نویدنو:00/01/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

 

بسیار حرف‌ است که توان بیان آن‌ را ندارم

هادی پاکزاد

 

پس،

حرف‌هایم را تکه تکه می‌کنم،

تا فقط ذره‌ای تقلید کنم شاعران را!

که باشد بیابم «خود» هایم را :

 

تو را دوست دارم؟

به تصور می‌آورم

همه چیز خواهم داشت

اگر بتوانم بیش از آن چه از زندگی دریافت می‌کنم

به آن پس دهم.

ولی نمی‌دانم چرا

و شاید نمی‌خواهم بدانم چرا

همه را برای خود طلب می‌کنم!!

به تصور می‌آورم

تو را هم که دوستت دارم

برای خود می‌خواهم!

کاش می‌توانستم

هدف از زندگی را

در خواستن «خود» برای «تو» معنا می‌کردم.

 

بازی

کودک بازی می‌کند

نوجوان هم از بازی لذت می‌برد

آدم‌های بزرگ نیز بازی‌های خودشان را دارند!

اما، آن‌ها که می‌خواهند و یا می‌دانند در کجای بازی قرار دارند

هستی‌اشان را مشتاقانه باور می‌کنند

و، از باورشان سرشار می‌شوند.

 

من خودم را هم نمی‌خواهم

وقتی با تو کار دارم

می‌خواهمت

وقتی تو مرا به هستی‌ام باور می‌سازی

می‌خواهمت

وقتی با تو کار ندارم

آن کاری را که برایم هست

می‌خواهم

وقتی آن کارم را دارم

دیگر،

چرا،

 تو را،

بخواهم؟

من هیچ‌کس را

نمی‌خواهم

من خودخواهم!

من خودم را هم

نمی‌خواهم.

 

زن و مرد

زن، مرد، عشق، ازدواج.

زن، مرد: عشق، خانه، کار، آرزوها و دو بچه‌ی قشنگ.

زن، مرد: خانواده، فامیل، دوستان.

زن، مرد: مسایل جدی، مسایل پوچ، بحث‌های قشنگ، خودخواهی‌ها، دوست‌داشتن‌ها.

زن، مرد: قیدها، بی‌گانگی‌ها، بدی‌ها...

زن، مرد: تلاش‌های بی‌حاصل، دعواها، قهرها، رنج‌ها.

زن، مرد: باز هم عشق، فداکاری‌ها، آرزوها، دریچه‌های قشنگ، یکی شدن‌ها.

زن، مرد: خوشبختی، مبارزه، زندگی کردن‌ها...

 

آرزو

جهانی را دوست دارم که در آن قهرمان وجود نداشته باشد.

جهانی را دوست دارم که همه‌ی مردمان آن قهرمان باشند.

جهانی را دوست دارم که در آن اگر به کسی می‌گوییم دوستت داریم، بتواند حرفمان را باور کند.

جهانی را دوست دارم که همه برای یک‌دیگر کار می‌کنند و نمی‌دانند استثمار چیست.

جهانی را دوست دارم که در آن میلیون‌ها گرسنه و بی‌خانمان در انتظار امیدی به نام هیچ

 سرگردان و بی‌پناه نباشند.

جهانی را دوست دارم که در ‌آن فخر و غرور و خودخواهی، ارزش نام نگرفته باشد.

جهانی را دوست دارم که در آن وقتی به تو می‌گویم برای چه زندگی می‌کنی،

 بتوانی به آن جواب زیبایی دهی.

 

پنجره‌ها را بگشاییم

آن چه من می‌اندیشم، تو می‌اندیشی، ما می‌اندیشیم... زیاد هم نامفهوم و پیچیده نیست: خودمان را دوست داریم.

اما، آن‌چه اندیشه‌امان را به‌خود مشغول می‌دارد، پیچیده به نظر می‌رسد: چگونه خودمان را دوست بداریم؟

چرا خودم را، خودت را، خودمان را آن‌قدر دوست داریم تا جایی که نمی‌خواهیم پنجره‌ها را باز کنیم؟

بگذار خودم را، خودت را، خودمان را آن‌قدر دوست بداریم تا از باز گشودن پنجره‌ها لذت بریم... تا زندگی را با «همه»هایش لمس کنیم و همگی از آن برخوردار شویم.

           

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics