نویدنو:18/02/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

توضیح نوید نو : نویدنوعلیرغم احترامی که به آزادی اندیشه قائل است وعلیرغم ارادتی که به دوست ناشناس خود تاسیانی عزیز دارد ، نمی تواند در چند جمله تاسف خود را اعلام نکند. : ما معتقدیم حتی اگر حق صد در صد ( که چنین احتمالی جز محالات آست ) حق با آقای تاسیانی باشد باز هم ایشان نباید با چنین ادبیاتی سخن گویند. چپ اگر حقانیتی دارد ، که دارد، این حقانیت را تنها در اقناع وارائه اخلاق انسانی می تواند به منصه ظهور رساند. تنها در این راستا هست که می توان دیالوگ ایجاد کرد واز محیط تنش زا در گفتگو پرهیزنمود. جامعه ما در شرایط بسیار بغرنج وپر تنش خویش بیش از هر زمان به فضای دیالوگ منطقی ورفتار متقاعد کننده به ویژه از سوی چپ نیاز دارد . همه ما از چپ وراست سانسور گزیده ایم . سعی نکنیم در فضای اندیشه بین افواه عمومی به این سانسور وخود سانسوری دامن بزنیم . درج این مقاله به همین دلیل چند روزی به تاخیر افتاد .در خاتمه باز هم از تاسیانی گرامی وآقای اشراقی پوزش می طلبیم .

 

پاسخ به مگس

در پاسخ به مقاله‌ي علي‌رضا اشراقي در روزنامه اعتماد

وبلاگ تاسیانی

http://tasyani.blogspot.com

tasyani@gmail.com

 

دوستی جوان که مدت زیادی نیست به جرم چپ‌گرایی از زندان آزاد شده، چندی پیش می‌گفت جدیداً ترس از ظهور و بالیدگی مجدد جریان چپ، باز هم به جان حاکمیت افتاده، تا جائی که فالانژها باز هم در شعارهایشان به کمونیست بودن مخالفانشان (و نه بر خلاف دو دهه گذشته لیبرال بودن مخالفان) اشاره می‌کنند. که این نشانه‌ي حضور قوی تفکر چپ در نسل جوان مبارزان سیاسی است.

فارغ از درست و یا غلط بودن نتیجه این رفیق، باید اذعان داشت که پس از قتل عام زندانیان سیاسی در دهه‌ي60 و علی الخصوص زندانیان چپ گرا در سال 67 شاهد حضور و بازسازی دوباره جریان چپ در طیفی از جوانان ایران هستیم. از همین روست که گه‌گاه از گوشه و کنار مخالفان کم‌مایه و مدافعان نظام سلطه سرمایه نیز، مخالفت آشکار خود را با این تفکر ابراز می‌کنند.

مدت‌هاست که در این سرزمین، از زمانی حزب توده(ایران) شکست خورد یا دیگر بلایی سرش آمد که نتوانست مثل دهه‌ي بیست قد بکشد و ببالد، هر کسی می‌خواهد اسمی درببرد و سری تو سرها دربیاورد، بند می‌کند به فحاشی به چپ و تفکرات مارکسیستی و فارغ از هر نوع تحلیل مبتنی بر تاریخ، هر چرندی که از دهان یاوه گویش خارج می‌شود بر زبان می‌آورد. حکایت مقاله "خال هندوی ترک شیرازی" آقای علی‌رضا اشراقی* هم همین است. ایشان در آغاز مقاله اش که ویژه نامه اعتماد مورخ پنجشنبه 13 اردیبهشت، در باب گمان‌هایی درباره‌ي این که چرا چپ، دل ما ایرانی‌ها را به دست آورده است؟ منتشر کرده. و ضمن مغلطه کردن‌های بسیار، و فحاشی و حمله به افراد و اشخاص مشهور و محترم برای مردم، در واقع هیچ نتیجه‌ای جز سیاه کردن یک صفحه از روزنامه نگرفته است.

وی مقاله‌اش را با داستانی مسخره آغاز می‌کند و در همان پاراگراف اول می‌نویسد: «از همان هنگام (دوران دبیرستان نویسنده) عطای عدالت توزیعی را به لغایش بخشیدم.» فهم و درک آقای اشراقی از سوسیالیزم چیزی در حد همین است، او از زاویه‌ي دیدی منافع شخصی‌اش، و منفعت طلبانه به مقوله‌ای فلسفی _ اجتماعی، فارغ از بعد تاریخی‌اش می‌نگرد و قضاوتی کودکانه دارد.

اما ایشان به همین بخشش بزرگوارانه عطا به لقا بسنده نکرده و بی‌مهابا پای دهخدا را وسط می‌کشد و می‌گوید که دهخدا آسمان و ریسمان می‌نوشته و شاملو چنان می کرده و جلال چنین... و نتیجه می‌گیرد: «خیر سرمان، اینها همه روشنفکران ما هستند». و علاوه بر این لجن پراکنی‌ها، می گوید: «نوستالوژی بازگشت به روستا، عقده چپ گرایانه است». و البته نمی‌گوید این کلمات فخیم و ارزشمند را در کجا به او آموخته اند که چنین با بغض و عقده درباره‌ي یک نوع اندیشه سخن می گوید؟!!!

وی که به استناد عبارت «جرات پول درآوردن ندارند» در مقاله‌اش که به چپ‌ها نسبت می‌دهد، آدم جسور و پول پرستی است، پیشنهاد می‌کند، دندان طمع از چپ گرایی برکنیم تا روزگار دیگری را برتابیم، و البته نمی‌گوید که در آن روزگار دیگر که همیشه سایه‌ي نحسش بر سر مردم است، چه آماری از گرسنگی و بیکاری و فقر وجود دارد!

به هر روی آقای اشراقی نتیجه می‌گیرد: «باید نخست از مدرن شدن دفاع کرد و سنگ تجدد را به سینه زد و بعد کاسه را برای آش چپ گرایی داغ کرد».

آقای اشراقی عزیز، برای مشهور شدن کمی زود آغاز کردی برادر! بهتر است نخست کمی مطالعه کنی و تحلیل‌هایت را منسجم کنی تا مجبور نباشی اندکی از "مردیها" بدزدی، اندکی از "پورازغندی" اندکی از "پوپر" اندکی از "ارسطو" و اندکی از برخی "سربازان گمنام امام زمان" و هر وقت خودت برای گفتن، گفتنی داشتی، مقاله بنویس و منتشر کن. با این قبیل فحاشی‌ها به چپ، نه این تفکر در سرزمین ما از بین می‌رود و نه تو چندان شهرتی به هم می‌زنی. بیش از این نوشتن در باره‌ي مقاله‌ای که بی‌ارزش است، سودی ندارد. تنها می‌توان به کلام حافظ در پاسخ به چنین بی‌مایگانی اشاره داشت که سروده است:

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست                              عرض خود میبری و زحمت ما میداری

 

 

* اشراقي البته روزنامه‌نگار گمنامي نيست، وي تيرماه 1382 كه مسئوليت صفحه‌اي را در يكي از روزنامه‌هاي اصلاح‌طلب بر عهده داشت، مدتي در بازداشت بود. لازم به توضيح نيست كه اين مقاله پس از خروج وي از زندان نوشته شده است!!!

لينك مقاله‌ي منتشره در روزنامه اعتماد: http://www.etemaad.com/Released/86-02-13/178.htm#23154

 

 

خال هندوي ترک شيرازي

گمان هايي درباره اين که چرا چپ، دل ما ايراني ها را به دست آورده است؟
عليرضا اشراقي
 

يادم نمي رود. دوران دبيرستان بود و فصل امتحانات. درس اجتماعي بود يا چيزي شبيه اش. راست نشسته بوديم و سر به زير، برگه مي نوشتيم. استاد، کيک کوچکي از بقالي خريده بود. خواست که آرمان هايش را به رخ بکشد. چهل و اندي بچه محصل بوديم. کيک را ميان همه قسمت کرد. قد يک ناخن انگشت سهم هر کس شد، بلکه کمتر. نه خودش سير شد و نه ما مزه چيزي را که خورديم چشيديم. بدتر از آن در حسرت اش مانديم. از همان هنگام عطاي عدالت توزيعي را به لقايش بخشيدم.

چند بار تاکنون، براي ما از اين کيک ها قسمت کرده اند؟ چند بار؟ مي گويند، اسطوره ها از دل تاريخ برمي آيند. يکي خلاف اش را مي گويد. من دل به سخن «ارنست کاسيرر» بسته ام که مي گويد اسطوره تاريخ را مي سازد. اسطوره ها مقدم بر تاريخ اند. تاريخ يک ملت را اسطوره هاي آن رقم مي زنند. خاک ما هم که خوب اسطوره پرور بوده است. سعي کرده ام جاي پايي از چپ گرايي در اين اسطوره ها بيابم. بي شک، گمان هاي من چيزي بيشتر از يک نگارش زيبايي شناسي نيست. مي شد که ما اين اسطوره ها را نداشتيم و همچنان دل سپرده چپ بوديم. اين قبيل گمانه زني ها مانند گشتن به دنبال دلايل سرماخوردگي است. ما اول سرما مي خوريم و بعد مي گرديم تا پيدا کنيم دليل سرماخوردگي مان چه بوده است. آلودگي هوا بوده، کمي توش و پوشاک ما بوده، اپيدمي واگير و همه گيري بوده، يا همه اش و شايد هم هيچ کدام. به هر حال سرما را خورده ايم؛ بدجور هم.

کسي از آسمان توپخانه/ در شب آتش بازي مي آيد/ و سفره را مي اندازد/ و نان را قسمت مي کند/ و پپسي را قسمت مي کند/ و باغ ملي را قسمت مي کند/ و شربت سياه سرفه را قسمت مي کند/ و روز اسم نويسي را قسمت مي کند/ و نمره مريضخانه را قسمت مي کند/ و چکمه هاي لاستيکي را/ قسمت مي کند/ و سينماي فردين را قسمت مي کند/ درخت هاي دختر سيدجواد را/ قسمت مي کند/ و هرچه را که باد کرده باشد، قسمت مي کند/ و سهم ما را هم مي دهد/ من خواب ديده ام...

هنوز ما منتظريم. در انتظار کسي هستيم که بيايد و همه آن چيزهاي خوبي را که فروغ فرخزاد در شعرش نوشته و خواب ديده قسمت کند و سهم ما را هم بدهد. تا برويم. کجا برويم؟ با سهم مان چه کنيم؟ نمي دانم. شما شايد بدانيد. هنوز، از کنار خانه هاي الهيه و زعفرانيه و فرمانيه که رد مي شويم، هنگامي که سگي پارس مي کند، هنگامي که در خانه يي باز مي شود و حياط دراندرد
îشت اش را به نيم نگاهي برانداز مي کنيم... زير لب، يا پنهان تر از آن در دل، گلايه مي کنيم، مي گوييم خدايا؛ قسمت ات را شکر، و شايد هم دشنام و ليچاري حواله صاحبخانه کرديم. چرا او دارد و ما نداريم. چرا از او نمي گيرند و به ما نمي دهند. پس سهم ما کو؟ چه کسي پنير ما را خورده است؟ سفره چه کسي بوي نفت بيشتري مي دهد.

ايراني جماعت است ديگر؛ آن ته ها؛ پس ذهن و در پستوي ناخودآگاه اش حک کرده اند، در گوش کودکي اش خوانده اند؛ که باش و منتظر باش. کسي مي آيد که سهم تو را هم مي دهد. پپسي را قسمت مي کند. با خودش عدالت را مي آورد. همه چيزهاي خوب و دوست داشتني را توزيع مي کند. کيک را مي برد. هندوانه را قاچ مي کند. مهم نيست که از پپسي، قطره اش و از کيک، ذره اش و از هندوانه، هسته اش به هر کسي مي رسد. به مساوات تقسيم مي شود. بند ناف ايراني را از سمت چپ بريده اند. ما ناخودآگاه چپ ايم. با هر روش و منشي که اقتصاد بازار آزاد را ترويج کند، چپ کرده ايم. پشت دست مان را داغ کرده ايم، مبادا که دست به دست نامرئي «آدام اسميت» دهيم. چپ گرايي از اطوار و رفتار هر انگشت مان مي بارد. اسم اش را نبريم. هر چه مي خواهيم به جايش بگوييم و بناميم. فارسي را پاس بداريم. بنويسيم چپ گرايي، بخوانيم...

گمان مي کنم، چپ گرايي ما چندان هم وارداتي نيست. يکباره از مرزهاي شمالي کشورمان راهش را کج نکرده تا سوي ما بيايد. سري و ريشه يي هم در همين آب و خاک پاک وطن دارد. و براي همين هم جنس وارداتي خريدار دارد. هر چه باشد؛ ما «مزدک» را داشته ايم، هزار و سيصد سالي پيش از آن که «مارکس» بيايد. مزدک هم مي گفت زمين و آب و مال بايد بين همه مردم مشترک و همگاني باشد. اصلاً چرا راه دور مي رويم. مگر آمدن اعراب تازه مسلمان به ايران و استقبالي که از آنان شد، ريشه در آرمان هاي برابري خواهانه و مساوات جويانه آيين نو نداشت و مگر هنوز داستان دوات کوبيدن بر سر آن دبير بيچاره يي که مي خواست فرزندش درس بخواند را در کتاب هاي تاريخ مدرسه نمي آورند تا شاهد مثالي باشد از اين که چه نظام نابرابري بوده است در ايران باستان. و مگر روشنفکران چپ به شورش «بابک» استناد نمي کنند. جامه سرخ تن «حلاج» مي کنند و از چهار شعر و چند طاماتي که بافته به يکباره «کاپيتال» مارکس را استخراج مي کنند. دوآتشه هاشان که، زماني، کم مانده بود به جاي کشکول هم يک داس و چکش دست حلاج بدهند. و قيام «سربداران» را در خ
ïم رنگرزي انقلاب پرولتاريايي هîم مي زدند و خلاصه زمين و زمان را به هم مي بافتند که نشان دهند تاريخ ايران پïر بوده از جنبش هاي عدالت طلبانه و البته چپ گرايانه.

اينها که گفتم فرع ماجراست. وگرنه کدام قوم و ملت کهني را پيدا مي کنيد که از روز ازل و بعد از آن که پاسخ «ا
îلîست» را دادند، خوش و خندان، بي هيچ نابرابري طبقاتي و شکاف ميان فقير و غني روزگار گذرانده باشند و ذکري هم از آنان در تاريخ بشريت آمده باشد. هيچ کجا. فرق ما ايراني ها اين بوده که هميشه منتظر نجات دهنده يي بوده ايم. اسطوره نجات دهنده تاريخ ما را ساخته است. عکس پيکر دوشيزه يي در آب هامون مي افتد و صداي آب تني کردني به گوش مي رسد و کسي مي آيد و ما را از اين دربه دري رها مي کند. حق هر کس را کف دست اش مي گذارد. عدالت را از بالا برقرار مي کند. همه چيزهاي خوب را توزيع مي کند. پخش مي کند. نابرابري ها را از بين مي برد. سفره ها را يکرنگ مي کند. ما «سوشيانت» را داشته ايم. نياکان باستاني مان هزار سال صبر مي کردند، دست روي دست مي گذاشتند و معطل مي نشستند تا سوشيانت بيايد. درنگي نکرديم و نپرسيديم از خودمان که مگر به همين سادگي است، تکاني به خودمان ندهيم و آستين بالا نزنيم و هر چه از دست مان برمي آيد را نکنيم؛ به اين خيال که بي کار و تلاش ما هم بالاخره روزي عدالت توزيع مي شود. حالا هم «دولت» چنين کارويژه يي را براي ما به عهده دارد. دولت بايد عدالت را برقرار کند. نفت را سر سفره هاي مردم بياورد. سهام عدالت را توزيع کند. به ده کوره ها برود و سرکشي کند و زير پر و بال مان را بگيرد و فقر ما را ريشه کن کند. از ديگران بگيرد و به ما بدهد. در ضمير انسان ايراني گوهرهايي است که او را وادارد و به اين سمت سوق دهد که نقش دولت را به عنوان نهاد توزيع کننده عدالت در جامعه به رسميت بشناسد. همه چشم شان به دولت است. کارگر و کارفرمايش هر دو منتظر ديگ آشي هستند که دولت برايشان بار بگذارد و بعد هم قاشق بردارد و فوت کند و اگر شد، حتي، دهان شان را هم باز کند و در کام شان بريزد.

اما عدالت چيزي نيست که بشود آن را از بالا تزريق کرد. عدالت مجموعه کارهاي عادلانه خود ماست. چيزي است که از درون مي جوشد. دولت نمي تواند يک تنه جور همه را بکشد و حق را به حق دار برساند. خودمان بايد بجنبيم. حرکت از ماست. بايد ثروت توليد کنيم. نمي توانيم منتظر بنشينيم و دست روي دست بگذاريم تا کسي ما را ثروتمند کند.

من هم مي ميرم/ اما نه مثل غلامعلي/ که از درخت به زير افتاد/ پس گاوان از گرسنگي ماغ کشيدند/ و با غيظ ساقه هاي خشک را جويدند/ چه کسي براي گاوها علوفه مي ريزد؟/ من هم مي ميرم/ اما نه مثل گل بانو/ که سر زايمان مرد/ پس صغرا مادر برادر کوچکش شد/ و مدرسه نرفت/ چه کسي جاجيم مي بافد؟/ من هم مي ميرم/ اما نه مثل حيدر/ که از کوه پرت شد/ پس گرگ ها جشن گرفتند/ و خديجه بقچه هاي گلدوزي شده را/ در ته صندوق ها پنهان کرد/ چه کسي اسب هاي وحشي را رام مي کند؟/ من هم مي ميرم/ اما نه مثل فاطمه / از سرماخوردگي/ پس مادرش کتري پ
ïر سياوشان را/ در رودخانه شست/ چه کسي گندم ها را به خرمن جا مي آورد؟/ من هم مي ميرم/ اما نه مثل غلامحسين/ از مارگزيدگي/ پس پدرش به دره ها و رودخانه هاي بي پïل/ نگاه کرد و گريست/ چه کسي آغل گوسفندان را پاک مي کند؟/ من هم مي ميرم/ اما در خياباني شلوغ / در برابر بي تفاوتي چشم هاي تماشا/ زير چرخ هاي بي رحم ماشين/ ماشين يک پزشک عصباني/ وقتي از بيمارستان دولتي برمي گردد/ پس دو روز بعد/ در ستون تسليت روزنامه/ زير يک عکس 6«4 خواهند نوشت/ اي آن که رفته يي.../ چه کسي سطل هاي زباله را پر مي کند؟

اگر اسطوره نجات دهنده ما را بر آن مي دارد تا سراغ کسي برويم که ما را ثروتمند مي کند، اسطوره ديگري هم هست که ما را پاک بي خيال مي کند و يکسره از تلاش براي ثروتمند شدن بازمي دارد. اسطوره بازگشت به روستا. امروزه ديگر هر نوزاد ايراني در بيمارستان به دنيا مي آيد. اما انگار در آن محفظه هاي مدرن نگاهداري نورسيده، صداي بع بع گوسفندان به گوش و بوي کاه و آغل به مشام مي رسد. همان سال هاي اول دبستان، که تازه داريم راه مي افتيم تا «الف» را از «ب» تشخيص دهيم، وادارمان مي کنند که شعر« خوشا به حالت اي روستايي/ چه شاد و خرم، چه باصفايي/...» را حفظ کنيم و يک صدا بخوانيم. از همان هنگام آرزو مي کنيم که اي کاش پرنده يي بوديم و با شادماني پ
îر مي گشوديم و از شهر به روستا مي رفتيم.

نوستالژي بازگشت به روستا مثل بختک روي سرنوشت ايراني چنبره زده است. و عجيب آن که غايت و دغدغه روشنفکرش هم هست. نويسنده نامي مان محمود دولت آبادي است که بعد از عمري شهرنشيني همه داستان هايش در روستا مي گذرد. در همين رمان آخرش، به نام «سلوک»، سرانجام قهرمان داستان به روستا بازمي گردد. «کوير» پ
ïرفروش ترين و محبوب ترين کتاب شريعتي است. آن جا هم «مزينان»ي است که براي خودش دهي است و بازگشت به آن چه کار نيکو و پسنديده يي. سهراب سپهري را دوست داريم که اشعارش مملو از زيبايي شناسايي هاي روستايي است. مرحوم منوچهرآتشي افتخارش اين بود که روستايي صاف و صادق شهري شده يي است که هرگز از انکار سوداگري و اخلاق سوداگرانه و کاسبکارانه شهري ها بازنايستاده و نمي ايستد. رïک و راست هم مي گفت که ادراکش از عدالت در همين خصوصيت ريشه دارد، نه در آرمان هاي سياسي. جلال آل احمد را داريم که شيفته روستا است. مرحوم دهخدا از آسمان و ريسمان نوشتن دست مي کشد و به دهات قزوين پناه مي برد. شاملو بساط زندگي اش را گوشه پرديس کرج پهن مي کند. خير سرمان، اينها همه روشنفکران ما هستند. شعر«من هم مي ميرم» اثر مرحوم «سلمان هراتي» را همان اول آوردم. به نظر من، يکي از ناب ترين اشعاري است که روح دهاتي ما را تکان مي دهد. همين چندي پيش روزنامه همشهري(7/12/1385) درباره اش نوشته بود؛ «اين شعر نمونه کامل يک شعر انقلابي است. غ...ف حمله به شهر به عنوان نماد مدرنيته و ستايش از روستا به عنوان نماد سنت، همه خطوط فکري است که در اين شعر دروني شده است.» داوري در باره اعتقاد نويسنده روزنامه همشهري را به شما مي سپارم و مي گذرم.

نوستالژي بازگشت به روستا، عق
یده يي چپ گرايانه است. برخي مي گويند، ريشه در همان رمانتيسيسم آلماني دارد که از دل آن سوسياليسم خيالبافانه سر برآورد. بازگشت به «کمون اوليه»، روزگار طلايي. فرار از مدرنيته و نمادش که شهر باشد و اضطراب هايش. رهايي از زندگي پرتنش. پر از بردهاي سنگين و باخت هاي کلان. روشنفکر ايراني هم بي آن که بخت خويش را در شهر به درستي بيازمايد، نداي بايد برون کشيد از اين ورطه رخت خويش، سر مي دهد. شجاعت بودن در بازار مکاره و همهمه سوداگري را ندارد. جرأت پول درآوردن ندارد. دلش مي خواهد که عقل عملي اش همين طور در نايلون و زرورق پيچيده شده، آکبند بماند و قضايا به سادگي حل شوند. دو دو تا هميشه بشود چهارتا. در شهر بازار هست. حرص هست. آز و طمع هست. زد و بند هست. همه اينها موجب افزايش ثروت مي شوند. روشنفکر ايراني اخلاق سوداگرانه را خوش نمي دارد و پناه مي برد به کنج قناعت روستايي. ته دل راست ترين روشنفکران ايراني هم کمي براي چپ غنج مي رود. دکتر عبدالکريم سروش مثال بارزش هست. از جامعه باز «پوپر»ي سخن مي راند و دفاع مي کند و آن وقت به اقتصاد و معيشت که مي رسد از ديوار کوتاه «اخلاق قناعت آميز» بالا مي رود. به يکباره افلاطوني مي شود. مگر افلاطون نمي گويد که «دليل نابرابري در جامعه آز و زياده خواهي مردم است» و گلايه مي کند که «مردم به زندگي ساده قناعت نمي کنند و سودپرست و سودجو و حسود هستند. از آنچه خود دارند زود سير مي شوند، و در آتش حسرت آنچه ندارند مي سوزند.» دکتر سروش هم گرفتار همان رمانتيسيسم است. معتقد است که بايد از جهان کم بخواهيم. در حد برآورده شدن حاجات اوليه کافي است. نان و پنيري ما را بس. مرغ و بوقلمونش پيشکش. با اين ايده که نمي شود موشک هوا کرد و سراغ کرات ديگر رفت. با اين ايده که نمي شود، توليد کرد به قصد آن که کالا را به کشور ديگري صادر کرد. با اين ايده چه نيازي به آسفالت کردن خيابان هاست. چه نيازي هست با هواپيما و ماشين سفر برويم. خط مترو بکشيم و...

اخلاق قناعت آميز، اخلاق روستايي است. با آن نمي شود بازار آزاد درست کرد، اقتصاد را رونق داد و ثروتمند شد.

---

خب. نوشتم که نشان دهم، مثلاً، چپ گرايي در ايران فراتر از آن است که به دنبال ريشه هايش در اين يک صد سال بگرديم. مايه هايي از چپ با رگ و پي ما ايراني ها عجين شده است. ما از دنده چپ برخاسته ايم. داغ اسطوره ها بر پيشاني ذهن ما خورده و در هواي آنها نفس مي کشيم. شايد اگر از لب لعل چپ گرايي دندان طمع برکنيم، روزگار ديگري را برتابيم. به همين راحتي نيست. جراحي فکري مي خواهد. دل ايراني کبوتر است. از بامي که برخاست دوباره مي نشيند. مرغ وحشي مي خواهد که از گوشه چپ بام که پريد، دوباره مشکل نشيند. حکايت چپ گرايي در ايران، حکايت خال هندوي آن ت
ïرک شيرازي است که حافظ مي خواست در ازايش شهرهاي آباد و ثروتمند سمرقند و بخارا را ببخشد. چه دست و دلباز،

اما اينها که نوشتم، نشان چپ گرايي نيست، اجازه دهيد حرفي را که بايد اول مي زدم، آخر بگويم. شايد آن اسطوره نجات دهنده و اين اسطوره بازگشت به روستا براي به دست آوردن دل عوام ايراني خوب باشد تا فيل اش ياد هندوستان چپ گرايي کند، اما نماد چپ نيست. چپ يک مفهوم مدرن است، مانند راست. بستن نام چپ و سوار کردن آن بر روي چند آدم تاريخي و چند نهضت باستاني همان قدر اسباب خنده و مزاح است که نام لوکوموتيوران را ساربان بگذاريم و تلگراف را همان بريد بخوانيم. مفهوم مدرني که من به نام چپ مي شناسم؛ نه دشمن شهرنشيني بوده و نه عاشق بي تاب و قرار بازگشت به روستا. اتفاقاً نوشته هاي پدران و پسران اروپايي چپ گرايي مملو است از ستايش و تحسين مدرنيته و شهرنشيني و حتي بورژوازي. و باز هم، اتفاقاً، مملو است از مذمت و بدگويي اخلاق گوشه نشيني و سرسپردن به يک نجات دهنده. نديد ه ام و نخوانده ام جايي که «مارکس» از «رابين هود» شاهد مثال براي چپ گرايي بياورد. روشنفکر چپ ايراني اما، شايد به همان نيت که دل عوام را به دست بياورد، به ترکستان رفت. شروع کرد از همسايه هاي بي ربط ياري گرفتن، تا بلکه عروس خود را بدارد و بيارايد و بد کاري کرد. مفهوم چپي که او ساخت، و متاعي که عرضه کرد، همچون لباس شير بي يال و دم و اشکمي بود که تن هر مسلکي مي رفت و هر کس مي توانست آن را قاپ بزند و بپوشد. همين طور هم شد. روشنفکر چپ سررشته تدبير را گم کرد. بايد اول از مدرن شدن دفاع کرد و سنگ تجدد را به سينه زد و بعد کاسه را براي آش چپ گرايي داغ کرد. اين آش براي پخته شدن، ديرپز و شعله اجاق گاز مي خواهد. توي ديگ مسي و روي هيزم که بپزد؛ يک وجب هم روغن رويش مي ماند که براي سلامتي اصلاً خوب نيست.

http://www.etemaad.com/Released/86-02-13/178.htm#23154

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics