نویدنو:14/10/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

زيباترين غريق جهان

گابريل گارسيا ماركز - برگردان: خسرو باقري

 

 

برای مرتضي ميثمي

 

نخستين كودكاني كه شئ‌ای تيره‌گون و اغواكننده را ديدند كه از دل دريا برآمد و به ساحل نزديك شد، پيش خود انديشيدند كه شايد كشتي دشمن باشد، اما چون ديدند كه پرچم و دكلي در ميان نيست، انديشيدند كه شايد اين شئ، پيكر نهنگي است، اما وقتي سرانجام آب، آن را روي ساحل آورد، و آن‌ها دسته‌ي جلبك‌ها و شاخك‌هاي ستاره‌ي دريايي و بقاياي ماهي‌ها و خرد و ريزهاي ديگر را از پيكرش ستردند، تازه يافتند كه آن شئ پيكر مرد غريقي است.

تمام آن بعدازظهر، كودكان با پيكر مرد غريق بازي ‌كردند؛ او را با ماسه‌هاي ساحل مي‌پوشاندند و بعد دوباره ماسه‌ها را كنار مي‌زدند، تا آن‌كه رهگذري از سر حادثه آن‌ها را ديد و خبر در دهكده پيچيد. مرداني كه پيكر او را به نزديك‌ترين خانه رساندند، دريافتند كه او از هر جان باخته‌اي كه ديده بودند، سنگين‌تر است؛ تقريبا" به سنگيني يك اسب. و با خود گفتند كه شايد مرد غريق، مدت‌هاي مديد در دريا شناور بوده و آب در استخوان‌هايش رخنه كرده است. و وقتي در خانه، بر كف اتاقش نهادند، دريافتند كه قامت او از همه‌ي مردان دهكده، بلندتر است، زيرا پيكرش به سختي در اتاق جاي گرفت و پيش خود انديشيدند كه شايد اين در سرشت مردان غريق است كه پس از مرگ هم قد مي‌كشند. از او عطر دريا برمي‌خاست و پوستش را لايه‌اي از گل و لاي و فلس ماهي پوشانده بود، و تنها از ظاهر پيكرش، مي‌شد دريافت كه انسان است؛ كه پيكر انسان است.

لازم نبود تا سيمايش را از اين لايه‌ها بزدايند تا دريابند كه جان باخته، غريبه است و ناآشنا. دهكده‌ي آن‌ها، تنها بيست‌تايي خانه چوبي داشت؛ اين‌جا و آن‌جا پراكنده، با حياط‌هايي از سنگ كه در آن‌ها گلي نمي‌روييد؛ دهكده‌اي در انتهاي دماغه‌اي بي‌آب و علف. دهكده آنقدر كوچك بود كه مادران هميشه با ترس و وحشت از اين سو به آن سوي سرك مي‌كشيدند، مبادا كه كودكانشان را باد برده باشد، و در سال‌هاي گذشته، باد كودكاني را برده و كشته بود و مردم دهكده پيكر آن‌ها را از فراز صخره‌ها به دريا سپرده بودند زيرا دريا آرام و سخاوتمند بود. تمام مردان دهكده در هفت قايق جا مي‌شدند، بنابراين وقتي، مرد غريق را يافتند، تنها نگاهي به يكديگر انداختند و زود دريافتند كه كسي از ميان آن‌ها ناپديد نشده است.

آن شب، مردان دهكده، دل به دريا نزدند. به سوي دهكده‌هاي ديگر شتافتند تا دريابند كه آيا كسي از آن‌ها، ناپديد شده است؟ و زنان دهكده ماندند تا از مرد غريق مراقبت كنند. با تكه‌اي علف، گل و لاي را از پيكر او پاك كردند، سنگ ريزه‌هايي را كه در لابه‌لاي موهايش گرفتار آمده بودند، زدودند و فلس‌هاي روي بدنش را با فلس گير ستردند. وقتي به اين كارها مشغول بودند، ديدند كه لباس‌هايش تمام ريش ريش‌اند، انگار كه از هزارتوهاي مرجان‌هاي دريایی گذشته باشند. و نيز دريافتند كه مرد غريق، با غرور به پيشواز مرگ رفته است، زيرا در نگاه او، اثري از آن نگاه غمگين و تنهاي مردان غريقي كه دريا با خود مي‌آورد، ديده نمي‌شد و نيز از نگاه دردمند و نيازمند آن‌هايي كه جان خود را در رودخانه‌ها از كف مي‌دادند. و آنگاه كه پيكرش را از هر آن چه بر آن نشسته بود، ستردند، تازه دريافتند كه آي او چگونه مردي بوده است و آنگاه بود كه نفس در سينه‌هاشان بند آمد. او از همه‌ي مرداني كه در زندگي خود ديده بودند، بلند قامت‌تر، نيرومندتر، ستبرتر و استوارتر بود و با آن كه پيكرش را مي‌ديدند، آن جا روبروي خود، اما در باورشان، نمي‌گنجيد.

در دهكده تختخوابي نيافتند كه بتوانند او را رويش بخوابانند و ميزي پيدا نشد كه در مراسم سوگواري و يادبود، تحمل پيكر او را داشته باشد. نه شلوار مهماني بلند قامت‌ترين مردان دهكده، اندازه‌اش بود و نه پيراهن روزهاي يكشنبه تنومندترين مردان و نه كفش‌هاي مردي كه پايش از تمام مردان دهكده بزرگتر بود. زنان كه مسحور قامت حيرت‌انگيز و زيبايي شگفت‌انگيز او شده بودند،بر آن شدند تا از بادبان كشتي‌ها شلواري و از پارچه‌ي ساتن عروس‌ها، پيراهني برايش بدوزند، تا مرد غريق حتي در مرگ هم، غرورش را پاس دارد و بزرگواريش را.

زنان كه گرد هم آمده بودند، تا لباس‌هايش را بدوزند، آنگاه كه خيره بر پيكر او، كوك مي‌زدند، به نظرشان آمد كه طوفان هرگز مانند آن شب بي‌امان نوزيده و دريا هرگز تا آن اندازه پريشان و بي‌قرار نبوده است و پيش خود انديشيدند كه اين طوفان هراس‌انگيز و اين درياي متلاطم با مرگ مرد غريق در پيوند است. و بعد با خود انديشيدند كه اگر آن مرد مغرور و با شكوه در دهكده‌ي آن‌ها زيسته بود، خانه‌اش فراخ‌ترين در، سقفش بلندترين سقف و كف‌اش محكم‌ترين كف را مي‌داشت، چارچوب تختخوابش از چارچوب كمر كشتي‌ها فراهم مي‌آمد و با پيچ‌هاي آهني به هم متصل مي‌شد و همسرش مي‌بايد خوشبخت‌ترين و فرهمندترين زن دهكده مي‌بود. پيش خود انديشيدند كه او از چنان اعتباري برخوردار مي‌بود كه مي‌توانست ماهي‌هاي دريا را صدا بزند تا آن‌ها بي‌درنگ از دريا بيرون بيايند و آن چنان روي زمينش كار مي‌كرد كه از دل سنگ‌ها، چشمه‌ها مي‌جوشيد و مي‌توانست كاري كند كه از ميان صخره‌ها دسته دسته گل برويد. در دل او را با همسران خود مقايسه كردند و پيش خود گفتند كه كارهايي كه آن‌ها در سراسر عمر خود كرده‌اند، به پاي كار يك شب او هم نمي‌رسد. و دست آخر، آنان را كه به نظرشان ضعيف‌ترين، حقيرترين و بيهوده‌ترين مردمان روي زمين بودند، از ژرفاي قلب خود راندند. سرگردان در هزارتوي اين خيال‌ها بودند كه كهنسال‌ترين زن دهكده – كه چون كهنسال‌ترين زن بود، مرد را بيشتر از سر همدردي نگريسته بود تا از سر دلبستگي، آهي كشيد و گفت: "آي که چه قدر شبيه استبان است."

راست مي‌گفت. فقط يك نگاه ديگر كافي بود تا تقريبا" همه دريابند كه او نمي‌تواند، نام ديگري غير از استبان داشته باشد. سركش‌ترين زنان، كه جوان‌ترين آن‌ها هم بود، باز هم چند ساعتي را با اين خيال سپري كرد كه اگر آن لباس‌ها را بر مرد غريق بپوشانند و او را با كفش‌هاي ورني، در ميان گل‌هاي زيبا بخوابانند، شايد نامش "لائوتارو" باشد. اما اين‌ها همه، خيال‌هايي بيهوده و بي‌ثمر بود. پارچه كم آمد و شلوار كه برش بدي داشت و دوختي بدتر، بسيار تنگ شد و نيروي پنهان قلب مرد غريق، دكمه‌هاي پيراهن را از جا كند.

پس از نيمه شب، زوزه‌ي طوفان خاموش شد و دريا در رخوت خواب چهارشنبه فرو رفت. زناني كه لباسش را پوشانده و بر موهايش شانه كشيده بودند، ناخن‌هايش را كوتاه و صورتش را اصلاح كرده بودند وقتي ناگزير شدند تا پيكر او را به سختي جا به جا كنند، نتوانستند جلوي لرزش ناخودآگاه و ناگهاني خود را كه از سر دلسوزي و همدردي به آن‌ها دست داده بود، بگيرند. آنگاه بود كه دريافتند كه مرد غريق با آن پيكر عظيم كه حتي پس از جان باختن، هم رنجش مي‌داد، در زندگي چقدر اندوهگين بوده است. او را هنگام زنده بودن مجسم كردند؛ او را كه ناگزير بود تا يك وري از در خانه‌ها بگذرد، سرش از برخورد با تير چارچوب ورودي خانه‌ها، شكاف بردارد، در مهماني‌ها سر پا بايستد و نداند كه با دست‌هاي نرم، صورتي رنگ و شبيه شير دريايي‌اش چه كند، آن گاه كه بانوي ميزبان دنبال مقاوم‌ترين صندلي مي‌گشت و نگران از اين که صندلي در هم شكند، از او تمنا مي‌كرد كه "آه نه، اين جا نه، اين جا بفرماييد استبان" و او تكيه بر ديوار با لبخندي بر لب مي‌گفت" "نه، نه بانوي محترم، خودتان را اذيت نكنيد، خوب است، همين جا كه هستم خوب است." كف پاهايش بی‌حس مي‌شد. درد كمر وجودش را مي‌سوزاند، و اين اتفاقي بود كه هميشه در ميهماني‌ها بر او مي‌گذشت؛" نه، نه بانوي محترم، خودتان را اذيت نكنيد، خوب است، همين جا كه هستم خوب است." مبادا كه صندلي ميزبان را بشكند و شرمنده شود، و شايد هرگز ندانست، كساني كه مي‌گفتند: "نه، نه جناب استبان تشريف نبريد، لااقل يك فنجان قهوه با ما بخوريد." همان كساني بودند كه لحظاتي بعد زير گوش يكديگر زمزمه مي‌كردند: "اوه. . . گنده‌ی لندهور بالاخره رفت، راحت شديم، خوشگل احمق رفت. . . " اين ها چيزهايي بود كه زنان دهكده، اندكي پيش از سپيده دم، با خود مي‌انديشيدند كنار پيكر مرد غريق.

اندكي بعد كه سيمايش را با دستمال پوشاندند تا نور آزارش ندهد، آن چنان به مرده‌ها مي‌برد؛ آن چنان بي‌دفاع مي‌نمود و آن چنان به مردان خودشان مي‌مانست، كه بغض گلويشان را فشرد و چشمه‌ي اشك در قلب‌شان جوشيد. نخستين زني كه به گريه درآ'مد، زن جواني بود و بعد زنان ديگر هم به او پيوستند، از آه و افسوس آغاز شد و به شيون و زاري انجاميد و هر چه بيشتر شيون كردند و هق هق گريستند، بيشتر مي‌خواستند كه گريسته باشند، زيرا مرد غريق هر چه بيشتر استبان آن‌ها مي‌شد، و چون استبان آن‌ها مي‌شد، باز هم بيشتر مي‌گريستند، آخر او از تمام مردان روي زمين تهيدست‌تر بود آرام تر بود و بخشنده‌تر بود؛ او، آن استبان. بنابراين وقتي مردان دهكده باز آمدند و خبر آوردند كه مرد غريق اهل دهكده‌هاي ديگر هم نبوده است، چشمه‌ي شادي در قلب زنان جوشيد. آن هنگام كه همه چنان مي‌گريستند "آه . . . آه. . . سپاس خدا را، سپاس، او . . . او از آن ماست. . . از آن ماست!. . . "

مردان دهكده پيش خود گفتند كه اين قيل و قال حتما" از سبكسري زنانه‌اي مايه مي‌گيرد. تنها چيزي كه در اين روز خشك بي‌باد دلشان مي‌خواست، آن بود كه پيش از آن كه تابش خورشيد شدت بگيرد، از شر اين تازه وارد رها شوند. باقي مانده‌ي پيش دكل‌ها و تيرك‌هاي ماهيگيري، را فراهم آوردند و آن‌ها را با طناب‌هاي كشتي به يكديگر محكم و تختي را مهيا كردند، تا سنگيني پيكر مرد غريق را تحمل آورد و آن را تا فراز صخره‌ها برساند. مي‌خواستند تا لنگر يك كشتي باري را هم به او ببندند تا به راحتي در ژرفترين موج‌ها فرود رود، آن‌جا كه ماهي‌ها را توان ديدن نيست و غواصان از غم غربت مي‌ميرند و جريان نامساعد دريا نمي‌تواند، او را مانند ديگر مردگان به ساحل باز آورد. اما هر چه مردان بيشتر شتاب مي‌ورزيدند، زنان، كاري دست و پا و زمان را طولاني مي‌كردند؛ مثل مرغ‌هاي وحشت زده، اين سو و آن سو مي‌دويدند، و در حالي كه سحرهاي جادويي را بر سينه مي‌فشردند، به هر جايي نوكي مي‌زدند، به اين طرف تا بادسنجي را بيابند و به آن طرف تا قطب‌نماي مچي را پيدا كنند و آن‌ها را روي پيكر مرد غريق بگذارند. مردان پس از آن كه بارها و بارها تكرار كردند كه "آخر خانم‌ها كمي كنار برويد، كنار برويد از اين جا. . . آخر خانم مواظب باش، داشتي مرا دستي دستي مي‌انداختي روي مرده. كم‌كم شك در جانشان افتاد و شروع كردند به غرغر كردن: "اين همه آلانگ و دولونگ، آن هم براي آدمي كه نمي‌شناسيمش، چه معني دارد؟ هان؟ حالا هي، ميخ‌هاي بيشتري روي تابوتش بزنيد،حالا هي، تنگ آب مقدس بگذاريد تو تابوتش، آخر كه چي، بالاخره يك لقمه‌ي خام كوسه‌اس، همين." اما انگار گوش زن‌ها به اين حرف‌ها بدهكار نبود، از اين طرف به آن طرف مي‌دويدند، سكندري مي‌خوردند، و هر چه را به دست‌شان مي‌رسيد، بر پيكر مرد غريق مي‌نهادند، و آن گاه كه اشك‌هايشان پايان مي‌يافت، از سينه‌هايشان آه‌هاي سوزناك برمي‌كشيدند، سرانجام مردان دهكده، از كوره در رفتند كه آخر" اين همه جاروجنجال براي چي؟ آنهم براي يك مرد كه آب آورده، اين جا بي نام و نشان؟ يك تكه گوشت سرد چهارشنبه. . . هان، براي چي؟ يكي از زنان كه از اين همه سردي و بي‌اعتنايي، رنج مي‌كشيد، سرانجام، دستمال را از روي سيماي مرد جان باخته، كنار زد و آن وقت بود كه نفس در سينه‌ي مردان هم بند آ'مد.

او استبان بود، نيازي نبود تا زنان نامش را بر زبان بياورند تا مردان دهكده او را بشناسند. حتي اگر زنان، مرد غريق را عالي جناب "والتر رالي" خوانده بودند و او هم با آن لهجه‌ي ناساز مسخره‌ي انگليسي‌اش، سخن گفته بود و طوطي دم دراز رنگارنگ و تفنگ شكاري قديمي‌اش هم روي شانه‌اش بود، باز هم مردان دهكده او را به خوبي مي‌شناختند، زيرا تنها يك استبان در جهان وجود داشت و آن استبان هم اين‌جا بود، همين جا، چونان نهنگي بزرگ، بسيار بزرگ. كفشي بر پاي نداشت و انگار شلوار كودكان را بر پايش كرده باشند، كوتاه و تنگ و ناساز و . . .

ناخن‌هاي سخت سنگ واره‌اي كه تنها با چاقو مي‌شد كوتاهشان كرد. تنها كافي بود تا دستمال را از سيمايش كنار بزنند تا دريابند كه او چقدر شرمسار است كه گناه او نيست كه آن قدر بزرگ و سنگين است، گناه او نيست كه آن قدر زيباست، كه اگر مي‌دانست كه اين دشواري‌ها را براي مردم دهكده به ارمغان مي‌آورد، حتما" جايي پرت‌تر و دور افتاده‌تر را پيدا مي‌كرد و آن‌جا، تن به امواج مي‌داد و اگر مي‌دانست، لنگر يك كشتي بادباني را به گردن خود مي‌آويخت و چونان آدمي كه از جانش سير شده باشد، خود را از صخره‌اي به دريا مي‌افكند و جان مردمي را كه به گفته‌ي خودشان، از ديدن پيكر مرد جان باخته‌ي اين چهارشنبه، پريشان شده بود، آشفته نمي‌كرد، و اگر مي‌دانست، با اين تكه گوشت سرد جانكاه كه هيچ ارتباطي با او نداشت، كسي را آزار نمي‌داد. در سيمايش چنان صداقتي بود كه حتي در بدگمان‌ترين مردان- آن‌هايي كه تلخي شب‌هاي بي‌پايان دريا را با وحشت اين كه زنان‌شان ممكن است از رويا بافتن درباره‌ي آن‌ها خسته شوند و كم‌كم مرد غريق را در خواب‌ها و روياهاي خود بيابند، به تمامي احساس كرده بودند، آن‌ها هم حتي، و حتي بدگمان‌تر از آن‌ها، با ديدن صداقت استبان در وجود انسان لرزه‌اي افتاد و بي‌امان. و اين سان بود كه با شكوه‌ترين مراسم وداع را كه مي‌توان به تصور آورد، براي آن مرد غريق، آن تنها مانده تدارك ديدند. زناني كه براي آوردن گل به دهكده‌هاي پيرامون ره سپرده بودند، با گل و نيز همراه زنان ديگر دهكده‌ها كه به سخن آنان باور نياورده بودند، بازگشتند و اين زنان چون پيكر مرد غريق را به نظاره نشستند، خود به دهكده‌هاي خويش بازگرديدند تا باز گل بياورند و زنان ديگري را تا نظاره كنند و بازگردند و باز گل بياورند. سپس، آن‌جا آن قدر گل انباشته شد و آن قدر مردم گرد يكديگر آمدند، كه ديگر نه جاي نفس كشيدن بود و نه جاي سوزن انداختن و مردم چون دريغشان آمد تا او را چونان مردي بي‌خان و خانمان به دريا بازگردانند، از ميان شريف‌ترين مردمان دهكده، برايش پدر و مادري،عمو و خاله‌اي و خويشان ديگري از اين دست برگزيدند، چنان كه به خاطر او، تمام مردمان دهكده همبسته و خويشاوند شدند.

دريانورداني كه شيون مردم را از دور شنيده بودند راه خود را كج كردند و به سوي دهكده روانه شدند. و مردم شنيدند كه يكي از آن‌ها، همچون سيرن- زني كه فرياد برآورد تا دريا نوردان را به سوي صخره‌ها و پرتگاه‌ها بكشاند- خود را به دماغه اصلي كشتي بسته بود. و اين جا بود كه مردمان دهكده، براي بر دوش كشيدن پيكر مرد غريق و آوردنش بر فراز پرتگاه صخره‌ها، يكي بر ديگري پيشي گرفتندو آن گاه بود كه با ديدن پيكر با شكوه و زيباي مرد غريق، براي نخستين بار دريافتند كه آي، كوچه‌هايشان تا چه اندازه ويران، حياط‌هايشان تا چه اندازه خشك و روياهايشان تا چه اندازه حقير بوده است. او را بدون لنگر، به دريا سپردند، تا بتواند باز هم بازگردد و هر وقت و هر هنگام كه خواست بازگردد. و آن هنگام بود كه به اندازه‌ي قرن‌ها و قرن‌ها، نفس را در سينه‌هاي خود به بند كشيدند تا پيكر مرد غريق، در دريا غوطه خورد و در دريا فرو رفت. لازم نبود، بر يكديگر نظر كنند تا دريابند كه آن‌ها، همه، ديگر حضور ندارند و هرگز هم حضور نخواهند داشت. اما همچنان دريافتند كه از اين پس، ديگر هم همه چيز، ديگرگون خواهد شد. همه چيز، درهاي خانه‌هايشان فراخ‌تر، سقف اتاق‌ها رفيع‌تر و كف اتاق‌هايشان محكم‌تر خواهد بود تا ياد استبان از آن‌ها بگذرد، بي‌آنكه سرش به تيرك چارچوب درها اصابت كند و شكاف بردارد و هر جا كه خواست، كه خواست برود. و ديگر هيچكس نتواند، در گوش ديگري زمزمه كند كه "بالاخره، گنده‌ی لندهور مرد، حيف، خوشگل احمق هم مرد." مي‌خواستند جلوي خانه‌هاي خود را، با شادترين رنگ‌ها، رنگ كنند، تا خاطره استبان جاودان شود و مي‌خواستند آن قدر چشمه از دل سنگ‌ها بجوشانند كه ديگر كمرشان راست نشود و آن قدر از دل صخره‌ها، دسته گل برويانند كه در سال‌هاي آينده، سپيده دمان، وقتي مسافران كشتي‌هاي بزرگ، مسحور از عطر باغ‌‌هاي، آن سوي درياها، آن سوي بلندا، از خواب بيدار مي‌شوند و ناخدا با آن لباس و كلاه دريانوردي‌اش، با اسطرلاب، قطب‌نما و رديف‌هاي مدال‌هاي افتخار، از عرشه‌ي كشتي فرود مي‌آيد، به آن دور دست، دور دست افق به آن دماغه‌ي رفيع گل‌هاي سرخ، اشاره كند و به چهارده زبان به سخن در آيد كه: آن جا را نگاه كنيد، آن جا را نگاه كنيد، آ ن جا كه باد، آن قدر آرام است، باد آن قدر آرام است كه در زير تختخواب‌ها به خواب رفته است، آن جا كه آفتاب چنان درخشان است، كه آفتاب چنان درخشان است كه گل‌هاي آفتاب گردان، نمي‌دانند، به كدامين سوي نظر كنند، كه گل‌هاي آفتاب گردان نمي‌دانند، به كدامين سو نظر كنند، باري آن‌جا را نگاه كنيد، آن‌جا، دهكده‌ي استبان است.

فرهنگ توسعه

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics