نویدنو:30/02/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

 

ویژه نامه اکبر رادی

رادی صلابت نسلی است که متوسط نبود. در خویشتن خلق کرد وآوازهای اصیلش را در دامان زمان گسترد. رادی خاطره ای جمعی است از دیرروزهای دبیرستان تا صحنه های خاک گرفته به زنگار ستم تاتر ایران . رادی بازجویی احوال جوانی است در راستای تاریخی سرکوب شده . رازدار آفرینش است در فضای دلمه بسته ازخون ارغوان . رادی انقلابی نیست . هرچه هست عطشی است در درازنای دهه های ستبر ستم .

رادی برای من خاطره ای است میان دبیرستان ذوقی ودبیرستان اتابکی . ارتیاط همه محله هایی است که شرف انسانی را در خویش حبس کرده است تا فرزند زمان خودرا بپروراند. رادی خلوص خاطره رفاقت است در شباب دانایی.

رادی زبان مشق است برای نوشتن . شولای گرانسنگ فرهنگی است خاکی . از کوچه پس کوچه های هر محله ای که بگذری، با شفافیت نگاه جستجوگری جان شیفته ، ناگزیری حضور رادی را می بینی ، قد بر افراشته وبی مدعا واین ترکیب دیریابی است . عمراورا دراز می خواهم ونفس اورا همچنان گرم تا در کوره آفرینش خویش خطابه بزرگی آدمی را هماره آوازی باشد . رادی رعشه ای است از جنس زمان .باشد که در نه توی بی انجام این زمان هیشه جاودان ماند.

هاتف رحمانی

رادي مستندساز صحنه تئاتر

 

غيبت اکبر رادي هنگام اهداي جايزه ويژه رادي ، اعلام بستري بودن اش در اختتاميه جشنواره دانشگاهي و بزرگداشت او در جشن هاي هفته تئاتر اکبر رادي را اين روزها به يکي از چهره هاي مورد علاقه مطبوعات تبديل کرد ه است. ما هم در اين صفحه تلاش کرديم با کمک دوستان خانه تئاتر بخشي از يادداشت هاي دوستان و هم عصران او را و البته نگاهي کوتاه به جنبه هاي ديگر آثارش داشته باشيم.


بهروز غريب پور؛ چند اسم بيشتر نبودند؛ ساعدي، رادي، بيضايي، مفيد. اينها براي نسلي که امروز با ده ها نام به عنوان نمايشنامه نويس آشنايي دارند باورکردني نيست. آري آن روزها، در آغازين سال هاي شکل گيري تئاتر نوين ايراني همين اسم ها بودند که تماشاگران را به سوي تالار بيست وپنج شهريور روانه مي کردند و در اين ميان نام رادي همواره تداعي باران مدام گيلان زمين، غم چيره شده بر ايران، اين ناتواني آدم ها براي نجات از چنبره گرفتاري ها و غصه ها و دردهاي کوچک و بزرگ بود. او نه چون ساعدي فرياد مي زد و نه چون بيضايي در قصه ها و روايات به دنبال يافتن ريشه هاي تاريخي بود. او زمانه موجود را ترسيم مي کرد. آدم ها حتي الامکان واقعي بودند گاه سند برابر اصل بود. هرچند اضافه گويي بود. هرچند اتفاق دراماتيک رخ نمي داد، اما مي شد از پشت شيشه غبار گرفته و باران زده رادي آدم هاي واقعي را رصد کرد. دغدغه او هرگز روايات تاريخي نبود، اما نوشته هايش به تاريخ مي پيوست تا گواهي بدهد که روزي روزگاري آدم ها چگونه بوده اند. رادي را با چخوف مقايسه کرده و مي کنند، به تعبيري اين مقايسه درست است چرا که او نيز يک مشت آدم کسالت آور را از ميان موج موج جمعيت ايراني به روي صحنه مي آورد تا بگويد؛ آري آقايان ما اين چنينيم. و هرچند گاه- محض نمونه، صيادان او- از معيار خارج مي شد و آدم ها در ميانه واقعي و سمبليک معلق بودند که موفقيتي براي رادي محسوب نمي شد اما همواره زندگي روزمره دغدغه او بود و هست. براي همين آثاري از اين نمايشنامه نويس بزرگ که غيرسمبليک هستند ماندگارترند. و هرجا که او به دام قرينه سازي سياسي افتاده است ناکام مانده است. با اين وجود آنچه که رادي را ماندگار و تاريخي کرده و مي کند اين است که او مستندساز صحنه تئاتر ما است. اگر فريادي داشته است- که داشته است- فرياد خاموش بوده است. اگر آرماني داشته است تا جامعه از غصه ها و دردها و چالش هاي هولناک در امان بماند و طعم خوشبختي را احساس کند نه از زبان کسي و نه در شکل شعاري، بلکه از برآيند همه نقش ها و تصويرهاي او مي توان آن جامعه آرماني را لمس کرد. او همچنان که نام يکي از آثارش است؛ ارثيه ايراني را رصد کرده است. ارثيه يي که بوي باروت ميرزا کوچک خان، بوي رطوبت غم گرفته رشت، بوي خون آرمانخواهان ناکام، بوي شکست 28 مرداد، بوي خانواده هاي فرو ريخته و... مي دهد. رادي ماندگار است و با آنکه مطول مي نويسد، کاش چنين نمي کرد. با آنکه گاه در ورطه شعار فرو مي غلتد، کاش فرو نمي افتاد. اما با اين وجود او ماندگار است و لبخند تلخش بر اوضاع و احوال ما همچون لبخند باشکوه آقاي گيل در شناسنامه تاريخ تئاتر ايران معاصر خواهد ماند.

 

نفس گرم گوزن کوهي...ہ

 

بر پشت عزيزترين نقاشي آنوشا - نوه ام برايت مي نويسم، اکبر عزيز، پس بايد عزيزترين، يا دست کم جزء معدود عزيزترين هاي من باشي. آنوشا اين نقاشي را براي روز پدر برايم کشيده بود و من در پشت اين تحفه عزيز، براي عموي عزيزترين اش، از طرف هر دومان مي نويسم؛ «دوستت داريم، رادي عزيز، تو را و نيم قرن زحمت و صداقت و مهر به آزادي و انسانيت تو را.» آنوشا تو را نديده است، عزيزم، اما من براي او تعريف کرده ام، از نوشته ها و انديشه ها و مشغله هاي ذهني تو درباره انسان، درباره آن دختر گريخته از خانه شوهر و به خانه پدر پناه آورده، از «محاق» گفتم، از محاقي که حق نبوده و نيست، از روزگار سياه ملوک و مادرش گفته ام و از مîشتي و فراق کاس آقا. براي او گفته ام که پدر، دختر بي پناهش را چگونه با عتاب از خود مي راند، چون سنت و آيين و آبرو گفته است و او، آنوشاي کوچولو، آرام گريسته است و من جويباري از اشک و ستم قرن هاي نيمي از مردمان مان را در اشک او ديده ام. به نقاشي آنوشا نگاه کن، که سنت و قاعده چه بر سر آن زن آورده است، به ظاهر اين انبوه گيسوان زيباي اوست، اما اينجا آن زيبايي وبال جانش شده است. او مادر است و بر سرش کوهي از تکليف و اخلاق و سنت و بر تارک آنها فرزندان معصومي با بال هاي کوچک خود در پروازند و اينها همه استوار بر دو پاي کوچک و نازک و شکننده. دخترم ماهگل اين روزها همين طور است، مي بيني، مي بيني روزگار زنان ما را،... اکبر عزيز، تو اگر از ميان آن همه کارهاي معتبر و درخشانت تنها «محاق» را هم نوشته بودي همان رادي افراخته امروز بودي و براي ماندگاريت کافي بود. ماندگار و شاد و سربلند باشي.

 

رادي در آلونکي خلق مي کند

 

آقاي اکبر رادي، در آلونکي کار مي کند- يعني خلق مي کند- که به اندازه يکي از سلول هاي انفرادي زندان قزل قلعه قديم است که حال، ديگر وجود ندارد.

من افتخار اين را داشته ام که در هر دو جا، بارها مهمان باشم. يک جا دنائت دنيا و قدرت استقامت مبارزان مرا به حيرت انداخته، يک جا قناعت مادي و قدرت استقامت هنرمندي بزرگ.

در سلول آقاي رادي حقيقتاً حضور سه نفر فقط به اين دليل اتفاق مي افتد که يکي از آن سه نفر بخواهد آن دو نفر ديگر را شکنجه بدهد. شايد به همين علت هم باشد که ما گاه که بر حسب تصادف و ندانم کاري دو نفري به اين سلول هجوم مي بريم، آقاي رادي عمده وقتش را نه صرف حضور و گفت وگو، بلکه صرف پذيرايي و رفت و آمد مي کند تا مهمان ها گرفتار کمبود هوا نشوند و من هم با تفاخري غريب، پشت ميز تحرير او مي نشينم و تقليد او را درمي آورم و تقليد آه کشيدن هاي او را که از کودکي به اين نوع تنفس عميق آه گونه عادت داشت و عادت داشت که پس از هر نفس عميق بگويد؛ تنگ نفس دارم که البته نداشت و ندارد و تبر هم کمرش را نمي شکند.

ما وقتي نمي بينيم که آقاي رادي در چنان آلونکي چنان آثاري مي آفريند فکر مي کنيم که او همانند آن پرنده افسانه اي است که هر صد سال يک بار در يک بهار، در يک روستا، در يک لانه بسيار کوچک، هفت تخم طلا مي گذارد و مي رود و مردم آن روستا، با آن تخم هاي طلا صد سال زندگي مي کنند تا آن مرغک بازگردد...

 

 

رادي آمده تا غصه ما را بخورد

 

محمود استادمحمد؛ دنبال کلمه نمي گردم

دل به فوت و فن کلام نمي سپارم

که نهايت حديث ران ملخ است و بارگاه سليمان

حروف کم مي آورند، اگر به لطف گوش عيب پوش استاد نمي نازيدم

***

اتاق «از رادي نوشتن» دو پنجره دارد...

اولي را دست باز کردن ندارم،

پنجره دوم، اما، به مشرق مثل «کوزه گر و کوزه شکسته» باز مي شود.

بگذار در مجلس اوستاد کوزه ساز کوزه کش کوزه شکنً دهر پرقهر هنر ايران

با شکسته سفالينه ام بنوشم مي خوشگوار سرخوشي هاي اوستادي را که گفت؛ در کوزه گري تئاتر، هزار فن داريم و يک فوت. غم آن هزار را نخور، که بحر فنون، در چشم هايت موج مي زند اگر دل به جلاي آن فوت آخر خنک کرده باشي.

و خودش، با صفاي دل زيبايش يک هفت الله اکبر گفت و فوت کرد به چهره هر که از تبار پاکان و نياکان بود و بر پر شال، قلمداني ميراث مردمان داشت.

اهل فن گفته اند تئاتر را مي توان از دواوين يونان باستان تا نويسندگان داستان راستان آموخت، تئاتر را مي توان از مجموعه متون کلاسيست ها و مدرنيست ها، در مکاتب و مدارس، پاي تخته هاي سبز و سياه آموخت، ولي ما ترجيح داديم - بحث روش را جدا مي کنم - دست کم، منش نمايشنامه نويسي را از اکبر رادي، اين جان شيفته و هميشه جوان تئاتر ايران بياموزيم، که يک دهه قبل از ما، با پاي خودش گيله وار، از راه ناهموار، وارد تئاتر ايران شده بود. هيچ کس اکبر رادي را به تئاتر نخوانده بود، به زور و ضرب فرمان و سفارش و سهم موروثي هم نيامده بود. هيچ صاحب جاهي برايش هودج و تخت روان نفرستاده بود، چهار دسته زمخت و سخت تخت روان نمايشنامه هايش روي چهارشانه خودش بود که ستبر و سنگين و چهارشانه آمده بود، آمده بود تا از هيچ استعدادي وام نگيرد، هيچ استعدادي را به نفع خود مصادره نکند، آمده بود با استعداد خودش بنويسد، و تئاتر خودش را بنويسد که نوشت، که مي نويسد...

آمده بود تا از صحنه يک خلوت بسازد...

دنجي دور از چشم نامردمان... براي شکستن بغضش... قله يي سرفراز، براي فريادش که سرکش بود و دريايي بود و شلاق بود.

اکبر رادي آمده بود تا غصه ما را بخورد، غصه نسل بعد از خودش را، غصه مرا.

که وقتي در برابر سموم آن بادهاي مسموم زانو زدم موج غصه را در نگاه معلمم ديدم و زان پس، ديدارش را بر خود حرام کردم، تا امروز. محروميت از ديدار اکبر رادي براي من يک محکوميت بود، يک تاوان سي وشش ساله و امروز چشم اميد دارم که دل دريايي گيله مرد، ضامن بخشايش من شود.

 

نجواي «ملوک»ات چه دردمندانه است

 

نصرت پرتوي؛ آقاي رادي عزيز، از راه دور روز بزرگداشتت را تبريک مي گويم. بيشترين سخنم روي «محاق» است. يکي از سه نمايشنامه بسيار خوب تو که گويا هر سه با هم اجرا شد. ولي محاق را بيشتر دوست داشتم. اسمم را در نمايشنامه فراموش کرده ام.1 راستش خيلي چيزها را فراموش کرده ام، گاهي کسي صدايم که مي زند، اسمم به نظرم آشنا مي آيد. من اما نمايشنامه محاق را فراموش نمي کنم. شايد اسمم بر من تحميل شده که فراموش مي کنم اما محاق اصلاً تحميل شدني نبود. حقيقت زمان بود که تا آن وقت کسي را نديده بودم که از بي کسي و بي پناهي زن ايراني گفته باشد. آري، در محاق من آن زني بودم از شوهر کتک خورده و با بچه هايي روي دست مانده و به خانه پدر پناه آورده. اما پدر براي ماندن من در خانه خود رضايت نمي داد و اين را مادر با شرم و درماندگي به من مي گفت؛ «پدرت سخت نگران اسبش است، اسبش مدت هاست بيمار است،...» گريه مجال نمي دهد و دخترش مات و مبهوت بر مادر خيره مانده است. گويا گريه کردن هم دل خوشي مي خواهد. او به مادرش گفته است که شوهرش چه مصيبت ها بر سرش مي آورد، علاوه بر گرسنگي خود و فرزندانش روزي نيست که او را عذاب نداده باشد، گفته است که از وقتي شوهر کرده آب خوش از گلويش پايين نرفته و خيلي حرف ها که «آبرو» مانع از گفتنش بود. حالا مي ديد که اسب پدر خوشبخت تر از اوست و او بي پناه تر از اسب پدر. لابد پدر و مادر بعد از مرگ اسب داغدار خواهند شد و اشک ها خواهند ريخت. اما من که روزي هزار بار مي ميرم...

اکبر عزيز، تا آن زمان نمايشنامه نويسان معدودي بودند که از بي وفايي روزگار در حق زن گفته و نوشته باشند، حتي بسياري از روشنفکران هم سنت هاي حاکم در ظلم به زن را آگاهانه پذيرفته بودند، آنها واقعاً برتري خود را

- بنا به سنت و تحجر - در خود کاملاً نهادينه کرده بودند.

آقاي رادي عزيز، من در آن موقع که در نمايشنامه «محاق» بازي مي کردم هنوز به عمق ذلت زن در جامعه سنتي پي نبرده بودم، اما به مرور دانستم که شماي مرد بيش از من دلسوز زن بوده ايد. پس از سال ها خواندن و نوشتن من هم کلماتي از قبيل «ستم مضاعف بر زن»، «زن آزاري»،... آري، بسيار کلماتي موهن تر از اينها را دانستم که واقعيت دارد. در اينجا به ياد مرگ مادرم افتادم وقتي بيست روزي بود که در کما به سر مي برد. نه حرف مي زد و نه اشتهايي داشت، فقط به زور س
ïرïم نفس مي کشيد. بعد از بيست روز ناگهان نشست و پستان خيالي اش را از زير پيراهن درآورد و در دهان کودک خيالي گذاشت و گفت؛ «بذار بخوره، بذار بخوره تا سير شه،» و بعد از دقايقي نفس آخر را کشيد. من در آن لحظه فکر کردم که گرسنگي چه تحملي دارد، بيست روز مرگ را به تعويق مي اندازد تا کودکش را سير کند. به راستي زنان جهان سوم چه پرشکيب و طاقتند که اين همه بي عدالتي را تحمل مي کنند.

کانادا - 30 آوريل 2007

 

 

آنتون چخوف؛ فضاي خالي، اکبر رادي

علي مجتهدزاده؛ اين خاطره مستند و معروفي است.آنتون چخوف در اواخر عمر به تماشاي تمرين هاي نهايي اولين اجراي «باغ آلبالو» مي رود و با نارضايتي و عصبانيتش از اجرا و کارگرداني استانيسلاوسکي بزرگ، همه را مبهوت مي کند.جملاتي که چخوف در اين لحظه بر زبان آورد پس از آن به عنوان درس هاي بنياني تئاتر ثبت شدند. او تاکيد مي کند که مي بايست بازيگران به جاي اداي صحيح جمله هاي متن، آنچه که او ننوشته و به بيان خودش فضاي خالي بين سطرها را بازي مي کردند و گويا با عصبانيت سالن را هم ترک مي کند.

از اتفاق، من اين خاطره را وقتي شنيدم که با تمام هوش نداشته ام به دنبال درک تاثير چخوف در متن هاي آقاي رادي بودم.به گمان من در ذهن چخوف و در هنگام خلق موقعيت نمايشي، فضايي شکل مي گرفته که در آن آدم ها با تمام حواس و احساسشان به وجود مي رسيده اند و او که سابقه نگارش انبوهي از قصه ها را داشته به اين آدم ها اجازه مي داده که قصه هاي خود را در دل نگه دارند و کمتر حرف بزنند.به گمان من آدم هاي چخوف، اصولاً همگي کم فروش اند، ممکن است زمان درازي را به پرگويي بگذرانند اما در ميانه حرف هايشان خلايي هست، فضايي خالي براي آنچه بايد بگويند و نمي گويند. مثل همه آدم هاي واقعي.

و در آخر به گمان من، اين مهمترين تاثيري است که آقاي رادي از استاد و مراد نديده خود گرفته و با آوردن اين فضاي خالي به نمايشنامه هاي خود مهمترين گام را به پيروي از او برداشته است.آقاي رادي در زمان نوشتن، تصوير صحنه را در ذهن خود به مانند يک فضاي زنده و واقعي تجسم مي کند و بعد به آدم ها امکان مي دهد که قصه هاي خود را در آن مخفي کنند.شايد به همين خاطر، نمايشنامه هاي او را حتماً بايد روي صحنه ديد و خواندن صرف آنها شما را به آقاي رادي علاقه مند نمي کند.سنگ محک موفقيت و ناکامي آقاي رادي، من نيستم ولي به ياد دارم که خواندن متني مثل «دايي وانيا» همانقدر براي من سخت بوده که مطالعه متن «ملودي شهر باراني» يا «شب روي سنگفرش خيس».

هنوز هم مطمئن نيستم که دشواري مطالعه اين متن ها از يک جنس بوده باشد و من اصلاً شباهت آقاي رادي و چخوف را فهميده باشم اما مي دانم در اصل قصه، چندان هم اشتباه نکرده ام.اين را هم مي دانم که او هيچ وقت نخواسته در تمرين نمايشنامه هايش حاضر باشد و فقط براي تماشاي اجراي اول مي آيد...

 

بگوييم رادي که حسرتش را بخوريم

 

حسين ذوقي: در درست يا غلط بودن اين که در همه جاي دنيا کارگردانان بزرگ نمايشنامه هاي بزرگ را اجرا مي کنند شکي نيست. فرض را بر اين بگذاريد و به دور و اطراف خود نگاهي بيندازيد.مگر چند نمايشنامه نويس بزرگ داريم. تعدادشان چند نام نوستالژيک است که مدام به يادشان نيستيم. مگر در بزرگي رادي شکي هست؟ يا ساعدي يا نعلبنديان. متن هاي نعلبنديان را لااقل آربي آنچنان اجرا مي کرد که مي گفتند در شيراز حقش را به بروک دادند. آربي آوانسيان کارگردان بزرگ ما بود.ساعدي بخت و اقبالش بيش از اينها بود، اما نه در زندگي. با اينکه تحت سانسور بود و شديد اما باز هم خيلي از بزرگان تئاتر همان دوره متن هايش را که فرياد بود اجرا کردند. رادي هم اما سال ها پيش بختش در اين مورد مرتفع بود. به هرحال رادي هماني بود که فقط نمايشنامه مي نوشت. رادي تنها نمايشنامه نويس حرفه اي ما بود و هست. رکن الدين خسروي نمايشنامه از رادي روي صحنه مي برد. سرکيسيان اگر اجرا نکرد اما روزنه آبي را با خود برد، اگرچه در خاک. آدم هاي زيادي به تعداد فراوان نمايشنامه هاي مرد بزرگ تئاتر ايران را اجرا کردند اما هيچ کدام بزرگ تر از خودش نبودند. خيلي ها فقط عنوان کردند که آرزوي اجراي کارهايش را دارند. چنان که بيضايي از پشت شيشه ها را دوست داشت.تنها کارگرداني که در اجراي متن هاي رادي استمرار داشت، هادي مرزبان بود که هنوز هم اين مسير را دنبال مي کند. شرايط اينگونه اقتضا مي کند که نبايد درباره کيفيت اثر اجرا شده سخني گفت. مگر کسي ديگر هم متن هاي رادي را به استمرار اجرا مي کند. ديگر نام بزرگي در کنار رادي نيست که توانايي برابري اش را داشته باشد. مگر نه اينکه استانيسلاوسکي نمايشنامه هاي چخوف را اجرا مي کرد. مگر ما نام بزرگي در کارگرداني مان نداريم؟ جواب سوال ها آن قدر واضح است که گفتنش سخت.

تا حالا از خودمان پرسيده ايم که چرا کارگردان هاي ما متن هاي خودشان را اجرا مي کنند و متوسط. تا حالا از خودمان پرسيده ايم که چرا کارگردان هاي ما ديگر متن هاي رادي، ساعدي و نعلبنديان و فرسي را اجرا نمي کنند. مگر نه اينکه اينها تاريخ تئاتر ايرانند. مگر نه اينکه مدام نوستالژياي اينها را مي گيريم. مگر نه اينکه مدام مي گوييم جز اينها نمايشنامه نويس بزرگ نداريم. تئاتري هاي ما دغدغه اين نام هاي بزرگ را که پايه تئاتري ما هستند، ندارند. عادت کرده ايم انگار که حسرت خورشان باشيم تا ابد.

 

 

گاهي به مقالات اکبر رادي

انسان نمانده در بن بست



با تورق مقالات و نامه هاي رادي که «شناختنامه اکبر رادي» و «انسان ريخته، نيمرخ شبرنگ در سپيده سوم» کشکولي از بهترين هاي آن است، به اوراق زرين نمايشنامه نويسي مي رسيد که گاهي در مجادله اي قلمي، چنان سوار بر نثر فارسي به سوي پيکره هماورد خود تازيده که از حريف تنها اوراقي پراکنده در اين سوي و آن سوي مانده است.

غايت اين نوشته ستايش از ناکار کردن اين و آن با نثر و قلم نيست. فارغ از محتوا و يا حتي با دست گذاشتن بر اساس خاص، مي توان گفت که خواننده اين نوشته هاي اکبر رادي با آثاري تمام و کمال اديبانه طرف است. نثر رادي چنان ظريف و روان است که مي توان هر کدام از اين نامه ها را مانند يک تک گويي روي صحنه اجرا کرد. براي گوش نواز کردن اين آثار نه نيازي به موسيقي و حرکات موزون و ناموزون بازيگران هست و نه نيازي به صداي هشتاد و صد رگه بازيگراني که عمر خود را براي کلفت کردن صدا تلف کرده اند. هر حنجره خش داري اين کلمات را از تار و پود خود بگذراند، چنان به گوش و دل شنونده مي نشيند که همه حواشي ماجرا از ياد خواهند رفت. در يک کلام اين نامه ها «دراماتيک» است. خلجان نويسنده از شعف، شور، عشق و شورش تا نيش و کنايه و گزند، همه با پرداختي نمايشي عرضه شده است. اگر هيچ کدام از نمايشنامه هاي او را نخوانده باشيد و يا به صحنه رفتن هيچ يک از آثار او را هم نديده باشيد، دست کم مي توانيد با خواندن نامه سرگشاده او به يکي از مجلات قديمي که خطاب به يک روزنامه نگار است، با اطمينان و اعتماد به نفس بگوييد که صاحب اين نوشته بدون شک نمايشنامه نويس است. نمايشنامه نويسي که نامه چند صفحه اي او آينه اوضاع پريشان فرهنگ و واخوردگي معماراني است که مستاجر اتاق هاي بدون در شدند. با اين حال در نگاه او اين نوشته ها نه آثاري ادبي و نه اسنادي تاريخي هستند. انتشار مقالات او در هر شکل سندي بر تاريخ فکر و فرهنگ است، اين امر چه خواسته و چه ناخواسته در نامه هاي او هست. نامه ها و نقدهاي او انگار نمايشنامه هايي با موضوع روز هستند. رادي هر کدام از اين مطالب را درباره و يا در دفاع و گاهي هم در تمجيد از شخص يا اتفاقي نوشته، از اين نظر مي توان گفت که ضمن کيفيت و تازگي و تکان دهنده بودن - آن هم از نوع ژورناليستي آن - از سطحي نگري و پرت افتادن از شرايط و درافتادن به کينه شخصي به دور است. اگر هم کينه و گزندي در نامه هاي او هست و اگر هم قلم به تحسين کسي گردانده، به قول خود از آن رو بوده که او هم «انساني است در معرض بادهاي زمانه يعني محاط در هاله حالات عاطفي؛ گيرم کمي تيزتر اما دست کم به صدق و هر چند گاهي به شوخ رويي و گستاخي، که بابت اين نيز عذري ندارم و خرسند هم نيستم، هيچ».1

در مقالات و نامه هاي رادي اثري از تلاش براي پاس داشتن فارسي نيست، و اين از قدر بودن زبان اوست که مي تواند در جملات خود کلماتي چون آنکارد، آچمز، فيناليست فرهنگي و استليزه را طوري در کنار مذبذب، طمطراق، گوکلبان و اشقياي حلزوني جا دهد که هر جا نثر ميدان داد، اصطلاحات و ضرب المثل هاي پاچناري و کلمات گيلکي و متلک هاي گاراژي را هم در نامه ها که چه عرض کنيم، در خطابه ها هم نه، پس همان بهتر بگوييم؛ کلمات را در نمايشنامه هاي خود بازي دهد.

نمايشي بودن و حتي کشمکش فکر و توصيف او از شرايط و وضعيت موجود، خود به تنهايي سنديت تاريخ را از نگاه هنرمند فراهم مي کند. نمونه براي ما اين است که في المثل نامه اي از او را که در فلان سال به فلان شهره آفاق ادبيات نوشته بخوانيم و بدانيم که تا چه حد عرصه بر آنها تنگ و يا چه حد اوضاع منظم يا ايام به کام بوده است. که اين آخري کمتر در نامه هاي او به چشم مي خورد. جداي از اين، تکنيک رادي در ساختن موقعيت ها و يا کشمکش زباني او چه در تحسين و چه در انتقاد چنان دقيق و پرداختي دراماتيک دارد که برخاسته از کاراکتر هميشه ساکت اوست. مردي که حضوري کمرنگ در رسانه ها و سايه اي پررنگ و وسيع بر تاريخ تئاتر معاصر ايران دارد.

پي نوشت؛

1- انسان ريخته...، اکبر رادي، قطره، چاپ اول؛ 1383، ص7

 

درباره نامه هاي «اکبر رادي»

بي رحم مهربان

در ميان رسانه هاي قديم تر که با آمدن رسانه هاي جديد هويت و منزلت آنها دستخوش تغيير نشد، يکي نامه است. مثال آنکه با تولد رسانه هاي جديدتر از تلفن گرفته تا پست الکترونيک، پست خانه هاي جهان تعطيل نشدند و هنوز در همه جاي جهان انسان براي انسان نامه مي نويسد. مهم ترين دليل اين نکته بي شک مربوط به امکانات منحصر و خاص زبان اين رسانه است که رسانه هاي جديدتر بعدي امکان تقليد از خصلت هاي اين وسيله قبل تر را نداشته اند و تا هنگام وجود اين خصلت هاي منحصر، وسايل ارتباطي آينده، هيچ گاه مرگ اين رسانه کهن را رقم نخواهند زد. ادامه اين کلي گويي ها مي شود آنکه در کارنامه آقاي نمايشنامه نويس چند عنوان نامه هم ثبت شده است که خودشان حديثي مفصل دارند.

تعداد نامه هاي او و از آن مهم تر شکل بعضي از يادداشت هايش که ممکن است نيت نامه بودن هم نداشته باشند اما در نهايت اين احساس را براي خواننده ايجاد مي کنند که مشغول خواندن يک نامه است، نشان از آن دارد که نامه يکي از رسانه هاي مورد علاقه اکبر رادي است. اينکه او هيچ گاه روي خوشي به رسانه هايي همچون تلويزيون و سينما نشان نداد يا در همان اوايل دوران خلق دست از داستان نويسي مي کشد و مي گويد؛ «نع، داستان راه دست ما نيست»، دليل بر اين نمي شود که در کارنامه کاري او سراغ از رسانه ديگري نگيريم. او در کنار ادبيات صحنه گونه اي ديگر از ادبيات را نيز دوست داشته و آن ادبيات نامه است.

نامه هاي اکبر رادي را مي توان به سه دسته تقسيم کرد. يکي آنها که مکاتباتي شخصي اند و به آن قصد نوشته شده اند که مخاطبان آن فقط خود فرستنده و گيرنده نامه باشند اما اعتبار فرهنگي و اجتماعي دو سوي مکاتبه باعث مي شود که مخاطبان ديگري هم بعدها به خواندن اين نامه ها بنشينند که نمونه اش مي شود نامه به «هوشنگ گلشيري» يا «محمدعلي جمال زاده». دوم نامه هايي اند که خطاب به يک فرد مشخص نوشته شده اند اما مخاطب آنها، تنها گيرنده مورد خطاب نيست و نويسنده نامه از همان اول نيت حضور اجتماعي داشته است. مثال؛ نامه به «فرج الله سرکوهي» و «محمد رحمانيان» و سوم نوشته هايي هستند که نيت نامه بودن نداشته و به قصد ديگري همچون نقد و يادداشت ارائه شده اند اما از آنجا که در نوشته کسي مورد خطاب قرار گرفته است، اين احساس در مخاطب ايجاد مي شود که مشغول خواندن يک نامه است.

براي نمونه؛ يادداشتي بر نمايشنامه نيلوفر آبي يا نمايشنامه هاي محمود طياري.

چگونه مي شود که اکبر رادي اين متعصب بر تئاتر نامه را به عنوان يکي ديگر از رسانه هاي ارتباطي خود انتخاب مي کند. در اين باره چنين مي توان اشاره کرد؛ شرايط اين رسانه امکان جلوه نمايي مهم ترين خصلت آثار رادي يعني زبان را، در عريان ترين شکل خود در اختيار او قرار مي دهد. در اين نامه ها رادي همه تن زبان شده است و محيط رسانه جلوه گاه اين زبان. اگر به شکل طبيعي در يک نمايشنامه نسبت «زبان در خدمت درام» يک اصل طبيعي محسوب مي شود، در يک نامه زبان تنها به قصد زبان بودن مي تواند جلوه گري کند. در اشکال متعارف نمايشنامه نويسي زبان نمي تواند خود را به نمايش بگذارد يا به رخ بکشد بلکه بايد در خدمت قرار بگيرد تا چيز ديگري به نمايش دربيايد، اما در يک نامه چنين نيست و طبيعي است که رادي رسانه دوم خود را آن چيزي انتخاب کند که مهم ترين توانايي او را از شکل در خدمت بودن خارج مي کند و امکان رهايي آن را مهيا مي سازد. در مهربان ترين اين نامه ها نيز زبان خصلتي جنگجويانه دارد. (حساب نامه هايي که رادي در آنها نيت جنگيدن داشته که ديگر مشخص است.) به ياد بياوريد نامه جنجالي او را به ماهنامه آدينه و خطاب به سردبير اين نشريه که چنين آغاز مي شود؛ «مدتي است مي بينيم که لباس قرمز پوشيده اي و با زبان زرگري چيزهايي در باب هنر و ادبيات مي نويسي.» او در جاهايي از نامه سردبير را با نام هايي چون «يهودا» و «ابن ملجم» مورد خطاب قرار مي دهد. حتي در مهربان ترين اين نامه ها براي مثال نامه به عباس معروفي که در آن به صادق چوبک پرداخته مي شود، زبان همچنان خصلت جنگجويانه خود را به همراه دارد؛ تيز است و برنده. جالب تر آنکه در جايي از نامه رادي درباره چوبک مي گويد؛ «تو شأن هر قلمي که شقاوت کلمه را درک کرده است.» بي شک اين مي تواند مناسب ترين تعبير درباره زبان نامه نگاري خود رادي هم باشد. زباني که نيت کرده بي رحم باشد حتي در مهرباني ها. يکي ديگر از توانايي هاي رادي در اين نامه ها انتخاب عناويني است که در ارتباط با خطاب نامه طراحي مي کند و سعي مي کند چکيده اي از شخصيت مورد خطاب را در اين عنوان ها تصوير کند. مهم ترين خصلت اين عناوين استفاده از اصل تضاد است و در نتيجه همجواري دو صفت متضاد و پرهيز از يک جانبه نگري اين عناوين خود را چکيده و کامل نشان مي دهند. وقتي رادي خطاب به هوشنگ گلشيري مي گويد؛ «اي ستمگر مظلوم» يا درباره جلال آل احمد مي گويد «آن شهر باشکوه» احساس مي کنيم که ساعت ها خاطره و تحليل را در يک عنوان و لقب چکيده کرده است. يکي از مهم ترين خوانش هايي که از اين نامه ها مي توان داشت، خوانش تاريخي است. در هر نامه مي توان نکات بسياري را از زاويه ديد تاريخ فرهنگي و هنري مورد بررسي قرار داد که شايد اين مهم ترين کارکرد اين نامه ها هم باشد، اما نکته اينکه اين بررسي و خوانش تاريخي بايد توسط کسي صورت بگيرد که از علاقه مندان زبان رادي نباشد. چراکه در آن صورت بايد نگران تاثير اين زبان بي رحم ساحره بر مخاطب علاقه مند بود. آن وقت است که قضاوت بيچاره مي شود.

 

منبع : شرق

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics