نویدنو:19/01/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

گل من

 رحمان سوفی

مردآهسته وارد اتاق خواب می شود. به تخت خواب نزدیک می شود، کنارزن که در خواب است درازمی کشد. حضورمرد زن را بیدارمی کند. زن تکانی به خود می دهد واز این پهلوبه آن پهلومی غلتد. دست مرد صمیمانه صورت وسینه ی زن را نوارش می کند، اوهم دست مرد را می فشارد. بوی دلاویزگردن وسینه ی زن مرد را به هیجان می آورد. مرد با نفس عمیقی بوی خوش زن را به سینه می کشد : « آه، چه بوی مست کننده ای، این است که مرده را زنده می کند. نه آن نفسی که می گویند » صدای خوشنوای مرد گوش زن را نوازش می دهد. زن درواکنش می گوید: « عزیزم! این بوی همان عطری است که درروز تولدم با آن دسته گل بهم هدیه دادی » وبه حالت اعترض می افزاید « چرا اینقدردیرمی آیی  که بخوابی ؟، بیدارم کردی، بد خواب شدم. بگیربخواب » مرد لب برلب زن می گذارد. تماس لب ها هیجان آوراست. زن تسلیم لذت می شود. لذتی دیرآشنا وخواستنی. تن ها ی آشنای دیرینه درهم می آمیزند. مرد به سادگی‌ زن را دوست دارد، زن هم مردرا بی ریا. چراغ رابطه روشن است. دَ م وبازدَ م لحظه حضور را معنی می بخشد. دراین لحظه همه چیز فراموش شدنی است. ولی این دَم تکرارناشدنی دریاد ها می ماند. زن با خشنودی می گوید «بگذاربخوابم » غلتی می زند ورویش را برمی گرداند. بعدازچند لحظه بدون دغدغه با آرامش درخوابی شیرین فرومی رود. مرد زیرلب با خود می کند « خوش به حالت که بی دغدغه سرمست خواب می شوی »                                                                     

می گویند درخواب ژرف است که آدمی خواب می بیند. زن درخواب است، وخواب می    بیند. درآرزوی ناخودآگاه، خود را درباغی می بیند. دراین باغ آوازپرندگان گوشنوازاست. شُرشُرآب زُلال جویباران جان اَفزاست. قطره های شبنم بامدادی مانند بلوردرچمن می درخشند. نوازنده ها می نوازند، سازها می نالند. حضوردوستان شادی بخش است. همه شاد وپای کوبان اند. همه چیزبه وجد آمده است. زن هم سرتا پا سفید پوش، دسته گلی سرخ دردست، موهای پریشانش دربازی نسیم مواج است. خرامان می خرامد، درفضای با صفای باغ گام برمی دارد. ازشگفتی جهان به حیرت می آید. درآسمان رویای مه آلود پروازمی کند. ولی درواقع درخوابی طبیعی خُرناسه می کشد.

چشمان مرد امّا انگارباخواب میانه ای ندارد. اندیشه اش ناهمگون وپراکنده است. افکارزائد مانع خوابش می شود. بآرامی پتوراکنارمی زند. طوری که‌ زن را بیدارنکند. ازتختخواب دورمی شود. ازاتاق خواب به اتاق نشیمن می رود. تلویزیون را روش می کند. کنترُل را دردست می گیرد. کانال ها راعوض می کند. برنامه‌ دلخواهش رانمی یابد. بابی حوصلگی تلویزیون را خاموش می کند. به‌طرف قفسه‌ کتاب هایش می رود، درمیان کتاب ها کتاب دلخواش را برمی دارد. روی کاناپه ای ‌می نشیند ومشغول خواندن می شود. شب برای اوبهترین هنگام کتاب خواندن است. بدون این که به‌ خواب فکرکند، غرق درنوشته ‌کتاب می شود. انگارزمان راحس نمی کند. یا شاید برایش بی تفاوت است. امّا خُرناسه ‌زن  حواسش راپرت می کند. زن گاه ‌به ‌سختی نفس می کشد وگاه آسان تر. خُرناسه کشیدنش قطع و وصل ، ولی ادامه‌ می یابد. مرد به ‌اتاق خواب برمی گردد. سرزن را برروی متکا می گذارد. حواسش جمع است که‌ بیدارش نکند. ولی زن بیدارمی شود. اعتراض می  کند ومی گوید « چرا بیدارم  کردی؟ » مرد پوزش می خواهد ومی گوید « عزیزم سرت ازمتکا افتاده ‌بود. بد جوری خرناسه‌ می کشیدی. فکرمی کنم اگردمربخوابید بهترباشد » زن با صدای خواب آلود می گوید « من کی خُرناسه ‌کشیده‌ام! بی خود بیدارم کردی» مرد می گوید « باورنمی کنید، باشد ،‌ صدایت راضبط می کنم، تا باورکنی  » ودوباره‌ به ‌اتاق نشیمن برمی گردد. روی کاناپه کنارپنجره ‌می نشیند. کتاب را دردست می گیرد. چند  سطری می خواند. باز‌ خُرناسه‌ زن فضارا می شکافد و حواس مرد را دوباره می آشوبد. با خود می اندیشد  « چطور دراین چند سالی که‌ باهم زندگی کرده ایم متوجه‌ این شدت خُرناسه اش ‌نشده‌ام! » چشم برمی گرداند برروی صفحه کتاب. درهرواژه، ودرهرسطر، پرشس های بی پاسخ ذهنش را مشغول  می کند.‌ امّا غرق درمتن کتاب است. زمان‌ را احساس نمی کند. تنها خُرناسه‌ زن است که فضای اتاق را پرمی کند. مرد می رود نواری راازمیان نوارهایش پیدا می کند. روی نوارباخط خوانا نوشته‌ اند " قرآن " مرد کمی مکث میکند، به‌ اندیشه فرومی رود. بعداز چند لحظه‌ تردید، تصمیم اش را می گیرد. کنارتختخواب می نشیند، وشانه هایش را به ‌تخت تکیه‌ می دهد. ضبط راجلوصورت زن می گذارد. باعلاقه وشیطنت ویژه ای ، بی حس ناخوشآیندی، دگمه رکورد ضبط را فشارمی دهد و با لذت‌ به‌ خُرناسه‌ زن گوش می کند. دقایقی چند می گذرد، اندام زن تکانی می خورد . مرد دستپاچه می شود. نگرانی ناخواسته‌ای دگرگونش می کند. نگران چیست؟ خودش هم نمی داند. احساس غریبی دارد. پرسش درذهنش مانند زنبور وزوزمی کند. باخود می گوید « یعنی چه‌! سال ها سپری می شود، ولی من متوجه نشده ام که همسرم با این شدت خُرناسه‌ می کشد ! سال هااست که ‌همسروهم بسترهم هستیم ولی هنوزهم همدیگررا نمی شناسیم »                                                                                           

 

 زن از پهلو به پشت می غلتد،با نگاه به سقف، نفس  هایی می کشد، و ساکت میشود.      مرد هم بر روی کاناپه،‌ کتاب روی سینه، خسته درخواب فرومی رود.                                                                                              

*      *      *

 

پرتوآفتاب پاییزی مرد را ازخواب بیدارمی کند. کمی تن خود راکش وقوس می دهد. خمیازه ای می کشد، ازجا برمی خیزد، پنجره را بازمی کند. نگاهی به باغچه حیاط و کوچه می اندازد. زندگی درکوچه جریان دارد. مرد مانند هرروزبه آشپزخانه می رود. باتعجب حضورزن را درآشپزخانه غایب می بیند. به اتاق خواب سرمی کشد. می بیند که زن آرام در خواب آرمیده است. نزدیک می شود. باصدای نوازشگری زن را صدا می زند. لحظه هائی می گذرد، پاسخی نمی شنود. به صورت زن نگاه می کند. درنظرش، چه حالت معصومی دارد. انگارباغریزه درمی یابد که زن نفس نمی کشد. دست زن را می گیرد. تن زن سرد است. نفس فروشده بازپس نیامده است. نقطه پایان روشن است.                          مرد برسرخود نمی زند. گریه هم نمی کند. فقظ  شوکه می شود. می اندیشد. وبه این یقین می رسد که « زندگی پروسه ای است که ازنقظه ای آغازمی شود. مسیرپرفرازونشیبی راطی می کند تا به نقطه اوج خود می رسد ودرنقطه ای دورترپایان می یابد. مرد این را می پذیرد که این نقطه پایان دراختیاراو نمی گنجد »                                                                     

*          *          *

 

بازماندگان وکسانی ازدوستان دیرین دورهم گرد می آیند. حضورجمع برای گرامی داشت یادآن عزیزازدست رفته است. چهره ها درهم، سرها درگریبان، ودل هاغمگین اند. نگاه ها درد مشترکی رانشان می دهند. موزیک نرم وملایم " نینوا " گوش ها را نوازش می دهد. این جا کلمات عربی گوش ها را آزارنمی دهد.  صدای نرم وغمگینی شنیده می شود. که  می گوید « دوستان گرامی بسیارممنون وسپاسگزاریم که درایجاحضوردارید. وباحضور خود ازبارغم واندوه ما می کاهید. وخاطره مادرعزیزازدست رفته مان را گرامی میدارید. مرد هم دسته گُل رُزسرخی دردست، سردرگریبان، غم زده، درمیان جمع ایستاده است. جَودگرگونه است، گاه آفتاب می تابد وگاه ابرهای کدرخورشید را پنهان می دارند، باران اگریک بارببارد رحمت است، اگردوبارببارد قابل تحمل است ولی اگربیش ازاین باشد آدم را بیزارمیکند. مرد به عادت همیشگی اش چتردردست ندارد. خودش را درطبیعت وباران رها کرده است. سروصورتش رابه باد می سپارد. چند نفر ازدوستان دیرین خودش وهمسرازدست رفته اش سیاه پوش دیده می شوند.                                               

*         *        *

زمین را دومتردریک متربه عمق دومترکنده اند. دوروبرگوری که کنده اند، گوردیگرهم دیده می شود. خاک تازه باران خورده روی گورهای چندروزه، توجه رابه خودش جلب می کند. تن بیجان زن درتابوتی که به دست اُستاد هنرمند چوبتراشی ساخته شده است برای همیشه آرمیده است. یکی ازمیان جمع کدخدایی می کند ومی گوید « بیاریدش جلوتر» چند مرد جوان باهم تابوت را بلند می کنند و روی دوچوبی که روی گورگُُذاشته اند قرار می دهند. صداهای گوناگونی شنیده می شود.هرکسی چیزی می گوید « یواش، اَها، رها کنید، خوب یه کمی دیگر، خوب شد. گریه زن ها بسیارحزین وتاثیرگذاراست. اَشک روی گونه مردها هم دیده می شود ولی عقل مردانه صدای گریه راسانسورمی کند. بارش پراکنده باران ازسرگرفته است. چند چتر بازمی شوند. کلا ه های بارانی ها برروی سرها کشیده می شوند. امّا مرد خود را درطبیعت رها می بیند. باران در آمیخته بااَشک پهنه صورتش را پوشانده است. یکی دستش را می گیرد وبا تانی به گورتازه نزدیکش می کند. مرد نگاه سپاسمندی به اطرافیانش می اندازد، مکثی می کند، وبا گام های آهسته به تابوت کنارگورنزدیکترمی شود. نگاه ها نگران به سوی او می چرخند.  مرد رها درباران وباد پاییزی، به دسته گُل رُزسرخ دست های لرزانش نگاه می کند. همه چشم ها به دست های لرزان مرد ودسته گُل خیره و درانتظاراند. مرد به چهره ها می نگرد. دخترنوجوانی در جمع صمیمانه می گرید. چهره نوجوانی زن بیجانش درچهره معصوم دختر، به تکرار می نشیند. برق تداعی ذهنش راروشن می کند.  به آهستگی چند گام ازتابوت وگوردور، و به سوی دخترنوجوان نزدیک می شود. دسته گُل را برابر نگاه خیس وخیره دخترنگاه می دارد، سربه زیر می اندازد واز لبان فشرده اش این کلمات رها می شود : «  بیا گُل من!، بیا عزیزجانم !، دسته گُل پیشکش ِ گُل ِزندگی باد » نگاه ها درهم گره می خورند. موج سرزنش از چشم ها جاری می شود ومرد اندوهگین را در خویش غرق می سازد. نگاه های نا منتظر " عاقل اندر سفیه " انه فرو می ریزد ومرد راهدف بارش نفرین می سازد. کسانی دلگیرازحرکت مرد ناخشنودی خودرا پنهان نمی کنند. زنی با عصبانیت می گوید « تف برهرچه مرد !» و چند زن دیگرهم با تمام نفرت خودرا نفرین مرد می کنند. دوستی که رُل کدخدایی را بازی می کرد می گوید « خوب دوستان بسیار گرامی، تشکرازاین که زحمت کشیدید ودراین مراسم شرکت کردید، خواهش می کنم برای صرف ناهار به سالن تشریف بیاورید.ئر ضمن ، مراسم هفتم هم روزجمعه درهمین سالُن برگزارخواهد شد» همه به طرف اُتومبیل ها یشان می روند. چند نفری هم پای پیاده درباران راهی می شوند. مرد تنها برسرمزارمی ماند. خاطرات سال های زندگی با زن را درذهن مرورمی کند. سربر می گرداند، می بیند که دخترنوجوان با چهره معصوم، دسته گُل دردست روبرویش ایستاده ومات ومبهوت نگاه ش می کند. مرد با چهره مهربان به دخترنگاه می کند و دورمی شود.                                                                                                     

*       *        *

مرد آهسته وارد اتاق خواب می شود. روی تختخواب درازمی کشد. خاطرات سال های زندگی باهمسرازدست رفته اش را درذهن مرورمی کند. بوی خوش تن زن برایش درحس بویاییش تداعی می شود. آهی ازته دل می کشد، چشم هایش پرازاَشک می شود. واژه "عزیزم! چرا بیدارم کردی" درگوشش زنگ می زند. چراغ رابطه هنورهم کورسویی دارد. آن دَم تکرارنا شدنی دریادش نقش بسته است. جمله ای که باخودش می گفت" خوش به حالت که بی دغدغه سرمست خواب می شوی" درذهنش زنده می شود. سال های زندگی با آن شادروان رابه یاد می آورد. آهی می کشد : " سال هاهمسروهم بستربودیم، ولی اَفسوس که نتوانستم آن مایه زندگانی را خوب بشناسم.»

 نوارضبط شده خُرناس زن را توی ضبط می گذارد. باعلاقه، وبه یاد شب های زندگی به خُرناسه زن گوش می سپارد. باخستگی واندوه ازحال می رود.                                            

 

                              رحمان سوفی -  مارس 2007  سوئد                     

                                                                                

                         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics