی از جهان مسیحی بر افتاده بود . همه مسیحیان آسیا و آفریقا و شرق اروپا و قفقاز و ماوراء قفقاز – یعنی ارتودکس ها و قبطی ها و ارمنی ها و گرجی ها و نسطوری ها و ملکائی ها و یعقوبی ها و انواع و اقسام فرقه های مسیحی دیگر –  قرن ها بود که مردی  به نام پاپ را از خاطر برده بودند و اگر چنین نامی به میان می آمد بیشتر برای ابراز خصومت نسبت به فرقه ای گناهکار بود . بنا بر این آنچه را که لوتر به چالش کشید ، اقتدار مرسوم و گناه آلود پاپ در کلیسای کاتولیک بود و نه چیز دیگر .

مولف در ارزیابی اجتماعی از جنبشی که بر اساس نظریات مارتین لوتر شکل گرفت به اغراق رسیده اند و می نویسند که شورش مارتین لوتر سرتاسر اروپا را به لرزه در آورد و جوامع مسیحی را در خشونت و بی ثباتی فروبرد ( ص 16 – 17 )  . نهضتی که بنام لوتر مشهور شده است ،  هیچگاه به شورش منتهی نشد و نمی توانست که سلطه کلیسا و اقتدار معنوی پاپ را در بخش وسیعی از اروپا به حرکت در آورد اما دهقانان آلمان که شکستن اقتدار فئودال ها را تالی شکست اقتدار پاپ می فهمیدند ، برای تحقق آرزوهای خود که طبیعی هر انسان زحمتکشی است،  علیه فئودال ها شوریدند . این شورش را نباید به پای لوتر نوشت زیرا  که  او هیچ اعتقادی به آرزو های دهقانان نداشت وفقط برای پیشگیری از کشتار هائی که خاوندان آلمانی در اجرای آنها مهارت داشتند چند صباحی آنان را به مدارا و اجتناب از خشونت لجام گسیخته توصیه کرد و چون دامنه قیام دهقانی گسترش یافت  ، با صراحتی غیر قابل باور ، فتوی  داد که دهقانان شورشی را بکشید همچون گله سک های هار . این حوادث به طور عمده در بخش آلمانی اروپای مرکزی جریان داشت و سپس به سوئیس کشیده شد و در سوئیس ، گرایش دیگری از پروتستانیسم شکل گرفت – همان کالونیسم -  که بسیار متمایز از لوتریانیسم بود و اتفاقا همین گرایش است که همه مورخان و متفکران برجسته  اصلاح دینی بویژه ریچارد تاونی و جیکوب برونوسکی و  ماکس وبر آنرا به مراتب برجسته تر و موثرتر و با اهمیت تر از لوتریانیسم می نامند و اگر در آغاز زلزله ای پیش آمد – نه در اروپا از کوههای اورال تا اقیانوس اطلس  بلکه فقط در بخشی از مرکز اروپا و گوشه ای از غرب شمالی اروپا – ناشی از قیام های دهقانان یا به قول لوتر گله سگ های هار وعملیات کالونیست ها و آنابابتیست ها بود. مبارزات مردم و نمایندگانشان را به پای دیگران ننویسیم .

در این کتاب می خوانیم که مرجعیت روحانی پاپ تا پیش از وقوع پروتستانیسم در سرتاسر اروپا به رسمیت شناخته می شد ( ص 17 ) اگر این تعبیر صحیح باشد در این صورت باید بخش بزرگی از اروپای شرقی و اروپای جنوب شرقی  را خارج از قاره اروپا بدانیم زیرا که اغلب ساکنان این مناطق ،  مسیحی ارتودکس و اقلیتی نیز مسلمان هستند . صحیح تر این است گفته شود که اقتدار پاپ در بخشی از اروپای کاتولیک به چالش کشیده شد .

ای کاش آقای زیدآبادی اسناد مربوط به زمینه سازی های  اصلاح دینی برای  تشکیل سلطنت های مطلقه را ارائه می دادند ( نک : ص 17 – 18 ) زیرا که مورخان بطور عمده خاتمه جنگ های سی ساله و قرارداد صلح وستفالی را آغاز شکل گیری سلطنت های مطلقه  در بخشی از اروپای مرکزی و غربی و مرحله ای در تشدید قدرت مطلقه شاهان در بخشی دیگر از همان مناطق می دانند . هر چند  سلطنت های قدرتمند و نیمه مطلقه فرانسه و انگلستان از پایان جنگ های صدساله و نیمه دوم قرن 15 ظاهر شده بود اما در تمام مناطق اروپائی که اصلاح دینی در آن رواج یافت ، بویژه در قلمرو گسترده امپراتوری مقدس روم ،  تا پایان جنگ های سی ساله ( 1618 – 1648 ) به سبب حقوق گسترده ای که شاهان و شهزادگان و خاوندان امپراتوری مقدس روم در برابر اتباع خود بدست اورده بودند ، آن زمینه ای که مورد نظر آقای زید آبادی است – یعنی زمینه های عینی تاسیس ملت  دولت ها در بخش بزرگی از اروپا – تا یک قرن بعد هنوز فراهم نگردید .

سلطنت مطلقه انگلستان در دوران پادشاهی هنری هشتم و الیزابت اول به حدود قطعی خود رسیده بود اما  انقلاب پیوریتن ها ( 1642 – 1660) آن را به شدت ناتوان کرد و انقلاب باشکوه ( 1688 – 1689) آن را بر انداخت.در فرانسه نیز سلطنت مطلقه با نام لوئی سیزدهم ( 1461 – 1483) و بویژه فرانسوای اول ( 1515 – 1547 ) که اورا موسس سلطنت مطلقه فرانسه می دانند ، پیوند خورده است. این سلطنت پس از پیروزی  دولت لوئی 14 بر قیام  فروندیست ها  ( 1648 – 1653)که به رهبری اشراف و برای حفظ امیازات سابق  صورت گرفته بود به نحوی  اساسی به استیلای گسترده سلطنت مطلقه رسید وتا انقلاب کبیر ( 1789 ) بر قرار بود . نکته جالب توجه اینکه هر دو سلطنت مطلقه فرانسه و انگلیس برای خود قهرمانان ملی داشتند : ژاندارک برای فرانسه و هنری پنجم برای انگلستان .

مولف در باره نتایج سیاسی اولیه پیدایش ملت – دولت ، به دخالت آن در تشکیل سلطنت های مطلقه در اروپا اشاره می کنند و برای نمونه به دفاع سرسختانه توماس هابز  انگلیسی ( 1588 – 1679 )  و ژان بودن فرانسوی ( 1530 – 1596 )  از حکومت های مطلقه اشاره می کنند ( ص 21 ).

معلوم نیست که چرا آقای زید آبادی که خودشان ، صلح وستفالی را مبدأ تاسیس سلطنت های مطلقه می دانند ،  این دو تن را نمایندگان گرایش ملت – دولت به تاسیس سلطنت های مطلقه تعریف کرده اند . اگر چنین باشد پس نظریه قبلی ایشان در باره نقش وستفالی در پیدایش ملت دولت منتفی می شود زیرا که ژان بودن کتاب معروف خودرا به نام شش کتاب جمهوری که از سلطنت های مطلقه  ستایش می کند و آن را برای بشر ضروری می داند در سال 1576 نوشت . یعنی 70 سال پیش از وستفالی و توماس هابز نیز پس از سالها اعتقاد به این گونه حکومت ها سرانجام در سال 1651 – یعنی تا حدودی بلافاصله بعد از صلح وستفالی - کتاب لویاتان را تالیف کرد . پس این دو نمی توانند نمایندگان استبداد خواهی عنصر نوین ملت – دولت در امر سیاست باشند و تنها هنگامی چنین تصوری معقول است که پیدایش ملت – دولت از پیامد های وستفالی جدا شود .  نکته ای که در ضابطه آقای زید آبادی گم شده،  این است که دستکم سه دولت اروپائی در سال های بعد از وستفالی با دموکراسی نسبی پیش رفتند : سوئیس که عهدنامه وستفالی استقلالش را به رسمیت شناخت و هلند با اعاده سلطنت خاندان اورانژ موسوم به انقلاب اورانژ ( 1672) و انگلستان بعد از انقلاب باشکوه ( 1688 – 1689 ) . بگذریم از ایسلند که از قرن 10 م صاحب پارلمانی موسوم به آلتینگ بود .

ایشان  مستندات خودرا در باره تاثیرات برتر تحولات درونی کاتولیسیسم – به احتمال زیاد  نتایج اصلاحات کاتولیکی مصوب شورای ترانت – را در قیاس با اصلاح دینی  بر سرنوشت سیاسی اروپا ( ص 17 ) ارائه  نداده اند تا گفتارشان در این باره اعتبار بیشتری  یابد  اما در هر حال به نظر چنین نمی آید زیرا تحولات درونی کاتولیسیسم تا امروز ، به طور عمده و اساسی بیشتر انعکاس تمایلات کلیسای کاتولیک در مخالفت و مبارزه با هر امر نوین و تازه و ترقی خواهانه ای بوده است . نگاهی به مناسبات این کلیسا با علوم و دانشمندان بویژه گالیله و داروین ، نهضت روشنگری ، انقلاب فرانسه ، انقلاب های 1848 ، سوسیالیسم ، انقلاب اکتبر و شوروی ، استعمارگری ، فاشیسم ایتالیا و آلمان ،  جمهوری اسپانیا و جنگ های داخلی آن ، جنگ های آسیای جنوب شرقی پس از خاتمه جنگ دوم و هزاران نمونه دیگر موید چنین مناسبات زننده ایست . یکی از آخرین نمونه ها چنین تمایلاتی ، کراهت های آشکارا ستیزه جویانه کلیسای کاتولیک  با الهیات رهائی بخش مسیحی در امریکای لاتین  و سرانجام  موافقت اضطراری نسبی و حتی موقت با آن است.

نسبتی که ایشان میان  میان تعالیم لوتر و اعمال هنری هشتم دیده اند تعجب آور است زیرا که مخالفت این دو با یکدیگر مشهورتر از آن است که مورخ از آن بی خبر باشد . هنری هشتم در این مخالفت حتی کتابی به نام دفاع از ائین های هفتگانه در برابر مارتین لو تر ، نوشت و منتشر کرد و دولت او بسیاری از طرفداران لوتر را به مجازات کشید و برخی از همانان از بیم جان به اروپای قاره ای گریختند . اهانت های هنری و لوتر به یکدیگر مشهور است . اگر هنری در نوشته خود ، لوتر را مارزهرآگین لقب داد ، لوتر نیز اورا الاغ مهمل و دیوانه خشمگین و شاه دروغ پردازان و شاه تبهکار و مغضوب آفریدگار نامید . سرانجام مناسبات اهانت آمیزشان  تغییر کرد و هنری حتی مخالف پاپ شد اما حتی در این موقعیت نیز از تقبیح پروتستان های آلمانی دست بر نداشت . آنچه که انگلستان را به لحاظ وجدانی و عقیدتی آماده پذیرش نوعی از پروتستانیسم کرده بود ، بیشتر از هر چیز دیگری ،  عقاید تنزه طلبانه کشیش شریف و بزرگوار جان ویکلیف ( 1328 – 1384 ) و ترجمه او از کتاب مقدس به زبان انگلیسی و کوشش های طرفداران او در انگلستان بوده و پس از آن است که باید به لوتر اشاره کرد .

مولف محترم در باره حوادث دوران اصلاح دینی به نکته ای  اشاره دارند که تا حدودی تعجب آور است  . به زعم ایشان ، لوتری ها که دینداران پرشوری بودند ، از قتل عام کاتولیک ها نگرانی به خود راه ندادند و در مقابل کاتولیک ها نیز از کشت و کشتار رقیبان مذهبی خود چیزی کم نگذاشتند و همین جنگ ها که در ابتدا به صورت پراکنده اتفاق می افتاد ، در ادامه خود به جنگ های سی ساله منتهی شد ( ص 18 – 19 ). موافقت با  معانی این عبارات و یا پذیرش پیوند میان آنان سخت می نماید زیرا جنگ های سی ساله را تنها ناشی از اختلافات مذهبی می داند در حالی که آن جنگ ها بیشتر ناشی از اختلافات ارضی و خصومت های شاهان و سلسله های حکومتگر و سپس اختلافات مذهبی بوده است . از همین رو ، به تقریب همه اروپای کاتولیک و پروتستان در آن دخالت داشتند . قتل عام های متقابل کاتولیک ها و پروتستان ها نیز تا جنگ های سی سال ، بیشتر یک تصور می نماید . زیرا حتی جنگ های مذهبی میان هوگنوتها ( همان پروتستان ها ) وکاتولیک های فرانسه ( 1562 – 15989 از چنین وضعی برخوردار نبود یعنی اینکه کشتارهای متقابل به یک اندازه جریان نداشت و بیشترین عملیات از این گونه بدست کاتولیک ها صورت می گرفت که مشهور ترین آنها قتل عام سن بارتلمی بسال 1572 بوده  و این تنها در فرانسه اتفاق افتاده است اما در سرزمین های کانونی پروتستان ، بویژه برخی از ایالات آلمانی و قلمرو هابسبورگ ها  این کاتولیک ها بودند – البته نه به منزله مسیحیان شورمند  بلکه همچون اتباع جنگجوی خاوندان دشمن دهقانان – که دهها هزار نفر از پروتستان ها را قتل عام کردند و چنان شیوه هائی در قتل عام پروتستان ها و آنابابتیست ها بکار بردند که حتی عقل شیطان نیز بدان ها قد نمی دهد  . یکی از بدترین حوادث خونین میان یک دولت کاتولیک و مردمان پروتستان ، جنگ های چندین ساله خونبار ارتش اسپانیا در هلند و قتل عام های بی شمار از پروتستان های استقلال طلب هلند است . تاریخ از رفتارهای متقابلی که نویسنده محترم بدان اشاره کرده اند،  اطلاع چندانی ندارد اما آن بخش از گزارش ایشان در باره تبدیل نبرد های پراکنده به جنگ های سی ساله ، صرف نظر از ابهاماتی که در خود دارد ، قابل اعتنا و معتبر است .

برخی هموطنان ما در مطاوی  صلحنامه  وستفالی ، تحولاتی کشف می کنند که جریان اصلی دانش تاریخی و سیاسی غرب، یا اطلاع چندانی از آن ها ندارند و یا اینکه تعبیرشان از آن چیز دیگری است . آقای زید آبادی می نویسند که بر اثر نتایج فاجعه بار جنگ های سی ساله ، اروپائی ها ناگزیر به سوی پذیرش تسامح دینی و ایجاد حاکمیت های ملی جداگانه عزیمت کردند .  قدرت های بزرگ و کوچک اروپا در اواخر جنگ های سی ساله سرانجام بر سرعقل آمدند و در وستفالیا تشکیل جلسه دادند و درباره تاسیس واحدهای سرزمینی مستقل و دارای حاکمیت به توافق رسیدند ( ص 19 – 20 ) . این تعابیر  بخش ناچیزی از تحولات پس از صلح وستفالی را در بر می گیرد زیرا که پیش از این ، دولت های مستقل قدرتمندی در تمام اروپای کاتولیک و پروتستان بر سر کار بودند که اتفاقا همانان – به جز انگلستان و لهستان –  بیشترین نقش را در جنگ های سی ساله ایفاء کرده بودند . اسپانیا و اطریش و انگلستان و دانمارک و سوئد و سوئیس ( وستفالی استقلالش را به رسمیت شناخت ) فرانسه ولهستان و هلند ( استقلالش با وستفالی به رسمیت شناخته شد ) و حتی امپراتوری مقدس روم . برخلاف این تصور که وستفالی منتهی به تشکیل دولت های مستقل اروپا گردید، این معاهده سبب تجزیه تمام آلمان به حدود 300 امارت بالنسبه مستقل از امپراتوری مقدس روم شد ( آیزایا برلین ، هزار و دویست خرده امارت را بر این سیصد امارت اضافه می کند ) و مردمی را که می توانستند تحت تاثیر الزامات عصر جدید به یک ملت تبدیل شوند و دولت ملی خودرا – به معنای تاریخی آن – تاسیس کنند ، به اطاعت از روسای دیر های بدون سکنه و اسقفان اعظم  و دوک ها و لندگراو ها یا شاهزاده ها و مارگراو ها یا مارکی ها و مذاهب دلخواه آنان مجبور شدند . ترکیب کنگره وستفالی عجیب تر از آن بود که به سادگی بر زبان و قلم جاری می شود . دولت های فرانسه و سوئد که قصد تسلط بر  امپراتوری مقدس روم  و یا تصرف قطعاتی از آن را داشتند ، خواستار مشارکت همه امیران آلمانی - جدا از نمایندگان امپراتور- در کنگره وستفالی شدند و خاوندان آلمانی که تا پیش از این بخشی از امپراتوری مقدس روم بودند ، برای اینکه  هرکدامشان پادشاهی مستقل جلوه کنند ، با خرسندی و خشنودی از این پیشنهاد استقبال کردند و همگی در کنگره صلح حضور یافتند . نتایج وستفالی گوناگون است . از یکسو ، سیطره پاپ ها و قدرت کلیسای کاتولیک را کاهش داد و حتی در برخی مناطق آن را برانداخت و از ذهن ها بیرون کرد و از سوی دیگر چنان قدرتی به دولت فرانسه بخشید که  قریب 150 سال با همان قدرت گذرانید و بزرگترین دولت اروپای غربی بود  . صلح وستفالی از یکسو ، اقتدار قرون وسطائی امپراتوری مقدس روم را که پیش از این از انحطاط رنجور بود ، زایل کرد و از سوی دیگر دولت هائی جدا از سلطنت های مستقل پیشین تاسیس نمود که هرچند دولت به معنای اخص آن نبودند اما طبق تعریف جدیدی که از حقوق بین المللی انجام می شد ، در زمره دولت هائی قرار می گرفتند که جایگاه قلمروشان در این حقوق ، به کشور هائی با حق حاکمیت تعبیر می شد اما این تعبیر فقط جنبه ظاهری یک شکل از دولت را در خود داشت . صلح وستفالی بیشترین نقش را در تاسیس و استقرار سلطنت های مطلقه اروپائی – جدا از روسیه و شرق اروپا- داشته است . در نتیجه استقلال نسبی امارت های آلمانی صدها سلطنت مطلقه کوچک در قلمرو مردم آلمانی برپا شد . شاهان و شاهزادگان و امیران این سلطنت های مطلقه – نه خود و نه اتباعشان -  برخلاف تصورات آقای زید آبادی  که  از تعلقات ملی و همبستگی های  میهنی شان و غلبه این دسته احساسات  بر تعلقات دیگرشان ( ص 23 )  می گوید ، هیچ درکی از ملت و  تعلقات ملی نداشتند و از فهم ملیت عاجز بودند و با همین مایه معرفت اجتماعی از ملت و دولت ملی خودرا به رایش دوم و سپس به جمهوری وایمار رسانیدند و چنان قدرتی داشتند که سلطنت در ضمن جمهوری را تا دیکتاتوری هیتلر حفظ کردند . چندین پادشاهی آلمانی ، بخشی از ساختار جمهوری وایمار شد . این دولت شهر های واژگونه نمی توانستند ، نطفه دولت ملی یا همان دولت – ملت یا به قول آقای زید آبادی ، ملت – دولت شوند و انچه که آفریدند ، قوم گرائی ، نژاد پرستی ، استبداد لایتناهی و سرانجام ، فاشیسم هیتلری بود .روند اساسی پس از جنگ های سی ساله ، انتشار استبداد در اروپای قاره ای از مرکز تا انتهای غرب – به استثنای انگلیس –  را با خود داشت و هر آنچه که بدان نسبت داده می شود، پیامد های قهری موافق و مخالف آن است  . بی تردید بخشی از روند تاسیس واستمرار سلطنت های مطلقه همان هائی است که آقای زید آبادی نوشته اند ( ص 21 ) یعنی اینکه اتباع این دولت ها بویژه بورژوازی نوخاسته و پیروان این طبقه و روستائیانی که مستقیما بیشترین فشارها و سختی ها را از ناحیه  ملاکان تحمل می کردند و همواره در معرض تاخت و تاز فئودال های رقیب قرار داشتند ، برای محافظت از خود در برابر هرج و مرج ناشی از فئودالیته  و ابراز مخالفت با ادامه  حقوق و امتیازات سنتی فئودالی ملاکان در برابر اقتدار شاهان و دولت های مرکزی ، با طیب خاطر از سلطنت های مطلقه استقبال کردند اما این یک سوی داستان بود و سوی دیگر آن نیز تشدید هرج و مرج فئودالی در بخش های بزرگی از اروپا مرکزی و غربی و تقسیم قلمرو های بزرگ قومی به صدها سلطنت مطلقه کوچک بود که شاهانشان – حتی کسانی که قلمروشان از یک کیلومتر مربع تجاوز نمی کرد – خودرا یک لوئی 14 کوچک می دیدند . چنین گرایشی که در بخش بزرگی از غرب و مرکز اروپا جاری بود ، نمی توانست منتهی به تشکیل دولت های ملی – اعم از تاریخی و سیاسی –  شود . اگر سلطنت مطلقه در فرانسه بر اثر رشد طبیعی ملت و جابجائی نیروها در سرکردگی ملی منتهی به انقلاب کبیر فرانسه شد ، شکل دیگر آن سلطنت های مطلقه ، در تمام اروپا ازشرق تا غرب  مرکزی و از شمال تا جنوب به بدترین انواع دولت های بشدت ستمگر و تبهکار طبقات حاکمه مالکان و سرمایه داران مبدل شد و تربیتی که از طریق همین مالکان و سرمایه داران و دولت هایشان به مردم رسید ، گروههای بزرگی از  آنان را همچون خود و برای خود و به سربازان خود تبدیل کرد.

دیو مردم بین که خودرا چون ملائک ساختند                         با چنین دیوان بگو بند سلیمان وار کو .

نویسنده محترم  درباره  وضع حقوقی اروپای پس از صلح وستفالی نوشته اند که بدنبال رسمیت یافتن  حاکمیت انحصاری واحد های سیاسی و جغرافیائی ( واحد جغرافیائی یعنی چه )  و تضمین آزادی مذهبی در درون این قلمرو ها ، این پیمان به مثابه آغازی بر گذر از نظام حقوقی مبتنی بر شریعت ، به نظام حقوقی مبتنی بر تابعیت یا ملیت عمل کرد ( ص 20 – 21 ). شاید مراد آقای زید آبادی ، انتقال از نظام سیاسی مبتنی بر شریعت به نظام  مبتنی بر ملیت یا دولت ملی – به معنای تاریخی آن – بوده باشد که در این صورت  اشتباه کرده اند زیرا فرانسه و انگلستان و هلند و کشور های اسکاندیناوی از قرون 15 و 16 نظام سیاسی مبتنی بر شریعت را ترک گفته بودند و دیگر اطاعتی از پاپ نداشتند و اگر مرادشان نظام قضائی مبتنی بر شریعت باشد که در این صورت نیز اشتباه سنگین تری مرتکب شده اند . نویسنده محترم از خاطر برده اند که تنها یک بخش از کتاب مقدس یعنی عهد عتیق حاوی شریعت و قوانین و قواعد جزائی است. مسیحیت خود از چنین پشتوانه ای بی بهره بود و از آنجا که احکام دینی قوم یهود را نمی  شد در باره مسیحیان اجراء کرد ناگزیر حقوق رمی و عرف و عادات ژرمنی که به صورت عرف و عادات مسیحیان اروپا در آمده بود، مبنای اصلی حقوق و قضاوت در اروپا شد و نه مثلا احکام تورات . بویژه اینکه تا چند قرن این شاهان و امپراتوران بودند که پاپ ها را منصوب می کردند و از همین طریق ، پاپ ها نیز  همانند شاهان و امپراتوران تابع قوانین رمی و عرف و عادات ژرمنی و احکام شاهان بربر بودند . نوشته های مارک بلوخ – که باید اورا  سرکرده همه مورخان  فئودالیسم اروپائی دانست – و ژاک لوگوف و جان کلی همه بر این مطلب گواهی هی دهند که نظام قضائی اروپا هیچگاه مبتنی بر شریعت مسیحی نبوده است . تاریخ قضاوت و حقوق قضائی اروپای کاتولیک – به استثنای انگلیس و ایتالیا - تا عصر جدید سه مرحله را پشت سر گذاشته بود. در مرحله اول که تا قرن 9 ادامه داشت ، نظام قضائی بر مجموعه قوانین رمی و عرف ملل ژرمن که تقریبا همه آنها به تدریج تدوین شده بودند و احکام قانونی لازم الاجرا و بی شمار پادشاهان بربر استوار بود . برخی ازمواد درسی و یا مجموعه های حقوقی قانونی این مرحله عبارت بودند از : کتاب پان دکت یا مجمع القوانین مشتمل بر 50 مجلد حاوی چکیده کلیه آثار حقوقدانان رمی تا قرن 6 که به فرمان ژوستینیانوس امپراتور رم شرقی تدوین شده بود و کتاب قانون امپراتوری رم که از گذشته باقی مانده بود و کتاب کد  یا نسخه بازبینی شده قانون امپراتوری که بدستورژوستی نین و یکسال پس از پان دکت  تحریر شده است و ترجمه لاتین  مبدعات ژوستی نین . در مرحله دوم که از میانه قرن 9 آغاز می شود ، نظام عرف محلی یا عرف گروهی جای آن را گرفت که به تقریب هیچ رجوعی به منابع قانونی گذشته نداشت و تنها بر اساس عرف و قابلیت قاضی و سنت های قضائی شفاهی ادامه می یافت و همین رویه  یا زبان قانون که در حقیقت زبان عامه بود ، در بعضی از ممالک اروپای کاتولیک نظیر انگلستان به صورت مجموعه های مدون در آمد. در نتیجه چنین وضعیتی ، حتی بی سوادان نیز قاضی می شدند و می توانستند دستور دهند که دیگران قوانین مدون را برایشان بخوانند تا آن ها را بفهمند و بر پایه استنباط خود حکم دهند . در مرحله سوم  که از قرن 12 آغاز شد ، بار دیگر قوانین مدون احیاء گردید و حتی قوانین شرعی رونقی گرفت و بویژه در بولونیا مجموعه های بزرگی از قوانین شرعی تدوین شد که نشانه های واضح و آشکار و فراوانی از رجوع به عهد عتیق در خود داشتند اما قوانین رمی و عرف و سنت های ناشی از آنها  جریانی غالب و رو به رشد بود . البته برخی پاپ ها و مجتهدان عالی مقام کلیسای کاتولیک  با حقوق مدنی و ابتنای آنها بر حقوق رمی که غیر الهی بود ، مخالفت داشتند و حتی پاپ هونوریوس سوم در سال 1219 فرمان داده بود که تدریس حقوق مدنی در دانشکده حقوق دانشگاه پاریس ممنوع شود و جای آن را حقوق شرعی بگیرد . با این همه ، احیای حقوق مدون رمی سرعت بیشتری گرفت و حتی به مواد درسی مدارس حقوق شرعی کلیسا ها نیز راه یافت و سرانجام به اساس نظام قضائی اروپای کاتولیک تبدیل شد . چندعامل در این تفوق نظام حقوقی رمی  دخیل بودند. بازرگانان که از تشریفات آسان تر و منطقی تر قوانین رمی رضایت بیشتری داشتند . و اقتدار رو به رشد شاهان که اقتدار عرفیات محلی و گروهی را کاهش می داد . و اتحاد بیشتر جوامع فئودالی با یکدیگر که به خودی خود از نظام قضائی مدون  و رویه های قضائی مشترک استقبال می کرد . و سنت با دوام تعلیم و تربیت حقوق رمی در برخی مراکز آموزشی اروپائی بویژه ایتالیا . حقوق رمی بر اساس همان مجموعه های درسی و حقوقی که نامشان در بالا آمده است ،  تا دوران انقلاب های بورژوا دموکراتیک در قرون 16 – 18 همچنان پایه نظام قضائی اروپای کاتولیک و پروتستان باقی مانده بود . این اروپا هیچگاه تابع نظام قضائی شرعی نبود تا وستفالی آن را به سوی تابعیت از نظام قضائی مبتنی بر ملیت سوق دهد و انتساب چنین تحولی به پیامد های وستفالی ، افزودن بار اضافی بر دوش آن است .

متاسفانه در باره ایران نیز چنین اشتباهی صورت می گیرد و برخی از هموطنان ما – بویژه فعالان سیاسی و اجتماعی – تصور می کنند که ایران تا زمان رضاشاه تابع نظام قضائی شرعی بوده و اوست که نظام قضائی نوینی برای ایران تعریف و اجراء کرده است . جواب  این تصورات را محمد حسن خان اعتمادالسلطنه و محمد علی ذکاءالملک فروغی داده اند . اعتمادالسلطنه در مآثروالآثار می نویسد : ... امر احتساب از تکالیف طبیعیه است و جعل جدید در آن تصور نمی شود ...واز فنون شجره قانون است...منصب احتساب را همواره با علماء بزرگ تفویض می کرده اند ...ولی از مدتی دراز و عهدی دیرباز ، وظایف این کار متجزی گردیده غالبا در حکومت ها مدغم بود و یا با ضبطیه بلاد منضم .

فروغی نیز در پاسخ به  اعتراضات گروهی از فقها نسبت به  تنظیم قانون جزا که در کمیسیون عدلیه مجلس دوم صورت گرفته و از سال 1290 ش به اجرا در آمده بود – همان قانونی که تا انقلاب و سرنگونی رژیم پهلوی مرجع تعیین مجازات مجرمان بوده است – چنین اظهار داشت که : در امور جزائی ، سال ها بلکه قرن هاست که قانون شرع در جریان نیست و اگر قانون مجازاتی برای امروز تنظیم نکنیم معنی آن این است که مجرمین و جنایتکاران نمی باید مجازات شوند یا باید در عملیات قدیم یعنی گوش و دماغ بریدن و مهارکردن و آدم گچ گرفتن و امثال آن ها مداومت شود .

نویسنده محترم ادعا دارند که : منافع ملی ،  مصادیق عینی روشنی ندارد و بیشتر امری ذهنی است که دولت های حاکم بنا بر مصالح خود آن را عینیت می بخشند و بیشتر مبنائی در تعیین سیاست های خارجی است  ( 25 ) . برخلاف تلقی ایشان ، منافع ملی بویژه در حوزه هائی ،  به شدت عینی و ملموس و بسیار ضروری هستند . منافع ملی را تنها در چهارچوب مصالح دولت ها و بطور عمده در سیاست های خارجی دیدن ، ظلم فاحش به حقوق مردم و تخطی از منافع مردم است زیرا که منفعت های ملی از درون تا بیرون جریان دارد . منافع ملی مقتضی وفاداری دولت ها به میثاق های ملی و بین المللی است . پیروی از منافع ملی ، حکم به اطاعت از میثاق هائی  می کند که هنوز معتبر است و یکی از این میثاق ها ، پای بندی دولت ها به قوانین اساسی و اجرای وظایفی است که در این گونه قوانین بر عهده دولت ها نهاده شده است . هر دولتی که از رعایت چنین میثاق هائی شانه خالی کند ، در حقیقت منافع ملی را زیرپا نهاده است . منافع ملی ، مقتضی تامین فرصت های برابر در همه وجوه و سطوح برای همگی مردم است . این حق همگان است و استعداد،ذیل آن قرار دارد . استبداد و تبعیض و بی عدالتی ، موجب تقسیم جامعه می شود و توسعه اجتماعی اقتصادی را که بخش لاینفک منافع ملی است به خطر می اندازد . توسعه آموزش و پرورش و افزایش بهداشت و جلوگیری از هر گونه بیماری اپیدمیک ، تامین بخشی از منافع ملی است  و قس علیهذا . تعریفی که آقای زید آبادی بدست داده اند بیشتر متعلق به توسعه طلبی بیرونی و یا مقابله با توسعه طلبان بیرونی است . این تعریف تنها بخش از آن منافع را در بر می گیرد اما بخش دیگر آن که اتفاقا اهمیتی معتنابه دارد ، در داخل هرکشوری می گذرد. صورت دیگری از منافع ملی چنان عمومیتی دارد که همگی شهروندان یک کشور را شامل می شود . رودخانه نیل در مصر چنان است که هر تغییری در جریان آن همه شهروندان مصری  را بلا استثناء متاثر می کند و یا رودخانه های دجله و فرات در عراق . این جایگاه و اهمیت را دولت های مصر و عراق – از گذشته تا امروز – نساخته اند و در آینده نیز نمی توانند بسازند . حفاظت از طبیعت کشور و مراقبت از آب و خاک آن در داخل ، وظیه ملی همه دولت هاست زیرا که  دستاوردهای آن به طبقه خاصی منحصر نمی شود و همه شهروندان کشور و به تعبیر بهتر ، همه آحاد ملت – از کوچک و بزرگ -  از آن بهره می برند .بنا بر آن حفاظت از طبیعت و منابع ملی ، خود رعایت و تحقق  منافع ملی است . بگذریم .

ایشان در اشاره به ملت هائی که قادر به تعیین و تثبیت جایگاه مورد نظر خود در نظام بین الملل نشده اند ، از موانع عینی یا ذهنی آن تحول یاد کرده اند ( ص 29 )  بی آنکه به ویژه در باره آن موانع ذهنی سخنی گفته باشند . موانع عینی ، را می توان فهم کرد نظیر تفوق استعمار و امپریالیسم بر چنین ملت هائی – البته شاید آقای زید آبادی چنین تعبیری را نپسندند – اما موانع ذهنی کدام است ؟ آیا مورد نظر ایشان معارف ناچیز و آگاهی های نازل این ملت هاست که برطرف شدنی هستند و ربطی به موانع ذهنی ندارند . آیا مورد نظرشان استعداد های اندک ذهنی در این ملت هاست که چنین تصوری مطلقا ارتجاعی و نژاد پرستانه است. آیا تعصبات افراطی  قومی و دینی را در نظر دارند که این نیز دستپخت مربیانی است که مردم را تربیت می کنند و نمی توان آن را به موانع ذهنی ملت ها نسبت داد  .  بعلاوه ایشان گناه پیدایش ملی گرائی های افراطی  و نژاد پرستی را به گردن همان ملت هائی می گذارند که بر اثر موانع عینی و ذهنی نتوانسته بودند جایگاه ویژه خودرا در جهان پیداکنند . آیا واقعا چنین است ؟ یعنی ملت ها به عنوان یک مفهوم کلی و نه یک منظومه مرکب از اجزای متفاوت و متمایز ، خود آفریننده آرزوها و آمال خود هستند و آموزگاری جز خود ندارند ؟ یعنی مردمان اسپانیا و انگلستان و فرانسه که سپس به ملت تبدیل شدند ، خود محرک توسعه طلبی استعماری دولت هایشان و برده سازی ملیون ها انسان سیاهپوست و سرخ پوست بودند ؟ یعنی  ملت های آلمان و ژاپن و ایتالیا و همه دولت های فاشیستی دیگر بر پایه نظام درونی زندگی خود و استعداد ها و قابلیت های ملی شان ، فاشیسم را آفریدند ؟ شاید ایشان گمان دارند که کلیت دولت ها در هر حال نمایندگان مستقیم کلیت ملت ها هستند – البته ایشان این گرایش  را در فرمول  وضعیت عادلانه و بدون تناقض ... نشان داده اند - شاید ایشان باور دارند که هر ملتی ، شایسته آن حکومتی است که بر آن ریاست دارد . اما چنین نیست. هر چند ملت ها و توده های مردم سازندگان بخشی از زمینه های رفتار حکومت ها هستند اما آن بلیاتی که آقای زید آبادی بدان ها اشاره کرده اند ، از این چنین زمینه هائی بیرون است . این بلیات را طبقاتی ساخته و پرداخته اند – آقای زید آبادی حتما با این تعبیر موافق نیستند – که خصومت با ملت هموطن خود را به ملت های دیگر نیز تسری داده اند . مردم بطور عمده  تربیت شدگان حکومت ها هستند و تا زمانی که این تربیت به بن بست های عبور ناپذیر مبتلا نشود اعتبار خود را – و نه اصالت خودرا – از دست نمی دهد و چون از دست بدهد ، امری متضاد با وجوه اساسی آن تربیت ظاهر می شود که البته بسیاری با آن بیگانه و از آن فراری اند . کتاب الزامات سیاست در عصر ملت – دولت ، خود نشانه ای از این بیگانگی است . در هر حال برای نمودن نادرستی چنین تعابیری در باره ملت هائی که از بابت  موانع عینی و ذهنی  ناتوانی در کسب جایگاه بین المللی به افراط در ملی گرائی و نژاد پرستی متهم شده اند . یک اشاره هیتلر را در کتاب نبرد من به واکنش مخاطبان آلمانی اش به یهود ستیزی های او را برای ایشان می نوبسم : در سال 1918 هیچ احساسی مانند احساس سازمان یافته ضد یهودی وجودنداشت . هنوز سختی ها و مشکلاتی را که در لحظه نام بردن یهودی با آن ها مواجه می شدیم به یاد می آورم . ما باید با چهره های حیرت زده یا با خصومت بسیار و شدیدی رو به رو می شدیم. تلاش هائی که در آن زمان برای نشان دادن دشمن واقعی به مردم می کردیم ، به نظر محکوم به شکست بود .

ایشان در همین ارتباط به نظریه ای رسیده اند که تا کنون هیچ قاعده عقلی آن را تائید نکرده است . به نوشته ایشان : صورت افراطی هر مفهوم یا پدیده ای ، در واقع نمونه جعلی آن مفهوم و پدیده است ( ص 29 ) صاحب این قلم هرچند نتوانسته است که معنای روشن این قاعده را تشخیص دهد اما با ملاحظه پدیده های طبیعی و اجتماعی اطراف خود حدس می زند که مثلا اگر جریان معمول و عادی یک رودخانه را صورت اصلی آن بدانیم ، پس طغیان همان رودخانه و سیلاب های گاه مخرب آن که افراط در جریان و انتقال آب است ، نمونه جعلی آن رودخانه به حساب می آید . یعنی  اگر رودخانه کارون طغیان کند دیگر صورت واقعی یا حقیقی او نیست بلکه صورت جعلی اوست . نمونه دیگر . شعله آتشی که در آشپز خانه ها به کار پخت و پز می آید در همان اندازه و برای همان کار ، صورت واقعی شعله آتش می نماید اما اگر از حد و حدود لازم برای پخت و پز بگذرد و چنان بالا بگیرد – یعنی به افراط برسد -  که  آشپز خانه را به آتش بکشد ، در این جا به یک صورت جعلی رسیده است . باران ، حالت طبیعی قطرات آب آسمانی است اما تگرگ ،  قطره های یخ زده باران است که سرمای آن می تواند طغیانی نسبت به سرمای قطرات باران باشد  اما تگرگ نمونه جعلی بار ان نیست بلکه نمونه افزاطی آن است و تا امروز کسی چنین نظریه ای بدست نداده است البته بی آنکه – صمیمانه می گویم – روی سخنم با آقای زید آبادی باشد ، به جز مخالفان عدالت و پیروان نئولیبرالیسم

محبت و دوستی از عواطف عمومی بشری است و در همین اندازه از چنین عناوینی خارج نمی شود اما صورت افراطی آن عشق است . طبق قاعده آقای زید آبادی،  عشق نیز صورت جعلی عاطفه و دوستی خواهد بود .

فاشیسم ، صورت افراطی ناسیونالیسم است اما صورت جعلی آن نیست. جنگ، صورت افراطی فیصله اختلافات میان دو کشور یا دو طبقه است اما صورت جعلی آن ها نیست .

سرانجام به یکی از مناقشه بر انگیز ترین موارد در چنین قاعده پردازی هائی می رسیم .هر گونه اصلاح طلبی در فعالیت های اجتماعی ، صورت عادی و طبیعی عمل سیاسی مردم بشمار می آید ، اما اگر به هر دلیلی اصلاح طلبی به انقلاب کشیده شود ، طبق این قاعده ، صورت جعلی اصلاح طلبی ظاهر شده است و اتفاقا ایشان در جای دیگری از  کتاب خود همین را گفته اند : همه ارزش های بشری از جمله برابری وآزادی و وطن خواهی در محدوده طبیعی خودمفید و کار آمدنداما اگر از آن محدوده طغیان کنند خواسته یا ناخواسته اثری ویرانگر بر جا خواهند گذاشت ( ص 54 – 55 ) و یا در انتقاد از هیئت نخستین سازمان مجاهدین خلق ، آنان را از بابت اینکه برابری را به ارزش مطلق تبدیل کرده بودند ، سرزنش می کند ( ص 62 ) .

