نویدنو 20/07/1398
چاپ مطلب
انگار باز - چیزی در قلب زمین
می شکند،
و هیولایی از ماورای قرون
سر بر می آورد
و گهواره کودکان را ؛
به گودالهای زمین پرتاب می کند
برای روژئاوا ،
رحمان
همیشه شادمانیم کوتاه بود
همیشه پشت پلکهای خسته ام
اتفاق تازه ای
خواب از چشمان پرنده ربوده است
انگار باز - چیزی در قلب زمین
می شکند،
و هیولایی از ماورای قرون
سر بر می آورد
و گهواره کودکان را ؛
به گودالهای زمین پرتاب می کند
و گلوله ها....
سینه های سرخ را نشانه رفته است
( شلیک به شقیقه آزادی ...)
و مرگ...
در چشم اندازی از غبار و سیاهی,
از مقابل چشمانم دور نمی شود
هیچ جای جهان ؛
دور از من نیست
اما از دیروز ...
خودم را گم کردم؛
نمی دانم به کدام سو باید بروم
به دریا می زنم
که این دنیا سراب است.
خسته ام ,
در این شب تنهایی ,
بی کسی ...
که آوایم از سیاهی می گذرد
آیا به صبح می رسد !؟
رحمان - ا
۲۰/07/ ۱۳98
|