نویدنو:20/12/1391 |
نویدنو20/12/1391
اصرار پیگیر دل به دشمن دادگان بر انحلال حزب تودهٔ ایران!نوشتهٔ یک همراه حزب تودهٔ ایران من خیلی بهندرت سری به «راه توده» میزنم، و این بار هم مطلب ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ شمارهٔ ۳۹۹ آن را یکی از دوستان برایم فرستاد که بخوانم. چون در فرنام آن به کنگرهٔ حزبی اشاره شده بود، به صرافتِ خواندن افتادم. راستش همین اول باید بگویم که برایم بسیار مشمئز کننده بود و این را صرفاً برای این نمیگویم که بخواهم به نویسندهٔ مطلب و گردانندهٔ «راه توده» از سر لج بد و بیراه بگویم. این را برای این میگویم که من هم در کنگرهٔ ششم حاضر بودم و خودم را به عنوان یکی از همان «رویش کردهها»یی میدانم که ایشان در مطلب پیشگفته با حالتی مسخره از آنها یاد میکند. در همهجای دنیا وقتی نیروهای تازهنفستر به صفوف سازمانها میپیوندند، از آن استقبال میشود، چرا که نشانهٔ رشد و بالندگی است. ولی این طور که معلوم است «راه توده» از این «رویش» بسیار بَرآشفته است. برای من، که تازه بههیچوجه جزو تازهنفسترینها نبودم و دیدن نیروی بسیار جوان در کنگره برایم بسیار افتخارآمیز بود، این تمسخر نفرتآمیز «راه توده» نسبت به رشد حزب تودهٔ ایران بسیار گران میآید. البته طبیعی است که دار و دستهیی که اعتقادی به وجود حزب تودهٔ ایران ندارد چنین تلاش مصرّانه و مذبوحانهیی بکند که هر تلاشی از سوی این حزب را تخریب کند یا خراب نشان دهد، و بر چهرهٔ همهٔ آنها که صادقانه در راه آرمانهای والای حزب ۷۱ سالهٔ تودهٔ ایران میکوشند، از سر ناباوری یا خشم پنجه بکشد. جناب «راه توده»، من نه به عنوان «مدعی پیروی از حمید صفری»، بلکه به عنوان کسی که وجود حزب تودهٔ ایران را بهروشنی میبیند، آثار فعالیت خستگیناپذیر آن را در صحنهٔ سیاست ایران و عرصهٔ پیکار بینالمللی شاهد است، و خواهان تحقق آرمانهای والای آن است، در ششمین کنگرهٔ آن شرکت کردم. اگر به صداقتتان اعتقاد داشتم، میگفتم ای کاش شما هم چشم باز میکردید و از آن پیلهٔ پوسیدهٔ ۳۰ سالهٔ خود بیرون میآمدید و واقعیت امروزی حزبی را میدیدید که نهتنها تا کنون متحمل هزاران قربانی شده است، بلکه خوشبختانه هنوز هم یارانی دارد که بهعوض پنجه کشیدن به صورتش و لجنمال کردنش، بهجای هُل دادنش به کنار، با همهٔ دشواریهایی که وجود دارد، راه آن قهرمانان نامدار و گمنام را ادامه میدهند؛ قهرمانان و جانباختگانی که شما خود را پشت آنها پنهان میکنید و فقط از آنها با لفظ چندشآور «ریزش کردهها» نام میبرید. ولی من به صداقتتان اعتقادی ندارم، و این آخرین مطلبی که نوشتید، به قول معروف آخرین میخ بر تابوت خودتان و ذهن تاریکاندیش و پلیداِنگارتان بود. اگر هم این مختصر را مینویسم، فقط برای بیان درد خودم به عنوان یک تودهای، برای دفاع از حزب زجرکشیده امّا سربلند حزب تودهٔ ایران، و برای اندکی نور انداختن پیش پای کسانی است که شاید هنوز شما را آن طور که باید و شاید نمیشناسند. یکی از نخستین یادهایی که خواندن این نوشتهٔ اخیر شما برایم تداعی کرد، برخورد نیروهای مشکوک ضد حزبی و بهاصطلاح چپ در سالهای آخر حکومت سلطنت، و پس از آن، برخوردهای نیروهایی مشابه و دیگر نیروهای «اسلامی» یا باقیماندهٔ ساواک در یکی دو سال پس از پیروزی انقلاب، نسبت به حزب تودهٔ ایران بود. به عنوان جوان دانشجویی که در خانوادهٔ تودهایهای سالهای اوج فعالیت حزب بزرگ شده بودم، و تاریخ حزب را دست اوّل از زبان انسانهایی شریف و وفادار به آرمانهای مردمی حزب شنیده بودم، برایم بسیار تعجبآور بود که چرا اینان این طور افسارگسیخته به بزرگترین حزب چپ ایران حمله میکنند و مثلاً «کمیتهٔ مرکزی » آن را «خائن» میدانند و هزار جور داستان برای اعضای آن نقل میکنند!! مگر میشود چپ بود و حزب تودهٔ ایران را ندید؟ چرا حزب را فقط به نام «کمیتهٔ مرکزی» و چند تا پیر و پاتال «اپورتونیست» و «ریویزیونیست» میشناسانند؟ (خیلی مشابه نوشتارهای امروزی شما). خواندن مطلب شما همچنین مرا یاد کتکهایی انداخت که از همین عده خورده بودم، و حالا هم پس از اینهمه سال باید شلاق آن را به تن بخرم. امّا آن روزها و با همهٔ آن سیاهنماییهای تقلبی، به علت تربیت تودهای که یافته بودم، به علت اعتقاد صمیمانه به آرمانهای پیشرو حزب، و به علت برخوردار شدن از بار گرانبهای دانش و تجربهیی که رهبران و کادرهای حزب در اختیار ما گذاشته بودند و میگذاشتند، این سختیها را با ثبات قدم پشت سر گذاشتم. و امروز هم گذاشتهام و میگذارم. من مثل شما نویسندگان «راه توده» در همان سی سال پیش خشک نشدهام. ضمن احترام عظیم به همهٔ رهبران و کادرها و اعضای حزب که صمیمانه در راه حزب کوشیدند و حتّیٰ جان خود را بر سر آرمانهای خود گذاشتند، من امّا روند مبارزه را در همانجا متوقف نکردم و خیلیهای دیگر هم نکردند. خواستِ همانها که آن رفقای ما را به بند و زنجیر کشیدند و شکنجه کردند و در نهایت انحلال حزب ما اعلام کردند، همین بود که ما همانجا متوقف شویم. اما پیکار پیگیر کمونیستهای ایران و جهان به ما یاد داده بود که همانطور که طرف مقابل نمیایستد، ما هم نخواهیم ایستاد. یارانمان را گرفتند و کشتند یا خفه کردند و به سوی خود کشاندند. اما پیکار به اینجا ختم نمیشود. اندکی گذشت تا باز یاران جان به در برده آستینها را بالا زدند تا نگذراند پرچم خونین و تن زخمدیدهٔ حزب فروافتاده بماند. راه را ادامه دهند. چارهیی نداشتند. وظیفهیی انقلابی بود که داوطلبانه به گردن گرفتند. نان و آب و شهرت و مقام هم در آن نبود. فقط و فق |