آقای زید آبادی نوشته اند که دوقرن بعد از سقوط ساسانیان : برخی خاندان های ایرانی در گوشه و کنار سرزمین های شرقی تحت حکومت دستگاه خلافت علیه سلطه اعراب قیام کردندو حکومت های محلی تشکیل دادند  ( ص 31 ) .اینکه گوشه و کنار سرزمین های شرقی تحت حکومت خلافت ، چه ربطی به ایران دارد ، خود سئوال برانگیز است. از این که بگذریم ، اگر ایشان نگاهی دقیق تر به تاریخ ایران می داشتند ، به خوبی می توانستند  حکومت  های موروثی ایرانی  مصمغانیان دماوند و دابویگان و باوندیان  طبرستان را بیابند که سابقه شان به پیش از اسلام می رسید . نکته دیگر اینکه برخی از این حکومت ها خود از اعرابی بودند که در این سرزمین سکونت داشتند . نظیر حکومت جلندیان وشاخه های آن بنام های آل عماره و بنی صفار در سواحل شمالی خلیج فارس که در اواخر دوره ساسانی شکل گرفت و دستکم تا قرن 7 هق بر قرار بودند .

اشاره ایشان به  قرار داشتن سلطنت های بزرگی نظیر غزنویان و سلجوقیان و خوارمشاهیان در سایه دستگاه خلافت عباسی ( ص 31 ) تعجب آور است زیرا به شهادت تاریخ ، این خلافت عباسی بود که در سایه قدرت شمشیر این سلسله ها ادامه یافت . همچنین تذکرشان در باره برچیده شدن بساط خلافت عباسیان بدست هولاگوخان مغول ، چندان دقیق نیست زیرا که شاخه ای از همین خلافت تا 250 سال بعد در مصر و تحت حمایت ممالک بحری و برجی به حیات خود ادامه داد . نخستین شان احمد بن ظاهر مستنصر بالله ( 659 – 660 هق )  و آخرین شان متوکل سوم ( 914 – 923 هق ) بود . با سقوط پادشاهی ممالیک برجی بدست سلطان سلیم اول در سال 923 هق ، عباسیان مصر نیز بر افتادند .

به گمان ایشان پس از انقراض ایلخانان :  باردیگر حکومت های محلی از گوشه و کنار ایران سر بر آوردند و به جنگ و نبرد علیه یکدیگر مشغول شدند و این وضع کمابیش تا ظهور شاه اسماعیل ادامه داشت ( ص 32 ). این گزاره بیشتر شرحی دلسوزانه نسبت به ایران است اما تاریخ نیست زیرا  برخی از آن حکومت های محلی پیش  از دوران مغولان پیداشده بودند نظیر شروانشاهان و اتابکان لر بزرگ و اتابکان لر کوچک و برخی نیز در دوران مغولان پدید آمده بودند نطیر آل کرت هرات  و آل اینجو فارس و تعدادی نیز پس از مرگ سلطان ابوسعید پیدا شدند که شبانکاره ای در مجمع الانساب فهرست آنها را بدست داده است  . در ضمن ایشان  از دوران بالنسبه طولانی تیموریان در ایران در می گذرد . سلسله ای که  قریب 150 سال بر قرار بود و دونفر اولشان یعنی تیمور و پسرش شاهرخ قریب یک قرن بر ایران پادشاهی داشتند .

ایشان در باره دوران صفوی  به مطلبی پرداخته اند که به نظر می رسد بیشتر اقتراح خود ایشان است : صفویان ...برای رفع خطر عثمانی با اروپائی ها از در اتحاد درآمدند  و گویا به همین علت در نزدیک کردن ائین های شیعی به رسم و رسوم مسیحیت نیز نقش بازی کردند ( ص 33 ) .

نکته ای که ایشان بدان توجه نشان نداده اند ، کوشش های سلاطین اروپائی و  دولتشهر های  ایتالیائی برای

جلب همکاری شاهان آق قویونلو در مبارزه مشترک علیه دولت عثمانی است و همین کوشش ها را در دوران صفویه نیز ادامه دادند اما چنین مناسباتی به هیچ اتحادی علیه عثمانی منجر نشد و تنها اتحادی که از این مناسبات بیرون آمد ، توافقی است که گویا میان شاه عباس دوم با آلکسی میخائیلوویچ دومین تزار روسیه از خاندان رومانوف صورت گرفته بود که البته آن نیز بی خاصیت از آب در آمد زیرا شاه سلیمان حاضر نشد  سپاهی در اختیار دولت روسیه قرار دهد تا در جنگ علیه دولت مسلمان عثمانی شرکت کند . از بخش دوم همین گفتار در می گذریم چرا که فاقد کمترین قرابت  بین اجزای خود است .

مولف محترم از کاشت بذری در دل فقاهت سنتی شیعه در عهد صفویه می گویند که در قرن بیستم ظهور کرد  ( ص 35 ) . حال آنکه چنین بذری در قرن 8 هق و بدست شهید اول کاشته شد و در عهد فتحعلی شاه قاجار گل داد . سالهای وکالت محقق کرکی ، بیشتر دوران رشد ان بذر در دل فقاهت سنتی شیعی بود .

ایشان ، جنگ های  نادر افشار را عملیاتی نامیده اند که منتهی به تجدید استقلال ایران شد ( ص 36 ). این تعبیر – یعنی تجدید استقلال ایران - حتی اگر درباره جنگ های نادر با ارتش های عثمانی و روسی به کار می آمد باز هم نا بجا بود تا چه رسد در باره یکی از اقوام تابع دولت صفوی – واقعیتی که خود ایشان نیز در باره افغانها بر آن تاکید کرده اند . این تعبیر ، شکل دیگری از واکنش ناسیونالیسم متاخر ایرانی در برابر کشور دیگری است که امروزه وجود دارد اما در  300 سال پیش خود بخشی کشور ایران بوده و اتباع آن نیز در شمار تبعه دولت ایران قرار داشتند . شورش اتباع به معنای لغو استقلال نیست همچنانکه شورش صفویان علیه دولت آق قویونلو نیز به معنای سلب استقلال از ایران نبود . چنین تعبیری ، یا انگیزه عقیدتی دارد که ناسالم خواهد بود زیرا احساسات امروزی را به دیروز نا هم تبار پیوند زده است و یا سهو قلم است که برای چنین مباحت با اهمیتی بالقوه آفت زاست . شورشیان افغان که از حمایت گروههای قومی و مذهبی ایرانی  دیگری نیز برخوردار بودند پس از سرنگونی دولت صفویه خود دولت دیگری برای ایران تاسیس کردند و حتی ساختارها و دستورالعمل های اداری دولت صفوی را احیائ نمودند بنا براین شورش افغان ها به معنی استیلای یک دولت خارجی بر ایران و نابودی استقلال ایران نبود تا نادر آن را احیاء کند . 

به نظر می رسد که  آقای زیدآبادی مقدمات طرح خودرا بر آگاهی هائی بنا کرده اند که از نظر ایشان صحت و سقم شان چندان اهمیتی ندارد زیرا گمان دارند که اصل موضوع اهمیتش بیشتر از این است که موکول به رعایت دقت در انتخاب اخبار باشد . ایشان درباره کریم خان نوشته اند : کریم خان از سرداران نادر با متحد کردن قبایل لک و لربر اوضاع مسلط شد ( ص 36 ) . آخر در کدام کتاب تاریخ ایران نوشته شده که کریم خان زند از سرداران نادرشاه بوده است ؟ . او در سالهای آخر سلطنت نادرشاه با 200 – 300 خانوار از طایفه زند به خراسان تبعید شده بود ،  پس از انتشار خبر قتل نادرشاه با اقوامش به پری و کمازان ملایر بازگشت و بنای راهزنی گذاشت . زکریا خان وزیر ، متصرف نواحی کزاز و کمره و چاپلق و بروچرد مدتی با او متفق شد سپس شهبازخان قراگوزلو با دوهزار نفر به او پیوست . پس از چندی سپاهی از افشاران را در هم شکستن و تجهیزاتشان تصاحب کرد و در یکی دوجنگ بر مهرعلی خان تکلو پیروزشد  و عد ه ای از افراد اورا به اردوی خود وارد کرد . مدتی بعد حسنعلی خان اردلان متحد او شد و سرانجام علی مردان خان بختیاری چهارلنگ پس از یکبار شکست از کریم خان با او متفق شد و بدنبال او ابوالفتح خان زاهدی حاکم اصفهان به اتحاد کریم خان و علیمردان خان پیوست و ازاین روزگار است که ارابه تشکیل سلطنت زندیه به راه افتاد. و هنگامی به مقصد رسید که این دو متحد آخر هر دو نابود شدند و پس از آن که محمدحسن خان قاجار کشته شد و سپس فتحعلی خان ارشلو متصرف آذربایجان که در ارومیه می نشت خود را تسلیم کرد ، سلطنت کریم خان نیز با نام وکالت دولت و سلطنت تثبیت شد .این شرح مختصر از دهها کتاب تاریخی استخراج شده و در هیچکدامشان اشاره ای به سرداری کریم خان برای نادرشاه و اتحاد قبایل لک و لر ندارند. بله ، چند سالی بعد از آغاز عملیات کریم خان آن دسته از ایلات و طوایف لر و لک که به قول محمدامین گلستانه به قبایل وند موسوم بودند به کریم خان پیوستند اما این روند با انچه که آقای زید آبادی قید کرده اند زمین تا آسمان تفاوت دارد .

نویسنده محترم با تصویری که از ایران در پایان قرن 12 و آغاز قرن 13 هق بدست می دهد – بی خبری ایرانیان و شاهان ایران از آنچه در اروپا می گذشت و فقدان هرگونه درک و فهمی از تطور دولت های ملی و ظهور اندیشه های سیاسی و اجتماعی و فلسفی مرتبط با این پدیده –  ( ص 37 )  ، چنان احساس ترس و نومیدی فراهم می کند که بیشتر یاد آور آن شعر معروف دانته  بر دروازه جهنم در کتاب کمدی الهی است : ای کسانی که از من می گذرید ، دست از هر امیدی بشوئید .

هموطن اصلاح طلب ، آنچه را که شما از ایران ترسیم کرده اید تنها شایسته اعماق سیبری و صحاری آفریقا در هزاره اول مسیحی است . پیش از هر چیز دیگر باید یاد اور شوم که وقوف به تحولات و ترقیات و آشنائی با دیگر نقاط عالم در هیچ زمانی ، به معنی اطلاع همگانی جامعه نیست زیرا همانگونه که کثرت دانندگان را نمی توان  به معنی آگاهی عمومی دانست ، قلت دانندگان نیز به معنای فقدان آن نخواهد بود . هنگامی که توماس مور در آرمانشهر خود به ایران همچون یکی از نواحی مستعد تشکیل چنین ناکجاآبادی اشاره می کند ، قاطبه مردم انگلیس کمترین اطلاعی از ایران نداشتند اما کسانی بودند که با نام ایران و تاریخ آن و جایگاه جغرافیائی اش آشنائی داشتندو برای بسیاری از داوطلبان انگلیسی که می خواستند در باره ایران آگاهی بیشتری داشته باشند  – در صورت اقتضاء - همین دروازه برای ورود به دنیای آگاهی های بیشترکفایت می کرد . برخی از ایرانیان نیز در نیمه دوم قرن 11 هق / 17 م هق از وجود کشور ینگه دنیا یا همان امریکا خبر داشتند و اطلاعاتی در باره آن بدست داده اند . از ان جمله میرزا محمدصادق اصفهانی آزادانی است (     -  1091 هق / 1680 م ) که از ینگه دنیا و تردد دریائی اروپائیان به این مملکت و از آشنائی های بیشتر عثمانیان با این مملکت یاد می کند .

شاهقلی خان اعتمادالدوله وزیر اعظم شاه سلطان حسین صفوی در یکی از سال های وزارت خود از زبان شاه سلطان حسین نامه ای خطاب به لوئی 14 ارسال داشت که در آن آمده بود : استادان و اهل صنعتی که در ولایت آن پادشاه والاجاه می باشند ، مشهور و معروفند و تفوق ایشان بر اهل صنعت ایران که در اکثر فنون مهارت دارند ، معلوم رای انور ماست . آن پادشاه والاجاه مقرردارند که از استادان توپ ساز و قنپاره ساز و تفنگ سازو سایر اسباب جنگ و جدال و صاحبان صنایع دیگر ...و جماعتی که صنایع غریبه از ایشان متمشی می شود چند نفر به درگاه معلی فرستند که در این ولایت به امور مزبوره قیام نمایند . او در همین نامه از لو ئی 14 می خواهد که چند متخصص بریدن کوه یا حفر تونل به ایران اعزام دارد تا آب کوهرنگ را از کوه بگذرانند و به زاینده رود متصل کنند .

در سال 1207 هق مرتضی قلی خان قاجار برادر و رقیب آقا محمد خان مردی بنام محمدبن محمد محسن ایلچی اشرفی الاصل را  برای استمداد از کاترین کبیر ملکه روسیه به دربار او فرستاد . این سفیر در مدت اقامت خود در روسیه مشاهدات خودرا به نظم در اورده و از ترتیبات رضایت بخش اجتماعی و اداری و علمی و قضائی و شهری روسیه  که نسبت به همان ترتیبات در ایران برتری واضح و تردید ناپذیری داشت ، ستایش می کند و به نوعی آرزومند استقرار چنین ترتیباتی در ایران است و این آرزومندی و زنجیره کسب آگاهی از جهان و افزایش اطلاعات دیگر گسسته نشد . این نوشته آقای زید آبادی که : ناآگاهی و بی خبری ( مردم ایران ) طبعا سبب آرامش خیال شاهان شده بود ( ص 37 ) خود بیشتر نوعی بی خبری از روند های گوناگون و پر تضلع آن روزگار است .

 تذکر ایشان در باره بلای روسیه وآوار شدن آن بر مردم ایران – البته با ادبیاتی که ایشان بکار برده اند – بیشتر حاوی عناصری از پروپاگاندای دوران بازی بزرگ است . در اینکه استعمارگری روسیه تزاری یکی از بزرگترین موانع رشد و توسعه ملی ایران بوده تردیدی نیست . درست همانند نقش ویرانگری که استعمارگری انگلیس در ایران داشته است . صاحب این قلم ضمن مقاله ای که در شماره 13 – 14 مجله دانش و مردم مورخ مهر و آبان 1396 راجع به تاریخچه مناسبات ایران و روسیه نوشته ، با تفصیلی متناسب به این موضوع پرداخته و گرایش ها و مضامین این مناسبات را تا حدودی مشخص کرده است و اگر آقای زید آبادی علاقه ای به این مباحث داشته باشند ، می توانند به آن مراجعه کنند . بنا بر این از تکرار آن تاریخچه می گذریم اما ناگزیر باید این واقعیت را یاد آور شد که یک قرن پیش از آنکه بلای روسیه به قراردادترکمان چای برسد، پطر کبیر خود را به شمال ایران رسانیده بود و دولتیان و نظامیان روسی تا پایان کار دولت افغانی ایران  کمتر ازده سال در بخشی از گیلان حضور داشتند. نکته با اهمیت تر دیگر اینکه به تقریب همه خوانین حکومتگر  قفقاز از ماوراء شمالی تا ماوراء جنوبی و از کنار رود ارس در جنوب تا رود ترک در شمال ، روابط گسترده ای با دولت روسیه داشتند و برای نگهداری حکومت خود هر گاه که مقتضی می بود از آن دولت یاری می جستند و هر گاه اقتضا می کرد از دولت ایران و یا از دولت عثمانی حمایت می طلبیدند . کاترین دوم یکی از حامیان ثابت قدم فتحعلی خان دربندی حاکم خانات قبه و دربند بود و فتحعلی خان با کمک نیروهای او بر اکثر رقیبانش پیروز شده بود .  سرکردگان خانات متعدد قفقاز از جنوب تا شمال  از میر مصطفی خان حاکم خانات تالش  تا مهدی خان  شمخال تارخو در  داغستان در آغاز سلطنت پاول نمایندگانی به دربار او فرستادند و سلطنت اورا تبریک گفتند و خواهان حمایت های او در برابر دولت قاجار شدند همان نمایندگان پس از فوت پاول به خدمت الکساندر اول جانشین پاول رسیدند و همان خواسته ها را به او اعلام کردند . آن بی خبری که آقای زید آبادی بدان اشاره کرده اند ، چندان هم غلیظ نبوده است .

تذکر ایشان درباره مرجع اصولی گری آقا باقر بهبهانی و محدودیت های اسلوب او در این مکتب مستلزم بحث و گفتگوی دیگری است اما تذکار این نکته ضروری است که کاتار های مسیحی از آلبیگائی ها و والدوسین ها تا پیروان جان ویکلیف انگلیسی و یان هوس بوهمیائی و سرانجام لوتر و بویژه کالون که عبور از قرون وسطی به اعصار جدید را تسهیل کردند ، نیز تا حدودی به همین گونه بودند .

توضیح ایشان در باره کیفیت پیدایش و پیشرفت انقلاب مشروطیت – امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاید – تا حدود بسیار زیادی  به نظریات محافظه کاران انقلاب مشروطیت و همکاران بعدی رضاخان که در استحاله انقلاب مشروطیت به استبداد رضاشاهی دخیل بودند ، نزدیک است  .ایشان گمان دارند که  نیاز عینی جامعه ایرانی به ظهور یک دولت ملی ( ایشان نمی گویند کدام یک از این دو مورد نظرشان است،  تاریخی یا سیاسی ) همچون نیروی نامرئی و بطور نیمه خود آگاه مشروطه خواهان را به پیش رانده بود ( ص 42 ) و درباره منشأ این نیاز عینی و تجهیزات و ابزاری که در اختیارش بود  ناباورانه به  حس شهودی و غریزی اکتفاء می کنند . گویا تعریف ایشان از چنین حواسی با آنچه که در این باره  گفته شده است ، تفاوت دارد زیرا ایشان این کلمه را در وجه غریزی آن که در حقیقت غیر عقلائی و غیر از شناخت عقلانی است به کار برده اند اما شهود در تصوف ، مشاهده حق و حقیقت در صورت همه موجودات و دیدار حق و حقیقت با عبور از همه کثرت ها و موهومات صوری است و این جز به معنی اشباع شدگی بیرون و درون  از حقیقت نیست . در این صورت ، اگر درک عمومی جامعه ایران  از مفهوم ملت و دولت ملی به حد و اندازه شهود  رسیده باشد به این معنی است که  جلوه ضرورت  چنان همه گیر و عمومی است که اهل حق – در این جا صاحبان اهلیت های سیاسی و عقلی – می توانند ان را در هر جا و هرچیزی ببینند و اگر چنین باشد ، دیگر تردید در وقوف عقلی جامعه به آن جایز نیست . اما گویا آقای زید آبادی نظر دیگری دارند و به همین سبب به سراغ تنبیه الامه علامه نائینی رفته اند و آن را که توضیحی بر الزام همراهی شرع با مشروطیت است ، به توجیهی برای صیرورت نیمه خودآگاه مشروطه تبدیل کرده اند  . ایشان خبر ندارند که دستکم از دویست سال پیش از مشروطیت یعنی از آن هنگام که اعلام شد : سلطنت را خدا نمی دهد و خدا را دخلی به این حرف ها نیست و همه محض جبر و غلبه است ، مقدماتی فراهم شد تا صد سال بعد تفکراتی برای تجدید سازمان جامعه آغاز شود و 50 سال بعد از آن ،  آراء و اندیشه های بدیعی برای استقرار وضعی قابل قبول در ایران به صحنه زندگی  وارد شد که از ترکیب آنها با نیروهای عینی جامعه نخستین اقدامات بهسازی اجتماعی آغاز گردید . انقلاب مشروطیت اعلام دیر آمد ولادت  مولودی است که قریب 150 سال پیش  متولد شده بود . انقلاب مشروطیت ، اعلام این بشارت بود که  ملت قادر به حکومت کردن بر خویش است و قوای مملکت ناشی از اوست  و می تواند سلطنت  را که پیش از این  موهبت الهی به شخص شاهان بود همچون ودیعه ای به موهبت الهی  به پادشاه تفویض کند  این که چرا نتیجه دلخواه را به همراه نداشته است، البته داستان دیگری دارد .

همه انقلاب های بورژوا دموکراتیک اروپائی – تا پیش از انقلاب کبیر فرانسه –  کمابیش در مرحله پیروی از الزامات پیشینی خود قرار داشتند  و هنوز نمی توانستند به  تفوق بی بازگشت  دست یابند . در نتیجه روابطی متناقض و  نهاد هائی ناقص  بر قرار کردند . در انقلاب هلند ، یهودیان تا دهها سال همچنان اسیر بسیاری از محدودیت های ناپسند گذشته بودند و کاتولیک ها نیز تحت فشار . پیوریتن های انگلستان در انقلاب معروفشان ( به فرماندهی اولیور کرامول ( 1642 – 1660 )  علیه چارلز اول که به اعدام پادشاه منجر شد نه فقط محدودیت ها علیه کاتولیک ها را شدت بخشیدند بلکه حتی علیه آنان توطئه های کثیف ترتیب می دادند . چنین محدودیت هائی اگر با خودداری از تصفیه حساب انقلاب با نیروهائی همراه باشد که الزامات اجتماعی انقلاب علیه آنان بوده است –  ودر مشروطیت ایران نیز فئودالیسم و دیوانسالاری استبدادی و معنویات شان چنین نیروئی بودند – به طور قطع و یقین ، همانان بار دیگر می توانند به طرز دیگری  انقلاب را متوقف سازند و یا بشکنند و یا عرصه انقلاب را تجزیه کنند .

ارزیابی ایشان از تحولات دوران مشروطه تا کودتای سوم اسفند 1299 ، از یک بی توجهی برخوردار است که برازنده روشنفکران نیست بویژه روشنفکری که قصد انکشاف مجهولات و جبران غفلت های گذشته را دارد . وضعیتی که ایران بعد از انقلاب مشروطیت بدان دچار گردید ، پیامد چند عامل اساسی بود که بدترین های آنها مداخلات آشکار و نهان  امپریالیسم در ایران و تحولات کشور و  بی اعتنائی آگاهانه نیروهای پیشرو جامعه یعنی بورژوازی تجاری ایران نسبت به اکثریت هموطنان خود – یعنی رعایای روستائی – و سرسختی های  روزگار انقضاء یافته بود که  حمایت های بی پروا و بی پایان امپریالیسم را با خود داشتند . نکته تلخ دیگر در این ارزیابی ، توضیحاتی است که ایشان در باره دلایل ناکامی های مشروطه خواهان پس از استبداد صغیر – بیشتر شبیه ترجیح بلا مرجح - به کار برده اند . براستی علت ناتوانی مشروطه خواهان در تشکیل دولتی با ثبات و قدرتمند و سقوط کشور به هرج و مرجی بیشتر از دوران سلطنت مطلقه قاجار چه بوده است؟. البته ایشان جز بد اقبالی شدید مشروطه خواهان از جهت تبدیل رقابت های میان انگلیس و روسیه به رفاقت و اتحاد ( که بر خلاف تلقی ایشان از دههاسال پیشتر نیز بر قرار بوده است ) اشاره دیگری ندارند و از وسعت بیگانگی طبقات اجتماعی قدیمی و نمایندگانشان  با  هموطنان و مطالبات هم وطنان شان و کاربرد هر سلاحی در مخالفت با آنان و یا تبدیل هر چیزی به سلاحی علیه آنان چیزی نمی گویند . آن بیگانگی ها و خصومت ها، جز خیانت و جنایت  علیه وطن و هم وطن و علیه مفهوم  ملت – دولت  مورد نظر آقای زید آبادی  پیامد دیگری نداشته است و همین مسیر بدانجا می رسد که به قول حاج محمدتقی جورابچی در یادداشت ها و نامه های خود  : اعیان ملاک هر شهر، روس را دعوت نمودند که بیا شهر های ایران را صاحب شو ، ما تورا می خواهیم .  

آقای زید آبادی مدعی شده اند که شرایط کشور پس از پایان جنگ جهانی اول به حدی اسفبار بود که پدید آمدن یک جنبش ملی سراسری به نحوی که به تشکیل دولتی مقتدر و کارامد منجر شود ، ممکن نشد ( ص 48 ) در این ادعا بازهم تغافلی در کار است که یا از اکتفاء به آگاهی های افواهی مرسوم در بیست سال اخیر حاصل شده و یا از نوعی جهان بینی طبقاتی  بر می آید که مجرای ترقی عمومی را ، انتفاع بیشتر خود نسبت به دیگران تعریف می کند .  دوست عزیز؛ سقوط روسیه تزاری  فرصتی استثنائی برای خیزش ملی فراهم نمود و اتفاقا در گوشه و کنار کشور – بویژه در نیمه شمالی –  انواع حرکت های کوچک و بزرگ سیاسی و اجتماعی علیه دست نشاندگان مشترک روسیه و انگلیس بر حکومت ایران آغاز شد که خواسته همه شان اجرای قانون اساسی مشروطیت بود اما مقاومت هیئت حاکمه و طبقه حاکمه ای که هر دو مخالف استیفای حقوق مردم و متکی به استعمار بودند و تمهیدات حیرت انگیز امپریالیسم برای کاستن از خطراتی که استقلال ایران ترقی خواه ،  تهدیدش می کرد از یکسو و کاهش آزار دهند بنیه  رهبری مردمی در مبارزات اجتماعی و از دست رفتن بسیاری از قهرمانان ملت ایران بدست روسیه و انگلیس و تغییر مرام برخی از شناخته شده ترین رهبران ترقی خواه انقلاب مشروطیت و پیوستن شان مثلا به امپریالیسم آلمان و ارتجاع عثمانی ، همه و همه دست به هم دادند و آن ناتوانی را – البته برای ملت ایران – میسر کردند . اما در هر حال دولت مقتدر تشکیل شد ولی بدستور انگلیس و بدست دیوانسالاران بیگانه پرست و برای پیشگیری از سقوطی که طبقه حاکمه ایران خودرا در معرض آن می دید : دولت وثوق الدوله.

ایشان در ادامه همین گفتار اشاره کرده اند که برخی صاحب نظران ؟؟ به خصلت ملی و استقلال طلبانه نهضت های ایرانی در این سال ها بویژه جنبش جنگل باور ندارند . یحتمل که خود ایشان نیز تردیدهائی در این باره  دارند . آنجا که می گویند به سختی می توان در صداقت و وفاداری رهبران این جنبش ها به استقلال ایران شک و تردید روا داشت . این زمزمه ها قدمتی یکصد ساله دارند و دولتیان بی وطن و ستمگر  و ادیبان و روشنفکران مرام باخته و ملاکان و سرمایه داران متوسطی که خود را تالی واندر بیلت و  روچیلد و دارسی و دولسپس می دیدند و بویژه رضاخانیان و رضاشاهیانی که بدترین خصلت های سه گروه پیشین را تا بی نهایت در خود جمع کرده بودند ، مبلغ و مروج این اباطیل شدند . برخی از این صاحب نظران در حقیقت همان اشعاری را تکرار می کنند که شاعرانشان در زیر کرسی های زمستانی سروده بودند . خواهش می کنم آنها را جدی نگیرید ، بویژه اینکه دیگر می دانیم هرمن کامرون نورمن وزیر مختار جدید انگلیس در ایران  که در فوریه 1920 به این مقام منصوب شده بود :  اندکی پس از ورود به تهران دریافته بود که جنبش های آذربایجان و گیلان ، اساسا قیام بر ضد طبقه ملاک بود که وثوق و بریتانیا از آنها حمایت می کردند .

به مطلب دیگری هم باید اشاره شود .  گمان آقای زید آبادی این است که  جنبش جنگل گیلان ، پس از جنگ جهانی اول آغاز شد اما این جنبش در نخستین سال همان جنگ به راه افتاد  و نه پس از خاتمه آن . نخستین گزارش های ماموران سیاسی نظامی روسیه در گیلان از میرزاکوچک خان و اردوی او به محرم 1333 هق / نوامبر 1914 می رسد .

جناب زید آبادی نتایج تمهیدات و فتنه انگیزی های وزارت مختار انگلیس در تهران را که با قلم و زبان  کرسی خزیدگان ،  متورم شده ، به هیولا تبدیل می کنند و اوضاع اطراف آن هیولا را به وضعیتی می رسانند که به گمان کاسیرر ، می تواند عقل را از کار بیندازد  . بله ، گهگاه در تاریخ بشر ساعاتی هست که عقل در لحظاتی از چاره جوئی در آن باره باز می ماند و حتی به خواب می رود . نظیر آنچه که آیزایا برلین در باره نتایج جنگ های سی ساله در آلمان گفت : زهد ورزی عقل ستیزانه بی زار از عقل و متنفر از بیگانه جماعتی خوار شده  با حس هولناک حقارت ملی . این چنین وضعیتی ناشی از 30 سال جنگ بی پایان و نابودی قریب به 10 ملیون انسان آلمانی و استقرار سیصد امارت  و هزار و دویست خرده امارت در آلمان بود . چنین وضعی یحتمل که  با فرضیه کاسیرر تناسب داشته باشد و یا شاید با وضع ایران در حملات مغول  و سی سال اول از دوران حکومت شان بر ایران تا سقوط عباسیان .  اما در ایران از تیرماه 1299 که صدراعظم مقتدر یعنی وثوق الدوله به فرمانهرمن نورمن  وزیرمختار انگلیس استعفا داد ، تا اسفند همان سال یعنی در طول 9 ماه چه پیش آمد که عقل جامعه و  آدمیانش زایل شد ؟ چه شد که جامعه  – البته آنگونه که شما می گوئید و نه آنگونه که تاریخ می گوید - به پیشواز دجال رفت ؟ آقای زید آبادی ! چنین ادعائی خود نشانه ای از عقل گریزی است . مواظب باشیم . بویژه از تاسیس وضعی مصنوعی و کاذب و نشاندن آن به جای وضع واقعی اجتناب کنیم . شاید اشاره ای که می آید چندان خوشایند آقای زید آبادی نباشد اما اهمیتی ندارد  . آنچه را که نازی ها در شوروی مرتکب شدند با هیچ موردی در تاریخ بشر قابل قیاس نیست اما چرا در این سرزمین و در حکومتش ، آن عقل مستأصل و منفعل که کاسیرر احتمال می دهد ، پیدا نشد؟ پاسخش را دویچر داده است : زندگی روزانه رهبری شوروی در سرتاسر چهارسال خصومت و جنگ چنین بود : صبری خارق العاده ، سرسختی و بیداری و هوشیاری ، حضور مطلق و دانائی مطلق . این رهبری نمی توانست بدون استقامت مردم چنین استحکامی یافته باشد . پشتوانه این استحکام ، اجزای متنوعی دارد و یکی از آن ها ، عقل فعال فرد انسانی  و جامعه شوروی بود. عقل فعالی که حتی در کودکانش نیز جریان داشت و به همان ترتیبی خودرا نشان می داد که در صفحات پایانی فصل 12 ( چشم شیشه ای ) از کتاب قربانی کورتزیو مالاپارته آمده است : افسر آلمانی دستور داد تا آن کودک ده ساله اوکرائینی را که بسوی آلمانی ها شلیک کرده بود ، اعدام کنند اما پیش از اعدام بدو گفت ، یکی از دو چشم من مصنوعی است ،  اگر بگوئی کدام  یکی  است ، آزادت می کنم و او بلافاصله گفت چشم چپ تو ،  چون از دو چشمت  تنها در همان یکی نشانی از آدمیت می بینم. 

آقای زید آبادی در باره محبوبیت رضاشاه  میان مردم ( 49 – 53 ) نیز همان کرسی نامه ها را تکرار می کنند و همان قابلیت ها و کارکرد ها را که ادعای دیروز دربار پهلوی و مدعای امروز طرفداران دربار مفقود پهلوی است بدو نسبت می دهند . به گمان ایشان : سردار سپه وجه مادی ( در ص 53 نوشته اند وجوه عینی )  مورد نیاز پدیده ملت – دولت از جمله تشکیل ارتش مدرن  و گسترش اقتدار دولت مرکزی و ایجاد ثبات و امنیت و نظام آموزشی یکپارچه و تاسیس عدلیه جدید و نهاد هائی مانند آن را که لازمه بخشی از دیوان سالاری مدرن ؟  است اجرا کرد .( کلمه مدرن و چند کلمه دیگر  در سی سال اخیر آنچنان بی جا و بی مورد به کار آمده که موجب کراهت از این مفهوم ارزشمند شده است ) .

از تقسیم بندی ایشان در باره وجوه دوگانه مادی یا عینی  و غیر مادی پدیده ملت – دولت  در می گذریم  زیرا که چون و چرای بسیار دارد و حتی نادرست می نماید چراکه هر امرعینی در جهان مادی ، خود نیز مادی است حتی خیالات دور و دراز و افسانه ها و اساطیر . شاید مراد ایشان از غیر مادی ، معنی دیگری باشد که امید واریم در آینده آن را روشن نمایند اما گذشتن از ظلمی که  انتساب تحولات مورد نظر آقای زید آبادی به رضاشاه بر ملت ایران وارد می کند ، ناممکن است . ایشان به نظر همانند برخی دیگر از فعالان سیاسی اجتماعی اصلاح طلب ، برای امثال ذکاء الملک فروغی حرمتی قائلند با این همه تعجب آور است که چرا به مجموعه مقالات او نگاهی نداشته اند تا ببینند که عدلیه جدید ایران از چه زمانی دائر شده است .در همین مقاله به این مطلب اشاره شده است : سال 1290 شمسی .  و نخستین مجری آن هم محمدعلی فروغی وزیر عدلیه وقت بود . اما رضاشاه با عدلیه مشروطه چه کرد ؟ از آقای زید آبادی تقاضا دارم نگاهی به اصل 82 متمم قانون اساسی مشروطیت و تفسیریه  آن در مرداد 1310داشته باشند و ببینند که رضاشاه بر سر آن اصل ضروری  و دورانساز چه بلائی آورده است .

اصل 82 متمم قانون اساسی : تبدیل ماموریت حاکم محکمه عدلیه ممکن نمی شود مگر به رضای خود او .

قانون تفسیر اصل 82 متمم قانون اساسی : مقصود از اصل 82 متمم قانون اساسی آن است که هیچ حاکم  محکمه عدلیه را نمی توان بدون رضای او از شغل قضائی به شغل اداری و یا به صاحب منصبی پارکه منتقل نمود و تبدیل ماموریت قضات با رعایت رتبه آنان مخالف با اصل مذکور نیست .

آقای زید آبادی ! می توانید تصور کنید که همین تفسیر چه نتایج وخیمی برای شهروندان ایرانی داشته است؟  مگر جز این است که استقلال قوه قضائیه تنها موکول به  استقلال شخص قاضی از دولت است و اگر قاضی بدینگونه در معرض تطاول دولت قرار بگیرد آیا می تواند به زیان دربار و دولت  و به سود شاکیان آن حکمی صادر کند ؟ تا آنجا می دانیم از سال 1309 تا 1320 فقط یک نفر چنین کرد و ناگزیر از استعفا شد : احمد کسروی .

آقای زیدآبادی ، توقع از شما چنین است که برای وضعیت آموزش و پرورش نوین ایران پیش از سلطنت رضاشاه به کتاب مدارس جدید در دوره قاجاریه نوشته آقای دکتر اقبال قاسمی پویا نگاهی بیندازید تا دریابید که دستکم  80 سال پیش از رضاشاه ، چنین روندی  آغاز شده بود و تا زمان رضاخان و سپس رضاشاه  صد ها مدرسه طرز جدید بر پایه نظام هماهنگ آموزشی تاسیس شده بود . از ایشان انتظار می رود تاملی در باره دانشگاه تهران داشته باشند تا آگاه شوند که 6 دانشکده از 9 دانشکده این دانشگاه دهها سال پیش از تاسیس دانشگاه تهران دائر بوده است . به ایشان باید نشان داد که بیشتر از نصف در آمدهای نفتی دولت ایران صرف ارتشی شد که تعداد پرسنل دائمی آن  5/2 برابر  استاندارهای نظامی در دوران صلح بود . یکی از زیان های ملی تاسیس ارتش مدرن به طرز رضاشاهی ، کاهش تولید محصولات زراعی بود . فروغی در یادداشتی مورخ جمعه 29 اسفند 1320 در باره علل تقلیل محصولات زراعی ، همراه عوامل دیگر از  " کم شدن زارع به واسطه نظام وظیفه و ..." سخن می گوید . با این وجود طبق ارزیابی پیر هانری دولا بلانشته  کاردار سفارت فرانسه در ایران بسال 1317 شمسی ، اگر کارشناسان نظامی فرانسوی که در ارتش ایران خدمت می کردند ، از ایران خارج می شدند ، ارزش نظامی  ارتش ایران چنان تنزل می کرد که به سطح کارآئی ارتش در دوران قاجار می رسید .

وخامت وضع بهداشت و درمان هولناک بود . شهر تهران در سال 1320 با  حدود 600 تا 700 هزار نفر جمعیت فقط 40 پزشک داشت . بیماری ها بویژه مالاریا ، سیفلیس ، تیفوئید ، تب شبه تیفوئید ،  اسهال خونی بیداد می کرد و مرگ و میر نوزادان و کودکان بین 70 تا 80 % بود . مصرف کنندگان تریاک  بی شمار بودند و از نوجوانان تا کهنسالان را در بر می گرفت .

هیچ شهری صاحب شبکه لوله ای  انتقال آب مشروب و بهداشتی نبود . روستاها که جای خود دارند  .

پارلمان ایران به ناچیزترین واحد اداری در قشون و کابینه رضاخانی و سپس دربار رضاشاهی تبدیل شد  تا آنجا که خود ، اعضای پارلمان را الاغ و ساختمان مجلس را طویله می نامید. 

تحزب از همان آغاز دولتمداری رضاخان چنان مغضوب گردید که در کمتر از چند سال به خاطره ای فراموش شده در اذهان مردم مبدل شدو مطبوعات از آن بدتر .

خروج از شهر ها ممنوع بود مگر با موافقت شهربانی و تملک رادیو و گوش سپردن به ان نیز تنها با اجازه شهربانی ممکن می شد .

سانسور بر همه امور حاکم بود و از همان سال ها که لقب سردار سپه داشت و هنوز سلطنت را تصاحب نکرده بود ، تا هر اندازه که می توانست و یا هرکجا که میسر بود اجرا می کرد . مردم حتی در نامه های خودنیز نمی توانستند از غصه های خود بنویسند .

قریب 50 هزار کیلومتر مربع از کشور ایران مشتمل بر ملیون ها هکتار  املاک مرغوب دائر و بائر و مزارع آبی و دیمی  و جنگل ها و مراتع  ایران -  در شمال از رودسر تا حوالی مشهد و در غرب از پشت کرمانشاه تا مرزهای عراق  و همه پشتکوه لرستان یا ایلام امروزی ،  بخش بزرگی از املاک حواشی جاده موسوم به جاده مخصوص کرج یعنی مخصوص اعلیحضرت و از کرج تا حوالی اشتهارد و طول جاده چالوس که در گذشته به خط مخصوص شناخته می شد یعنی مخصوص اعلیحضرت  و املاک بزرگی در کاشان و فارس متعلق به رضاشاه شدو این تملکات از همان فردای وزارت جنگ و فرماندهی قزاقخانه ایران آغاز شده بود . او در سال های 1311 – 1312  به فکر تملک تمامی استان لرستان افتاد اما یادداشت شجاعانه حاج عزالممالک اردلان حاکم لرستان و سرهنگ حاجعلی رزم آرا فرمانده تیپ خرم آباد و هشدار هایشان در باره واکنش های خطرناک مردم لرستان مانع از انجام نیات رضاشاه شد . رضاشاه در سال 1319 ضمن توقفی در جاده میان رودسر و لنگرود ، سرهنگ علی اکبر درخشانی را فرمان داد تا منطقه بزرگ طالقان را که قریب یکصد روستا داشت برای او به اصطلاح خریداری کند اما درخشانی با ارائه دلائلی با خواسته او مخالفت کرد و در نتیجه خشم او را برانگیخت و از مقام خود منفصل شد . اگر گفته شود که رضاشاه ثروتمندترین شخص در خاورمیانه بود اغراق نشده است زیرا قریب نیمی از نقدینگی موجود در بازار های ایران به حساب های بانکی او تعلق داشت .

تروریسم دولتی رضاخانی از همان فردای وزارت جنگ  و فرماندهی قشون متحد ایران آغاز شد . اگر وثوق الدوله تنها به یک مورد ترور دولتی متهم بود – قتل ابوالفتح زاده و منشی زاده سران کمیته مجازات  در راه تبعید و به بهانه اقدام به فرار – رضاخان از سال 1300 به چنین اعمالی مبادرت نمود . به فرمان او از همین سال چندین نفر از مردان عشایری که متهم به راهزنی و شرارت بودند ، بدون هرگونه تشریفات قانونی پیش بینی شده در نظام قضائی ایران ، اعدام شدند  و از سال 1302 ترور های پنهانی مردمی که می توانستند سد راه قدرت غیر قانونی او قرار گیرند به صورت های مختلف صورت گرفت  نظیر ترور علی مردان خان  امیر اعظم سرکرده عمده ایل بیرانوند و  میرزاده عشقی و میرزایحیی واعظ قزوینی . یکی از بدترین جنایات او ترور سه افسری بود که اسناد مالی وزارت جنگ و اختلاس های رضاخان صدراعظم را در اختیار مدرس گذاشتند و موجب رسوائی رضاخان در مجلس و جامعه شدند . یک هفته بعد جسد و سر بریده شده یکی از آن افسران که فرزند دکتر نصرت الحکما  و برادرزاده حکیم الملک میرزاابراهیم حکیمی بود در قنات عشرت آباد پیدا شد و چند روز بعد شایع گردید که دو افسر دیگر که در افشای دزدی های رضاخان با پسر نصرت الحکما همکاری داشتند ، در جنگ های لرستان کشته شده اند . اسماعیل خان صولت الدوله قشقائی را که نماینده مجلس بود ، در سال 1311 به زندان انداختند و همانجا اورا کشتند . ماموران شهربانی در سال 1316 مرحوم سید حسن مدرس را از خواف به زندان کاشمر منتقل کردند و همانجا اورا کشتند . دکتر تقی ارانی را در سلول بیماران تیفوسی انداختند تا بیمار شد و سپس از درمان او خودداری کردند و به این ترتیب او کشتند . اعدام زندانیان محکوم به حبس و بازداشت مجدد و غیر قانونی رندانیانی که مدت حبس شان پایان یافته بود و خودداری از محاکمه بسیاری از بازداشتیانی که سالها زندانی بودند و هنوز هیچ اتهامی بدانان تفهیم نشده بود بخشی دیگر از جریان تروریسم دولتی رضاشاهی بود و پشتوانه به اصطلاح قانونی  این گونه ستمگری ها تصویب قوانین سیاه 1310 بود که بسیاری از آزادیخواهان را در معرض خطرزندان های طویل المدت می انداخت و هرگونه فعالیت سیاسی و اجتماعی را نا ممکن می کرد

قتل رجال سرشناس دربار و دولت خود او  نطیر  عبدالحسین تیمورتاش و جعفرقلی خان سردار اسعد بختیاری و حتی خودکشی  علی اکبر داور و قتل شیخ خزعل بسال 1315 در جعفرآباد شمیران و قتل  نصرت الدوله فیروز بسال 1316 در زندان سمنان همگی از صیغه تروریسم دولتی بود . بگذریم از قتل پنهان دهها نفر از معترضان به تصرفات غیرقانونی  پهلوی در املاک کوچک و بزرگ آنان و بگذریم  و بگذریم و بگذریم ....

آقای زید آبادی ! تاریخ در باره عملیات محمدعلی پاشا موسس سلسله خدیوان مصر که بسیاری از اعمالش به گونه ای شباهت هائی با اعمال رضاشاه دارد ، به هردلیلی ، بر مضامین ترقی خواهانه  برخی از عملیات او صحه نهاده است اما در باره هیچیک از جانشینان او که اعمالشان نیز شبیه او بود چنین حکمی صادر نکرده است زیرا اگر محمدعلی پاشا در میانه قرن 13 هق ، با ترتیباتی زننده و خونین ، کشور مصر را از دروازه ای گذرانید که می توانست به تجدد برسد ، جانشینانش اما کشور مصر را از مسیری دیگر به جایگاهی واپس بردند که بسیار عقب تر از دروازه ای بود که جد شان از ان گذشته بود . ایران نیز نمی توانست دوبار محمدعلی پاشا را تجربه کند . اگر نادرشاه را صورت تراژیک چنان گذاری تصور کنیم ، رضاشاه ، کاریکاتور آن صورت بود . اگر نگین انگشتری نادر شاه با بیت زیر مسجع بود :

نگین دولت ودین رفته بود چون از جای                       بنام نادر ایران قرار داد خدای .

اما در باره رضاشاه از همان آغاز نسبت به او همان تصوری رواج داشت که پس از فرار او بر زبان مردم آمد :

تاریخ پادشاهی ضحاک ثانوی                                    از نام او بجوی رضاشاه پهلوی

تلقیات آقای زید آبادی در باره رضاشاه شاید از منظر هگلی مشاهده تاریخ -  از گذشته تا آینده -  قابل تصدیق  باشد اما تنها درصورتی که  این منظر ،  اعتبار عقلی و تاریخی داشته باشد . اما چنین نیست  زیرا  این تصور که موسولینی و عمر مختار ، هر دو در تاریخ یک نقش دارند یعنی هر دو تاریخ را به پیش می برند، درست به این معنی است که بگوئیم عزرائیل و اسرافیل هر دو یک نقش را ایفاء می کنند .

ایشان درباره یک دوره اساسی از تاریخ بشریت که با دستاوردهای خود ، جامعه انسانی را دهها گام بیشتر از قابلیت های هماورد انش  به پیش رانده است – دوران پس از انقلاب اکتبر و تشکیل اردوگاه سوسیالیسم -  متاسفانه همان معانی و مضامینی را به کار می برند  که ویرانگران بنیاد های ملت – دولت از ان سود می جویند . این بنیاد ها برای صاحب این قلم ، پسندیده و مطلوب هستند همانگونه که برای آقای زید آبادی اما من تردیدی ندارم که تخریب گران بنیاد های ملی کشور های گوناگون جهان ، هر مقاومتی در برابر خودرا به توتالیتاریسم نسبت می دهند – اصطلاحی جعلی و غیر اجتماعی که در کارگاه پروپاگاندا سازی  فاشیسم و امپریالیسم ساخته شده است – این عبارت بیشتر تذکری بود به هموطنی که با تالیف رساله مختصری در باره ضرورت پرداختن به مفاهیم نوین سیاسی اجتماعی و چگونگی پیدایش ان در میهن ما ، می خواهد  جامعه فرهنگی و روشنفکری و صاحبان عقیده و اندیشه های دینی و سکولار  میهن خودرا ترغیب کند تا به سادگی از کنار وظیفه تاریخی خود درباره این مفاهیم گذر نکنند و غفلت های گذشته را جبران نمایند . اگر چنین است ، آقای زید آبادی ؛ زبان دیگری را بر گزینیم .

مولف محترم در ادامه نوشته خود ، فصلی درخشان از تاریخ ایران را که بازتاب حضور بلاواسطه عنصر ملیت واقف به خود است  – به گمان من تحت تاثیر همان تلقی که افراط را نمونه جعلی پدیده ها می داند – از جایگاه حقیقی اش  دور کرده اند و قابلیت های عینی جامعه ایران را که علیرغم فشارهای مستمر تاریخی قدیم و جدید و بر پایه روند های درونی بروز کرده بود ، از کلیت جامعه جدا می سازند . ایشان در باره ناکامی دکتر محمد مصدق به تهمت هائی پرداخته اند که از شدت کهنگی ،  زنگار بسته اند  و از شدت نادرستی ، سیاه شده اند . در باره این فرض ایشان  که فوران گهگاهی  حساسیت های عاطفی مصدق نسبت به سرنوشت مردم ایران منزلت اورا در چشم خارجیان کاهش می داد ( ص 58 ) ناگزیر این سئوال پیش می آید که کدام خارجیان ؟ همانانی که به قول خود مصدق ، سرنوشت ملتی را با 40 % از نفت ایران معامله کردند . تازه برای چه کسانی ؟ برای مردم خود ، خیر . بلکه برای مشتی سرمایه دار زالو صفت و تعدادی سهامدار سفته باز که حاضرند انسان های بسیاری را فدای حفظ ارزش سهام خود کنند . پس گومباد .

گروه دیگری از خارجیان نیز بودند که به احترام او نامش را بر خیابان شهری از کشور خود گذاشتند . آیا این خارجیان ارزشی کمتر از گروه بالائی دارند ؟  ملیون ها انسان زحمتکش در جهان از مبارزه و استقامت دکتر مصدق علیه سازندگان جهنم زمینی یعنی علیه امریکا و انگلستان ، حمایت می کردند . آیا این منزلت   ارزشی کمتر از منزلت مورد نظر رهبران امپریالیسم دارد ؟  

جناب زید آبادی ! اهدافی را که  مصدق در سیاست خارجی تعقیب می کرد   پیش از او در جای دیگری و زیر گوش امریکا تجربه شده بود و تحقق آنها نیز چندان سخت و ناگوار نبود . اگر لازارو کاردناس رئیس جمهوری شریف مکزیک توانست در سالهای 1935 – 1939 صنعت نفت مکزیک را ملی کند و بر مقاومت هر چه بیشتر تراست های نفتی امریکا و انگلیس و بویژه بر تهدیدات کثیف  و زننده آن دولت ها  غلبه کند ، مصدق نیز می توانست و حتی توانائی ها و قابلیت های ملی اش بیشتر از کاردناس ، و متحدان بین المللی اش نیز افزون تر از مکزیک بود . مصدق از نقصان دیگری در رنج بود . نقصانی که بیرون از اراده ملی و بطور عمده در دربار و همراهان دربار مشتمل بر  فرماندهان ارتش و روسای نیروهای انتظامی و  ملاکان و ایلخانان و کلانتران عشایری و لمپن ها و اوباش شهری و روشنفکران خودفروخته و عناصر فرصت طلب  و روحانیان محافظه کار درباری و غیر درباری و بورژوازی کمپرادور جریان داشت .

کاردناس فروش نفت خودرا بر خود تحریم نکرد اما مصدق برای تامین اطمینان خاطر سازندگان این نقصان و حامیان بین المللی آنان که حاضر بودند سرنوشت ملتی را با 40% سهام نفت ایران طاق بزنند، فروش نفت را برخود تحریم کرد و آن  نیروهای بین المللی را که از تحریم کنندگان نفت ایران هراسی نداشتند ، از مدار شریکان تجاری نفت ایران خارج کرد . به قانون طرز اجرای قانون ملی کردن صنعت نفت بنگرید تا دریابید که مصدق از بیم ارتجاع داخلی و امپریالیسم بین المللی چگونه فروش نفت را به مشتریانی که امپریالیسم و استعمار با آنان دشمن بودند، بر خود حرام کرد و چگونه دست همان مخالفان بین المللی را در کودتا علیه خود و ملت ایران باز گذاشت . بی انصافی است که مصدق را از بابت تهمت هائی که کودتاچیان برای او تراشیده اند سرزنش کنیم و اشتباه دیگر او را که اتفاقا اجتناب پذیر بود از نظر دور بداریم . خارجیانی که شما از آنان همچون ضمانت های الزامی برای حفط منزلت دکتر مصدق نام برده اید ، می دانستند که اگر او از آن اجتناب بگذرد ، دیگر نمی توان بدامش کشید پس تا آنجا که توانستند بر موانع عبور او از آن اجتناب افزودند و برخی همراهانش را  ترغیب کردند که اورا برای باقی ماندن در چنبره آن اجتناب تحت فشار بگذارند  – از جمله یکی از آموزگاران شما که در همین رساله احترامتان را به او نشان داده اید – دکتر مصدق  تا دو سه ماه آخر همچنان عبور از آن خط فاصل میان انتخاب  دوستی با غرب و یا دشمنی با آن را که دست ساز امپریالیسم بود در تعویق نهاد وچون دیگر امیدش را به خارجیان بالائی از دست داده بود به سراغ دشمنان غرب رفت  و چه دیر رفت . آقای زید آبادی موقعیت تراژیک مصدق این نبود که تعلقات مشروطه خواهانه خودرا زیرپا نهاد بلکه آنجا بود که بسیار دیر دریافت که چگونه خود دست و پایش را بسته است .

ماده هفتم قانون طرز اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت مصوب اردیبهشت 1330 همان بندی است که مصدق خود بر دست و پایش نهاده بود و دوسال بعد با تعلیق آن ماده در صدد بر آمد که دایره دوستان و یا خریداران نفت ایران را  اتساع دهد اما این در زمانی شد که دیگر به قول خود او دیر شده بود و باز هم به قول خود او دیگر استالین نبود تا دول استعماری از او ملاحظه کنند : ...تا استالین فوت نکرده بود ، دول استعمار از او ملاحظه می کردند و ملت می توانست تا حدی اظهار حیات کند و روی همین احساسات بود که من ظرف دوروز قانون ملی شدن صنعت نفت را از تصویب دو مجلس گذرانیدم و باز روی همین احساسات بود از شرکت نفت که قسمتی از خاک ایران را تحت سلطه و نفوذ خود قرار داده بود ، خلع ید کردم و بعد از استالین چون قائم مقام او شخصیتی نداشت ، ملاحظات دول استعمار از ان دولت از بین رفت و ایدن وزیر خارجه انگلیس مسافرتی به امریکا نمود و مذاکراتش با آیزنهاور  به این نتیجه رسید که رئیس جمهوری تصویب کند آزادی یک ملتی را با 40% از سهام کنسرسیوم مبادله کنند و شرکت های نفت امریکا به مقصودی که داشتند برسند ( خاطرات و تالمات ، ص 345 ) . این  شناخت از دولت شوروی و شخص استالین ، پنج بار در خاطرات و تالمات مصدق تکرارشده است. ببینیم : ورود دولت اتحاد شوروی در صحنه سیاست ایران سبب شد من و عده ای که در طهران و سایر نقاط زندانی بودیم و جانمان در خطر بود ، آزاد شویم ( ص 386 )...چون استالین هنوز حیات داشت  نمی خواستند دولت را  از طریق کودتا ساقط نمایند(ص 185) ...فوت استالین که در 16 اسفند روی داد موقع را برای سقوط دولت من مساعد کرده بود(ص 189)... ایدن وزیر خارجه دولت  انگلیس که پس از مدتی انتظار به محض اینکه استالین از بین رفت و زمینه زورگوئی برای دول استعمار فراهم گردید ، سفری به امریکا نمود و رئیس جمهوری امریکا را موافق نمود که آزادی یک ملتی را با جهل درصد سهام کمسرسیوم مبادله کند. ( ص 395 – 396 ) .

به نظر می آید که همین اظهارات صریح  مرحوم مصدق برای پاسخ دادن به آقای زید آبادی کافی باشد که می گوید :  مصدق با نادیده گرفتن تعلقات مشروطه خواهی و انحلال مجلس هفدهم ، قربانی شدن رمانتیک را به راه حل های کم هزینه تر عبور از بن بست سیاسی پیش رویش ترجیح داد و عملا به پیروزی اخلاقی ناشی از کودتاعلیه دولت خود راضی شد ( ص 58 ).

البته هنوز هم کسانی پیدا می شوند که بگویند این اعترافات ناشی از کهولت و ناشی از اصرار بر اشتباهاتی است که سرنوشت دولت مصدق را به کودتا رسانید و اگر چنین اشتباهاتی نبود و سیاست ها برای اهداف امکان پذیر اتخاذ می شد ، به احتمال فراوان ، کودتائی هم نبود . بخشی از این پافشاری بر نقش اشتباهات مصدق در تعیین سرنوشت او در نوشته آقای زید آبادی هم دیده می شود . آنجا که می گوید : مصدق ...اهدافی را در حوزه سیاست خارجی خود دنبال کرد که ...تحقق آنها در ان دوره خاص امکان پذیر نبود...وناکامی در جلب موافقت قدرت های جهانی به خصوص ایالات متحده امریکا برای ملی شدن نفت ایران...چنان بر او گران آمد که برای رهائی از تناقضاتی که به نحوی اجتناب ناپذیر دامن اورا گرفته بود.در موقعیتی تراژیک قرار گرفت (ص 58 ).

هر فعال ترقی خواه اجتماعی حوادث را بر پایه جایگاه و موقعیت و منزلت و منافع  نیروهائی که در آن حوادث دخالت دارند ، تحلیل می کند و از انتساب روند های اساسی  به یک دسته احساسات غیر موثر اما دخیل در همان روند ها  پرهیز می نماید. اگر آنچه را که آقای زید آبادی به مرحوم مصدق نسبت می دهند، واقعیت داشته باشد ، جز اینکه چنین واکنشی را در برابر خیانت دیگران علیه ملت ، یک  خودکشی و از آن بدتر یک عوام فریبی  بدانیم  ، چاره دیگری نیست . اما این صفت را محمدرضاشاه و دربارش و سازمان سیا و مامورانش و روشنفکران خودفروخته و پیروانشان و محافظه کاران بی ایمان و مریدانشان و ایرانیان برخوردار از غارت نفت و خانواده هایشان  به آن مرد ملی وطن خواه مردم دوست  داده اند  و جالب تر از همه این ها ، دوایت آیزنهاور و انتونی ایدن و سر وینستون چرچیل هستند که اورا از بابت انحلال  مجلسی که دهها نفر از اعضایش با رشوه های بدامن و شرکت نفت سابق ، خیانت به  مردم و میهن را دوچندان کرده بودند ، لقب دیکتاتور دادند و متهمش کردند که با کمونیست ها همپیمان شده است و بزودی ایران را به پشت پرده  آهنین می کشاند . 

جای ان است که خون موج زند در دل لعل               زین تغابن که خزف می شکند بازارش .

دکتر مصدق نماینده استقامت ملت ایران و یا ملت – دولت ایران در برابر ملت شکنانی بود که با هر گونه استقلال طلبی مخالفند و تردید در صداقت و صمیمیت مصدق نسبت به مقاومتی که برگزیده بود ، همصدائی با نیروهائی است که گذار مردم متحد از مرحله ملت – دولت را یا نمی پذیرند و یا در انحطاط آن می کوشند . امکان ناپذیری  چنین واقعیتی امروزه منتفی است اما تسری  انحطاط بدان هنوز میسر است .  برای انتقاد از مصدق به سراغ کسانی نرویم که در لباس دوستی با آن مرد شریف ، بدو خنجر زدند – در ایران امثال مظفر بقائی و حسین مکی و حائری زاده یزدی – و یا به کسانی استناد نکنیم که از همان زمان در خدمت سرویس های اطلاعاتی و امنیتی امریکا قرار داشتند – نظیر سرهنگ ورنون والترز – که هنگام اقامت مصدق در نیویوک  برای شرکت در مذاکرات سازمان ملل متحد یکی از مهمانداران او بود . اراجیف او مرجع استناد بسیاری از منتقدان مصدق در داخل و خارح شده است و این افسر اطلاعاتی همان کسی است که با درجه ژنرالی  در سال های 1963 – 1964 وابسته نظامی امریکا در برزیل و فرمانده واقعی کودتای مارشال کاستللو برانکو علیه ریاست جمهوری خوائو گولارت در آوریل 1964 بود و در دوران دوم ریاست جمهوری ریچارد نیکسون بر امریکا قائم مقام سازمان سیا شد و به اندازه ریچارد هلمز در طراحی و اجرای کودتای ژنرال پینوشه علیه دکتر آلنده دخالت داشت.

بی تردید مصدق نیز همانند همه آدمیان بزرگ اشتباهات حتی بزرگ داشته است اما انچه را که در کتاب آقای زید آبادی به ان مرحوم نسبت داده شده ، بدور از واقعیت است و بیشتر از جانب نیروهائی تعریف می شود که  در تعلیل حوادثی که به سود آنان بوده است ، هیچ اعتنائی به پیچیدگی ها نمی کنند. آنان پیروز میدان شده اند و کاری ندارند که مغلوب این میدان چه بر سرش آمده و چرا شکست خورده است . اما بسیار خشنود می شوند اگر تعلیل هائی که در آن ها از پیچیدگی های دست ساز امپریالیسم صرف نظر می شود،ادامه داشته باشد زیرا که در حوادث مشابه می تواند به یاری شان به شتابد و به خروج شان از تنگناها کمک کند.

آقای زید آبادی همین طرز برخورد را با برخی احزاب سیاسی معروف ایران در فاصله سال های 1320 – 1332 نیز تکرار کرده اند و همانگونه که دکتر مصدق را ملامت می کند  که برای رهائی از تناقضاتی که دامنگیرش شده بود ، پیروزی اخلاقی را بر پیروزی ملی  ترجیح داده – البته به زعم خود شان و مراجع معلوم الحالی همچون ورنون والترز - برخی سازمان های سیاسی و اجتماعی معروف را نیز متهم می کنند که منافع بین المللی ناموجه را بر منافع ملی ترجیح داده بودند – باز هم به استناد روایات همانانی که مصدق را به ترجیح پیروزی اخلاقی بر پیروزی ملی متهم می کنند – البته آقای زید آبادی در این اقتباس ها تقصیری ندارند زیرا قواعدی که ایشان برای تشکیل دولت ملی یا به نوشته ایشان ، ملت – دولت ، از طبقات اجتماعی جدید و نیروهائی که آفرینندگان چنین مقولاتی هستند ، تنها به سرمایه داران و سلطنت های مطلقه اکتفاء کرده اند و به همراهان قهری آنان یعنی رعایا و کارگران هنوز به خود نیامده ،  هیچ عنایتی ندارند و در کل آنان را قابل این نمی دانند که در تشکیل ملت ، نقشی داشته باشند و به طریق اولی هر سازمان سیاسی و اجتماعی نیز که برای آنان بکوشد ، حامل همان بی قابلیتی هائی است که طبقات یاد شده را سترون کرده است .

از انقلاب مشروطیت تا انقلاب اسلامی و انقراض سلطنت ، هر سازمان سیاسی و اجتماعی و هر شخصیت مردم دوست وطن خواه و هر نیروی مترقی پیشرو بویژه هنگامی که خواسته است دهقانان و چادرنشینان را در جایگاه شایسته ای که از قبل متعلق به آنان بوده ، بازگرداند ، ارتجاع طبقاتی بویژه ملاکان بزرگ و پیروانشان و خوانین  عشایری و اتباعشان و سرمایه داران و طرفدارانشان با هرچه که می شد در هر اندازه  ای بکار گرفت ، به تشویه نیات و خدمات آنان پرداختند و سپس به نابودی شان کوشیدند و در این راه چه ها بر سر همه مردم - به جز خودشان و پیروانشان - که نیاوردند . آقای زید آبادی ،  شما داستان عملیات حزب معلوم الحال جنگل کلارستاق را خوانده اید ؟ از اعمال نهضت قلابی جنوب خبر دارید ؟ به سابقه نهضت قلابی تر غرب واقف هستید ؟ از اقدامات نصرت الله خان صوفی سیاوش در شرق گیلان با خبرید ؟ از تاریخچه خاندان ذوالقاری زنجان و اعمالشان با رعایای شان مطلع هستید ؟ از اعمال خانواده جهانشاه خان امیر افشاری با چادرنشینان و رعایای روستائی شان  اطلاع دارید ؟ .

آقای زید آبادی به احتمال قوی  از آنچه که گروه بدامن در ایران و بویژه در تهران انجام داد خبر ندارند و برای راهنمائی ایشان ، پر بیراه نیست که به آخرین سخنرانی مرحوم آیت الله طالقانی در امامت  نماز جمعه تهران ( شهریور 1358) توجه کنند تا از مشاهدات ایشان در خانه سید محمد بهبهانی آگاه شوند . شاید آن سخنرانی به خاطر ایشان نیاید اما خاطرات مرحوم آیت الله منتظری که هست . به این کتاب رجوع کنند و از مشاهدات خانه ابوالقاسم پاینده و اعلامیه هائی که همان مترجم نامدار با خط قرمز و به نام حزب توده علیه همه رجال ملی و مذهبی تهران می نوشت  و می داد که به خانه های همانان بیندازند ،  با خبر شوند و این تازه نوک کوه یخ بود . راستی آقای زید آبادی هیچ می دانید که تنها سازمان سیاسی ایران که می کوشید اوضاع و احوال رعایای ایران را که بیش از 65% آحاد ملت ایران را تشکیل می دادند - با حد اقل امکاناتی که برایش مهیا بود – بهبود بخشد و آن طبقه عظیم را در جایگاهی باز گرداند که طبقه حاکمه ایران ، از آن بیرونش کرده بود ، همان سازمان سیاسی است که شما آن را بی اعتنا به مفهوم و یا پدیده ملت – دولت و مبانی آن خوانده اید؟ . تنها سازمانی که با انواع کوشش ها و روش های جمعی و فردی در صدد بود تا به هرترتیبی جایگاه رفیع زحمتکشان را در گردونه ملیت و دولت ملی به دیگران بنمایاند و خفتگان را بیدار کند و  خواب زدگان را هشدار دهد که ملت تنها شما نیستید و سهم زحمتکشان در تشکیل این معنا بیش از آن است که شما می پندارید ، همان گرایش ها و سازمان هائی است که شما در باره شان نوشته اید: ملت – دولت و مبانی آن نزدشان قدر و ارزشی نداشت ( ص 56 ). ورود توده های مردم و به ویژه زحمتکشان  به عرصه های سیاسی و اجتماعی ، تنها مسیر تقویت و تکمیل ملت – دولت و حکومت ملی و نظام  اجتماعی مترقی و پیشرو است و هر سازمان و اندیشه سیاسی  که در این باره بکوشد ، خدمتگزار است . حتی اگر شما و آموزگارانتان آن را نبینید .  بویژه کسی همچون مهندس بازرگان که در اثنای ریاست بر دولت موقت فرموده بود : قانون 1310 هنوز معتبر است . آقای زید آبادی ؛ حتما معنای این عبارت را می دانید . با این حال ناگزیرم که معنا و مضمون تاریخی و سیاسی آنرا همانگونه که مورد نظر طراح و مجری آن قانون سیاه بود ، اعلام کنم : ملتی در کار نیست .

این یکسوی داستان است اما سوی دیگر آن که ناظر بر انکار چنین واقعیاتی است و بیشتر از ان جهت که با راهنمائی دلالت های خصمانه دشمنان ملی تشویق می شود ،  افلاج در معرفت و آگاهی مردمانی است که هنوز مبتلا به نتایج شکست پیشین اند . آقای زید آبادی بی آنکه بدانند خود بازنمای چنین بلیه ای شده اند و برای این آسیب شناسی ، انتظار می رود که با ملاحظه احوال چند سال اخیرخود شان از آنچه که در باره مبانی فروپاشی برخی سازمان های سیاسی ایران گفته اند ( ص 72 ) عدول کنند . بخشی از وظیفه روشنفکر وطن خواهی همچون آقای زید آبادی و یا هر کس دیگری که می خواهد تغافل گذشتگان در باره امروز به تغافل ما نسبت به آینده تبدیل نشود ناگزیر از آن است که  در پاکسازی آگاهی از کذب و کج نمائی بکوشد  و به تشکیل اگاهی سالم و ملی و  مترقی کمک کند .  این راه  سخت و دشواری است اما به قول معروف :

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج 

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست .

 

نوشتار در فرمت PDF

ملت بورژوازی ، ملت زحمتکشان

 

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: