نویدنو:27/05/1391  

 

نویدنو:27/05/1391  

 

 

دیگر زمین تهی است

فریدون مشیری



خوابم نمی ربود،
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ،
در پیش چشم بود.
شب در فضای تار خود آرام میگذشت،
از راه دور بوسه سرد ستاره ها،
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خواب را.
در آسمان صاف ،
من در پی ستاره خود می شتافتم.
چشمان من به وسوسه ی خواب گرم شد.
ناگاه ، بندهای زمین در فضا گسیخت ،
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت ،
در زیر بسترم،
چاهی دهان گشود،
چون سنگ ، در غبار و سیاهی ،رها شدم ،
می رفتم آن چنان که زهم می شکافتم،
مرگی گران ، به جان زمین اوفتاده بود ،
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید،
در خویش می گداخت ،
از خویش می گریخت ،
می ریخت ،می گسست ،
می کوفت ، می شکافت،
وز هر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ ،
در خانه می شتافت .
انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را،
چندین هزار دست ،
غربال می کنند.
مردان و کودکان و زنان می گریختند،
گویی که این گروه ز وحشت رمیده را،
با تیغ های آخته دنبال می کنند.
آن شب زمین پیر،
این بندی گریخته از سرنوشت خویش ،
چندین هزار کودک در خواب ناز را،
کوبید و خاک کرد.
چندین مادر زحمت کشیده را،
در دم هلاک کرد.
مردان رنگ سوخته از رنج کار را،
در موج خون کشید.
وز گونه شان تبسم و امید را،
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد.
در آن خرابه ها،
دیدم مادری به عزای عزیز خویش،
در خون نشسته بود.
در زیر خشت و خاک ،
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود.
دیگر لبی که با تو بگوید سخن ، نداشت ،
دستی که درعزا بدرد پیرهن ، نداشت ،
زین پیش جای جانِ کسی در زمین نبود،
زیرا که ، جان به عالم جان بال می گشود،
اما در این بلا،
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت .
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد،
در من نهیب زلزله بیدار می شود.
در زیر سقفِ مضطرب ِخوابگاه خویش ،
با هر نفس تشنج خونین مرگ را،
احساس می کنم.
آواز بغض و غصه و اندوه ، بی امان ،
ریزد به جان من .
جز روح کودکان فرو مرده در غبار،
تا بانگ صبح ، نیست کسی همزبان من .
آن دست های کوچک ، و آن گونه های پاکتر ز گونه ی سپیده مان ،کجاست ؟
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر ،
از خنده بهار طرب ناک تر کجاست ؟
آوخ ، زمین به دیده ی من بی گناه بود،
آن جا، همیشه زلزله ی ظلم بوده است ،
آن ها ،همیشه زلزله از ظلم دیده اند،
در زیر تازیانه ی جور ستمگران ،
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند.
آوار چهل و سیلی فقز است و خانه نیست ،
این خشت های خام که بر خاک چیده اند .
دیگر زمین تهی است.
دیگر به روی دشت ،
آن کودک ناز،
آن دختران شوخ،
آن باغ های سبز،
آن لاله های سرخ ،
آن بره های مست ،
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست .
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست ،

که در مرگ زندگی ست

                       

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter