نویدنو:08/11/1388                                                                    صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

 

متن سخنرانی سیامک طاهری بر مزار جعفر کوش آبادی

شاعر زحمتکشان

 سر انجام خبر تلخ رسید خبری که چندی با نگرانی منتظر رسیدنش بودیم ؛با ته مانده ای از امید که شاید نیاید؛اماحقیقت بی رحم تراز آن بود که با کورسوی امید تنهایمان بگذارد.

جعفرکوش آبادی شاعر مردم تهی دست ایران درگذشت.

از روستای فقیر کوش آباد تا شهر بی رحم وسنگی تهران؛همه جا کوله بار مهربانی خویش را بر دوش کشیدوآوای دوستی سرداد.درجوانی به عدالت نبرد مسلحانه دل سپرد.در کنار رفیق عزیزش عطا نوریان ؛همو که بعدها آتش عشق او وخواهرش را برافروخت جنگل های گیلان را درنوردید.شعر حماسی برخیز کوچک خان یادگار این دوران است.پخش این شعر ازرادیوعراق هم به شهرتش انجامید وهم به دستگیری اش .خود می گفت بازجو با هر ضربه ای که به کف پایم فرودمی آورد بیتی از آن را می خواند وعجب آنکه همه شعر را از بر بود.

آشنایی اش با به آذین وسیاوش کسرایی ودیگران اما راهی دیگر در برابرش گشود.چه در دوران اعتقاد به نبرد مسلحانه وچه دردوران پذیرش مشی سیاسی یگ گوهر در وجودش استوار ماند؛قلب عاشق ومهربانش همراه با مهری بی پایان به زحمتکشان.

در دورانی که هنوز در اندیشه رهایی جهان از طریق مشی چریکی بودچنین سرود:

شب فراز آمده بود

بانگ وفریاد مسلسل بود وغل غل خون

وصداهایی از دور که با نارنجک له می شد

سه شقایق از گل خون ام

از دلم می رویید

سه شمایل، سه سپیدار، مرا می خواندند

در همان حال عشق به جمع و"ما"وگریزازفردیت راندامی دادوانسان ها ی درخود وبرای خود را شماتت می کرد:

توفقط می خواهی

 از همه مردم برتر باشی

هیچ کس برتر نیست

چه گلی برسر مردم زده ایم

تاکه بیهوده ببالیم وبخواهیم که برتر باشیم

نه، کسی برتر نیست

ودرادامه باچه زیبایی ای جلوه جامعه چند رنگ همبسته را ترسیم می کند:

 جنگل ای دوست ، به یک تبریزی یا افرا، جنگل نیست

وکمی بعد:

دوستی، شاخه گلی است که به یک غفلت خواهد پژمرد

می شود آیا که غفلت نکنیم ؟

نگاه عاشقانه او به مردم واعتقاد راستینش به دست های زحمت که سازنده همه جهانش می دانست و وابستگی واحترام عمیقش به آنان را چنین بیان می کرد:

تکیه گاه من ؛ ای مردم این مرز فراخ  

من به خود هیچم ؛با دست شما صخره سخت

کوش آبادی عاشق سرزمین اش بودوآرزوی آزادی آن ؛همواره در وجودش موج می زد.در شعر سرود برای آزادی این عشق را این گونه بیان می نمایاند:

وطنم،

 گل خون،

وشهیدانش ازحد بیرون .

ما به راه تو ای آزادی، چه بهایی که نپرداخته ایم

ودر شعر ایران

ایرانم

دریای خزر گرفته ام بر دوش

عمان را

من دوخته ام به چین دامانم

گر سفره سینه واکنم بینی

شالوده قصه ام همه غصه است

شاهانم ،

خودکامه ؛

غارتگر،

آدمکش

در این جا شاعر پس از گشت وگذاری در تاریخ پر فراز وفرود ورنج هایی که درطی آن بر مردم ستمکش این مرز وبوم رفته است می سراید:

با این همه در هجوم اسکندر

یا تخم وتبار کافر چنگیز

دردا که دلم شقایق خون شد

 امید همواره در شعر کوش آبادی جایگاهی ویژه داشت از این رو ست که او در پایان شعر پیش گفته می سراید:

دیگر به کسی نمی کنم تمکین

جز کام ستمکشان دامانم

از من کامی نمی شود شیرین

ای دشمن ،

زین پهنه بساط تفرقه برچین

گر ترکم،

یا ترکمن وبلوچم وکردم

دروحدت گونه گونه ام بنگر

رنگینم وسرزمین ایرانم

شاعر مهربان ما که به انقلاب دل بسته بودبا دیدن ناروایی های آن در شعر "عطر نسیم صحبت آن مرد هموطن" غم خود را چنین باز گومی کند:

وقتی که انقلاب

در خون ما به روی جهان چشم می گشود

گفتم به دل که نوبت زحمتکشان رسید

غافل که باز هم

یک مشت لاشخوار

بر آسمان جنبش ما چرخ می زند

خط ونشانه ها

در هم دویده بود

شاعر شهر ما که چندی با مبارزان ومبارزه به سر برده بود.سرانجام وارد خوان هفتم وآخرین دور مبارزه خود شد.پیکاری سخت بی امان با بیماری .

نه او سر تسلیم شدن نداشت.مرگ چشم درچشم او دوخته بود وشاعر ما که دیگر توان جوانی رابا خودنداشت اینک به چشمان مرگ خیره شده .اوحتی با مرگ نیزبا مهربانی برخورد می کند.:

مرگ از پس وپشت شبی دراز

در خلوتی که برگزیده ام اکنون

از صافی سکوت گذر کرده است وآمده است

شانه به شانه من ایستاده است

اما به رغم او دنیای من

سرشار روشنایی آب است وآیینه

شاعر در واپسین روزهای زندگی خود ودر بستر بیماری همه جا را زیبا می بیند.بازین وبرگ سبز بر اسب زندگی به گلگشت می رود.در حضور او زلال پراز آج آب ها ؛ اندام خسته راکش وقوس می دهندوبراده باران ابرها سنگین تر از همیشه برگرده زمین شلاق می زند.برای او پرواز پرندگان در زیر آسمان پر از زر ولاجورد، ناقوس شادی اند وانبوه گیسوان دراز درخت ها رویای سبز شدن را درذهنش بیدارمی کنند.شاعر اما در گیر نبرد مرگ وزندگی است پس با صدای بلند برای مرگ رجزمی خواندواز ناتوانی این عجوزه در شکستن امیدش سخن می گوید:

بگذار این پلید زنگار پنجه اش

چون پیچکی ؛ بپیچد وتن را بخایدم

زنگار با سنگ مرمر امید من چه خواهد کرد

وقتی که عشق به ماندن

یاری دهنده است.

 چنین است که کوش آبادی هم اکنون با ما ست  وبا ما می ماند.با عشقش به میهن ومردم زحمتکش وبا امیدی که از او به وام گرفته ایم و.چون مشعلی فروزان آن را در قلب هایمان حراست می کنیم.

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست