نویدنو 07/11/1392

نویدنو  07/11/1392 

 

 

پسرک آدامس فروش

قاسم مختاری (خرمگس)

 

صدای خش خش برگهای خشکیده  بر سر درختان در میان صدای بوق ماشین ها،همراه با داد و فریاد همیشگی دستفروشان کنار چهارراه محو می شد. پسرکی ده دوازده ساله در حالی که دست های کرخت شده اش را به هم می مالید به آن طرف خیابان خیره می نگریست. جلوی شورای شهر که کنار میدان خود نمایی می کرد، با ایستادن هر ماشینی جلوی درب شورا مرد چاقی هن هن کنان به استقبال پیاده شوند گان رفته با تملق فراوان آنها را به داخل هدایت می نمود. پس از مدتی که جلوی شورا خلوت شده و از ازدحام ماشین و افراد خبری نشد . پسرک به گمان این که می تواند خود و خواهرش را برای چندی از سرمای سوزان خیابان و چهره های کلافه رانندگان که با سردی تمام تلاش های او و خواهرش را به یاس مبدل می ساختند، برهاند. دست خواهرش را گرفته با شتاب به آن طرف خیابان رفت. همین که جلوی درب ورودی رسیدند دخترک درحالی که دو دل بود از پسرک پرسید مطمئنی می تونیم بریم تو، یه وخت... پسرک اجازه اتمام پرسش خواهر کوچکش را نداده در جواب گفت:نترس طوری نمیشه الان سر همشون شلوغه می تونیم بریم تو کمی گرم بشیم.شلوغی باعث شد تا دو کودک به راحتی بتوانند از حیاط عبور کرده  به داخل ساختمان شورا وارد شوند. گرمای مطبوع سالن ورودی صورت سرخ شده کودکان را نوازش داده احساس لذت بخشی به دو کودک داد.اولین چیزی که نظر دو کودک را جلب نمود عکس های چسبیده به دیوار ها بود .دخترک با حالتی از خنده به عکسی اشاره کرده، گفت:این عکس چقدر شبیه تو هستش؟ پسرک درحالی که نگاهی بی قیدانه به عکس انداخت ،شانه ها را بالا انداخته گفت:هیچ هم شبیه نیست.دو کودک به عکس نزدیک شدند اما صدایی که از انتهای سالن می آمد نظرشان را به خود جلب کرد.پسرک کنجکاوانه به انتهای سالن خیره شده گفت: بیا بریم اون طرف شاید از اینجا گرم تر باشه .دخترک که هنوز مردد بود با نگاهی نگران به پسرک گفت: باشه بریم اما زود برگردیم هنوز نصف فال ها رو نفروختم .خیلی خوب منهم نصف آدامسامو نفروختم بریم اونجا یه کم گرم شیم، برگردیم چهار راه. صدا از درب نیمه بازی می آمد که کنار آن بر روی پارچه، نوشته ای بود.دخترک نزدیک پارچه رفت تا آن را بخواند ،چهارمین  جلسه هم اندیشی و بررسی علل خیابانی شدن کودکان و راهکارهای پیشگیری از آن .دخترک به زحمت کلمات را خوانده و چون از معنی آنها سردر نیاورد رو به پسرک پرسید : هم اندیشی یعنی چی ؟پسرک هم ،معنی هم اندیشی را نمی دانست، در پاسخ گفت:ول کن بابا من میرم تو سر و گوشی آب بدم، اگه کسی اومد خبرم کن زود قایم شیم. وی این را گفته از لای درب به داخل خزید :درون اتاق که در واقع سالن همایش بود پیاده شوندگان نیم ساعت پیش بر روی صندلی نشسته و به سخنان سخنران که باتمام وجود تلاش می کرد تا با بالا و پایین کردن صدایش مانع خوابیدن مستمعین شود ،به زحمت گوش می دادند .میهمانان گرامی به هر حال وجود این کودکان ناشی از ناکارآمدی برنامه های قبلی درجهت ریشه کن کردن این عارضه از جامعه می باشد. قطعا با حضور شما سروران گرامی که هر کدام به نمایندگی از هر یک از ارگان های مربوطه تشریف فرما شده اید می توانیم با رسیدن به یک برنامه جامع این مشکل را حل نماییم .اتاق گرمتر از سالن بود و پسرک خواست تا خواهرش را هم به داخل بیاورد اما همین که سرش را از درب به بیرون آورد همان مرد چاق هن هن کنان در حالی که با دست چپش دست دخترک را که گریه می کرد گرفته بود ،گوش وی را گرفته به بیرونش کشید و با عصبانیت گفت:این جا چه غلطی می کنید؟اومدین دزدی ؟الان حقتونو کف دستتون می گذارم. سپس با عصبانیت فریاد زد آهای احمدی .. احمدی. پس از چند لحظه مردی که از لباسش معلوم بود،نگهبان است سراسیمه خود را به مرد چاق رسانده، گفت:بله قربان امری داشتید.مرد چاق با اشاره به دو کودک گفت:این گدا گشنه ها این جا چیکار می کنند؟ چطوری اومدن تو؟ مگه این خراب شده در و پیکر نداره ؟مرد نگهبان که حسابی  دستپاچه شده بود عرق سرد پیشانی را پاک کرده، گفت:آقا به خدا تقصیر ما نیست این وروجک ها رو از در میندازی بیرون از پنجره میان تو، به خدا از دستشون ذله شدیم.مرد چاق با ترش رویی گفت : خیله خوب حرف اضافی نباشه زود اینا رو بنداز بیرون تا مهمونا ندیدن ،پس فردا تو ادارات میگن شورای شهر شده گداخونه، زود باش الان جناب استاندار میاد بیرون آبروریزی می شه .ظاهرا جناب رئیس شورا در حالی که سخن رانی می کردند پسرک را دیده با یادداشتی مرد چاق را که مسئول روابط عمومی بود ،از حضور پسرک آگاه کرده و جناب مسئول بدون اینکه کسی متوجه شوداز درب پشتی رفته و قبل از دیده شدن پسرک وی را دستگیر نمود. پسرک که تازه به خود آمده بود با حالتی از گریه گفت:آقا غلط کردیم به خدا ما می خواستیم یه ذره گرم بشیم ،بریم .مرد چاق در حالی که گوش پسرک را پیچ وتاب می داد گفت :حرف نباشه، احمدی زود بندازشون بیرون.پسرک که ترسیده بود شروع به گریه کردن نمود.نگهبان دست دو کودک را گرفته ،شتابان در حالی که دست دو کودک را می کشید به طرف درب ورودی حیاط حرکت کرده همین که به آنجا رسید ،دو کودک را به پیاده رو پرت کرد.یک بار دیگه این ورا پیداتون بشه بلایی به سرتون میارم که مرغای آسمون به حالتون گریه کنند.نگهبان این را گفته و به داخل ساختمان رفت.

دکه روزنامه فروشی سر چهارراه که تنوع سیگارهایش بیشتر از روزنامه هایش بود، تنها سپر دو کودک دست فروش از باد سوزناک پاییزی بود که بیرحمانه سرمایش را تا مغز استخوان نفوذ می داد.یک ساعتی از ماجرا می گذشت اما هنوز سوزش گوش پسرک کم نشده بود .دخترک به آرامی نشسته و به خاطر فال هایش که نگهبان آنها را به درون جوی آب پرت کرده بود، گریه می کرد.آن طرف خیابان  جلوی شورای شهر شلوغ بود میهمانان با بسته های پذیرایی در حالی که با هم خوش و بش می کردند،منتظر ماشین های خود بودند .کف زمین پوشیده از بروشورهایی بود که در آن راه کارهای جلوگیری از به وجود آمدن کودکان خیابانی در آن نوشته شده بود و باد هر از چند گاهی یکی از  آنها را  با خود می برد.

   

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter