![]() |
نویدنو:29/04/1391 |
نویدنو:29/04/1391
ابرام ساندویچی و مشتری پولدارش !! صادق شکیب
دو پسرش و تنی چند از همسایه های مغازه دارش به همراهش بودند. رسیده نرسیده ناسزاگویان جوان را با مشت ولگد به باد کتک گرفت. پسر جوان که هیفده هیجده ساله می نمود ، داشت از حال میرفت. خودم را وسط انداخته با تغیر گفتم: ابرام بس کن بچه مردمو کشتی . ابرام با دیدن حال زار و وحشت زده جوان، بر روی صندلی نشست. با صدایی دو رگه وپر ارتعاش گفت: آخه اگه بدونی این نامرد چه بلایی بر سرم آورده به من حق می دهی. گفتم : لیوانی آب بخور وفعلا به اعصابت مسلط شو . به سوی جوان برگشتم ، وی را که مثل موش آب کشیده ، خونین و مالین می لرزید به طرف رو شویی هل دادم. تا سر وصورتش رابشوید. ابرام ناله می کرد وبه زمین وزمان فحش می داد. پرسیدم موضوع چیه؟ ابرام که لیوان خالی آب را دردستانش می فشرد گفت: خودت بهتر از همه می دانی با چه بدبختی و فلاکتی توانسته ام مغازه فسقلی ام را بعد از عمری دربدری راه بیندازم. بفرما این هم مثلا از مشتری که صبح الطلوع به تور ما خورده . با لحنی که آشکارا می رساند ازعصبانیت و حرص وجوش دارد از درون آتش می گیرد، گفت: این آقا پسر گفت: برایم همبرگر بده . ناکس با چنان افاده ای هم سفارش همبرگر مخصوص داد ، که گمان بردم از آن بچه پولدارهای نازپروده است. دستور شازده را با جان ودل اجرا کردم. نامرد خورد ، اونهم چه خوردنی مثل اژدها می بلعید. منتظر بودم دست ببرد به جیبش و پول در آورد. یکهو از در مغازه مثل اجل معلق فلنگ وبست والفرار. شانس آوردم پسرهام آنجا بودند وگرنه در رفته بود با چه عذابی دنبالش کردیم. آخه بابا اینهم شد کار.... روحیه ابرام را می شناختم . با مراعات احوالات روحی اش گفتم: ببین ابرام آقا یک عمر میهمانی ها داده ای . ساندویچ که نه کباب هایی واسه بساط مهمانهایت گذاشته ای که بیا وببین. حالا این بنده خدا حتما پول نداشته. حساب کن تصدق سر بچه هایت یک ساندویچ بهش داده ای . این قشقرق ها اصلادر شان تو نیست . ... با شنیدن حرف هایم ، ابرام کاملا آرام شده بود . پس از لختی تامل در کنارپسرانش وسایر همراهانش به سوی مغازه اش رفت. بعد از پراکتده شدن جمعیت ، جوان که سر و صورتش را شسته پاک نموده بود ، با شرم رویی ضمن تشکر از من و پیرایشگر وتاکید بر اینکه ابدا اینکاره نیست ، شدت گرسنگی به این کار وادارش کرد ، مودبانه اجازه خواست برود. به همراه پیرابشگر بدرقه اش کردیم ، رفت. در حین خروج از مغازه ، پیرایشگر خوش سیما با صدایی که از طنینش رنج وغم می تراوید ، گفت: می دانی این آقا ابرام فرد کم ظرفیت و بی گذشتی است وگرنه از این جوانان بیکار که همیشه به جای پول شپش در جیبشان وول می خورد ، برای اصلاح سر اینجا هم می آیند و بعد از اتمام کار به بهانه شستن دست وصورت از صندلی پا شده ، در می روند. ولی من دنبالشان نمی افتم. خوب آخه فقر و نداری آدمو به هر کاری وا می داره به هر حال باید مدارا کرد. بدون آن که سخنی در پاسخ بر زبان آورم ، به خیابان پا نهاده با تن و روانی رنجور ساعت ها بی هدف قدم زدم تا شاید بتوانم قیافه غضبناک ابرام ساندویچی وسیمای جوان شرمزده و سخنان گزنده تلخ تر از زهر پیرایشگر را از مغزم بزدایم وتسکین خاطر یابم. sadeg.shakib@ yahoo.com
|
|